سایه اقتصادینیا: امروز ابوالحسن نجفی را به خاک سپردیم. چندان جمعیتی نبودیم. کسی هم نمانده است دیگر که بیاید. دوستان و دوستدارانش، آنان که قدرش را میشناختند، یا پیش از او روی در نقاب خاک کشیده بودند، یا این گوشه و آن گوشهی دنیا از دیده و دل رفته بودند. به جز اعضاء و پژوهشگران فرهنگستان که تقریباً همگی در سالن اجتماع کرده بودند، عدهای دیگر نیز صبح قدمرنجه کردند و تا فرهنگستان ـ خانهای که نجفی ۲۵ سال تمام در آن مأوا گرفته بود و کار میکرد ـ آمدند. کسانی از حلقهی اصفهان، کسانی از مرکز نشر دانشگاهی، کسانی از انتشارات فنی ایران، و مترجمان و ویراستاران. بیشتر قدیمیها بودند و کمتر جوانها. از این جمعِ نه چندان پرتعداد، مختصری ماندیم و به گورستان رفتیم. به خاکش سپردیم و بازگشتیم.
از روزی که ابوالحسن نجفی درگذشته است، همهی اهل قلم دارند دربارهاش مینویسند. صفحاتشان را از عکس عزیزش پر کردهاند و میگویند به گردن همه حق داشت. این بود و آن بود. از اخلاق بیمثالش میگویند که مورد احترام همه بود. پس کجا بودند این اهل قلم محترم؟ از اعضاء کانون نویسندگان یک نفر هم نیامده بود. از مترجمان، بالأخص مترجمان فرانسهدان، دو سه نفر، آن هم از قدیمیها. از داستاننویسان، که این همه گفتند نجفی سایهی سرمان بود، یکی دو نفر. از ویراستاران، که این روزها هرکس از ننهجانش قهر میکند به این کسوت درمیآید، پنج شش نفر.
از فرهنگنویسان، که همان یک فرهنگ فارسی عامیانهی ابوالحسن نجفی را باید مثل کتاب مقدس از حفظ کنند، تقریباً هیچکس٫ از چهرههای به اصطلاح روشنفکر، که […] برای آثار خاکگرفتهشان کمپین نوبلگیری راه بیندازند هیچ. خلاصه کنم، از تمام اهالی محترم قلم یک مینیبوس هم جمع نشد که به گورستان برود. خدا پدر خدمه و کارمندان حسابداری و امور اداری را بیامرزد که دستکم اینقدر معرفت داشتند که زیر تابوتش را بگیرند و در گور بگذارندش.
میدانم که «روشنفکران» محترم و بالاخص اعضاء محترم کانون نویسندگان الان چوب را برای من بلند کردهاند. آقایان، خانمها! نمیخواستید پا به خانهای بگذارید که حداد عادل ریاستش را دارد؟ بسیار خوب. ولی نجفی ۲۵ سال در همان خانه نشسته بود. در همان خانه کار میکرد و برای حضرتتان مینوشت. در همان خانه ملاقاتتان میکرد و تلفنهایتان را با آن ادب بیمثالش جواب میداد. او فرهنگستان را «خانه»ی خودش کرده بود. به درِ خانهی او بود که نیامدید. به خاطر دکتر حدادعادل نیامدید؟ گورستان که از آنِ حدادعادل نبود. بهشت زهرا که مال همهی مردگان است. ما و شما ندارد. دستکم آنجا تشریف میآوردید. با ماشینهای خودتان میآمدید. تاجِ گلی مزیّن به عناوین جبروتیتان بر خاکش مینهادید. سر گورش میایستادید. احترامش میکردید.
امروز دو یار قدیمی نجفی، ضیاء موحد و بهمن فرمانآرا، کراواتها را بسته بودند و قدمرنجه کرده بودند به احترامِ آقای نجفی. لحظهی خاکسپاری، دعاخوان گفت دستها را به دعا بالا ببرید. این هر دو مرد دست بالا برده بودند و آمین میگفتند. باورِ مذهبی داشتند یا نداشتند، یار قدیم و ندیمشان را احترام کردند. مراسمِ رفیقشان را احترام کردند. مردی را احترام کردند که عمرش را بر سر حرمت قلم صرف کرده بود. زندهباد به هر دو.
خانمها، آقایان! نوشتن بیانیههایی که امضاهای زیرش را هیچکس نمیشناسد متوقف کنید. بساط سوگواریهای ادیبانهتان را جمع کنید. به جایش، از همین مرد بزرگی که امروز در گور گذاشتیمش، حرمت و ادب بیاموزید.
تیتر از خوابگرد است.