خبر خودکشی کورش اسدی که آمد، پریشان شدم و در خود فرورفتم. به یک دلیل شخصی. و خبر مرگ مریم میرزاخانی که رسید، نه غم که نومیدی همهی وجودم را گرفت. (بارها اعتراف کردهام که پس از مرگ ناغافل و زودهنگام مادرم، دیگر هیچ مرگی مرا اندوهگین نکرده است.)
نه کورش اسدی را دیده بودم از نزدیک و نه حلقهای جز ایرانی بودن مرا وصل میکرد به مریم میرزاخانی. اما مرگ جاندارترین عنصر حاضر در زندگی من است، که هرازگاه بیخبر درمیزند و عیشم را منغص میکند و فزرتم را قمصور. نخستین مواجههام با مرگ در نوجوانی بود که بیاندک فاصلهای به شمار درآمد و شد نخ و سوزن چلتکهی زندگیام. کدام کار، کدام حرکت، کدام حرف، کدام رابطه، کدام هیجان، کدام هنر، کدام هرچه یارای تاب آوردن دارد وقتی سایهی مرگ بر سر دارد؟ تا تکرار شود و تداوم و تکامل یابد و سرپا و بُراق بایستد که: بسی زر مفت که تو میزنی، ای مرگ الدنگ! عیشی اگر در میانهی این در زدنها هست، عیش بازی با مرگ است. عیش بازی است. بازی کردن نقشهایی که اگر خیلی هنر داشته باشی، خودت میآفرینی و بیهنر اگر باشی، دیگران برایت مینویسند. و الّا:
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود / نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود
خدا نگیرد از ما خیام شیرپاکخورده را که فریادرس است در این لحظاتِ برزخی و پناهگاه است در موشکباران گاهبهگاه مرگ:
زین پیش نبودیم و نبُد هیچ خلل / زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
موشوار در چنبرهی مار مرگ گیر افتادهایم و همهی زندگی ما فقط آماده شدن برای مرگی است که هیچ شناختی از آن نداریم:
آرند یکی و دیگری بربایند / بر هیچ کسی راز همینگشایند
ما را ز قضا جز این قدر ننمایند / پیمانهی عمر ماست میپیمایند
پس کو چارهای جز آن که باز تشنه به زیر دامان خیام بخزیم:
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست / کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
بنا به وصف اهل منقل، به تریاک سناتوری میماند رباعیهای خیام این جور وقتهای تلخ و هولناک که جز ریزگرد نومیدی هیچ در هوا نیست. همه هیچ است و هیچ است و هیچ…
رضا شکراللهی
از روضهخوانی و خیامخوانی که بگذریم، مطالعهی این جستار را هم توصیه میکنم:
گفتوگوی فرناز کمالی با امین بزرگیان دربارهی مرگ
وقتى از مرگ حرف میزنیم در واقع از چه پدیدهای داریم صحبت میکنیم؟
مرگ، همواره یکی از مهمترین محتواهای هنر و فلسفه بوده است. نخستین کتاب باستانی کتابی است با عنوان مردگان مصر و قدیمىترین افسانهی مکتوب، افسانهی گیلگمش است که محتوایش یافتن گیاهی ست برای زندگی جاودانه. این بدین دلیل است که قدیمیترین هراس بشر، هراس از مرگ بوده است. در یک معنای کلامی، ادیان پاسخی بودند به مسئلهی مرگ برای انسان. به یک معنا اگر بخواهیم برای ادیان یک نقطهی مرکزی پیدا کنیم، آن نقطهی مرکزی پاسخ دین است به مسئلهی مرگ و حیات. به همین دلیل است که ادیان در طول تاریخ تا این میزان مورد توجه بشریت قرار گرفتند.
در رسالهی فایدون، سقراط در آخرین درس خود میگوید: «شایستهترین رفتار مرد، نهراسیدن از مرگ است. و اینکه فیلسوفان راستین همیشه در کار چگونه مردن هستند.» از نظر سقراط، کاری که قرار است فلسفه انجام دهد توانا کردن فرد براى چگونه مردن و آماده شدن برای مرگ است. بر خلاف سنکا که اندیشیدن مدام به مرگ را توصیه میکند، اپیکور راه حل دیگری برای غلبه کردن بر ترس از مرگ پیشنهاد میکند؛ ایدهای شبیه به ایدههای خیام. او میگوید: «بپذیرید که مرگ هیچ چیزى نیست زیراکه تا آن هنگام که هستیم مرگ با ما نیست و وجود ندارد و زمانی که مرگ میآید، ما نیستیم.» در واقع فرمان «خوش باش» و «از مرگ نترس» محصول این ایده در رابطه با مرگ است. نوعی متافیزیک غیاب. چیزی که غالب است اما غایب است.
هیچ کسی مرگ را تجربه نمیکند. مرگ پدیدهای است که اساساً تجربه ناپذیر است. به این معنا که زمانی که مرگ من فرا میرسد، دیگر فضایی و زمانی بعد از آن برای تجربه کردنش وجود ندارد. به همین دلیل ما هیچ وقت مرگ را تجربه نمیکنیم. چیزی که ما تجربه میکنیم، مرگ دیگران و ترس از مرگ است نه خود مرگ. با فرا رسیدن مرگ برای من، هر آنچه که برای من و متعلق به جهان من است نابود شده و از میان میرود. درست همین واقعیت است که جهان متافیزیک و معنا را میسازد. به دلیل همین واقعیت سهمگین، تنها واقعیت واقعاً موجود در جهان همان مرگ است که جهان متافیزیک و جهان معنا ساخته میشود.
ما مدام میخواهیم با بهره گیری از هر آنچه که داریم با این به پایان رسیدن، تمام شدن و نیست شدن مقابله کنیم. همین مصاحبه، همین مجله، تاًلیفات، هنرها و حتی کارهای خیرخواهانه برای این است که من و ما بتوانیم بعد از خودمان، تداوم پیدا کنیم. تمام نشویم. چون اگر انسان این حس را نداشته باشد رنج و درد میکشد. ما میخواهیم هر طور شده خود را با تولیداتمان ادامه بدهیم. بعد از مرگمان هم باشیم. اصولاً کار خلاقانه و نیز خیرخواهانه از دل غریزهی تاناتوس یا همان غریزهی مرگ بیرون میآید. اندیشیدن به مرگ چه خودآگاهانه باشد وچه ناخودآگاهانه، سازندهی کنشهای خلاقانه و هنری ماست. در واقع ترس از مرگ، ما را به اینگونه فعالیتها میکشاند. ادیان یک صورتبندی نخستین برای غلبه بر ترس از مرگ بودند. بهشت و جهنم، حوری، جوی عسل و تمام عناصر فربه دیگر که حول و حوش مرگ در ادیان ایجاد شده است این کارکرد را داشتهاند و برای همین است که تا این میزان مورد توجه قرار گرفته و توانستهاند سالهای سال به حیات خود ادامه دهند.
اگر ما با نمودهای مرگ روبرو هستیم و نه خود مرگ، پس میتوانیم بحثى داشته باشیم به نام جامعهشناسی مرگ؟
در دوران متأخر، مرگ انکار شد. تا پیش از دههی شصت حرف چندانی از مرگ نبود. مرگ هر چه بیشتر به داخل پستوها و اتاقهای بیمارستانها رفته بود و در رسانهها و دانشگاهها از مرگ سخنی نبود. پیشرفتهای علمی، مرگ و میرهای گسترده را از بین برده بودند و در واقع مرگ را از صحنهی علنی جامعه جمع کرده بودند. اساساً اندیشیدن به مرگ، مخلّ ذهنیت و توانی بود که میبایست صرف ساختن و کار در نظام جدید سرمایه دارى میشد. نظام جدید اندیشیدن به مرگ را پس میزد چون این اندیشه باعث کاهش تولید و کار میشد. از سوى دیگر، نظام پزشکی مدرن این حس را القا کرد که مرگ چیزی است دور از من. و با این هژمونی هرچه بیشتر به کمک نظام اقتصادی آمد.
اما بعد از جنگ جهانی دوم و عینیت یافتن کشتگان در همه جا موضوع مرگ به اندیشه عمومی برگشت. گویا جنازهها مرگ را به همگان یادآوری کردند. کم کم توجه رسانهها به مرگ جلب شد. آفریقاییهای گرسنه، جنگ ویتنام، بیماریهای مهلک مثل سرطان و ایدز واسطهای شدند برای توجه به مرگ. یکی دیگر از میانجیها خودکشی بوده است. رشد خودکشی دردوران جدید، مرگ را به درون خانوادهها و گروههای مختلف برده است. از طریق خودکشی افراد دوباره به اندیشیدن به مرگ بازگشتند. یکی از مهمترین ویژگیهای هر جامعه اى مکانیزمهای آن جامعه برای مواجه شدن با ترس از مرگ است. ما با دیدن مرگ اطرافیانمان و یا خیال کردن مرگ آنها از یک سو و از سوی دیگر با یادآوری مرگ خودمان عکسالعملهایی نشان میدهیم. مجموعهی کنشها و رفتارهای ما برای سامان دادن به ترس از مرگ و بازگشت هر چه سریعتر به زندگی، بخشی از رفتارهای ماست. این مکانیزم و تکنیکها محصول مناسبات اجتماعی و فرهنگی هر جامعه است. در واقع ما در درون جامعه و فرهنگمان است که به این تکنیکها دسترسی پیدا میکنیم. هر جامعه و فرهنگ را میتوان با توجه به این تکنیکها از جامعهی دیگرمتمایز کرد. در واقع جامعهشناسی مرگ چیزی نیست جز شناختن مجموعهی تکنیکها و کنشهای مشترک افراد یک جامعه در مواجهه با مرگ یا بهتر بگویم ترس از مرگ. فرد و جامعهای که بتواند به تکنیکهای بهتری برای مواجهه با مرگ دسترسی داشته باشد، یعنی بهتر بتواند زندگی را از درون واقعیت مسلم مرگ بیرون بکشد و تداوم دهد، از نظر فردی، زندگیجوتر و از نظر اجتماعی پویاتر است.
غریزهی تاناتوس یا مرگ در جامعه و فرهنگ ایرانی- شیعی ما بسیار قوی است. اسطورههای فرهنگی در جامعهی ما با مرگ تنیده شدهاند و حس همگانی عذاب وجدان و گناه در قبال این اسطورهها، مرگ را فرا میخواند. اندوه اندوه اندوه.
ترس از مرگ اگر بخواهد در یک جامعه به صورت عریان بروز پیدا کند، یعنی بدون میانجی، به تعبیر فروید خشونت زاست. جنگها مکانیزمهایی هستند برای غلبه بر ترس از مرگ. افراد میکشند و مجروح میکنند تا از مرگ خود فرار کنند. مرگ خود را عقب بیندازند. بخش عمدهای ازخاورمیانهی پر از خشونت و پر از جنگ ما به این موضوع برمی گردد که در این حوزهی جغرافیایی تکنیکهای غلبه بر ترس از مرگ، ارتقا پیدا نکردهاند. همان تکنیکهای قدیمی و دینی باقیمانده است. در درون جامعه ما نیزبخش عمدهای از این میزان بالای خشونت و جنگ و نزاع محصول این نوع فقدان و عدم رشد تکنیکهای غلبه بر ترس از مرگ است. تا زمانی که ترس از مرگ به درون مکانیزمهایی مانند هنر و کارخیرخواهانه و… نرود و از آن طریق، کنترل و بیان نشود فرد و جامعه با مشکلات عدیدهای مواجه خواهند بود. رشد نقاشی، مجسمه سازی، موسیقی، صنایع دستی، ادبیات و سینما و از سوی دیگر رشد عشق به عنوان یک مکانیزم رفتاری، به جز معانى مرسوم، در رشد تکنیکهای غلبه بر ترس از مرگ نیزتاثیر گذار است. افراد با مجموعهی این عملها میل به جاودانگی را برآورده میسازند و در ناخودآگاه خود میتوانند به زندگی بعد از مرگ ادامه دهند. احساس رضایت فردی، چیزی که در جامعهی ما رو به کاهش است، مرهون برآورده کردن این میل و توانایی غلبه بر ترس از مرگ است. در حال حاضر ادیان به تنهایی قادر به پاسخگویی به این ترس نیستند.
آیا رابطهای بین ترس از مرگ و سیاست وجود دارد؟ به عبارت دیگر سیاست میتواند نقشی مثبت یا منفی در غلبه بر ترس از مرگ ایفا کند؟
در دو لحظه ویژه است که انسان به تمام معنا از مرگ جدا میشود. یکی از آنها لحظهی ارگاسم جنسی و لحظهی دیگر لحظهی انقلاب است. در این دو رخداد که یکی فردی و دیگری جمعی است فرد کاملاً بر ترس از مرگش غلبه میکند و زندگی را به تمام معنا فرا میخواند. این لحظهی انقلاب چیزی نیست جز سیاست ورزى همگانى. سیاست به معنای مشارکت تنانه برای بهبود و فربه کردن زندگی جمعى، مهمترین پدیده برای غلبه بر ترس از مرگ است. بیراه نیست که حکومتهای دیکتاتوری و توتالیتر یادآور مرگ هستند. چرا که آنها امکان زیست درخور و بهبود زندگی را از فرد میگیرند و فرد را به جنازهای متحرک حتى در خانهاش تبدیل میکنند. یکی از ویژگیهای نظامهای دیکتاتوری رواج دادن ترس از مرگ است. افراد تنها در یک کنش جمعی برای بهبود شرایط زندگیشان است که میتوانند، مرگ را عقب برانند. جامعهای که سیاست را به این معنا داشته باشد، جامعهای است که بیشتر از هر جامعهی دیگری زندگی را فرا میخواند و بر ترس از مرگ غلبه میکند.
ترس از مرگ در خودکشی به چه شکل نمایان میشود؟
لحظهی خودکشی لحظهای ست که فرد، ترس از مرگ خود را منتفی میکند. فکر میکند که دیگر امکان غلبه بر ترس از مرگ را ندارد و به راه دیگری میاندیشد. در واقع او با در آغوش کشیدن مرگ، میخواهد بر ترس از مرگ غلبه کند؛ با پریدن به درون مرگ. جامعه اى که برخوردار ازاین تکنیکها نباشد و یا جامعهای که سیاست را به معنای امید داشتن برای بهبود زندگی فردی و جمعی گم کرده باشد، چنان ترس از مرگ بر آن غالب میشود که پریدن به آغوش مرگ براى او راهکارى برای غلبه بر ترس از مرگ میشود. این خودکشى هم میتواند ساحت فردى را دربربگیرد و هم ساحت جمعى را. و این لحظهای به غایت تاریک و سیاه است.
منبع