خوابگرد

جنگ هنوز از مردم ایران قربانی می‎‎‎گیرد

…ایرانی‌ها مثل مگس بودند و ما آن‌ها را امشی کردیم…
همه‎ی دوهفته تعطیلی نوروزی را اگر در سفر، خوش بودید و یا در کنج خانه با پیگیری اخبار جنگ زندگی را از کسالت روزمرگی نجات می‎دادید، در گوشه‎ای از یک بیمارستان در پایتخت، یک افسانه به واقعیت پیوست و راه نفس‎های مردی که بیش‎تر شماها هم با چهره‎ی او آشنا هستید، تنگ و تنگ‎تر شد. من نام این افسانه را “افسانه‎ی خورشید” گذاشته‎ام. حکایتی طولانی ست اما حوصله کنید و بخوانیدش. دست‎کم فایده‎اش این است که مرا به خاطر یادداشت کوتاه قبلی‎ام به آن چه که تصور درستی از آن ندارید، متهم نخواهید کرد.
و اما افسانه‎ی خورشید
دو سال پیش فیلمنامه‎ی قسمتی از یک سریال دانشجویی را برای شبکه‎ی اول تلویزیون نوشتم باهمین عنوان. داستان یک استاد دانشگاه به اسم دکتر خورشیدی که سر و وضعی امروزی داشت با حرف‎هایی روشنفکرانه در باب دین و نگرش‎های متحجرانه به آن و… دانشجویی راه گم کرده گمان به بی‎ایمانی او می‎برد و برآن می‎شود که فضا را علیه او مسموم کند. دانشجو به استاد پرخاش می‎کند و سابقه‎ی نداشته‎ی جبهه رفتنش را به رخ استاد می‎کشاند اما استاد خویشتن‎داری می‎کند و تنها از او می‎خواهد که به جای منطقه منطقه گفتن کمی به منطق خود رو آورد… دانشجو در خیال خود می‎پندارد که با اقداماتش راه را برای اخراج استاد هموار کرده که غیبت استاد به یاری‎اش می‎آید و همگان او را موفق می‎دانند در اقدام انقلابی خود، اما خبر می‎رسد که استاد خورشیدی در بیمارستان است و بالاگرفتن عوارض شیمیایی‎اش او را بستری کرده. استاد خورشیدی در برابر دیدگان حیرت‎زده‎ی دانشجویان برای همیشه چشم فرو می‎بندد و افسانه‎ی کوچکی می‎شود در میان افسانه‎های بی‎شماری که چند سالی ست خلق می‎شوند، بایگانی می‎شوند و فراموش می‎شوند تا خدای ناکرده حافظه‎ی تاریخی این مردم آسیبی نبیند، همین!
پای ساخت این قسمت که رسید میان کارگردان و دستیاران تنشی پیش آمد بر سر انتخاب بازیگر نقش استاد خورشیدی. گزینه‎ی کارگردان، یک بازیگر تاتر و تلویزیون بود که دستیاران گمان می‎کردند همولایتی بودن‎شان تنها دلیل این انتخاب است و الا این مرد بازیگری مغرور بود که حاضر نبود کسی را به همصحبتی با خود برگزیند، لبخندهای مصنوعی تلخ می‎زد و جوری ناهموار به همه نگاه می‎کرد. سرانجام همین مرد نقش استاد خورشیدی را بازی کرد و این قسمت از سریال پس از آن که به رویت خود مدیران شبکه هم رسید اجازه‎ی پخش نیافت و حتا نزدیک بود به خاطر این قسمت کل سریال ممنوع الپخش شود.
زمان گذشت… و دو سال بعد یعنی در همین روزهای نوی سال و دوران جنگ آمریکا و صدام، یک پیغام تلفنی برایم گذاشته می‎شود با این عبارت: “… رضاجان، افسانه‎ی خورشیدت متاسفانه به واقعیت تبدیل شد و محمود(…) در بیمارستان(…) بستری ست و نفس کشیدن برایش دشوار است. دعا کن برایش و به دیدنش برو پیش از آن که تمام کند…”
به دیدارش نرفتم، طاقتش را نداشتم. فهمیده بودم که سکوت به ظاهر مغرورانه‎اش از دردی بود که در جانش افتاده بود و کسی را لایق درددل نمی‎دید. لبخند تلخ اگر می‎زد از رنجی بود که با خود می‎کشید و با نقشی که به او پیشنهاد شده بود، داغش را تازه‎تر می‎دید و… نمی‎توانستم به دیدارش بروم و به عذاب افتادم از نتوانستنم؛ همان‎گونه که نمی‎توانم حمله‎ی آمریکا به صدام را محکوم کنم و از این بابت هم به عذاب افتاده‎ام.
فراموش نکرده‎ام زمانی را که جنگ در هور الهویزه به شدت بالا گرفته بود. نیروهای ایرانی علی‎رغم سنگینی آتش دشمن و بمباران‎های وحشیانه‎ی هوائی موفق شده بودند منطقه‎ی وسیعی از نیزارهای منطقه‎ی هویزه را تصرف کنند. ماهر عبدالرشید فرماندهی نیروهای مدافع عراقی را بر عهده داشت. رادیو ایران خبر از تسلیم شمار زیادی از نظامیان عراقی و پیشروی سریع نیروهای ایرانی می‎داد… اما ناگهان اتفاقی در جبهه‎ها افتاد که مسیر جنگ را عوض کرد. لحظاتی پس از نیمه شب مطابق گزارش خبرنگار دیلی تلگراف که در عراق بود، توپخانه و هواپیماهای عراقی با فروریختن گلوله و بمب و موشک بر سر نیروهای ایرانی موفق شدند جلوی پیشروی ما را بگیرند و از کشته پشته بسازند. روز بعد تصویرهائی از صحنه‎ی نبرد مخابره شد و ۴۸ ساعت بعد ماهر عبدالرشید بر تپه‎ای خاکی ایستاده بود درحالی که خبرنگاری از او می‎پرسید: چگونه موفق شدید ایرانی‎ها را منهزم کنید؟ ژنرال کوتاه قد عراقی با لبخندی شیطانی پاسخ داد، ایرانی‎ها مثل مگس بودند و ما آن‎ها را امشی کردیم!! او راست می گفت؛ عراقی‎ها در این نبرد بمب‎‎های شیمیائی‎های مزدوج را آزمایش کردند. بیش از ده هزار ایرانی براثر بمباران‎های شیمیائی به قتل رسیدند و هزاران تن نیز با جراحات سنگین از صحنه‎ی عملیات بیرون رفتند…
فراموش نکرده‎ام هنوز که میزان تلفات در عملیات والفجر یک و دو بین ایران و عراق پانزده هزار کشته و سی هزار مجروح بود و خاطرم هست به روشنی که یک موشک صدام که در غرب تهران به یک ساختمان مسکونی اصابت کرد، یک‎جا باعث قتل ۹۴ کودک و پیر و جوان شد و هست هنوز در خاطرم که جنگ صدام با ایران برای دیگران آن‎قدر بی‎اهمیت بود که حتا در کنج خبرهایشان هم آن را به شکل خنده‎دار و خلاصه‎ی “ran raq war” یادآوری می‎کردند.
مرور دوباره‎ی این سطرها به‎سادگی نشان می‎دهد که نه صدام به تنهایی مسئول مصیبت‎های سیاهی ست که بر سر ما آمد و نه آمریکا شایستگی آن را دارد که تکلیف را برای ما روشن کند اما هیچ‎کدام از این‎ها برای من مهم نیست. من به خورشیدی‎هایی فکر می‎کنم که نفس کشیدن برایشان دشوار است و نگران آن شایعه هستم که شماری از مجروحان شیمیایی ما پیش از آن که راه گلویشان کاملا بسته شود، به خاطر تزریق خون‎های آلوده به ایدز وارداتی از اروپا، به مرگ سلام گفتند…
من نمی‎توانم محکوم کنم و این را با صدای بلند فریاد می‎زنم.