محمدحسن شهسواری: بهرام صادقی بیش از هر نویسندهی ایرانی مدرن است. واژهی مدرن در اینجا بار ارزشی ندارد، هر چند در مورد صادقی از نکات بارز جهان داستانی او ست. بهرام صادقی به نحو بیسابقهای ـ در میان نویسندگان ما ـ در محل تلاقی دو ویژگی ادبیات مدرن ایستاده است؛ محلی که دو خط یکدیگر را قطع میکنند. خط اول داستان کوتاه است و خط دوم پرسه در فضای شهری.
داستان کوتاه علیرغم تصور برخی از دل رمان بیرون نیامد، بلکه محصول شرایط انسان و دنیای صنعتی قرن ۱۹ بود. انسانی که در زمانهی خویش نمیتوانست همهی آنچه را از ادبیات میخواست در رمان جستجو کند. رمان نسبت به داستان کوتاه نیاز به همدلی و همراهی خواننده داشت و انسانِ دنیای صنعتی نه فرصت چنین همذاتپنداریای داشت و نه اصولاً دیگر با چنان دیدی به ادبیات نگاه میکرد. چنان مخاطبی برنمیتابید که به تمامی خود را در اختیار هنرمند بگذارد. او در برخورد با اثر هنری، حقی را نیز برای خود میطلبید. به همین واسطه ژانر داستان کوتاه که بیش از همه به تصورات و پیشزمینههای فکری و ذهنی خواننده متکی بود، بهترین محمل برای انسان مدرن شد.
از طرف دیگر، انسان مدرن مرکز تحولات خود را از (روستا قلب تپندهی دورهی کشاورزی) به شهر و حاشیههای آن (مغز متفکر دورهی صنعتی) انتقال داد. ساختار عمودی آشکار ارباب ـ رعیتی تغییر یافت و به ساختار پنهان و افقی کارفرما ـ کارگر تغییر شکل داد. ویژگی عمدهی شهر، گمشدگی ست. شخص میتوانست یا مجبور بود در محلی زندگی کند که همه او را نمیشناختند. از سوی دیگر برای اولین بار، انسان، تنها جزئی از کاری را بر عهده داشت که بر کلیت آن اشراف نداشت. کشاورز با رابطهی بیواسطه با موضوع فعالیتش (زمین) میدانست چه میکند و به چه تعلق دارد اما انسان شهری (چه در کارخانههای بزرگ و چه در ادارات و سازمانهای غولآسا) تنها مهرههایی از چرخی عظیم بود و نمیتوانست با کلیت موضوع کارش ارتباط برقرار کند و شاید اصولاً از آن سر درنمیآورد. به همین واسطه، کمکم هویتباختگی و بیگانگی از خود، در ادبیات ظهور پیدا کرد.
بیشتر داستانهای بهرام صادقی در شهر و در فضای سرد و عبوس آن میگذرد. داستان کوتاه «مهمان ناخوانده در شهر بزرگ» از داستانهای نمونهای این رویکرد است. رحمان کریمی، کارمند یک اداره، سالها ست از روستا به در آمده، تحصیل کرده و حالا در بطالت محض و در تنهایی ملموسی در شهر زندگی میگذراند. ناگهان «لطفالله هادیپور» همولایتی قدیمی از روستا به دیدن او میآید و قصد ماندن پانزدهروزه میکند. انقلابی کوچک در زندگی حشرهوار رحمان کریمی اتفاق میافتد. زندگی او که در کار و تفریحات معمول خلاصه شده، از جریان عادی خارج میشود. رحمان بهرغم بیهودگی این زندگی، سخت به آن وابسته است و حضور لطفالله با آن ظاهر وحشی و روستاوار، سخت او را بر میآشوبد. او تمام سعی خود را میکند که لطفالله را از ماندن در شهر پشیمان کند. از آب و هوای بد میگوید، از سرقتهای بیشمار، از لوندی و بیهودگی، او را سوار تاکسیهای پر با رانندگان بیادب میکند، به رستوران میبرد و خرجهای گزاف میکنند و…
دست آخر لطفالله عطای شهر را به لقای آن میبخشد. صحنههای پایانی داستان که رحمان پس از بدرقهی لطفالله از ترمینال بازمیگردد، اوج نمایش ملال و تهی بودن زندگی معاصر است. او در شهر میگردد. باید خوشحال باشد. سبک شده است. ولی گویا آن قدر، که دیگر راهها را گم کرده است. صحنهای که او گریان، در خانهی خالی از لطفالله اسباب و اثاثیهاش را دیوانهوار بههم میریزد، چنان تکاندهنده و هراسآور است که آفریدنش تنها از نابغهای همچون بهرام صادقی برمیآید.
باری در این مجال کوتاه فرصتی برای واکاوی تمام زوایای پنهان و آشکار جهان داستانی بهرام صادقی نیست، اما مرور چندبارهی آثار او ـ بهویژه درهمروندگی حسرتآمیز فرم و محتوا ـ تا سالها میتواند چراغ راه نویسندگان ما باشد. نویسندهای که هم داستان کوتاه ایرانی را به اوج رساند و هم ادبیات ما را به دهلیزهای تودرتوی روابط شهری کشاند.