عکس و تجسمی مقالات

ایران درودی چگونه ایران درودی شد؟

۱۱ دی ۱۴۰۰
ایران درودی

درخشش ابدیِ یک ذهنِ زیبا

این نوشتار به‌قلم دکتر پرتو مهدی‌فر گذری است کوتاه بر زندگی ایران درودی
در قالب کهن‌الگوها (آرکی‌تایپ)‌های سفر قهرمان و فرایند تفرّد

از میان انبوه ظرفیت‌های تحقق‌نایافته در جوامع بشری، معدود افرادی قادر به عبور از مرزهای زیستِ عمومی و تحققِ «فردیت» خویش‌ هستند؛ کسانی که خود بخشی از راه‌حل‌های جهان‌‌‌اند وقتی‌ جماعت کثیری، شبیه صورت‌مسئله‌‌‌های گنگ، سرگرم سطح ناقصی از «بودن» شده‌اند.

این نوادر تمامِ چیزی‌اند که می‌توانسته‌اند باشند، زیرا «خویش» را از خود و از دنیا دریغ نکرده‌اند و جوهر آگاهی را نه فقط با کلمه یا تصویر که با «زیستن» به جهان ارزانی داشته‌اند؛ جریان سیال و روشنی را که به وسعتِ تجربه‌ی درون‌شان است؛ زیرا برای به‌دست آوردن هر چیز ابتدا باید از آن گذشت و نثارش کرد. یکی از ایشان بانویی‌ است از همین جغرافیا با ذهنی درخشان و آغوشی انباشته از نور.

ایران درودی احتیاج به معرفی ندارد، ولی ما نیازمند شناخت اوییم. نه چون او هنرمندی برجسته با شهرت جهانی است بلکه تا بیاموزیم چگونه می‌توان با خود صادق و در صلح بود، در چالش‌های چندسویه‌ی زندگی «منی منحصربه‌فرد» خلق کرد و خویش را به عددی تنها در جدول‌های آمار تقلیل نداد. چطور می‌توان در انتهای مسیر خرسند بود و از راهِ رفته رضایتمند. جایگاه ارزش‌ها و قیمت‌ها را جدا کرد و در تعامل با انسان‌ها و دنیای پیرامون به عشق اولویت داد.

ایران درودی با نوشتن از کارزار زندگی‌اش این امکان را به‌ ما داده تا، با کلماتی واقعی و خودی، هم‌سفر او شویم. کلمات او قرار بود در «فاصله‌ی بین دو نقطه» تصویرگرِ داستانِ آمدن و رفتنِ یک انسان باشند، اما فراتر از نقطه‌ی پایان به حیات جاودان خویش ادامه داده‌اند. از ورای این واژگان می‌توان سفرِ شکوهمند «اسطوره‌ی قهرمان» را به نظاره نشست که «نقشه‌ی راه» را منزل‌به‌منزل با مصادیق عینی و ملموس برایمان ترسیم کرده؛ قهرمانی که «قلمرو» خویش را یافته و «ارمغان» یگانه‌ی وجودش را به هستی بخشیده است. شکوهمند نه به‌معنای بی‌خدشه بلکه به‌مفهوم اشراف به خود و مسیر، به فراز و فرود، به روشنی و تاریکی، آگاه به قوت و ضعف، و قادر به پذیرش شکست و توانمند در برآمدن از خاکستر.

نوزاد دختری از یک زایمان دشوار پا به عرصه‌ی وجود می‌گذارد و ذهنیت خانواده با قضاوت تلخ و گزنده‌ی‌ مادربزرگ ناتنی انباشته می‌شود که: «برای زاییدن این دختر زشت و لوچ چرا این‌قدر درد؟»

این تلخی هسته‌ی مرکزی «زخمی» است که با نوزاد متولد شد، جهانش را خاکستری کرد و بذر اندوهی آغشته به عصیان را در وجودش کاشت، اما بعدها تقدیر همین چشم‌های لوچ را به تماشا فراخواند، به جستجوی نور و ضیافت رنگ. خانه‌ی امن و عشق والدین بزرگ‌ترین محرکِ اعتماد و امید «معصومانه‌»‌ی کودک بود، ولی خانه‌های امن تاریخ مصرف دارند، «بهشت‌ها» پی‌درپی فرو می‌ریزند و انسان‌ها ناگزیرند از سقوط و برخاستن‌. شعله‌های جنگ جهانی دوم خانواده‌ی مهاجر خوشبخت را مجبور به فرار از آلمان می‌کند و به بیغوله‌ای در وطن می‌کشاند؛ «یتیم» و غریب.

پناهگاه باغی است مشرف به گورستان یک دهکده که عفریته‌ی خشک‌‌مغزی در نقش زن باغبان، با داستان‌های وحشتناکی از گناه و عقوبت و جهنم، فضای کودکیِ‌ دختربچه‌ را با ترس و مرگ می‌آلاید: «من از بمب و جنگ گریختم، ولی اینک درگیر آتش خرافات شده بودم که به‌مراتب هولناک‌تر بود. نه کسی برای کمک به من تلاش می‌کرد و نه کسی متوجه این تجاوز بی‌رحمانه به دنیای کودکی من بود.»

ایران درودی نام این فضای ساکن و ابهام‌آمیز را باغِ ترس گذاشت، اما ذهن لطیفش در فرایند‌های ناخودآگاهِ «دفاعی»، اقدام به «وارونه‌سازی» مفاهیم کرد و به جای آن‌ها «دهکده‌ای از بلور، رودخانه‌ای از نقره و چشم‌اندازهای رنگین» را به حافظه‌ی قلم‌مو سپرد؛ دهکده‌ای آرمیده زیر سقف آسمانی که شبیه پرواز بود.

با پایان جنگ و اشغال، آرامش باز می‌گردد و زندگی معمول خانواده در زادگاه از سر گرفته می‌شود. اما شروع مدرسه وزنه‌ی دیگری بر سنگینیِ بار نازیبایی کودک می‌افزاید؛ کندی در فهم دروس. گرچه دختر همواره و تا پایان از مهر و پشتیبانی خواهر، اقتدار و حمایت پدر و محبت بی‌دریغ مادر برخوردار بود (و همین‌ محیط سالم روانی عوامل بیرونی را در حدی چشمگیر خنثا می‌کرد و راه را برای شکل‌گیری و تثبیت شخصیتش هموار می‌ساخت)، ولی شکست‌های درسی که تمسخر هم‌کلاسی‌ها را نیز به دنبال داشت، او را به حاشیه راند و بر حس «طردشدگی» افزود.

این بی‌اعتنایی در جشن پایان تحصیلات یکی از سال‌های دبستان به اوج رسید؛ جایی که به تمام شاگردان کلاس نقشی در اجرای مراسم محول شد جز ایران درودی که بین تماشاگران جا گرفت! روح کوچک و «مبارزِ» درون دختربچه که هنوز در باغ ترس اسیر بود، تلنگری خورد: «من تنها کودکی بودم که به‌جای صحنه بر صندلی حضار نشسته بودم… صحنه‌ای که آن روز مرا به آن راه نداده بودند، صحنه‌ای است که برای راه یافتن به آن تمام عمرم تلاش کردم.»

اما رویداد دیگری لازم بود تا جنگجوی نوظهور بتواند روی پاهایش و بالاتر از ترس‌ها و «احساس بی‌ارزشیِ» خود بایستد. آن رویداد چیزی نیست جز بیماری شدیدی که بینایی او را به‌طور جدی تهدید کرد: «حس غریزی بقا، درد تنهایی و وحشت از نابینایی مرا وادار کرد تا به‌پاخیزم و موجودیتم را به دیگران اعلام دارم. این به‌پاخاستن نحوه‌ی واکنشم در برابر فشارهای طاقت‌فرسا بود و به مرور جزئی از خلق‌وخویم شد.»

از این تاریخ به بعد ایران درودی خود «حامی» خویش و مرهمِ بخش‌های دردناک وجودش می‌شود و تاریکی‌های بیرون را با روشنی درون خنثا می‌کند. این‌ها فراخوان‌های ابتداییِ کهن‌الگوها (آرکی‌تایپ‌ها)یی است که بنا دارند در آینده‌ی چرخه‌ی سفر، اَشکال کامل‌تر و بالغ‌تری از خود بروز دهند و هر بار، چون «جستجوگری»، زمین‌های سوخته و حس‌های ناخوشایندِ گذشته را پشت‌سر بگذارند. تا این‌جا ادراک کودکانه‌ به دخترک فهمانده که زندگی به آنی بسته‌ است و تنها می‌توان صاحب لحظه‌ی حال بود. اما او «اصالت لحظه» را سال‌ها بعد، در نیمه دوم عمر و پس از تجربه‌ی دردهای عمیق و فقدان‌های مکرر، با بیداری کهن‌الگوی «نابودگر» می‌تواند لمس و با کلمات توصیف کند، گرچه نطفه‌ی این تفکر بالغانه همین تجربه‌های خام نخستین‌اند.

باری، پس از نجات از بیماری سال‌های طولانیِ شکوفایی و موفقیت سر می‌رسد؛ بالیدن و کلنجار با استعدادی که اصرار دارد جایگاهی مهم بلکه مهم‌ترین را در زندگی ایران درودی بدست آورد. البته پدر آن‌قدر روشن‌بین است که موفقیت‌های تازه تغییری در رویکردهای قبلی‌اش نسبت به فرزند ایجاد نمی‌کند. این پشتیبانِ منطقی قصد دارد به دختر بفهماند: «انسان‌ها نسبت به خمیره‌ی ذاتی و جوهر وجودی خود به‌دنبال ارزش‌ها و فراگیری‌ها می‌روند… برای این ارزش‌ها مدرکی وجود ندارد، مگر شعور انسان‌ها… اصل مهم، نحوه‌ی نگرش انسان به جهان هستی و پی بردن به ارزش‌هاست. اما پیش از این‌که به نحوه‌ی نگرش و قالب ارزش‌ها بیندیشیم، می‌باید هویت خود را بازشناسیم، و هویت چیزی جدا از پندار انسان در توالی تاریخ و گستره‌ی فرهنگ و سنت نیست.»

به این ترتیب دو رکنِ اندیشه‌ی بانوی نقاش شکل می‌گیرد: عمل به «ارزش» و پایبندی به «اصالت». شکوفاییِ شخصیت رکن دیگری را هم می‌طلبد؛ «عشق» که نبض حیات‌ است. «ایران» نوجوان تصمیم‌ می‌گیرد بهای بودن را بپردازد، بلند پرواز کند، زشتی‌ها و حقارت‌ها را نبیند و به صحنه‌ای درآید که در کودکی راهش نداده‌اند.

اتمام دبیرستان با تحصیلات دانشگاهی در فرانسه دنبال می‌شود؛ تجربه‌های نو در کشوری که همیشه برایش حکم دیار موقت داشت، اما همان‌جا بود که یاد گرفت استعداد فردی بدون ادرک مفاهیم هنری خام و سترون خواهد ماند. دانشکده‌ی عالی هنرهای بوزار و مدرسه‌ی لوور در پاریس، دانشکده‌ی سلطنتی ویترای در بروکسل، انستیتو آرسی‌آی نیویورک در کنار تلاش بی‌وقفه و علاقه‌ی بی‌مرز، همچنین ارتباطات و انتخاب‌های درست، مصالح کافی برای تبدیل شدن ایران درودی به چیزی شد که قرار بود باشد.

پس از آن، روند موفقیت‌های پیاپی، نمایشگاه‌های متعدد و شهرت پیشِ‌روست. اما هرجای دنیا که باشد، ریشه‌های او را خاک این سرزمین احاطه کرده و احساس و اندیشه‌‌اش در اتمسفر این فضا نفس می‌کشد. این تعلق و حس پیوستگی اساسی‌ترین بخش از هویت اوست. توصیف حالات درونی‌اش هنگامی که برای کشیدن نقاشی (تابلو نگار جاودان) به تخت‌جمشید می‌رود، خواندنی است: «این احساس را داشتم که نیاکانم برای این دیدار مرا فراخوانده‌اند… در هیچ لحظه زندگی از داشتن نام ایران بدین‌گونه احساس افتخار نکرده بودم… بی‌اختیار فریاد زدم تو جاوید خواهی ماند… از آن پس، دیگر ستون‌های تخت‌جمشید و پله‌های آن و سرستون‌های سرشکسته و تجرها نقاشی‌ام را ترک نکردند. حضور تخت‌جمشید در نقاشی‌هایم تنها اشاره به تاریخ نیست، بازگو کردن افسانه‌ی یک عشق است؛ عشق به سرزمینم.»

عکس از علیرضا معصومی (ایسنا)

و باز چنین است هنگامی که از پروژه‌ی نقاشی «نفت ایران» سخن می‌گوید؛ تابلویی که شاملو عنوان «رگ‌های زمین، رگ‌های ما» را برایش برگزید و در شمار بسیاری از نشریات معتبر دنیا انتشار یافت: «اثر خلق شد، قلب ایران، میان لوله‌های نفت به خون نشسته می‌تپید و رگ‌های نفت با رگ‌های وجودم یکی شده بودند.»

در زندگی او و در حرف‌ها و آثارش همواره ردپای یک «عاشق» تمام‌عیار هویداست؛ عاشق سرزمین، عاشق زندگی، عاشق انسان و عاشق خود، که «سهم هرکس از خوشبختی به اندازه‌ی عشقی است که نثار می‌کند.»

 قهرمان ما بر این باور است که چنین نگاه متفاوتی را از زخم‌هایش به‌دست‌ آورده است. یعنی تلاش کرده تا بر شکنندگی درونی چیره شود، از بی‌مهری آزار نبیند، ظرفش را پر از مهر کند و عظمت را به نگاهش بسپارد نه آن‌چه بدان می‌نگرد. این‌گونه است که می‌تواند همه‌چیز را باشکوه ببیند، حتی مرگ، «این رهاییِ اجتناب‌ناپذیر» را: «اگر مرگ را تولدی دیگر بدانیم، خواهم گفت که دست‌هایم بار دیگر نقاشی خواهند کرد و بار سرنوشتی که حماسه‌ی عشق را به‌تلخی و سختی اما پرشکوه زیسته است را به‌دوش خواهند کشید. تا در تولدی دیگر دلهره‌ها و شادی زندگی را تصویر کنند و راز زندگی مرا که بر آن مُهر عشق خورده است، بگشایند؛ عشق به زندگی، عشق به انسان‌ها.»

 شخصیت‌های بزرگی چون آندره مالرو، سالوادور دالی، ژان کوکتو، احمد شاملو، پرویز ناتل خانلری، سهراب سپهری، اخوان ثالث و… دوستان باصفای او بودند، بر کتابش مقدمه نوشتند، در گشایش نمایشگاهش سخنرانی کردند یا برایش شعر سرودند. موزه‌ها و گالری‌های معتبری هم در سرتاسر جهان تابلوهایش را میزبانی کردند.

ولی نباید فراموش کنیم عنصر مرکزیِ این جریانات «ایگوی» (خود) قدرتمند و آگاه زنی بود که توانست این چهره‌ها، موفقیت‌ها و موقعیت‌ها را به خود جذب کند؛ زنی که در فرایند شکوفایی و «فردیتِ» خویش بنا داشت خود را با دیگران تجربه کند و گسترش دهد؛ زنی که شاید بتوان او را دوست نداشت اما هرگز نمی‌توان نادیده‌‌اش گرفت؛ «آفرینشگری» که زنجیر از اندیشه‌ باز کرد و «فرمانروای» قلمرو خویش شد؛ کسی که در تاریک‌ترین بحران‌ها هم به‌دنبال روزنه گشت، چه وقتی که در تابلوهایش باغچه‌ی پدر را به کویر و مرواریدهای خواهر را به گل‌‌ها و معصومیت مادر را به شفافیت آینه‌ها هدیه داد چه وقتی که تور عروسی‌اش را از آسمان تا زمین ‌گسترد یا قندیل‌های یخ‌زده‌ی تنهایی‌ و فضای اثیریِ اندوهش را در ظرف بوم ریخت و چه هنگامی که درد فرساینده‌ی بیماری و ناسازگاری دوران را به خطوط تیز طرح‌هایش سپرد. در تمام این حالات از قلمش زندگی و اصالت ‌تراوید.

ایران درودی «فرزانه‌ای» شد با جایگاهی مورد حسادت، اما اصیل و بی‌نیاز از اثبات و بی‌اعتنا به قضاوت؛ مسافری وارسته «بازگشته» از سرزمین نور که جز درخشیدن نمی‌دانست؛ بخشنده‌ای بی‌دریغ که روشنی را با دستان «کیمیاگرش» به زندگی آدم‌ها و فضای پیرامونش پاشید؛ یگانه با انسان و در صلحی کامل و پیوندی عمیق با جهان؛ آشنا به خود و سایه‌های خویش تا جایی که توانست همه‌چیز را در برابر شکوه حیات به «سخره» بگیرد.

«نقاشی عصیان من است و شکیبایی من… من از پذیرش سرنوشتی که بهترین و تلخ‌ترین را به من شناساند، باورهای رنگینم را ساختم. باورهای رنگینم بر روی بوم‌ها نقش گرفتند تا سپاسمندی، عصیان، پرواز و فریاد مرا تصویر کنند… شاید لحظه‌ی بعدی زندگی‌ام نوید خلق اثری باشد که هنوز نیافریده‌ام. اثری به‌ابعاد آرزوهایم، اثری به‌رنگ عشق‌هایم، اثری به‌شفافیت آینه‌ها خلق خواهم کرد و سپس این اثر را در بالاترین نقطه‌ی آسمان بر خواهم افراشت تا تصویر تمامی این جهان در آن انعکاس یابد.»

سرگذشت ایران درودی نمونه‌ای است از سفر اسطوره‌ی قهرمانی که برای باز پس‌ گرفتن خویش قدم در راه ‌گذاشت و بهای «شبیه بودن به خود» را با «شبیه نبودن به دیگران» پرداخت. با این حال هرگز از جهان و حیات اجتماعی نگسست. ایران درودی در اکنون زیست و زیستن را به دستاوردِ ارزش‌هایش بدل کرد، مسئولیت بودنش را پذیرفت و از رنج‌هایش فراتر رفت. ایران درودی نبض حیاتش را تا آخرین ضربه با احساسات متعالی هماهنگ ساخت و ستایش را در نگاه زندگی برانگیخت.



*سه‌نقطه‌های داخل نقل‌قول‌ها از ایران درودی صرفاً نشانه‌ی حذف برخی جمله‌های میانی به‌قصد اختصار برای برجسته‌تر شدن پاره‌های مدنظر در این یادداشت است.


این مطالب را هم خوانده‌اید؟

۱ نظر

  • Reply ویرگول ۲۸ بهمن ۱۴۰۰

    روانش شاد و یادش سبز
    ثروتی بودند برای این مرز و بوم

  • شما هم نظرتان را بنویسید

    Back to Top