خوابگرد

عفونت جنگ

صدای پدرم خسته بود، مثل همیشه. گفت برادرم کمی سرماخورده، زنگی بزنم به او برای احوال پرسی. گفتم: راستش را بگو چی شده؟ انّ و من کرد و گفت: نگران نشو! مخچه اش کمی عفونت کرده و در خانه بستری ست. دکتر گفته یک هفته ای باید کاملا بی حرکت بماند و سرش را هم تکان ندهد تا عفونت برطرف شود. دلم آشوب شد به یکباره. دوست نداشتم حدسم را با پدرم درمیان بگذارم، مبادا درست باشد اما دست خودم نبود. گفتم: نکند به خاطر آن ترکش پشت سرش؟ مکثی کرد و گفت: آره، همون. شاید پدر هم دوست نداشته باور کند این را؛ می توانست بدون مکث بگوید. حال مادرم را که تازگی ها زانوهایش آب آورده پرسیدم، خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. یعنی عفونت برطرف می شود؟ دوباره گوشی را برداشتم و شماره ی برادرم را گرفتم. به همسرم که سوال پیچم کرده بود گفتم: عفونت جنگ بابا عفونت جنگی… اشغال بود تلفن. شماره را نگاه کردم، دیدم کد شهرستان را اشتباه گرفته ام. مگر بیماری خاصی به اسم عفونت جنگی هم داریم؟ شماره را دوباره گرفتم…
درست ۲۱ سال پیش بود. ۹ ساله بودم. دست های مادرم می لرزید و بی خودی این طرف و آن طرف می رفت. قرار بود مجید را از بیمارستان بیاورند. سال ۱۳۶۰ بود. چه فصلی، یادم نیست اما هوا گرم بود. داخل اتاق بودم که مجید آمد. لباس خاکی رنگی تنش بود که حداقل ۱۰ سانت برایش کوتاه بود. پشت سرش را باند و چسب زده بودند و دستش را گچ گرفته بودند. می خندید اما می لرزید. مادرم مویه می کرد و پتو را دورش می پیچید. مجید پشت سرهم می گفت طوری نشده، با موتور خورده ام زمین، خوب می شود. گوشه ای نشسته بودم و با خودم فکر می کردم برادرم کجا با موتور زمین خورده؟ چرا لباسش مثل لباس سربازهاست؟ چرا این قدر لاغر شده؟ لباس برایش کوتاه بود؛ هم آستین ها و هم پاچه های شلوارش. برادرم قد بلند بود. ۲ سال بعد، تابستان ۶۲ گرما کلافه ام کرده بود و یک روز که بی سیم را به زحمت روی دوش ام می انداختم، با خودم گفتم کاش قد من هم مثل برادرم بود. آن وقت مجبور نبودم این آستین های بلند را هم توی این گرمای کرخه تحمل کنم. وقتی دوباره یادم آمد که ۱۱ سال بیش تر ندارم، حرصم نشست. من هم روزی قدم بلند می شود، درست مثل مجید. باید صبر کنم…
صدای خودش بود، برادرم؛ مجید. لرزش صدایش یکهو مرا از عمق ۲۰ سال پیش در جنوب کشاند پای تلفنی در تهران۸۱٫ تا حالا ندیده بودم صدایش بلرزد، اما باور کنید صدایش می لرزید، می لرزید… باور می کنید؟