خوابگرد

وقتی روشنفکران نمک‌گیر می‌شوند

ساخت سریال تفنگ سرپر نزدیک به یک میلیارد و پانصد میلیون تومان هزینه برداشت اما امرالله احمدجو نویسنده و کارگردان آن معتقد است این مجموعه را برای تماشای عموم مردم ایران نساخته است.
هرقدر تلاش کردم دربرابر دفاع خودخواهانه‎ی امرالله احمدجو از سریال تلویزیونی “تفنگ سرپر” خویشتنداری کنم و به پاس احترامی که برای سریال اولش “روزی روزگاری” قائل هستم واکنشی نشان ندهم، نشد. این سریال حتا آن‎قدر برای من جدی نیست که به قول احمدجو بخواهم دلایل فنی و هنری اعتراضم را بیان کنم. انتظار داشتم احمدجو هیچ‎گاه در مقام دفاع از این سریال برنیاید و تصوری را که از شخصیت متواضع و خلاق خود در ذهن دیگران شکل داده، علی‎رغم این خطای شغلی، ویران نکند؛ اما حرف‎های تازه‎ی او نشان داد که بیش از آن چه گمان می‎رفت نمک‎گیر سفره‎ی مقامات تلویزیون دولتی ایران شده است.
احمدجو از ابتدای شروع این پروژه، خوب می‎دانست که سرانجام، کار به کجا خواهد کشید و داستان چند صفحه‎ای او ارزش و قابلیت تبدیل شدن به یک پروژه‎ی ۴۴ قسمتی، آن هم به شکل فیلم ۳۵ میلی‎متری را ندارد. مقاومت هم کرد اما سرانجام وسوسه‎ی مدیران تلویزیون او را به خامی کشاند و کیسه‎ی بزرگی را در دستان خود دید که با این پروژه روز به روز بر اندوخته‎ی آن افزوده می‎شد و… شد آن چه نباید می‎شد.
با همه‎ی این احوال باز هم می‎شود گفت این هم یکی از هزاران، اما موضوعی که آدم را عصبانی می‎کند این است که برای خلق‎اللهی که خبر از مسائل مالی چنین کارهایی ندارند و نمی‎دانند که مثلا هزینه‎ی فقط یک دقیقه از این سریال چیزی ست حدود ۷۵۰ هزار تومان که از جیب آن‎ها می‎رود، بخواهیم ادای روشنفکری هم دربیاوریم و با کمال وقاحت بگوییم؛ این سریال بینندگان خاص خودش را دارد. و فاجعه‎تر آن که احمدجو با کمال افتخار از فرصتی یاد می‎کند که این سریال برای کله معلق زدن‎های روشنفکری او در باب قصه‎نویسی و صحنه‎پردازی و دکوپاژ و… فراهم کرد. انصافا وقاحت می‎خواهد که انسان چشم در چشم مردم بیندازد و به آن‎ها بگوید؛ آهای ملت! کیسه‎ی من که لبریز شد، چشم‎تان کور! می‎خواهید ببینید، نمی‎خواهید هم نبینید، مهم این است که من به آن چه در ذهن هنری و اقتصادی‎ام بود رسیدم، تمام شد رفت پی کارش!
نقد و تحلیل‎های فنی و هنری بخورد توی سر احمدجو ومن، مساله این است که آخر چطور می‎توان این‎قدر با مردم ناراست بود که هزار عذر فنی بدتر از گناه برای توجیه این حیف و میل کلان آورد؟ دلایلی که مردم عادی از آن سردرنمی‎آورند و آشنایان با کار هم به آن می‎خندند. می‎دانم که در این وضعیت، صادق بودن دشوار است اما حداقل می‎شد سکوت کرد. “روزی روزگاری” حاصل فقر و صداقت و شور و شیدایی و جوشش هنرمندانه بود و بر دل‎ها هم نشست اما “تفنگ سرپر” با آن همه بوق و کرنا، حاصل مکنت و ناراستی بود و نشستن بر سفره‎ی نافرهیختگان قدرت‎مدار. نتیجه‎ی همین هم‎سفرگی ست که راستی و درستی را چنان از میدان به در می‎کند که کارگردانی چون احمدجو به‎جای پوزش‎خواهی و یا حداقل سکوت، به نیابت از سفره‎داران به دفاع مذبوحانه از کار می‎پردازد و مردم و منتقدان را به ناراستی و نادرستکاری متهم می‎‎کند. لابد تعریف او از راستی این است که وقتی بر اساس آمار مجله‎‎ی رسمی تلویزیون سریال او کم‎‎ترین بیننده را در میان انبوه سریال‎‎ها دارد، او به راحتی ادعا کند که چنین نیست و مردم زیادی از همه‎‎ی قشرها بیننده‎‎ی این سریال‎‎اند و حتا تکرار پخش آن را هم از دست نمی‎‎دهند!

***

میلان کوندرای لعنتی
دوستی دارم که یک خواننده‎‎‎ی حرفه‎‎‎ای ادبیات داستانی ست. وقتی آدرس “آهستگی” میلان کوندرا را به او دادم، گفت که پس از انتشار جاودانگی، دیگر هیچ رمانی را از کوندرا نخوانده است و آن هم به خاطر لجاجت با فضای کوندرا زده‎‎‎ای که تب آن هنوز پس از این همه سال فرو ننشسته است. این خاصیت فضای ادبی خصوصا در بین جوان‎‎‎ترهاست که خیلی زود شیفته می‎‎‎شوند و کوس معشوق ادبی و مد روز خود را بر هر بام و برزنی به صدا درمی‎‎‎آورند. راستی چرا خیل عظیمی از اهالی ادبیات ایران این‎‎‎طور شیفتگی به کوندرا نشان می‎‎‎دهند؟ مشاهدات عمیق روانشناسانه اش؟ یا تعمیم های تحرک برانگیزش؟ و یا تعمقات فلسفی تمثیل وار جسورانه اش؟ و یا حتا تخیلات سادیستی و جنسی‎‎‎اش؟ راستی چرا زن‎‎‎ستیزی ظریف کوندرا در همه‎‎‎ی آثارش احساسات فمینیستی مخاطبان را برنمی‎‎‎انگیزاند؟ و یا چرا کوندرا این قدر بی‎‎‎محابا در متن آثارش حضور دارد؟ کوندرا آیا واقعا یک نویسنده‌ی بزرگ و بی‌نظیر است؟ آیا به این چراها و چراهایی دیگر از این دست فکر کرده‎‎‎اید؟ به اعتقاد “کریستینا نهرینگ” کوندرا همیشه هم خدا را خواسته و هم خرما را و ما حرف او را بی قید و شرط پذیرفته‎‎‎ایم، اما وقتش رسیده آن را با حرف‎‎‎های خودمان جایگزین کنیم. وقتش رسیده که ببینیم آیا ما واقعا این مرد بسیار بااستعداد، بسیار ننر، و موقتا بسیار خسته را به خاطر خودش دوست داریم یا رنجش؟
مقاله‎‎‎ی “کریستینا نهرینگ” با عنوان حس حقارت غیرقابل تحمل؛ چرا ما هنوز میلان کوندرا را دوست داریم؟ تلاشی ست برای بازگشایی این بحث که خواندنش، به خاطر مانوس نبودن خیلی‎‎‎ها با زبان نقد خارجی، کمی دقت می‎‎‎طلبد و حوصله. خواندن این مقاله هیچ پرسشی را هم که جواب ندهد، الگویی ست برای این که بفهمیم نقد ادبی چندان هم کار ساده‎‎‎ای نیست، آن‎‎‎گونه که برخی دوستان می‎‎‎پندارند!