آنچه میخوانید گزیدهای است از پروندهی پدرخواندگان ادبی که در شمارهی اخیر (۵۳) نشریهی اندیشهی پویا منتشر شده است. نخست مقدمهای به قلم علیرضا اکبری و سپس یادداشت کمی تندوتیز ناصر زراعتی. دیگر مطالب این پرونده را در خود نشریه مطالعه کنید.
علیرضا اکبری: در حالات و مقامات منصور حلاج گفتهاند هنگامی که خاکستر او را به آب میدادند، آب دجله قوت گرفت و بیم آن میرفت که بغداد یکسر زیر آب رود. خادم او خرقهی مرادش را به لب دجله برد تا «آب باز قرارِ خود شد و خاکستر خاموش گشت.» خرقه نماد صوفیگری و از ارکان مهم فرهنگ کهن فارسی است و چون نیک بنگریم ردپای فرهنگی که مراد میطلبید و خرقه میبخشید تا امروز نیز در عرصهی فرهنگ و هنر فارسی قابل ردگیری است.
جلال آلاحمد بعد از اینکه نمایش چوب به دستهای ورزیل را دید جایی نوشته بود «اینجا دیگر ساعدی یک ایرانی برای تمام دنیاست و این سکوی پرشی است از مسائل محلی به مسائل جهانی. اگر خرقه بخشیدن رسم بود من خرقهام را به غلامحسین ساعدی میبخشیدم.» آلاحمد سودای رهبری و مرجعیت ادبی در سر داشت. او در عصری میزیست که سارتر سرنمون روشنفکرانش بود؛ سارتری که اعلامیهی ضدجنگ در خیابان پخش میکرد و جایزهی نوبل را رد میکرد و مثل آلاحمد در باب همهچیز نظر میداد.
اما ادبیات داستانی بهجز آلاحمد رهبران دیگری نیز داشته است که ناخواسته یا خودخواسته موجآفرینی کردهاند و شاگرد تربیت کردهاند و سایهشان در دورهای یا تا امروز هنوز بر سر داستان و رمان فارسی سنگینی میکند. در میان آنها که نامشان به ذهن میرسد شاید بتوان گفت نام صادق هدایت، هوشنگ گلشیری و رضا براهنی در کنار آلاحمد از دیگران پررنگتر است.
هدایت چهرهی مرکزی روشنفکران مدرن ادبی عصر رضاشاهی بود. حلقهی رَبعه گرد او شکل گرفت و بر خلاف آنچه تصور میشود هدایت در دورهی پرکاریاش معاشرانی پرشمار داشت. انجوی شیرازی در خاطراتش از صادق هدایت از معاشران نزدیک هدایت نام میبرد و در سیاههی این نامها بیش از چهل تن از روشنفکران و نویسندگان و شعرا از نوآمدگانی چون آلاحمد و گلستان تا سیاستمردانی چون تقیزاده و ادبای جاسنگینی چون سعید نفیسی به چشم میخورد. هدایت در تشویق و راهنمایی نویسندگان نوپا به نوشتن و کار جدی ادبی، همچون آلاحمد از خود جدیت نشان میداد.
بزرگ علوی در مورد این وجه از شخصیت هدایت مینویسد: «صادق هدایت مشوق همهی ما بود در تألیف و تحقیق. یکی را به تألیف تشویق میکرد و یکی را به ترجمه، و دیگری را به نمایشنامهنویسی و صحنهپردازی. هر کدام از ما کاری که در دست داشتیم، میآمدیم برای همدیگر در کافه یا خانه میخواندیم…». کافهنشینی و زندگی محفلی هم از مشخصههای هدایت بود همچنان که آلاحمد و براهنی چنین بودند. گلشیری هم مانند هدایت برای نویسندگان نوپا وقت فراوان میگذاشت. ناصر زراعتی دربارهی این وجه از شخصیت گلشیری میگوید: «گلشیری برای برگزاری این جلسات خیلی مرارت میکشید. در همان جلسات پنجشنبهها که بعدها تشکیل دادیم بارها از سوی خودیها و غیرخودیها مسائلی پیش میآمد و انگهایی به ما میزدند که من خودم میبریدم و میگفتم آقا ولش کنید ارزشش را ندارد. برویم کار خودمان را بکنیم، چقدر تهمت و دروغ و افترا بشنویم. ولی اینها هیچکدام گلشیری را ناامید نمیکرد. ریشهی این گرایش گلشیری به کار جمعی معلم بودن او بود.»
براهنی هم تقریباً همزمان با گلشیری کارگاههای قصهنویسی خودش را در گوشهی دیگری از تهران اداره میکرد و ایدههایی متفاوت با ایدههای گلشیری را در میان نسل جوان داستاننویس رواج میداد که ملهم از ادبیات پستمدرن بود. وجه بارز براهنی وجه نقادیاش بود که در آلاحمد و هدایت و گلشیری هم برجسته بود. هدایت در اوان جوانی رسالهی وغ وغ ساهاب را نوشته بود و از صدر تا ذیل گرانسنگانِ ادبی معاصرش را در آن به ریشخند گرفته بود. آلاحمد در مسیر نقادی و تاختن به دیگران تا آنجا پیش رفته بود که به قول آغداشلو «همه از او حساب میبردند و اگر حکم میکرد که چیزی نباید انجام بشود، کسی در فلان مجله نباید کار بکند، یا با فلانی نباید آمدشد بشود، همانطور میشد.»
نقدهای تند گلشیری بر معاصرانش از دولتآبادی گرفته تا گلستان و این آخریها عباس معروفی هنوز که هنوز است گاه گرد و غبار برخی اختلافات کهنه را برمیانگیزد اما نقدهای براهنی از سکهای دیگر بود. براهنی گاه نقد را تا مرز اثری ادبی برمیکشید و گاه با اظهارنظرهای متناقضش در باب موضوعی واحد در برهههای گوناگون، سلامت نفس و قلمش در مقام منتقد را زیر سؤال میبرد.
این چهار تن چند ویژگی مشترک داشتند؛ روحیهی نقادی، هدایتگری و شاگردپروری، و داشتن نظریهای یگانه و منحصربهفرد در باب داستان و رمان. آلاحمد و گلشیری بهجز جهان داستانی منحصربهفرد نثری یگانه و متمایز نیز داشتند که خواننده را با خواندن اولین سطور، حتا اگر نام نویسنده بر نوشته نمیبود، متوجه هویت نویسنده میکرد. در این میان، بهخصوص جلال با نثر شلاقی و گوشت و خوندارش خواننده را حتا اگر با او همرأی نمیبود مرعوب و مفتون میکرد.
اما آیا همهی اینها که برشمردیم دلایلی کافی است تا ردای رهبری ادبی را بر شانههای این چهار تن بنشاند؟ آیا خودکشی هدایت در محبوبیتش مؤثر نیفتاده بود؟ آیا گفتمان تقابل با غرب که جلال در دههی چهل نمایندگیاش میکرد و داشت به گفتمان غالب روشنفکری آن دهه بدل میشد نقشی در رقم زدن اتوریتهی آلاحمد نداشت؟ آیا تاختن گلشیری به تقریباً تمام چهرههای مهم همعصرش و از سکه انداختن آنها در مقالات و جلسات ادبی پرشمارش او را به عنوان تنها سرنمون ادبیات جدی در عصر خودش تثبیت نکرد و آیا براهنی بدون خط عوض کردنهای پیاپی و بدون محبوبیتِ برآمده از کارگاههای داستاننویسیاش میتوانست نظریهی ادبی خود را به مثابه تنها نظریهی مقبول رمان در دهههای پس از انقلاب جا بیندازد؟
سودای رهبری، از جلال آل احمد تا رضا براهنی
نگاهی به کارنامهی پدرخواندگان ادبی و رضا براهنی
ناصر زراعتی: ادبیات مذهب و سیاست نیست که برای آن بتوان «مرجعیت» یا «رهبریت» قائل بود. میگویند ــ و بهدرستی هم میگویند ــ که مثلاً پاپ رهبر کاتولیکهای جهان است، یا مرحوم آیتالله بروجردی مرجع شیعیان ایران بوده است، یا فلان کس رهبر فلان حزب سیاسی است و بهمان شخص رهبرِ بهمان کشور جهان. روشن است که هر مذهبی نیازمند مرجع است و وجود مرجعیت در مذاهب گوناگون از ضروریات. در عالم سیاست نیز رهبریت لازم بوده و هنوز هم معمولاً لازم به نظر میرسد. (اینکه نوشتم «معمولاً» به این دلیل است که هستند حزبهایی که به رهبریت ــ به معنای رایج ــ دیگر باور ندارند. نمونهاش یکی از حزبهای سوئد است: «حزب سبز» یا همان محیطزیست که به جای «رهبر»، همیشه یک یا دو تن را «سخنگو» معرفی میکند.)
در «ادبیات» (بهخصوص و به طور کلی در هنر و فرهنگ)، چنین ضرورتی وجود ندارد. دنیای ادبیات هیچ شباهتی به دنیای مذهب و سیاست ندارد. نقش و کاربرد و تأثیر ادبیات نیز اصلاً همانند مذهب و سیاست نیست. نقش و وظیفهی مذهب آموزش اخلاقیات است به بشرِ زیانکار تا او را به رستگاری اخروی برساند و نقش و وظیفهی سیاست در نهایت، میباید که ایجادِ رستگاری دنیوی باشد برای آدمیزادِ همیشه خطاکار. هر مذهبی اصول و فروعی دارد که مقدس است و فرد مؤمن و معتقد به آن، تحت مرجعیت و رهبریتِ شخصیتی تقدسیافته، میباید که بدون چونوچرا، آنها را بپذیرد و در زندگی به کار بندد تا هم دنیا را داشته باشد و هم آخرت را.
سیاست هم ــ که برای خودش نوعی «علم» است ــ اصول و فروع و قواعدی دارد که اهل آن ناگزیرند به رعایت آنها؛ گیریم که در این عرصه، بر خلاف دنیای مذهب، نهتنها اثری از قداست در میان نیست، که میتوان مصرع ایرجمیرزا را مصداقِ صحیح آن دانست: «سیاستپیشه مردم حقهبازند». همان اندازه که صداقت و پاکی از وجوه مثبت مذهب است و آن را قرین توفیق میکند، در عالم سیاست، تجربهی تاریخی نشان داده است که این دو صفت معمولاً حاصلش چیزی جز شکست نبوده و نیست.
بهتر است سخن را کوتاه کنم و بیش از این وارد چنین مقولاتی نشویم. ادبیات و انواع گوناگون آن، اگرچه هر یک برای خودشان اصول و قواعدی دارند و گاهی هم دیده شده و میشود که هدف از آن را رستگاری جانِ آدمی دانسته و میدانند، اما مهمترین ویژگیاش «آفرینش» است. این «آفرینش» البته که امری است کاملاً فردی و هیچگونه مرجعیت و رهبریتی را برنمیتابد. (این نظر من است؛ دورافتادهای که خود اذعان دارد نظراتش چندان بهدردبخور و جالبتوجه و تعیینکننده نیست و حتماً بسیاری ــ از جمله خود شما اهالی اندیشهی پویا ــ با آن موافقت که ندارید هیچ، برای هیچ کدامشان تَره هم اگر خُرد نکنید، ایرادی نخواهد داشت.)
پس روشن است که با این «گمان» شما («از سال ۱۳۰۰ تا امروز، چهرههایی چهرهی ادبی بودهاند که هر یک بهنوعی و در ابعاد خاص خودشان، ردای رهبری ادبی را در دورهای در شعر و نثر بر تن داشتهاند.»)، موافق نیستم. این عدم توافق با شما، البته دلایلی دارد که مهمترینش را در بالا توضیح دادم. در مورد این «چهار چهرهی ادبی» هم کوتاه، نظرم را خواهم گفت و در مورد آخرین چهره (آقای دکتر رضا براهنی) که مشخصاً نظرم را جویا شدهاید، کمی بیشتر خواهم نوشت. پرسش اصلی این است که این «ردای رهبری ادبی» را چه کس یا کسانی بر تن این افراد (شاید بتوان گفت: «آلِ رَدا») پوشانده است؟
***
۱ـ شاید بهجز چهار تنی که شما نام بردهاید بتوان نام شاملو و نیما را هم اضافه کرد که دیگرانی آنها را ملبس به ردای رهبری ادبی کردهاند. از این شش تن، من سعادت داشتهام که محضر سه تن را درک کنم: شاملو، گلشیری و آقای دکتر براهنی. صادق هدایت حدود شش ماه پیش از به دنیا آمدن من، خودخواسته از دنیای ما رفته بود. نیمای بزرگ وقتی از دنیا رفت که من کلاس دوم ـ سوم ابتدایی بودم. و اگرچه هنگام از دنیا رفتن جلال آلاحمد، جوانی بودم هجدهساله، اما متأسفانه سعادت دیدار و آشنایی با آن مرحوم را هیچگاه نیافتم؛ هرچند تا همان زمان، تمام نوشتههایش را با علاقه دنبال میکردم و با دقت میخواندم. (همچنان که نوشتههای هدایت و نیما را هم نخوانده نگذاشته بودم.) تنها توانستم در مراسم خاکسپاری آن مرحوم در سال ۱۳۴۸ شرکت کنم (که شرح آن را جایی، مفصل نوشتهام).
با گلشیری پیش از انقلاب و با شاملو و آقای دکتر براهنی در بعد از انقلاب آشنا شدم. آشنایی با گلشیری و شاملو به دوستی و همکاری انجامید. این دوستی و همکاری البته که با گلشیری خیلی بیشتر و نزدیکتر و صمیمانهتر بود. اما با آقای دکتر براهنی تنها سعادتِ آشنایی و همراهی در جلسات کانون نویسندگان ایران و بعدها، نشستهای جمع مشورتی و چند دیدار در تهران و سوئد داشتم که متأسفانه ــ به دلایل گوناگون ــ نتوانست به دوستی و همکاری بینجامد. (شاید غیر از برخی اختلاف سلیقهها، مهمترین دلیل نگارش آن سه نقد بود در مورد رمانهای تازهمنتشرشدهی ایشان و چاپ دو تا از آنها در کتابهای نقد آگاه که استاد نهتنها به حرفهای من توجه نشان ندادند که مرا در صف معاندان جای دادند.)
اینها را نوشتم تا بگویم که به نظر من، چهار تن از این شش تن هیچ ادعایی در زمینهی مرجعیت و رهبریت ادبی نداشتهاند و هیچگاه سنگینی چنان «ردا»یی را بر شانههای خستهی خود، احساس نکردهاند.
در مورد شاملو و گلشیری و نظراتشان، غیر از شاهدِ حیّ و حاضر آثارشان، من هیچ کلامی از ایشان نشنیدم که به ادبیات طوری نگاه کنند که با همهی بزرگی و کارهای مهمشان، بخواهند در کسوت «رهبر» یا «مرجع» ظاهر شوند یا کسانی از آنها اینگونه یاد کنند.
اگرچه گلشیری در کنار نوشتن، همیشه معلم باقی ماند و چون آموزش و نقد و بررسی را لازم و مفید میدانست، از شرکت در انجمن ادبی صائب تا جلسات «جُنگ اصفهان» و بعدها، جلسات متعدد داستانخوانی و شعرخوانی و بحث و گفتوگو در «کانون نویسندگان ایران» و مشخصاً جلسات مشهور به «پنجشنبهها» گرفته تا پس از آن، کلاسهای داستاننویسیاش، پیوسته تا پایان عمر، در تلاش بود، اما بر خلاف تصور نادرست خیلیها (از جمله شما دوستانِ اندیشهی پویا که به آن جلسات اَنگِ «محفل» زدید!) نمیخواست نه مرجع باشد، نه رهبر.
زندگی و کار نیما و هدایت خوشبختانه ــ از پس اینهمه سال ــ تا این حد روشن شده است که آن دو بزرگ، بهویژه نیما، با آنکه بر اهمیت کارهای تأثیرگذارشان کاملاً آگاه بودند، اما هرگز به ادبیات (شعر و داستان) همچون مذهب و سیاست نگاه نمیکردند تا خیال مرجع و رهبر شدن به ذهنِ روشنشان حتا خطور کند. یادداشتهای نیما از مرارتهایی که میکشید حکایتها دارد و آخرعاقبتِ تلخِ زندگی هدایت نشان داد که تا چه اندازه رنج میکشیده است.
میمانَد دو تن: مرحوم جلال آلاحمد و آقای دکتر رضا براهنی.
۲ـ آلاحمد اما به ادبیات طور دیگری نگاه میکرد. در همان عمر کوتاهش، بارها آرزو و ادعای مرجعیت و رهبریت خود را نشان داد. حتا «خرقه» هم بخشید به غلامحسین ساعدی؛ گیرم که در آن مقاله، فروتنانه، از کلمهی «اگر» استفاده کرده باشد. شاید تجربهی مذهبی بودن و گرایش و توجهش به مذهب در آغاز (سالهای نوجوانی) و پایان عمرش و فعالیتهای سیاسی او (چه در «حزب توده» و بعد از انشعاب، در «نیروی سوم» و بعدها، به اشکال دیگر) در این باور و ادعا، تأثیر داشته است. زیاد مطمئن نیستم.
و آقای دکتر رضا براهنی که از یاران و پیروان آن مرحوم بود، بارها، مشخصاً در دههی هفتاد، ضمن افسوس خوردن بر نبودِ «رهبریت» در ادبیات، خود را شایستهی این مقام والا دانستهاند. فکر میکنم این «گمان» شما ناشی از عملکرد و نظر این دو بزرگوار است (که هرچه خاکِ اوست، عمر ایشان باشد).
اکنون، از پسِ گذشت نیم قرن از فوت زودهنگام جلال آلاحمد، شاید تنها همنسلان من به یاد بیاورند که اتوریتهی آن مرحوم چگونه توانسته بود در کوتاهمدت، اثر بگذارد روی سادهانگارانی که همیشه بوده و هستند؛ نویسندگان و روزنامهنگارانی که کارشان «تقلید» بود، حتا تقلید از شیوهی نگارشِ ویژهی او. اما گذشت زمان نشان داد که اینگونه تقلیدها از هر مرجعِ تقلیدی که میخواهد باشد، در عرصهی ادبیات، سطحی است و زودگذر.
از دوستیِ نزدیک و صمیمانهی آقای براهنی جوان با آلاحمد (که در همان سنین چهل و اند سالگی، کبادهی شیخوخیت میکشید)، نمیخواهم با عنوانِ «مرید و مرادی» یاد کنم، اما نوشتههای آن زمان ایشان برای بسیاری این شبهه را ایجاد میکرده است.
غلامحسین ساعدی نیز از علاقهمندان و یاران نزدیک آلاحمد بود که او نیز متأسفانه زود از دنیا رفت. ساعدی خوشبختانه آنقدر هوشیار بود که آن خرقهبخشی را نه آن زمان در دههی چهل و نه تا زمانی که زنده بود، به ریش بگیرد. او در زمینهی آفرینشِ ادبی ــ نوشتن داستان کوتاه و بلند و نمایشنامه ــ به کار خود میپرداخت.
در این مختصر، امکان پرداختن به نوشتههای آقای دکتر براهنی در زمینهی ضرورت وجود «رهبریت» در ــ به تعبیر ایشان ــ «ادبیّت» نیست. تنها این اشاره شاید کافی باشد که ایجاد چنین موجهایی زودگذر ــ اما معمولاً مخرّب ــ در تحلیل روانشناختی، نتیجهی گونهای اگوئیسم است و بال و پر دادن به این خیال باطل در حیطهی قیاس با دیگران.
نمونهای دیگر از این دست موجها، در دههی هفتاد، طرح مسئلهای با عنوان «نسل سوم» از سوی برخی دوستان اهل ادبیات، در یکی ـ دو نشریهی آن زمان است که من نظر مخالفم را در گفتوگویی با دوست عزیز متأسفانه از دنیا رفته منصور کوشان، روشن و بهتفصیل بیان کردهام. این را هم اضافه کنم که آن زمان، در میان دوستان، معدود بودند همنظرانِ من…
روشن است که چنین موجهایی میآیند و میروند و با گذشت زمان، فراموش میشوند. اما گاهی با همهی زودگذری، آثاری معمولاً تخریبی از خود بهجا میگذارند. چنین تخریبهایی اگرچه کوچک و اندک است و با گذشت زمان، ترمیم خواهد شد، اما در کمالِ تأسف، ممکن است موجب گمراهی برخی استعدادهای جوان شود؛ استعدادهایی که میتوانسته و میتوانند به دور از «تقلید» (که مولانا بهدرستی فرموده: «خلق را تقلیدشان بر باد داد!»)، هر یک، در حد توانِ آفرینشِ فردیِ خود، شکوفا شوند و آثاری ارزشمند به وجود آورند.
اگر از بدآموزیها و تأثیرات مخرّب استاد دکتر براهنی در عرصهی شعر (که مفصل توضیح دادهاند که چرا ایشان دیگر «شاعری نیمایی» نیستند!) بگذریم، در زمینهی داستاننویسی (که بیشتر تلاشهای ایشان را در کلاسهای درسیشان شامل میشد)، به چند مورد میتوان اشاره کرد: یکی تسویهحساب شخصی و خصوصی را وارد ادبیات داستانی کردن، دیگر توجهات بیش از اندازهی لازم و معقول به اسافل اعضا و نقش آنها و سرانجام، تئوریزه کردن ضعف در زبان فارسی با توجیهات مندرآوردی…
وقتی نویسنده و شاعر و منتقدی نامدار که به جای نوشتن به زبان مادری (ترکی آذربایجانی)، به زبان فارسی مینوشته و مینویسد، در پاسخ به نقدهایی که در مورد اشکالات فارسینویسی ایشان نوشته میشده، به توجیهاتی اینگونه متوسل میشوند که: (نقل به معنا) من با خشونتِ زبان ترکی به لطافتِ زبان فارسی تجاوز میکنم!، دیگر چه میتوان گفت؟
زمانی، در تأیید حق آموزش، سخن گفتن، خواندن و نوشتنِ به «زبان مادری» هر کس که میخواهد، نوشتم: ای کاش آقای دکتر رضا براهنی آثار ادبی خود ــ اعم از شعر و داستان ــ را به زبان ترکی مینوشتند و سپس، مترجمانی باسواد و چیرهدست، تحت نظارت ایشان، آنها را به زبان فارسی ترجمه میکردند تا ایشان ناگزیر از انجام چنین عمل شنیعی نمیشدند. و افزودم: تصور نمیکنم در انجام چنین کار نیکو و پسندیدهای، کسی مانع ایشان میشد یا هنوز هم میشود.
باری، در پایان، این تکرار را لازم میبینم که از یاد نباید ببریم که ادبیاتِ ارزشمند که میتواند مؤثر و ماندگار باشد، ثمرهی کار و تلاش صادقانه در خلوت است. پرهیز از تقلید و کوشش برای یافتنِ راهِ درستِ شخصی و آگاهانه و هوشیارانه دست به آفرینش زدن و البته که غافل نشدن از آموزش و توجه نشان دادن به نقد و بررسی.
***
یادداشت زیر را نیز احمد ابوالفتحی در واکنش به نوشتهی ناصر زراعتی دربارهی براهنی فرستاده است. از باب رعایت انصاف، انتشار آن در ادامهی این مطالب بهنظرم لازم بود. ـ رضا شکراللهی
آیا براهنی سودای رهبری داشت؟
احمد ابوالفتحی: در شمارهی پنجاهوسومِ نشریهی «اندیشه پویا» که در روزهای اخیر منتشر شده است، پروندهای هست با نامِ پدرخواندگان ادبی، که در آن چهار نفر از اهالیِ ادبیات، نظر خود را دربارهی جایگاه ادبیِ صادق هدایت، جلال آلاحمد، هوشنگ گلشیری و رضا براهنی بیان کردهاند. یکی از آن اهالیِ ادبیات ناصر زراعتی است که از اساس وصلهی پدرخواندگی را به هوشنگ گلشیری ناچسب میداند و معتقد است اگر کسی در ادبیاتِ معاصر داعیهی پدرخواندگی داشته، جلال آلاحمد بوده است و رضا براهنی. استناد او به ایدهای است از براهنی که با عنوان «بحران رهبری نقد ادبی» شناخته میشود. زراعتی گفته است: «در این مختصر، امکان پرداختن به نوشتههای آقای دکتر براهنی در زمینهی ضرورت وجود رهبریت در _به تعبیر ایشان_ ادبیت نیست. تنها شاید این اشاره کافی باشد که ایجاد چنین موجهایی زودگذر _اما معمولاً مخرب_ در تحلیل روانشناختی، نتیجهی نوعی اگوئیسم است و بالوپر دادن به این خیال باطل در حیطهی قیاس با دیگران.» میخواهم از این مجال اندک استفاده کنم و اندکی به ایدهی براهنی بپردازم تا ببینیم از متن او آیا آنچه زراعتی مدنظر دارد قابل برداشت است؟
براهنی در کتابِ کیمیا و خاک، پیش از آنکه بحث بحران رهبری نقد ادبی (و نه رهبری ادبی) را مطرح کند، مفهوم «مطالعات ادبی» را معرفی کند. ارائهی تعریفی دقیق از این مفهوم در آن کتاب، نشانگر نو بودن و ناآشنا بودن آن در روزگار طرح بحث است و در بستر مطالعات ادبی است که سخن از بحران رهبری نقد ادبی به میان میآورد. مسئلهی براهنی چنان که از متنش برمیآید سوءتعبیرها و سردرگمیها در برخورد با نظریههای ادبی است و مفهوم دیگری که در آن متن طرح میکند «محیط بحث ادبی» است. کارویژهی چنین محیطی چنانکه از کلامِ براهنی برمیآید، «اجتناب از سردرگمی خود و سردرگمی نسل جدیدی از نویسندگان که از پشت سر ما وارد میدان ادبیات میشوند» است. وقتی هنوز دربارهی ایدهای که برای اجتناب از سردرگمی ارائه شده است، تا این میزان سردرگمی وجود دارد تو خود حدیث مفصل بخوان…
شاید کلمهی مناقشهبرانگیز در کلامِ براهنی، کلمهی «رهبری» باشد. براهنی میگوید: «ما در عصر بحرانِ رهبریِ مطالعه، بحث و نقد و انتقاد ادبی هستیم و بر ماست که این بحران را حل کنیم.» از پس و پیشِ مطلب که در آن حتی کلامی دربارهی لزومِ فردمحور بودنِ این رهبری نیامده است. تاکید بر لزوم وجود محیطِ ادبی این نکته را در خود مستتر دارد که براهنی دارد از تعامل و ارتباط سخن میگوید و نه حکم صادر کردن و ولایت. محیطی که براهنی ترسیم میکند شباهتِ زیادی به ایدهی «میدان» در کلام بوردیو دارد. میدان از منظر بوردیو موقعیت اجتماعی سیال و پویایی است که سلسله مراتب عمل را شکل میدهد. دغدغهی براهنی هم چنان که از متنش برمیآید همین ساخت سلسلهمراتبی است و واژهی رهبری در کلامِ او، دلالتی غیر از یک رهبریِ فردی به معنایی که ما امروز میشناسیم دارد.
این نکته را هم باید مدنظر قرار داد که در زمان و مکانی که براهنی در آن این ایده را مطرح کرده است (یعنی انتهای دههی پنجاه و اوایل دههی شصت) رهبری در ساختار سیاسی هنوز مفهومی پویا بود. در فضای سیاسی دربارهی کم و کیف مفهومِ رهبری بحثهای زیادی شکل میگرفت و چنان نبود که این مفهوم دلالتی تثبیت شده داشته باشد. درست به خلافِ زمانی است که گلشیری آن جملهی معروفِ «من خودم را ولیفقیه ادبیات میدانم» را بیان کرد. نکتهی دیگری که شایان گفتن است اینکه، حذف اصطلاحِ رهبری از بافت کلامی براهنی، لطمهی چندانی به کلام او نمیزند. واژگان بنیادینِ آن کلام، «مطالعات ادبی» و «فقدان محیط بحث ادبی» هستند. به عبارتی براهنی به تشریح وضعیت میپردازد و اگر زمان و مکان را در نظر بگیریم، خواهیم دید که حدود چهل سال پیش بحثهایی را طرح میکند که حالا هم زنده هستند و موردِ بحث. پس حرفِ او از جنسِ خرقهبخشی نیست که اکنون بهانهای برای اگوئیست و متوهم پنداشتن او واقع شود.
منتشرشده در روزنامهی شهرآرا