هومن عباسپور: مرداد ۸۲ بود که در «دانشنامهی دانشگستر» هادی غبرایی برای قرارداد ترجمه و ویرایش مقالاتی به دفترمان آمد. مردی نسبتاً تنومند که موهای جوگندمیاش از پشت کمپشت شده بود ولی هنوز بالای سرش تکهای مو مانده بود. پیراهن چهارخانهی درشت سرخابی و شلوار مشکی مخملکبریتی با کفش مشکی نهچندان نو، ولی تمیز.
صدای نسبتاً کلفتی داشت با تهلهجهی گیلکی. از آن آدمهایی بود که چاقی و قهقههشان گواه مهربانی است و آنچه بیش از هر چیز در لحظهی اول دیدار میتوانستی یافت همین مهربانی بود که در لحن کلامش مشهود بود؛ چندان مهربان که اختلاف سنیمان به چشمم نمیآمد. خلاصه از آن آدمهایی بود که دوست داری جزو صمیمیترین دوستانت باشند.
بیش از نوشیدن یک فنجان چای ندیدمش. در همان چند دقیقه هم فرصت آموختن از دست ندادم و دربارهی تفاوت معنایی «گزینش» و «انتخاب» در جملهای که یکی از همکاران ویرایش کرده بود حرف زدیم و پاسخ سنجیده و توضیحاتش علاقهی زودهنگامِ مرا به او به احترامی همیشگی بدل کرد. خلاصهی حرفهایش این بود که این دو کلمه، علاوه بر اینکه طیف معناییشان در برخی بافتها تفاوت دارد، گاهی در لحن هم متفاوتاند و به این راحتی ویراستار نباید یکی از این دو تعبیر را جانشین آن یکی کند. شگفتا که در همان چند دقیقه برای بیان تفاوت معناییِ این دو کلمه در بافتهای مختلف چند جمله ساخت. آنها که سالها ویراستارند میدانند که ساختنِ چند مثالِ فیالبداهه برای نشاندادن تفاوت معناییِ دو کلمهی مترادف، آن هم در فرصتی کوتاه، کار آسانی نیست.
بیش از نوشیدن یک فنجان چای ندیدمش. و رفت. هنوز یک ماهی از همین تنها دیدارمان نگذشته بود که روزی از درِ دانشنامه که داخل آمدم، همکارم گفت «یه خبر بد. هادی غبرایی تو راه شمال تصادف کرده و مرده.»
وقتی همکارم این خبر را داد، یاد اردیبهشت ۷۳ افتادم که در دفتر مجلهی «تکاپو» کار میکردم که سردبیرش منصور کوشان بود. یک روز از دانشکده که به دفتر آمدم، کوشان گفت: «یه خبر بد. فرهاد غبرایی تو راه شمال تصادف کرده و مرده.»
با شنیدن خبر مرگ فرهاد، به اتاق خودم رفتم تا تنها باشم. نبودم. محمدجعفر پوینده، دبیر بخش اجتماعی مجلهمان که همیشه به من لطف داشت و به اتاقم میآمد، پیش از من آنجا نشسته بود؛ آن بزرگوارـ مهربان ـ فروتنی که به نام خدا چه بر سرش آوردند. وقتی داخل اتاق شدم، دیدم پوینده تنهاست، به پنجره نگاه میکند و بهزحمت دارد جلوِ گریهاش را میگیرد ــ بعدها شنیدم در فرانسه با فرهاد همکلاس بود ــ بهسختی جواب سلامم را داد. بغضی داشت که شاید مرا برای ترکاندنش مَحرم نمیدانست. لابد میخواست تنها باشد و یقیناً برای این تنهایی شایستهتر از من بود. پس اتاق را ترک کردم و در را پشت سرم بستم تا تنها باشد.
شهریور ۸۲ که همکارم خبر مرگ هادی را داد، هنوز یک ماه از تنها دیدارمان نگذشته بود. در آن لحظه، همهی این خاطرات از جلوِ چشمم گذشت. حالا دیگر نه فرهاد بود و نه هادی و نه پوینده. من مانده بودم با کوهی از بغض. به اتاق خودم رفتم و در را پشت سرم بستم. تنها بودم.