نصرالله پورجوادی: نویسندگی هنر است و مثل هر هنر دیگر باید آن را آموخت. مجسمهسازان خوب، و نقاشان خوب و پیانیستها و نوازندگان تار و سهتار حتماً آموزش دیدهاند. حتا شاعران هم باید آموزش دیده باشند. داشتن استعداد برای هنرمند شدن لازم است، ولی کافی نیست. استعداد قوه است و قوه را باید به فعل رسانید. به فعل رساندن قوه هم از طریق آموزش صورت میگیرد. به همین دلیل است که در دانشگاههای معتبر دنیا و حتا دبیرستانها درس نویسندگی میدهند ولی متأسفانه در دانشگاهها و دبیرستانهای ما هنوز درس نویسندگی داده نمیشود و اگر هم داده شود آن را جدی نمیگیرند. زمانی که من مشغول تهیهی کتابهای درسی برای رشته های مختلف دانشگاهی بودم، میدیدم که ما کتاب خوب برای آموزش نویسندگی نداریم. استاد هم اگر داریم کم داریم. دانشجویان ما در رشتههای مختلف فارغالتحصیل میشدند ولی درست یاد نمیگرفتند که بنویسند. نمیتوانستند فکر خودشان را در همان زمینهی تحصیلات و کارشان خوب بیان کنند.
در دانشگاههای آمریکا نویسندگی را خیلی جدیتر میگرفتند و میگیرند. همهی دانشجویان در هر رشتهای که باشند موظف اند درس نویسندگی بگیرند. من خودم در دورهی لیسانس دو سه درس، هر کدام سه واحد، در نویسندگی گرفتم. علاوه بر آن برای بسیاری از درسها هم مکلف بودیم که مقاله (یا «پیپر») بنویسیم. به نظرم برخی از درسهای فلسفه و همچنین منطق به نویسندگی کمک میکند. البته بستگی به استاد هم دارد. من یادم میآید که استادی داشتم که مدتی زیر دستش کار کردم و چیزهایی از او یاد گرفتم که بعضی از آنها را در اینجا بازگو میکنم.
اسمش خانم دکتر جانستون بود. اگر تا کنون فوت نکرده باشد گمان کنم از صد سال بیشتر داشته باشد. یک سال به عنوان استاد میهمان آمده بود به دانشگاه ما و من سال آخر دورهی لیسانس بودم و دستیار او شده بودم. مرا دوست داشت. (فکر بد مکنید!) فیلسوف مورد علاقهاش افلاطون بود. تکالیف دانشجویان را اول من میخواندم و نمره میدادم و بعد او آنها را میدید و ایرادهای من را میگفت. من خیلی چیز در همین کار از او یاد گرفتم. در همان یک سال، دو درس با او گرفتم که یکی از آنها فلسفهی افلاطون بود. خیلی از دانشجویان کار میکشید. اکثر آثار افلاطون را باید میخواندیم. دو سه مقاله (پیپر) هم باید برایش مینوشتیم. از آن استادانی بود که تکلیفها را به دقت میخواند. حاشیهی مقالههای مرا سیاه میکرد. بعد هم مرا صدا میزد در دفترش و از اول تا آخر آن حاشیهها را برایم توضیح میداد. از کلاس برایم مفیدتر بود. در اینجا من دو نکته را که خاطرهی آنها به صورتی برجسته در ذهنم مانده است نقل میکنم.
تو باید تصور کنی که خوانندهی تو بلانسبت خر است. باید طوری بنویسی که بفهمد.
گفتم حاشیهی مقالهها را سیاه میکرد. در حاشیه جا به جا علامت سؤال میگذاشت. بعد وقتی مرا صدایم میکرد دست میگذاشت روی جملاتی که کنار آنها علامت سؤال گذاشته بود. میپرسید:. منظورت اینجا چیست؟ برایش توضیح میدادم. قبول میکرد. میگفت: چرا همین را ننوشتی؟ میگفتم: آخر برای شما که نباید بنویسم. شما خودتان این چیزها را میدانید. میگفت: نه. تو که برای من نامه نمینویسی. تو داری مقالهای مینویسی که صدها نفر احتمالاً آن را خواهند خواند و تو نمیدانی که آنها چه میدانند و چه نمیدانند. تو باید مطلب خودت را درست بپرورانی. اگر داری استدلال میکنی، همهی مقدمههای لازم را باید بیاوری. میگفت: تو باید تصور کنی که خوانندهی تو بلانسبت خر است. باید طوری بنویسی که بفهمد.
نکتهی دیگری که از او آموختم و به یادم مانده این است که میگفت: حرف زیادی نباید بزنی. همان طور که در گفتن کم نباید بگذاری، حرف زائد هم نباید بزنی. میگفت: بعد از این که مطلب را نوشتی، آن را مرور کن و ببین اگر کلمه یا عبارتی را میتوانی حذف کنی بدون این که لطمهای به مطلب تو و استدلالی که داری میکنی وارد بیاید، حذفش کن. ذهن خوانندهات را با مطالب زائد خسته مکن. فضلفروشی مکن. دانستههای خودت را به رخ خواننده مکش. سعی مکن به خواننده نشان دهی که فلان نکته را هم میدانی، در حالی که آن نکته ربطی به موضوع مقالهی تو ندارد. میگفت اگر حرف نامربوط بزنی همان حرف چه بسا باعث شود که خواننده یا موضوع اصلی تو را دیرتر بفهمد یا اصلاً نفهمد.
این دو نکته شاید به نظر ساده بیاید و بسیاری از خوانندگان هم چه بسا آنها را شنیده باشند ولی وقتی در عمل شما میخواهید آنها را رعایت کنید میبینید که کار آسانی نیست، به خصوص اینکه معلمی مثل نفس لائمه بالا سر شما باشد که وقتی تخلف میکنید مچ شما را بگیرد و به شما تذکر دهد. به همین دلیل دانستن قاعده و دستورالعمل برای خوب نوشتن کافی نیست. باید در عمل آموزش دید. باید معلم دلسوزی باشد که نوشتهی ما را در دوران دانشجویی بخواند و اشتباهات و غلطها را تذکر دهد. در هر هنری کار هنرمند یا کسی که میخواهد هنرمند شود باید نقد شود.
و اما من خودم هم طی سالها کار نویسندگی و سردبیری تجربیاتی کسب کردهام و در اینجا میخواهم دونکته را هم که بر اثر تجربه آموختهام به آنچه از استادم خانم دکتر جانستون یاد گرفتم بیفزایم. خانم جانستون به من آموخت که حرف زائد نزنم و ذهن خواننده را با مطالبی که ربط مستقیمی با مطلب اصلی ندارد خسته نکنم. چیزی که من در نویسندگی مرتب به خودم تذکر میدهم این است که وقتی حرف درست و حسابی برای گفتن ندارم دست به قلم نبرم، یا پشت کامپیوتر ننشینم. شاید بعضیها بگویند این که بدیهی ست. خوب هر کس که میخواهد چیزی بنویسد باید حرفی برای گفتن داشته باشد و الا وقتی کسی چیزی نداشت چیزی هم نمینویسد. ولی نه. این طور نیست. من نویسندگان و استادانی را میشناسم که قلم خوبی دارند. درست و واضح مینویسند. نثرشان شیرین است. ولی وقتی شما مقالهی آنها را تمام میکنید، میبینید در پشت آن نوشته چیز دندانگیری نبوده است.
یکی از دوستان میگفت خواندن این نوع نوشتهها مثل خوردن ذرتِ بوداده است. خوشمزه است ولی بیخاصیت. به این نوع نوشتهها اصطلاحاً « انشانویسی» هم میگویند. و این یادآور همان کاری ست که در کلاسهای انشاء در دبیرستان میکردند. موضوعات تکراری را برای دانش آموزان تعیین میکردند و از آنها میخواستند که «انشاء» بنویسند. تصور معلم انشاء هم این بود که دانشآموز قشنگ بنویسد. این که چه مینوشت مهم نبود. چگونه مینوشت مهم بود. دانشآموز باید میتوانست لغات مترادف و کلمات مسجع در نوشتهی خود بیاورد و عبارات یا ابیاتی را از نویسندگان و شعرا نقل کند. گمان کنم هنوز هم این شیوه و این رسم در دبیرستانها اجرا میشود. و این شیوهی انشاآموزی دقیقاً نقض غرض است. انشا کردن یعنی آفریدن. کلاس انشا باید کلاسی باشد که به دانشآموز بیاموزد چگونه فکر کند و بعد چگونه فکر خود را خوب بیان کند. وقتی نوشتهای مبتنی بر فکر نبود و صرفاً تکرار مکررات و عبارتپردازی بود، به این نوشته انشاء نمیتوان گفت.
آخرین نکتهای که میخواهم بگویم در بارهی اشتباهی ست که حتا نویسندگان باتجربه هم گاهی ممکن است مرتکب شوند. این نکته را بد نیست ابتدا در قالب داستانی بیان کنم. چند سال پیش یکی از استادان ادبیات فارسی مقالهای برایم آورد تا در «نشر دانش» چاپ کنم. به یادم نیست که چاپ کردم یا نه. ولی موضوع آن در خاطرم مانده است. میگفت معنی این جملهی سعدی را که گفته است «دروغ مصلحتآمیز بهْ از راست فتنهانگیز» مردم درست نفهمیدهاند. خیال میکنند سعدی خواسته است جوازی برای دروغگویی صادر کند. به همین دلیل هم خیلیها راحت دروغ میگویند و پیش خودشان هم خیال میکنند چون دروغشان مصلحتآمیز است گناه ندارد. ولی، به قول جناب استاد، سعدی در حقیقت نخواسته است بگوید که شما دروغ مصلحتآمیز بگویید. او خواسته است بگوید که راست فتنهانگیز چقدر بد است.
به نظر من این تفسیر، تفسیر بدی نیست و شاید هم سعدی واقعاً قصدش همین بوده است. ولی برای رسیدن به این تفسیر، خواننده باید به خودش زحمت بدهد. سعدی طوری مطلب را بیان کرده که بسیاری از خوانندگان وقتی آن را میخوانند اولین برداشتشان همین است که گفتن دروغ مصلحتآمیز بلامانع است. اگر چیزی بد است نباید گفت «به» یا «بهتر» از فلان چیز٫
شبیه این اتفاق چندی پیش برای خود من افتاد. میخواستم در یکی از این مطالب فیسبوکی خودم نقد مختصری به کتاب نصر ابوزید بنویسم و بگویم بحثی که او در بارهی تأویل نزد صوفیه پیش کشیده است ناقص است. از حارث محاسبی و ابنعربی اسم برده بیآنکه چیزی در بارهی آنها بگوید. مثل کسی که میخواهد پز بدهد و بگوید که من اینها را میشناسم. و بعد میخواستم بگویم حتا اگر چیزی هم در بارهی ابن عربی میگوید باز مهم نیست و مقصود او را برآورده نمیکند، چون ابنعربی نمایندهی همهی صوفیان نیست. جملهای که من نوشتم این بود که ابنعربی در تاریخ تصوف عطسهای بیش نبوده است. و همین باعث خشم طرفداران ابنعربی شد و شروع کردند به دفاع از ابنعربی و اینکه ابنعربی عطسه نبوده است. من هم حرفم را پس گرفتم و گفتم من در اینجا کاری با ابنعربی و شأن او در تصوف نداشتم. من میخواستم نقص کار ابوزید را بگویم که خیال میکند اگر میخواهد از تفسیر یا تأویل نزد صوفیه بنویسد باید از ابنعربی یاد کند. به هرحال، من خودم را مقصر میدانم. نه به خاطر این که گفتم ابنعربی عطسهای بیش نبوده است. بلکه به خاطر این که مطلب را طوری بیان کردم که حواس خواننده پرت شود. به جای اینکه به ابوزید فکر کند، فکرش برود پیش ابنعربی.
میگویند در مثل مناقشه نیست. درست است. ولی نویسنده هم باید مواظب باشد مثلی یا مثالی بیاورد که مناقشهآور نباشد. من این را میدانستم ولی باز نتوانستم به آن عمل کنم. و این نشان میدهد که آدم ممکن است مطالب آموزندهای بخواند یا بشنود ولی نتواند در عمل به کار بندد. درست گفتهاند که نویسندگی مثل شنا کردن است. هیچ کس با خواندن کتاب خودآموزِ شنا شناگر نمیشود. باید پرید تو آب. باید نوشت و نوشت و نوشت تا نویسنده شد.