احمد آرام: کتاب «نهنگ تاریک» دومین کتاب سعید بردستانی ست. اولی اسمش «هیچ» بود. و داستانهایی داشت که هوشمندانه نوشته شده بود. بومیگراییِ داستانها آدم را سر ذوق میآورد. ولی معلوم بود که اولِ راه است. اما به او امید بستم و میدانستم که این آدم بیحاشیه، محجوب و خودمانی درصدد آن است که خودِ واقعیاش را پیدا کند. حالا که کتاب دومش را خواندهام، فهمیدم که اشتباه نکردم.
در میان نویسندههای جوان، بردستانی یک سروگردن از دیگران بالاتر است. یکی از محسناتش این است که میخواهد نویسندهی جستجوگری باشد و مدام تجربه کند. در نهنگ تاریک دارد نوعی از طنز سیاه را تجربه میکند، طنزی که گاه فضاهای گروتسک را رقم میزند.
همین داستانها شدیدا بومی اند، بیآنکه رسمالخط بومی را دنبال کند. میگویم بومی ست چون در همین جغرافیا بال و پر گرفته. اگر کورتازار در پاریس داستانهای پاریس بنویسد، هنوز آرژانتینی ست. بردستانی تکنیک خودش را پیدا کرده، راحت مینویسد.
البته در بعضی از داستانهای نهنگ تاریک موضوع از تکنیک قویتر است و گاهی دیگر برعکس، و تکنیک پیشی میگیرد. اما این لغزشها باعث نمیگردد تا داستان دیده نشود. برعکس، آدم را درگیر میکند و شاید ترفندی باشد که توجه ما را به تکنیک دوم معطوف گرداند، که این تجربهی تازهای ست.
زبان شستهورفتهتر از زبان پیشین است، یعنی میشود گفت نویسنده بهسرعت زبان خودش را پیدا کرده و این خیلی خوب است. نویسندههای همسنوسال، با اینکه چند کتاب بیشتر از او نوشتهاند، هنوز در پیدا کردن زبان خود ناتوان اند. در داستانهایش طنزهای قابل اعتنایی دیده میشود که ما را میرساند به همان جادوی جنوب، هرچند که داستان جنوبی هم نباشد. این کتاب را بخوانید حتماً.
برشی از کتاب نهنگ تاریک
فقط خوابم نمیبُرد.
دویست سیصد تا داستان کوتاه خواندم، چراغها را خاموش کردم و رفتم توالت. طبق معمول حین توالت مسواک زدم. این طوری دندانهایم تمیزتر میشد؛ لاف پیشابم را نمیزنم، ولی همیشه پیشاب زیادی دارم و حسابی وقت برای مسواک زدن هست.
آدمی که خوابش نمیبرد، رختخوابش کوره میشود. رختخواب من هم کوره شده بود. تعجب کردم که چهطور زنم وسط آن کوره مثل خر خوابیده. توی رختخواب آن قدر غلت و پیچ و تاب زدم و خوردم که مثل یک ورزا عرق کردم. بلند شدم رفتم آب خوردم و دوباره دراز کشیدم. بعد دراز کشیدم و آب خوردم. بعد آب خوردم و دراز کشیدم. اما هیچ فایدهای نداشت. فقط دخل آب درآمد.
طبق باوری قدیمی شنیده بودم که اگر آدم یکوقت خوابش نبرد، اگر بلند شود و یک بیست کیلومتری راه برود حتماً خوابش میبرد. من اهل عمل بودم. پس بلند شدم و همین کار را کردم. توی این بیست کیلومتر رختخواب وقت میکرد حسابی خنک شود. رفتم سر یخچال و حسابی سوخت زدم. یککم برنج یخزده بود که به لطف پنیر خامهای خورده شد. تأسف خوردم که چرا نباید نوشابهی انرژیزا توی یخچال باشد. با همسرم خداحافظی کردم (البته به طرز بیادبانهای با دهان پر). ولی او خداحافظی نکرد. چون خواب بود…
پینوشت:
نخستین کتاب سعید بردستانی، «هیچ»، در سال انتشار در جایزهی منتقدان مطبوعات و در جایزهی هوشنگ گلشیری، که هر دو دو جایزه اکنون به تعطیلی کشیده شدهاند، نامزد بهترین مجموعهداستان سال شد. در آن زمان در خوابگرد چنین نوشتم:
بیشتر نویسندگانی که مجموعهداستان نخستِشان نامآور میشود یا جایزه هم میگیرد، کسانی هستند که پیش از انتشار کتابشان، برای اهل ادبیات غریبه نیستند. ولی دستِکم برای من کم پیش آمده مجموعهداستانِ نخستِ نویسندهای که نمیشناسمش، چنین گیرا و لذتبخش باشد. مجموعهداستان «هیچ» سعید بردستانی که تاریخ نشر ۱۳۸۵ ققنوس را دارد، مجموعهای از داستانهای اصطلاحاً بومی ست. اگر قرار باشد برای معرفی این مجموعه فقط یک دلیل بیاورم، «زبان» این داستانهاست. معمولاً بیشتر نویسندگان نسل جدید، آنقدر در زبان آثارشان دچار مشکل اند که بهتر است بگوییم «لکنت زبان» دارند. بعضی از آنها هم که باهوشتر اند و کمی کارکشتهتر، نهایتاً از مرز پاکیزگی «نثر» نمیگذرند. اما این که سعید بردستانی در کتاب نخستش و در هر کدام از داستانهای کوتاه و گیرایش، چنین خلاقانه از زبان بهره بگیرد، برای من بسیار غافلگیرانه بود.