خوابگرد

مورد عجیب لئونارد کوهن در نیویورکر

 

لئونارد کوهن یکی از موردهای عجیب روزگار ما بود. یکی از موردهای عجیب بزرگ که روزگارشان به سر آمده و یکی یکی در حال رفتن اند. عن‌قریب از کوهستان پرقله‌ی هنر و ادبیات جهان (و ایران نیز) چیزی باقی نمی‌ماند جز صحرایی نهایت پرتاغ. لئونارد کوهن که مرد، کمتر کسی حیرت کرد و جای تأسف هم نبود. در عوض، استقبال از آثارش به طرز چشمگیری افزایش یافت و ۴۰۰ برابر شد. لئونارد کوهن از آن موردهای عجیب بود که انگار همیشه از همان ابتدای سر از تخم بیرون آوردن ما پیر بود و فرتوت. از آن‌ها که زنده و مرده بودن‌شان توفیر چندانی ندارد بس که آثارشان بر خشت خشت زندگی چندین نسل حک شده و هم‌چنان جلوه‌گر است. از میانِ این عجایب، حضور یکی مثل لئونارد کوهن در زندگی ما، برخلاف زندگی حیرت‌انگیزش، از ملایمت به لالایی می‌مانست و می‌ماند. لالایی‌هایی به یگانه‌ زبان مشترک دنیا، موسیقی، که نه می‌فهمی کی شروع می‌شود و نه می‌فهمی کی تمام، اما سخت به آن محتاجی هم‌چنان‌که زمینیان به صدای آسمان. لئونارد کوهن، که از شاعری و نویسندگی به موسیقی مهاجرت کرده بود، کمی پیش از مرگش به نویسنده‌ی نیوریورکر گفته بود: «بزرگ‌ترین تغییر، نزدیکی به مرگ است. دوست دارم که اگر بتوانم کارها را تمام کنم. اگر هم نتوانم، خب، اشکالی ندارد… برای مردن آماده‌ام. امیدوارم خیلی سخت نباشد.»

روایتی که، حدود یک ماه پیش از مرگ کوهن، به قلم دیوید رمنیک در نیویورکر منتشر شد، روایتی است بر پایه‌ی گفت‌وگو با خود او و گزارشی هنرمندانه از زندگی عجیبش. روایتی که، جدا از آن‌چه می‌گوید، شیوه‌ی نگارشی دارد بس شیرین و درس‌آموز برای روایت‌نویسان و روزنامه‌نگاران. لذت خواندنش از لذت خواندن داستانی شگفت هیچ کم ندارد. ناهید رضازاده، یکی از خوانندگان محترم کانال خوابگرد در تلگرام، این گزارشِ روایی را به فارسی برگردانده است برای مطالعه‌ی همگان. دو برش از آن را در ادامه می‌آورم، اما به دلیل طولانی بودنش، متن کامل آن را به صورت پی‌دی‌اف در اختیار خوانندگان خوابگرد می‌گذارم. از این لینک دانلود کنید.

***

… کوهن همیشه از اجرا می‌ترسید. اولین باری که می‌خواست اجرایی مهم برگزار کند در سال ۱۹۶۷ بود. جودی کالینز از او خواست که در تاون هالِ نیویورک، کنسرتی خیریه بر ضد جنگ ویتنام اجرا کند. پیشنهادش این بود که شروع برنامه با ترانه‌ی «سوزان» باشد؛ یکی از نخستین ترانه‌های او که زمانی کوهن آن را پشت تلفن برایش خوانده‌ بود و بعد به کمکِ کالینز جزء پرفروش‌ترین‌ها شد‌. کوهن به او گفت: «من نمی‌توانم این ‌کار را بکنم جودی. از خجالت می‌میرم.»

از همان موقع مشخص بود که مشکلی وجود دارد. در اجرای توری در اورشلیم، کوهن به حاضران گفت: «ببینید، اگر اوضاعم روبه‌راه نشد، کنسرت را تمام می‌کنیم و من همه‌ی پول‌تان را برمی‌گردانم. واقعاً احساس می‌کنم امشب داریم سرتان کلاه می‌گذاریم. بعضی شب‌ها آدم خیلی حالش خوب است و بعضی شب‌ها هم هر کار می‌کنی، نمی‌شود! و دروغ گفتن هم فایده‌ای ندارد. و امشب ما نتوانستیم خوب باشیم، و در کابالا آمده که –جمعیت به اشاره‌ی او به تورات خندیدند- : «اگر نتوانستید از زمین بیرون شوید، پس بهتر است روی زمین‌تان بمانید. نه، می‌گوید، کابالا می‌گوید اگر آدم و حوا رو در روی هم نایستند، خداوند بر تخت خود نخواهد نشست، و در واقع امشب دو طرف مرد و زنِ وجودم حاضر نیستند باهم رو در رو بشوند، بنابراین نمی‌توانم روی تختم بنشینم. و این در اورشلیم اتفاق وحشتناکی است. پس گوش کنید. ما صحنه را ترک می‌کنیم و سعی می‌کنیم که پشت صحنه عمیقاً تمرکز کنیم تا بتوانیم به حال اول‌مان برگردیم.»

این اتفاق را به یادش می‌اندازم ـ فیلم زنده‌اش در اینترنت دست به دست می‌چرخد ـ او به خوبی آن شب را به خاطر می‌آورد. کوهن گفت: «این آخر تور بود. فکر می‌کردم کارم خیلی ضعیف است. به اتاق رختکن رفتم و مقداری اسید در جعبه‌ی گیتارم پیدا کردم.» لئونارد اسید را مصرف کرد. در همان حین، بیرون درِ سالن، جمعیت شروع کردند به خواندن برای او. گویی می‌خواستند او را تشویق کنند تا روی صحنه برگردد. ترانه‌ای سنتی می‌خواندند «ما آرامش را برایت آورده‌ایم.»

لئونارد کوهن به خاطر می‌آورد: «چه تماشاگری ممکن است تا این حد مهربان باشد؟ بنابراین با گروهم به روی صحنه رفتیم… و من شروع کردم به خواندن «بدرود ماریان». و ناگهان ماریان را دیدم که درست مقابل من ایستاده بود و شروع کردم به گریه کردن. برگشتم و دیدم که نوازنده‌ها هم دارند گریه می‌کنند. و تبدیل شد به ماجرایی که الان به نظر نسبتاً خنده‌دار است. همه‌ی جمعیت با هم یکی شدند. یک یهودی! و به من می‌گفتند: دیگر چه چیزی برای نشان دادن داری بچه؟ من خیلی چیزها دید‌ه‌ام، و این کاری از پیش نمی‌برد! و این مشکوک‌ترین بخش سنت ماست. نه که فقط بزرگ باشد بلکه یک وجود بسیار عظیم است. نوعی حس بطلان و پرت‌بودن داشتم که به نظرم خیلی هم اصیل و واقعی می‌آمد، چون آن احساسات همیشه در ذهنم دور می‌زد. «کجاست که بلند می‌شوی و حرف می‌زنی؟ برای چه و برای چه کسانی؟ و اهمیت حرفت در چیست؟» من فکر می‌کنم این تجربه مرا دعوت کرد که تمرینم را عمیق‌تر کنم. عمیق‌تر از عمیق، هر چه بود، آن را جدی گرفتم.»

در اتاق رختکن، کوهن به شدت گریست. «نمی‌توانم این کار را بکنم، دوست ندارم. نقطه‌. دارم از هم می‌پاشم.» و بار دیگر به روی صحنه رفت تا با جمعیت صحبت کند: «گوش کنید، مردم، من و گروهم همگی داریم پشت صحنه گریه می‌کنیم. داغان‌تر از آن هستیم که بتوانیم ادامه دهیم. فقط می‌خواهم به شما بگویم که ممنونیم و شب خوش.» سال بعد، نیمه شوخی نیمه جدی به مطبوعات گفت که «زندگی راک» از حد توان او خارج است…

***

در اواخر جولای امسال، کوهن ایمیلی از یان کریستین مالستاد، یکی از دوستان نزدیک ماریان، دریافت کرد که از ابتلای ماریان به سرطان خبر می‌داد. در آخرین ارتباط‌شان، ماریان به او گفته بود که خانه‌ی ساحلی‌اش را فروخته است تا از بابت نگهداری از آکسل خیالش راحت باشد، اما از بیماری خود چیزی نگفته بود. حالا معلوم می‌شد که چند روز بیشتر برای ماریان باقی نمانده است. کوهن بی‌درنگ نوشت:

«بسیار خب ماریان، پس بالأخره زمانش رسید. زمانِ آن که ما این‌قدر پیر شویم که بدن‌مان از هم بگسلد. و فکر می‌کنم که من هم خیلی زود به دنبالت می‌آیم. این را بدان که من پشت سرت هستم، آن‌قدر به تو نزدیکم که اگر دستت را دراز کنی، فکر می‌کنم بتوانی دستم را بگیری. و می‌دانی که من همیشه تو را به خاطر خرد و زیبایی‌ات دوست داشته‌ام، اما اصلاً نیازی نیست در این باره چیزی بگویم زیرا تو خودت همه‌ی آن را می‌دانی. اما حالا فقط می‌خواهم برایت آرزو کنم که سفر خوبی داشته باشی. خداحافظ دوست قدیمی. عشق بی‌پایان، پایین جاده می‌بینمت.»

 

بازنشر فقط با لینک به خوابگرد مجاز است، هرچند درِ دزدی هم بازِ باز است!