خوابگرد

ناگفته‌هایی از زندگی بهرام صادقی

فراز و فرود بهرام صادقی در شعر و داستان و زندگی به روایت ضیاء موحد

من زمانی بهرام صادقی را ملاقات کردم که بهرام صادقی تمام شده بود. بهرام صادقی و تقی مدرسی، نویسنده‌ی یَکُلیا و تنهایی او، کارشان را با هم شروع کردند و متأسفانه با هم گرفتار اعتیاد هم شدند. فکر می‌کنم امروز دیگر باید این‌ها را گفت. وقتی کسی دچار اعتیاد می‌شود، اگر هنرمند هم باشد، در آن اوایل نوعی شکوفایی هنری و انرژی کاذب را تجربه می‌کند. اعتیاد، به‌خصوص در آدم‌های مضطرب، آرامشی ایجاد می‌کند که دیگر رهایی از آن را برای فرد معتاد غیرممکن می‌کند. هنرمند اگر در اوج آفرینندگی دچار اعتیاد شود، پرکار خواهد شد. این اتفاقی بود که برای صادق هدایت هم افتاد. برنامه‌ی روزانه‌ی تقی مدرسی و بهرام صادقی این بود که بعد از مصرف مواد مخدر به سینما می‌رفتند و بعد، از هم جدا می‌شدند و هر کسی می‌رفت پی نوشتن خودش. من این‌ها را از قول ابوالحسن نجفی می‌گویم.

بهرام صادقی خجول بود و محجوب. اما وقتی از خود به‌در می‌شد، به‌شدت پرخاشگر و حتا وقیح می‌شد. در یکی از همین حالات، در جلسه‌ای در تهران به ابوالحسن نجفی توهین کرد. نجفی آدم آرامی بود و از میان نزدیکان نجفی کسی عصبانیت او را به خاطر ندارد، ولی وقتی این برخورد را از بهرام صادقی ـ که دوستش هم داشت ـ دید، بلند ‌شد و چنان فریادی بر سر بهرام ‌کشید و خشمی نشان داد که بعد از آن روز دیگر رابطه‌شان گسسته شد. تضاد بین حجب و حیا و پرخاشگری همیشه در بهرام صادقی وجود داشت و من هم در همان ملاقات با بهرام صادقی گرفتار این خصلت او شدم. بهرام زندگی آشفته‌ای داشت و اگر می‌دید تو زندگی روبه‌راه و بسامانی داری، خوشش نمی‌آمد. به‌خصوص اگر اهل ادبیات و هنر بودی، این را به رویت هم می‌‌آورد و تحقیرت می‌کرد.

در دوره‌ی اول بهرام صادقی تحت تأثیر حزب توده است. این دوره‌ی ایدئولوژی‌زدگی اوست و آثار این دوره‌اش اصلاً شعر نیست و ارزشی هم ندارد. پس تحلیلی هم از آن نمی‌توان داشت. اما در دوره‌ی دوم که به آن اشاره کردید، بهرام صادقی کم‌کم‌ متوجه می‌شود که هنر نوعی استقلال می‌طلبد و هنر اصیل با شعار دادن میانه‌ای ندارد. حالا بهرام صادقی در دوران تردید میان شعر و داستان است. شاید در همین دوره است که متوجه می‌شود که شاعر نیست.

صادقی به تصویرکشنده‌ی نسل بعد از بیست‌وهشتم مرداد است. من خیلی از شخصیت‌های داستان‌های صادقی را از نزدیک دیده بودم و می‌شناختم. آدم‌های مریض و ناامید و مأیوس و معتاد و بی‌هویتی بودند که تنها دلخوشی‌شان الکل و مخدر بود. آقای کمبوجیه در داستان «سنگر و قمقمه‌های خالی» در واقع بر اساس شخصیت ابوالفضل نجفی ساخته شده است که من خیلی خوب می‌شناختمش.

بهرام صادقی به شعر دو نفر توجه خاص داشت. یکی شاملو بود و دیگری اخوان. شاملو از روی بی‌اطلاعی همیشه شعر روایی را نفی می‌کرد اما اخوان استاد شعر روایی بود. ممکن است اخوان تأثیری بر روی بهرام صادقی داشته است اما من بهرام صادقی را نه در سرایش شعر روایی و نه در بهره‌گیری از ادبیات فولکلور در شعر چندان موفق ارزیابی نمی‌کنم

یکی از معدود نویسندگان و شاعران و روشنفکرانی که دقیقاً متوجه شد که نیما در زبان چه کرده است بهرام صادقی بود. دو شعر «طوفان» و «ظهر» نمونه‌ی اعلای شعرهایی هستند که درک بهرام صادقی از میراث زبانی نیما را به ما نشان می‌دهند.

خیلی‌ها در آن دهه‌ها از نیما تأثیر گرفتند، اما تجلی به‌کمال‌رسیده‌ی نحو نیما را شما در همان دو ـ سه شعر خوب صادقی که نام بردم مشاهده می‌کنید. وقتی این شعرها را می‌خوانید و شاعر می‌گوید: «اینک اما تن روز است عرق‌کرده و باد /  بیم دارد مگرش آید و بیمار کند»، حس می‌کنید این نیماست که دارد شعر می‌گوید، اما نیمایی که زبانش به درجه‌ی پختگی رسیده است. این شعرهای بهرام صادقی تقلیدی است اما تقلیدی هنرمندانه است که الگوی اصلی مورد تقلیدش را تکامل هم می‌دهد.

به نظر من بهرام صادقی در شعر دهه‌های سی و چهل هیچ جایگاهی ندارد. وقتی کارنامه‌ی او را با شاعرانی مثل اخوان و شاملو و فروغ و حتا سپهری مقایسه می‌کنیم، می‌بینیم تنها دستاورد او دست یافتن به یک زبان پاکیزه‌ی نیمایی بوده است و نمی‌توانیم بگوییم بهرام صادقی چند شعر ماندگار که در ذهن‌ها مانده باشد در این دو دهه سروده است.

به نظر من داستان‌های کوتاه بهرام صادقی ماندگارند و تنها اثر نیمه‌بلندش، یعنی ملکوت، داستان خوبی نیست. ملکوت داستانی است که با چسب و قیچی رگ و پی‌اش به هم پیوند خورده است. منسجم نیست. این داستان یادگار دوره‌ی اوج پریشانی ذهنی بهرام صادقی است. او در ملکوت فصل‌های مختلف داستان را بدون این‌که انسجام درونی داشته باشند کنار هم قرار داده و اول هر فصل هم نقل‌قولی از کتاب مقدس گذاشته اما این نقل‌قول‌ها آن انسجام غایب در اثر را جبران نمی‌کنند. بدتر از همه هم این است که در فصل آخر خود نویسنده آمده و همه چیز را توضیح داده است و این فصل از رمان واقعاً ضعیف است.

با این‌که ملکوت را دوست ندارم اما در این کتاب یک فصل هست که به نظر من شعر ناب است. این فصل، فصل سوم کتاب است و این‌طور آغاز می‌شود: «آن روز خواهد آمد! آن روز مقدس که فراموشی و شادی همچون عسل غلیظ در کام انسان غم‌زده آب شود و باد راحت بر بوستان‌های سرسبز و خرم بوزد و شکوفه‌های جوان و رنگارنگ بهار بر تمامی زمین خشک تشنه بپراکند. و شکوفه‌های بهارها بر گور تنهای من خواهد ریخت و بر گور معصوم فرزندم و آن‌ها را خواهد پوشاند، زیرا من بنده‌ی گناه بودم…»

وقتی از صادقی حرف می‌زنند عموماً می‌گویند بهرام صادقی، «نویسنده‌ی ملکوت»، ولی به نظر من داستان‌های کوتاه صادقی از ملکوت خیلی قوی‌ترند. این نشان می‌دهد که داستان کوتاه جای رمان را نمی‌گیرد. رمان ماندگارتر از داستان کوتاه است. برای من، صادقی نویسنده‌ی «سنگر و قمقمه‌های خالی» است نه نویسنده‌ی ملکوت. ملکوت از نظر من یک داستان شکست‌خورده است.

منوچهر بدیعی می‌گفت بهرام موقع نوشتن این رمان در پریشان‌ترین حالات روحی‌اش بوده و برای نوشتن به روستای محل سکونت خواهرش، روستای ورپشت، رفته بود و در همان حال پریشان در آن‌جا رمان را تمام کرده بود. می‌دانید با آن پریشانی ذهنی نمی‌شود اثر منسجمی نوشت. من شین. پرتو را قبل از مرگش ملاقات کردم. او در آن ملاقات می‌گفت من زمانی که هدایت را به هند بردم اعتیاد نداشت؛ یعنی یا هنوز معتاد نشده بود یا اعتیاد را رها کرده بود و در همان حال سلامتی هم بوف کور را نوشت و تمام کرد. برای همین هم هست که بوف کور اثر منسجمی است. یادم هست وقتی ملکوت چاپ شد خیلی‌ها به بهرام صادقی خرده گرفته بودند که این چیست نوشته‌ای و مصطفی رحیمی برای من نقل می‌کرد که خود بهرام این انتقادات را قبول داشت، ولی گفته بود من جبران می‌کنم. مصطفی رحیمی آن‌قدر به بهرام صادقی اعتقاد داشت که می‌گفت وقتی بهرام می‌گوید جبران می‌کنم جبران خواهد کرد. اما صادقی بعد از نوشتن ملکوت نه تنها جبران نکرد، بلکه عملاً دیگر چیز مهمی هم ننوشت و نمی‌توانست هم بنویسد.

اهمیت بهرام صادقی کم‌کم دارد بر ما روشن می‌شود. یک دلیلش هم این است که ما در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که خیلی شبیه زمانه‌ای است که صادقی تصویر می‌کرد.

بهرام صادقی هیچ نسبتی با محفل جُنگ اصفهان نداشت. اصلاً وقتی شازده احتجاب چاپ شد و نجفی آن‌قدر به این رمان توجه نشان داد، نوعی حسادت در بهرام صادقی ایجاد شد که این دیگر کیست که نجفی علم کرده! صادقی هیچ وقت گلشیری را جدی نگرفت. گلشیری خیلی به بهرام صادقی اعتقاد داشت و به او محبت می‌کرد و مواظبش بود، اما صادقی چنین حس متقابلی نسبت به گلشیری نداشت. دوره‌ای که جُنگ اصفهان پا گرفت، بهرام صادقی دیگر تمام شده بود.

آن‌چه خواندید، گزیده‌ای است از سخنان دکتر ضیاء موحد در گفت‌وگوی شماره‌ی اخیر مجله‌ی «اندیشه‌ی پویا» با او. سپاس‌گزاری می‌کنم از علیرضا اکبری، دبیر سرویس ادبی این ماهنامه، بابت فرستادن متن این گفت‌وگو.