الفِ اعدام نوشتهی آریامن احمدی
«قتل نکن» پنجمین فرمان از ده فرمان موسی است؛ فرمانی که به موجب آن کریستوف کیشلوفسکی، از بزرگترین فیلمسازان تاریخ، «فیلم کوتاهی درباره کُشتن» را در سال ۱۹۸۸ ساخت؛ فیلمی که اثرگذاری آن به تعلیق و لغو حکم اعدام در لهستان انجامید؛ حکمی که تا پیش از آن، در حکومت کمونیستی، هرسال دهها و صدها نفر را به چوبهی دار میسپرد.
از فیلمِ کیشلوفسکی میتوان پُل زد به این میراثِ غیرانسانیِ بشر که به شکلهای گوناگون از ابتدای سِفرِ پیدایش تا امروز در عصر ارتباطات راهِ خود را از بطنِ تاریخ به لبهی زندگیِ آدمی ادامه میدهد؛ از لبهی تیغ سیاست تا لبهی تیغ دین و مذهب. نوشاندن زهر، در آتشافکندن، حلقآویزکردن، صندلی الکتریکی، اتاق گاز، خفهکردن در آب، جوخه آتش، گیوتین، و بر صلیبکردن، نمونههای آزمودهی بشری تا امروز هستند که هربار به شکلی خشونتآمیزتر از پیش تکرار شدهاند تا «عدالت» را به نام «قانون» و «شریعت» اجرا کنند.
تاریخ بشر پر است از این تکرارِ خشونتآمیز؛ از اعدام سقراط با نوشاندن جام شوکران و سوختن ژان دارک قهرمان ملی فرانسه در آتش تا اعدام منصور حلاج با بریدن دستها و پاهای او تا بر دارکردن حسنک وزیر. از میان همه اعدامهای تاریخ، چه آنها که در تاریخِ رسمی کشورها است و چه آنها که در کتابهای مقدس زیرعنوان عذاب و مشیت الهی تعریف شدهاند، مصلوبکردن مسیح شاید تأثیرگذارترین اعدامی باشد که بشر تا به امروز دیده است؛ مرگی تراژیک که به خلق آثار بیشماری در ادبیات و هنر جهان انجامید.
نمونهی شاخص آن در ادبیات، دو رمان «آخرین وسوسه مسیح» (۱۹۵۵) و «مسیح بازمصلوب» (۱۹۴۸) اثر نیکوس کازانتزاکیس نویسنده یونانی است که در اولی تصویر زمینی عیسی و مبارزه او با اَشکالِ مختلف وسوسه، از جمله ترس، شک، افسردگی و شهوت را نشان میدهد و در دومی مصلوبکردن مسیح در قرن بیستم را بازنمایی میکند با خلق شخصیت پسر جوان چوپانی بهنام مانلیوس که در پایان همچون مسیح کشته میشود: «پدر فوتیس میشنید که ناقوس با شادی تمام مینواخت و اعلام میکرد که مسیح متولد شده و برای نجات دنیا به زمین فرود آمده است. سرش را تکان داد و آهی کشید و گفت: «خداوندگارا، اینهم بیفایده بود. قریب به دوهزارسال از تولد تو میگذرد و در این مدت یک روز نبوده است که تو را به صلیب نکشند. پس تو کی به دنیا میآیی که دیگر به صلیبت نکشند و جاویدان در میان ما زندگی کنی؟»
جدا از نگاه اسطورهای و مذهبی، نویسندگان بسیاری، شکلِ زمینیِ «اعدام» را در آثارشان تصویر کردهاند؛ دنی دیدرو، ویکتور هوگو، فئودور داستایفسکی، فرانتس کافکا، آلبر کامو، و ارنست.جی.گینز تنها چند نمونه از این نویسندگان در ادبیات جهان هستند که هر کدام از یک زاویه به این «ارتجاعیترین و غیرانسانیترین قانون بشریت» نگاه کردهاند.
نخستین مواجهات انسانی به این حکم غیرانسانی را باید در «آخرین روز یک محکوم» (۱۸۲۹) اثر ویکتور هوگو، نویسندهی فرانسوی قرن هجدهم، جستوجو کرد. هوگو که خود چندینبار اعدام با گیوتین را از نزدیک دیده بود و از آن خشمگین بود که چگونه جامعه میتوانست تا این حد از «خشونت» برای اجرای «عدالت» استفاده کند، به دنبال فرصتی بود برای نشاندادن اثراتِ مخربِ این خشونت. تا اینکه یک روز پس از عبور از جاییکه یک محکوم به اعدام در انتظار اجرای حکمش بود، ایده «آخرین روز یک محکوم» به ذهنش رسید بلافاصله شروع کرد به نوشتن آن و به سرعت آن را به پایان بُرد. رمان از یکسو اندیشه و احساس یک اعدامی را روایت میکند و از سوی دیگر احساس و اندیشه هوگو برای لغو مجازات اعدام.
رمان با جمله خبری شگفت از زبان اعدامی شروع میشود: «محکوم به اعدام!» و سپس او به کمی عقب برمیگردد تا خود را از هیاتِ «اعدامی» (ناانسان) به هیاتِ «غیراعدامی» (انسان) تصور کند: «آری، روزگاری من نیز مردی همچون دیگر مردم بودم. هر روز و هر ساعت و هر دقیقه برای من معنا و مفهوم خاصی به خود داشت…» در ادامه، مرد خود را به هیات یک اعدامی بازمیبیند و میگوید: «اکنون من اسیرم… جسمم را در دخمهای تیرهوتار به زنجیر کشیدهاند و روحم را در ظلمت اندیشهای مرگبار به زندان انداختهاند؛ اندیشهیی خونین و رعبانگیز و عاری از مهر و رحم و شفقت… اکنون دیگر به جز آن اندیشه شوم که برای من به حقیقتِ یقین پیوسته و جزو عقیده و ایمان قلبی من شده است فکری ندارم وآن این است که من محکوم به اعدامم… محکوم به اعدام!»
انسانِ اعدامیِ هوگو، پدری است که یک دختربچه نیز دارد. او هرچند از دادگاه و مردم میخواهد که به او فرصت دیگری برای زندگی بدهند، اما «قانون» و «شریعت» اجازه زندگی دوباره در این دنیا به او نمیدهد. این است که اعدامی باید در مقابل چشمهای دخترش و مردم، سر از تنش جدا شود. هوگو همین شخصیت اعدامی که قانون و شریعت به او اجازه زندگی دوباره در این دنیا نمیدهد، سیوسه سال بعد در شاهکارش «بینوایان» در هیات شخصیت ژان والژان خلق میکند تا نشان دهد که اعطای زندگی دوباره به آدمی، میتواند او را از «ناانسان» به «انسان» برگرداند.
همین نگاهِ بسیار انسانی است که مواجهه فئودور داستایفسکی با مساله اعدام را به یکی از مهمترین چالشهای او در طول حیاتش قرار میدهد؛ او که خود در سیبری از چوبه دار رسته بود، در یادداشتها و نامهها و در آثارش بهویژه در «برادران کارامازوف» (۱۸۸۰) و «ابله» (۱۸۶۹) به آن از منظر فلسفی و روانشناسی میپردازد. داستایفسکی در «ابله»، با ورود به سیمای درونی و برونی فرد اعدامی، ما را با روی دیگر این حکم از دریچه چشم پرنس میشیکین قهرمان رمان روبهرو میکند تا نشان دهد این حکم از آغار تا پایان برای اعدامی چهقدر دردناک و زجرآور است:
«درست یکدقیقه پیش از مرگ، همان لحظهای که محکوم از پله آمد و روی سکو قدم گذاشت، درست در این لحظه سرش را بلند کرد و بهطرف من نگاهی انداخت. من در چهرهاش باریک شدم… او در زندان منتظر بوده که حکم اعدام دستکم یکهفته دیگر اجرا شود… ساعت پنج محکوم خواب بوده، اواخر اکتبر هوا سرد و تاریک است. چه خبر است؟ و جواب داده بودند: ساعت ده حکم اجرا میشود… چندساعتی به تشریفاتی که میدانیم گذشته: به آمدن کشیش و صرف آخرین صبحانه که در آن شراب و قهوه و گوشت گاو به محکوم میدهند. راستی مسخره نیست؟ فکر که میکنید میبینید در همین صبحانه چه قساوتِ وحشتناکی نهفته است و باز از طرف دیگر میبینید این بیچارهها گناهی ندارند… و بعد… و بعد… او را از وسط شهر به میدان اعدام میبرند. من گمان میکنم محکوم ضمنِ این گاریسواریِ صبحگاهی از مهلتِ کوتاهِ خود یک ابدیت میسازید. لابد ضمنِ راه با خود میگفت: «هنوز فرصت زیادی دارم. هنوز به اندازه سه کوچه زندگی مانده. از این یکی هم بگذریم آن یکی مانده که سمت راست آن یک نانوانی است. هنوز تا نانوایی وقت مانده.» اما در اطراف خود دههزار چهره، دههزار جفت چشم میدیده. و از همه مهمتر، اینکه: «این دههزار آدم زنده میمانند و تنها منم که میمیرم»؛ نمیدانم… شما هرگز این حال را احساس کردهاید؟ وقتی از چیزی سخت ترسیده باشید، وقتی که آدم در برابرِ یک خطر حتمی قرار میگیرد، وقتی که خانه دارد سر آدم خراب میشود، آدم عجیب میخواهد بنشیند و چشمهایش را ببندد و منتظربماند تا هرچه میخواهد پیش آید… و این وضع تا موقعی که محکوم به تختهای رسید که گردنش روی آن قرار گرفت ادامه داشت.. من تصور میکنم که فکرهای گوناگون فکرهای ناتمامِ مانده، چه بسا فکرهای مضحک و نامربوط مثل چکش در مغر میکوبند: «این یکی که دارد به من نگاه میکند یک غده بر پیشانی دارد. این متصدی گیوتین، دگمه پایینی کتش زنگ زده!» ودر این احوال انسان از همهچیز آگاه است و همهچیز را بهیاد میآورد: یک نقطه هست که ممکن نیست فراموش شود و تاریکی فروافتد و همهچیز دور همین نقطه حرکت میکند و میچرخد و فکرش را بکنید که این وضع تا آخرین ربعثانیه ادامه دارد. گردن محکوم زیر تیغ قرار گرفته و در انتظار… و میداند ناگهان صدای لغزیدن تیغ فولادین را که فرودمیآید بالای سر خود میشنود. این صدا را بیشک میشنود… و تصورش را بکنید وقتی سر بریده شد و یک گوشه افتاد تا یکثانیه آگاه است که بریده شده و به گوشهای افتاده. چه احساسی! حالا اگر یکثانیه نباشد و پنجثانیه باشد چه؟…»
آلبر کاموی فرانسوی در «طاعون» (۱۹۴۷) یک قدم به عقب برمیگردد تا ما را با سبُعیتِ این حکم توسط «قاضی» (اعدامکننده) رودررو کند؛ کامو، دکتر ریو قهرمانِ «طاعون»اش را، مقابلِ پدر قاضیاش قرار میدهد و از زبان او سخن میگوید: «چنددقیقه دیگر زندگی این آدم را خواهند گرفت. این فکر برایم آنچنان وحشتناک بود که تا قرائتِ حکم بهوسیله پدرم. نه چیزی میدیدم نه چیزی میشنیدم. پدرم، در آن روز با شنل سرخی که روی دوش انداخته بود، قاضی بود. او در حکم خواند که مجرم باید اعدام شود. پدرم آدم خوبی بود یا نبود اهمیت نداشت. مهم این بود که یک انسان نمیتواند زندگی را از انسان دیگر بگیرد…»
در ادامه دکتر ریو، تصویر دلخراش مرگ اعدامی را پیش چشم خویش میبیند؛ تصویری که تاابد رهایش نمیکند: «میدانید همه جوخههای اعدام از فاصلهای یکونیممتری قلب محکوم را هدف میگیرند… میدانید چندین گلوله همزمان شلیک شده، آنهم در فاصله یکونیم متری چه حفرهای در قلب اعدامی بهوجود میآورد؟ حتما شما دراینباره چیزی نمیدانید؛ چون کسی درباره جزییات این عمل حرف نمیزند. کسی حق ندارد با گفتن چنین چیزهایی، خواب را از چشمهای آدمها بتاراند. هرچه باشد، شهروندِ یک شهر و کشور متمدن، همانند آدمهای طاعونزنده بیمقدار نیست… هروقت خوابم میگیرد پیش از فروبستن چشم، خودم را در یکونیممتری تفنگها میبینم و آن فورانِ خونِ سرخ و حفرهای که یک مشت بسته بهراحتی در خود جای میدهد…»
فرانتس کافکای اهل چک، در «سرزمین محکومان» (۱۹۱۵) با زبانی کوبنده، خشونتِ عریانِ دستگاهِ اجراکننده حکم را با جزییات تصویر میکند؛ او از زبان افسر آلمانی که با لهجه آلمانیاش به مسافر پژوهشگر میگوید «این یونیفرمها حکم وطن را دارند، ما نمیخواهیم وطن را از دست بدهیم»، شیوه کار دستگاه اعدام را با خونسردی شرح میدهد که چگونه آدمی بهوسیله این دستگاه خودکار جانش ستانده میشود تا درنهایت پس از مرگش، افسر و سرباز، او را دفن کنند: «روال کار را میفهمید؟ کمکم دارخیش [شنکش] به کار میافتد. وقتی اولین نقش بر پشت مرد حک شد، قشر پنبه میچرخد و بدن مرد را آهسته به پهلو میگرداند تا فضا برای ادامهی کار دارخیش آزاد شود.
در این فاصله، قسمتهای نوشتهشده و مجروح بدن روی پنبه قرار میگیرند و پنبه با خاصیت ویژهیی که دارد، بلافاصله خونریزی را بند میآورد و بدن را برای عمیقکردن نقش آماده میکند. این دندانهها که در حاشیهی دارخیش قرار دارند، موقع چرخش مجدد بدن، پنبهها را از روی زخمها برمیدارند و به میان گودال پرتاب میکنند. بعد دارخیش دوباره کار خود را از سر میگیرد و دوازده ساعت تمام هرچه عمیقتر نقش میزند. در شش ساعت اول، محکوم تقریبا به حال عادی زندگی میکند و فقط درد میکشد. بعد از دو ساعت نمد را بیرون میکشند، چون محکوم دیگر رمق ندارد که فریاد بزند. در این کاسه که بالای بستر قرار دارد و با نیروی الکتریکی گرم میشود، شوربای داغ میریزند تا اگر محکوم مایل بود به آن زبان بزند و هر مقدار توانست از آن بخورد. کسی این فرصت را هدر نمیدهد. دستکم من، به زعم تجربهی درازی که دارم، تابهحال به چنین موردی برنخوردهام.
بعد از شش ساعت، محکوم کمکم میل به غذا را از دست میدهد. آن موقع من معمولا اینجا زانو میزنم و این پدیده را تماشا میکنم. به ندرت پیش میآید که محکوم لقمهی آخر را فروبدهد. معمولا آن را فقط در دهان میچرخاند و بعد به داخل گودال تُف میکند. در این موقع من باید سرم را پایین بگیرم، وگرنه غذای جویده به صورتم میپاشد. حدود ساعت ششم، محکوم بینهایت آرام میشود! عقل ابلهترین محکوم هم به کار میافتد. شروعش از دور چشمها است، بعد به همهجا گسترش مییابد. با دیدن این صحنه، انسان وسوسه میشود که خودش هم زیر دارخیش دراز بکشد. اتفاق خاصی نمیافتد، فقط محکوم نوشته را تشخیص میدهد، انگار گوش تیز کرده است. خودتان شاهد بودهاید که تشخیص نوشته با چشم کار آسانی نیست ولی محکوم ما آن را با زخمهای خود تشخیص میدهد. البته این کار خیلی پرزحمت است، محکوم برای تکمیل آن به شش ساعت زمان نیاز دارد. بعد دارخیش او را به سیخ میکشد و به داخل گودال میاندازد؛ طوری که میان خونابه و تکههای پنبه به زمین میافتد. در اینجا محاکمه به پایان میرسد، بعد ما، من و سرباز، او را دفن میکنیم.»
خشونتِ عریانِ در شیوه کارِ دستگاه اعدام در قیاس با آرامشِ افسرِ آلمانی، نشان از آن دارد که ایدئولوژی چگونه میتواند «اندیشه» را در «انسان» از کار بیاندازد تا نتواند «خوب» را از «بد» تشخیص بدهد؛ امری که هانا آرنت وقتی در محاکمه آدولف آیشمن حضور یافت به آن اذعان کرد: «من در آن چهره انسانی، هیچ چیزِ غیرانسانی ندیدم»؛ و نتیجه میگیرد که اندیشه که قدرتِ تمییزِ بین خوب و بد است در آیشمن رو به نقصان نهاده بود- پس او میتوانست بکُشد. چون وقتی اندیشه (یا وجدان) در شما رو به نقصان بگذارد، شما همهچیز را به دوشِ ایدئولوژی حاکم میگذارید و از مساله انتخاب فردی سر باز میزنید؛ این همان امری است که آرنت از آن بهعنوان «ابتذال شر» یاد میکند؛ امری که این میراثِ غیرانسانیِ بشری را هربار و به شکلی سبعیتآمیزتر از پیش، برخلافِ فرمان پنجم موسی اینگونه تکرار میکند: «قتل کن!»
«اعدام» در ادبیات آمریکا یکی از مولفههای مهم خلق مهمترین آثار ادبیات جهان بوده است. «کشتن مرغ مقلد» شاهکار هارپر لی و «درس پیش از مُردن» شاهکار ارنست.جی. گینز از آثار درخشانی هستند که از همان ابتدا تا انتها ما را با تشریفات دادگاهی که برای زندگی و مرگ یک سیاهپوستِ متهم به قتل (البته بیگناه) میخواهد حکم اعدام صادر کند، همراه میسازد؛ این لحظات دلهرهآور که تا ابد در زندگی فرد بیگناه حتا اگر از اعدام برهد، رهایش نخواهد کرد.
هارپر لی در پیشانیِ رمانش از زبان چارلز لمب مینویسد: «تصور میکنم که وکلای عدلیه نیز زمانی بچه بودهاند»؛ او با این عبارت، دادستان و قاضی را به کودکی معصومشان ارجاع میدهد تا آنها را با حکم مرگی که صادر میکنند دچار تردید کند؛ همانطور که رمان از زبان کودکی روایت میشود. این نکته برجسته رمان است که چگونه دو کودک (یک دختر و برادرش) درگیر یک ماجرا میشوند که کودکی آنها را تا ابد تحتشعاع قرار میدهد؛ چراکه کودکان تماشاگر مناسبی برای تشریفاتِ مرگ نیستند.
همین تشریفات مرگ را ارنست.جی. گینز در شاهکارش «درسِ پیش از مُردن» (۱۹۹۳) به شکلی تراژیک تصویر میکند. گینز در این رمان خواننده را فرامیخواند تا با تاریخِ تلخِ سیاهپوستهای جنوب آمریکا و فراتر از آن تاریخ آمریکا روبهرو شود. به سنتِ آثارِ بزرگی چون «کشتن مرغ مقلد»، گینز نیز از یک پرونده اعدام برای کشفِ شرافت و سبعیتی استفاده میکند که انسانها میتوانند به یک اندازه از آن بهرهمند باشند. داستان بهطور غیرقابل توصیفی بر تلاش نهایی جفرسون -که سفیدپوستها در دادگاه او را «خوک» صدا میزنند- برای کسب عزت بنا نهاده شده که از طریق دفتر خاطرات زندان و در ساعت اعدام، روایت میشود. «ساعت اعدام»؛ سبعیتآمیزترین ساعتِ زندگی یک انسان- گینز در رمانش سیصد صفحه را به این زندگیِ منتهی به اعدام (صندلی الکتریکی) اختصاص میدهد: از زمان دستگیری تا دادگاه و درنهایت اعدام. در همان ابتدای رمان، وکیل جفرسون، اینگونه هیاتمنصه (و خواننده) را ارجاع میدهد به «وجدان»: «اعضای هیاتمنصفه، بخشنده و مهربان باشید، به خاطر خدا مهربان باشید. او درباره تمامی اتهامات وارده بیگناه است. اما بیایید فکر کنیم که او بیگناه هم نیست. برای لحظهیی فکر کنیم بیگناه نیست. فکر میکنید گرفتن زندگی او کار عادلانهیی است؟ آیا عادلانه است آقایان؟ آیا رواست خوکی را روی صندلی الکتریکی بنشانیم؟»
گینز در صفحات پایانی رمان، تشریفات مرگ جفرسون را به شکلی تراژیک از زبان آدمهای مختلفی که شاهد این صحنه هستند، روایت میکند: از مراسم آوردن صندلی الکتریکی با کامیون از میان نگاههای مردم شهر تا لحظه اعدام؛ صحنههایی که هیچیک از مردم شهر و خواننده را تا ابد رها نخواهد کرد.
تماشاگربودن اعدام از دیدِ دنی دیدرو نویسنده قرن هجدهم نشان میدهد که از هر زاویهای آدمی به اعدام نگاه کند، چیزی بر سبعیتِ آن اضافه میکند. دیدرو در «ژاک قضا و قدری» میپرسد به نظر شما چه چیزی مردم را به میدان اعدام میکشاند؟ سنگدلی؟ و بعد پاسخ میدهد: «اشباه میکنید، مردم سنگدل نیستند و اگر زورشان میرسید این بدبختی را که روی سکوی اعدام احاطهاش کردهاند از چنگال عدالت بیرون میکشیدند. اینان اگر به میدان اعدام میروند برای آن است که وقتی به محلهشان برمیگردند مطلبی برای تعریفکردن داشته باشند. حالا صحنه اعدام باشد با هر اتفاق دیگری فرق نمیکند، فقط میخواهند دارای نقشی باشند، همسایهها را دور خود جمع کنند و آنها به حرفهایشان گوش بدهند.»
در آثار ادبی فارسی نیز آثاری هستند که تصویر اعدام را بازنمایی کردهاند، شاید مهمترین آنها داستان «بر دارکردن حسنک وزیر» (قرن 11میلادی) باشد؛ تصویری که بیهقی از این اعدام میدهد، با همان جملات ابتدایی که میگوید «در تاریخی که میکنم، سخنی نرانم که آن به تعصبی و تزیدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند: «شرم باد این پیر را»، ما را به یکی از تراژیکترین صحنههای تاریخ ایران میبرد:
«و حسنک را سوی دار بردند و بهجایگاه رسانیدند. بر مرکبی که هرگز ننشسته بود نشانیدند و جلادش استوار ببست و رسنها فرودآورد و آواز دادند که سنگ زنید. هیچکس دست بهسنگ نمیکرد و همه زار میگریستند، خاصه نشاپوریان. پس مشتی رند را زر دادند که سنگ زنند و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن بهگلو افکنده بود و خبه کرده. این است حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمهالهعلیه، این بود که خود بهزندگی گاه گفتی که: «مرا دعای نشاپوریان بسازد» و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان بهغصب بستدند، نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت، هیچ سودش نداشت. او رفت و آن قوم که این مکر ساخته بودند، نیز برفتند… احمق مردی که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت بازستاند… چون از این فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود، از شکم مادر… حسنک قریب هفتسال بر دار بماند، چنانکه پاهایش همه فروتراشیده و خشک شد، چنانکه اثری نماند تا بهدستوری فرودگرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست…»
اگر در داستان بیهقی، ما با حاکم و مردم در دوسوی اعدام مواجهیم، همین مواجهه در روایت عطار از بردارکردن منصور حلاج در «تذکرهالاولیا» (قرن ۱۲ میلادی) نیز دیده میشود، با یک تفاوت و آن حضور «شبلی» (انسان واجدِ اندیشه) در این روایت است: «گفت: معراج مردان سرِ دار است پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش دست برآورد و روی به قبله مناجات کرد و گفت: آنچه او داند کس نداند پس بر سر دار شد، جماعت مریدان گفتند چه گویی در ما که مریدانیم و اینها که منکرند و تورا به سنگ خواهند زد گفت: ایشان را دو ثواب است و شما را یکی از آنکه شما را بهمن حسنظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید بهصلابت شریعت میجنبند و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن فرع. نقل است که در جوانی بهزنی نگریسته بود خادم را گفت: هرکِه چنان برنکرد چنین فرونگرد پس شبلی در مقابله او بایستاد و آواز داد که المننهک عنالعالمین و گفت: ما التصوف یا حلاج! گفت: کمترین این است که میبینی. گفت: بلندتر کدام است؟ گفت: تورا بدان راه نیست! پس هرکسی سنگی میانداختند، شبلی موافقت را گِلی انداخت، حسین منصور آهی کرد. گفتند: از اینهمه سنگ هیچ آه نکردی، از گلی آهکردن چه معنی است؟ گفت: از آنکه آنها نمیدانند معذورند، از او سختم آید که او میداند که نمیباید انداخت…»
اینها تنها چند نمونه درخشان از آثاری هستند که در ادبیات ایران و جهان، تصویری از «اعدام» این «ارتجاعیترین و غیرانسانیترین قانون بشریت» را بازتاب میدهند تا مگر جادوی ادبیات، آدمی را به فکر وادارد برای بازاندیشیدن در مفهوم انسان و رعایت آن؛ همانطور که زندهیاد محمد مختاری که خود به دلیل مخالفتش با سانسور و سرکوب و اعدام به قتل رسید، در کتاب «تمرین مدارا»یش مدام به جداییناپذیریِ «انسان و آزادی» ارجاعمان میدهد:
«نمیشود آزادی را کُشت و انسان را زنده کرد یا زنده نگه داشت. خیرِ آدمی در گروِ آزادی اوست. خیرِ آدمی تنها در آزادی او قابل شناخت و بقاست. آن که آزادیِ آدمی را به بهانهی خیرِ او محدود میکند یا از میان میبرد، به بلوغِ انسان باور ندارد. ازاینرو، همهی کسانی که تعیینِ حدودِ آزادی را به ازپیشتعیینکردنِ خیرِ آدمی موکول میکنند، دیکتاتورهایی هستند که زندگی را به مرگ میسپارند؛ آدمی را برای مرگ میخواهند، نه برای زندگی…»