در جوایزی مثل بهرام صادقی، جوانان هنوز درگیر ستاره شدن نیستند
محمدحسن شهسواری: در این یادداشت کوتاه قرار بود احساسم را، و نظرم را، در باب جایزهی بهرام صادقی، در لحظاتی که خودم را آماده میکنم تا به طور جدی داستانهایش را بخوانم، بیان کنم. اما دامن از کف برفت و اشارتی رفت بر مصیبت این روزهایمان، که گرچه واقعا گفتنش به دردل میماند، بیش از همه اما هشداری است به خودم. به خودمان.
در این بیش از بیست و پنج سال زندگی در متن و حاشیهی ادبیات، هیچ کاری به اندازهی داوریِ جوایز تکداستان، که در آن نویسندگانِ جوانتر بخت خود را میآزمایند، مرا سر شوق نیاورده. حتا این سالها که کمتر چیزی (از جلسهی نقد و رونمایی گرفته تا تدریس و داوریِ جوایز مربوط به کتابهای منتشرشده) جز خود نوشتن برایم عزیز نیست، باز وقتی حرفِ خواندن داستان جوانترها (به بهانهی داوری) پیش میآید، دلم غنج میرود.
ادبیات ما متأسفانه از اواخر دههی هشتاد به طور فزایندهای در حال تولید «خودآزار» و «دیگرآزار» است. تا قبل از دههی هشتاد، ستارگان ادبیات ما کسانی بودند چون گلشیری و براهنی و دولتآبادی که دههها از آغاز نوشتنشان گذشته بود و نویسندگانِ جوانتر بدیهی میدانستند که برای رسیدن به مقام ستارگی باید صبر را پیشهی عقل کنند. اما به یک باره در این زمان، ستارگان ادبیات ما شدند چند نویسندهی کار اولی. چاپ کتابهایشان از ده و پانزده رد شد. بعد خیل عظیم نویسندگان دختر و پسر گفتند چرا ما نه؟ و بدتر این که، چرا همین الان نه؟ اصلاً همین امروز٫
این شد که ۹۹ درصد آنها اندک زمانی پس از انتشار اولین کتابشان، قدر ندیده و صدر ننشسته، خنجرِ سرکجِ کین را برداشتند و در نبردی سراسر خشم و بیپروایی (با همهی حیلههای ناجوانمردانهای که از انبان تیرهی سایه کشف کرده بودند)، خود و دیگران را مجروح و خونین کردند و بر جا گذاشتند. میگذارند.
متأسفانه در این سالها، با وجود آوار استخوانخردکنِ سانسور، برچیده شدن جوایز مستقل ادبی، تورم نویسندگان نوآمده، عدم اقبال ناشران برای چاپ و انتشار آثار آنان و، از همه ویرانگرتر، سردیِ مخاطب در برابر آثار وطنی، روند خودآزاری و دیگرآزاری شدتی افزونتر یافته است. جالب این که (بر اساس تحقیق میگویم) استقبال نکردنِ مخاطب از آثار ایرانی دامنِ انتشار رمانهای موسوم به پاورقی را هم گرفته است. با وجود نزدیکی فرهنگی بین ما و غرب در دو دههی گذشته (با حضور شبکههای اجتماعی، ماهواره و بهخصوص رسوخ سریالهای آمریکایی در دل خانوادهها) دیگر مخاطب وطنی خود را آنچنان از فرهنگ آمریکایی و اروپایی دور نمیبیند و به راحتی میتواند با رمانسهای غربی هم کنار بیاید. من به خاطر فضولی ذاتیام، هم رمانسها (بخوانید پاورقیها)ی ایرانی را ناخنک زدهام و هم غربی را. آثار «جوجو مویز» و «آنا گاوالدا» خیلی خیلی خیلی انسانیتر، زیباتر و به لحاظ فن داستاننویسی بهتر از نمونههای وطنی است. و این شاید مهمترین دلیل عدم استقبال خوانندههای ما نسبت به هرگونه آثار وطنی باشد. چه جدی و فرهیخته و روشنفکری مثلاً، و چه سطحی و پاورقی. به خصوص نپیوستن ما به قانون کپیرایت جهانی و راحتی ناشران در دزدی از آثار غربیها این مسئله را مشدّد کرده است.
باری، اگر در دههی چهل و پنجاه و شصت و هفتاد و حتا اوایل دههی هشتاد، نویسندگان با انتشار حتا چهار کتاب هم هوای ستاره شدن و شهرت به سرشان نمیزد (مثلاً استخوانخردکردههایی همچون مندنیپور و خسروی و پارسیپور و روانیپور)، از هشت سال گذشته، نویسندگان جوان با چاپ لاغر و رقیق چند داستان کوتاه یا داستان بلند صدصفحهای، خود را آمادهی بالا رفتن از همهی سکوها و فرشهای رنگین میکردند. میکنند. نه در خواب و خیال؛ در چهرهی زمخت واقعیت. به همین سبب، ادبیات، ذات زیبای آفرینش، آموختن، تجربه کردن، دور ریختن و زیستنِ بیپروای زندگی روز به روز به پستو رفت، میرود، و به مسئلهای درجه چندم بدل شد. میشود.
وقتی شهرت و رنگینی سکوها و فرشها محقق نمیشود، از یک سو خشم و حسد و کینه فوران میکند و از سوی دیگر آثار چنین نویسندگانی (تازه اگر ادامه دهند) تنکمایهتر و تنگنظرانهتر خواهد شد. هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد مرواریدی صید نخواهد کرد.
خوشبختانه اما در جوایزی همچون بهرام صادقی (که برایم عزیزترین است) و همشهری داستان و صادق هدایت و مشابه اینها، هنوز جوانان آنچنان درگیر ستاره شدن نیستند. چون آن لاغرِ رقیق را به ناشر نسپردهاند. اینجا هنوز نبض ادبیات و آفرینش میزند. این جا هنوز جویندگی و پویندگی نفس میکشد. این جا هنوز ادبیات زنده است.