خوابگرد

تخم‌مرغ‌ها و گلوله‌ها

خیلی‌ها یادشان نمی‌آید روزگاری را که در لحظه‌ی تحویلِ سال چهارزانو می‌نشستیم بر سر سفره‌ی هفت‌سین و نفس نمی‌کشیدیم تا حد خفه‌شدن و زل می‌زدیم به تخم‌مرغِ روی آینه تا تکان خوردنش را ببینیم در لحظه‌ی تحویل سال. اگر موفق می‌شدیم ببینیم، لابدّ آن سال خوشبخت می‌شدیم. مثل کسانی که می‌خواستند چرخشِ سیب توی آب را ببینند و، محض رضای خدا، حتا یک‌ نفر را هم در همه‌ی عمر ندیدم که دیده باشد.

از پدر و مادرمان که پنهان نبود، از شما هم پنهان نماند که، از شدت زل زدن و پلک نزدن، چشم‌مان می‌شد صحرای برهوت و آخرسر هم سفیدی چشم‌مان به خون می‌نشست. اما تخم‌مرغ تکان نمی‌خورد که نمی‌خورد! جرئت انکار نداشتیم. شاه لختِ لخت بود ولی مجبور بودیم لباسش را دیده باشیم. اگر کوچک‌تر از مایی هم صدایش درمی‌آمد که پس چرا تکان نخورد، سیل تحقیر بود که از جانبِ کوه بلندِ یکی از بزرگ‌ترها روانه‌ می‌شد که چشمت کور بچه، می‌خواستی چرت نزنی!

لابدّ درست هم می‌گفت. خیلی‌ها یادشان نمی‌آید، در آن روزگار، تحویل سال همیشه‌ی خدا می‌افتاد بعد از نصفه‌شب. چرایش را نمی‌دانم. همان‌طور که نمی‌دانم چرا آن وقت‌ها هوا بیشتر سرد می‌شد و برف هم بیشتر می‌آمد! دهه‌ی پنجاه را می‌گویم. القصه، این همه‌ی هیجان و تحرک و تکانی بود که موقع تحویل سال نصیب‌مان می‌شد. چند سال بعد اما، اتفاقی در وقت تحویل سال افتاد که جبران همه‌ی آن بی‌تکانی‌ها را کرد، بدجور.

موقع تحویلِ سال در موقعیتی بودم که هم جای پدرم خالی بود هم مادرم و هم شما. آخرین روزهای زمستان ۱۳۶۶ بود. در سینه‌کش کوه‌های پربرف روستایی به نام دزلی در کردستان، در  ارتفاعات مرزی که به خرمال و حلبچه‌ی عراق می‌رسید، سنگر ساخته بودیم و مستقر شده بودیم و روزها و شب‌ها را می‌شمردیم تا وقت سرکشیدن شربت معروف برسد. ولی مگر ریق رحمت را به این‌زودی می‌دادند دست‌مان؟ شب‌ها سرگرمی‌مان مشاعره بود که همیشه به مخاطره (مثلاً یعنی خاطره‌گویی) می‌کشید و دست‌آخر هم همیشه به مجادله و بزن‌بزن و به جان هم افتادن و همدیگر را گاز گرفتن و از فرط خنده به نفس نفس افتادن.

روز آخر اسفند رسید. تقویم جیبی‌ام را دیدم که فقط روزشمارمان نبود، دعاهایمان را هم توی آن می‌نوشتیم و تازه‌ترین جوک‌های شنیده‌مان را هم. تلگرام و فیسبوک که نداشتیم. ساعت سال‌تحویل درست سر ظهر بود، وقت نماز٫ چه خوب! رگ عرفان‌طلب‌مان ورم کرده بود آن روزها و از خوشبختی‌‌مان بود که می‌شد لحظه‌ی چرخش سال را در نماز گذراند. تخم‌مرغ اگر عاقبت تکان نخورد، وقت نیایش با خدا بهترین وقت تکان خوردن سال بود.

نزدیک اذان که شد، در سوز سرما وضو ساختیم و تریک‌تریک لرزیدیم و همه چپیدیم توی سنگر اجتماعات. یعنی بزرگ‌ترین سنگر مقر که نمازخانه‌مان بود و هم غذاخانه و هم دعاخانه و هم ولوخانه. لحظه‌ی سال‌تحویل نزدیک بود. به صف شدیم و یکی از ما که نادعلی نام داشت و رفیقم بود و معلم بود و پدر دو بچه بود و چند روز بعد هم شربتش را زودتر از همه سر کشید، جلو ایستاد و الله‌اکبر گفت. صدای الله‌اکبر همه‌ی ما، که بیست سی نفر می‌شدیم، روح سنگر را به آنی برد چسباند به سقف آسمان. دلم دوپاره بود. نصفی از آن در سکوت با خدا و نصف دیگرش به لحظه‌ی چرخیدنِ سال.

نادعلی حمد را خوانده بود و داشت سوره را می‌خواند که انگار آسمان جر خورد از صدای عبور هواپیمای جنگنده‌‌ای که از آسمان مقر گذشت. تخم‌مرغ سر سفره‌ی ذهنم را رها کردم و وول‌زدن هم‌رزمانم را دیدم که وصل شد به لرزیدن زانوهای خودم. صدای جنگنده دور شده بود که نادعلی الله‌اکبر را بلندتر گفت، جوری که یعنی گور بابای هواپیمای عراقی و حواس‌تان به خدا باشد، و دولا شد و رفت به رکوع٫ ما هم در دل گفتیم گور بابای هواپیمای عراقی و حواس‌مان به خداست، و دولا شدیم و رفتیم به رکوع٫ به سبحان‌اللهِ دوم نکشیده، این‌بار آسمان و بند‌ دلِ ما هر دو باهم جر خورد و موشکی خورد کنار سنگر و موج آن، دیوار پشت سرمان را ترکاند و همگی، بی‌قیام، از رکوع مستقیماً افتادیم به سجده، تلنبار روی سر و کول هم‌دیگر. همدلی و جماعت از این غلیظ‌تر و عمیق‌تر؟

غرق در گرد و خاک، از روی کول هم بلند شدیم و اول، با چشم‌های وق‌زده، برّ و برّ همدیگر را نگاه کردیم و مانده بودیم که الان چه باید بکنیم. داشتم به حکم فقهی نمازِ درهم‌شکسته  فکر می‌کردم که نادعلی همان‌طور درازکش زد زیر خنده و خیال همه را راحت کرد و سنگر برای دومین بار منفجر شد. این بار از خنده‌های ما که هر چه زور می‌زدیم بند نمی‌آمد. تخم‌مرغ تکان خورده بود.

* این خاطره واقعی است.
*عکس از ژاک پاولوفسکی / پیکر رزمنده‌ی شهید در میان گل‌ها، جنوب بصره، نوروز ۱۳۶۳