رمان طلابازی امیرحسین شربیانی از نگاه رها فتاحی
طرح
اگر آدمی به امید زنده باشد، بزرگترین امیدواری هر انسانی، رسیدنِ روزِ دستیابی ست به رؤیاهایش.. روزی که چه برسد و چه نه، حتا فکر کردن به آن حالِ آدم را خوب میکند، بهخصوص زمانی که دورنمایی پیش چشم داشته باشی داری و مسیری را پیش رویت ببینی که به آن روز خواهد شد رسید.
فکرش را بکنید کسی رؤیای رسیدن به یک زندگی اعیانی را در سر میپرورد. او، فارغ از اینکه به آن روز میرسد یا نه، باید دورنمایی برای خودش داشته باشد. حالا همین فرد، نوهی جوانِ «زرافشان»، طلافروشِ بزرگِ بازار است و مغازهی طلافروشی کوچکی در بازار تهران دارد. همینها کافی نیست تا او مسیر را برای رسیدن به رؤیایش هموار ببیند و آن همه امید، کاذب و مخرب نباشد؟
طرحِ «طلابازی» نخستین رمانِ «امیرحسین شربیانی»، به همین سادگی ست. ماجرای جوانی به نام «پیمان»، که کودکیاش در خانوادهای مرفه طی شده و پدرش هرچه را داشتهاند بر باد داده است. او حالا نه تنها باید از پسِ مخارجِ خودش و پدر و مادرش بربیاید که باید هر روز و هر شب به رؤیاهایش فکر کند؛ رؤیاهایی که روزی واقعیتِ زندگی او بوده و امروز تنها رؤیایی شیرین است برای آینده. آیندهای که برای رسیدن به آن باید مسیرِ سرنوشت را تغییر داد.
طرح رمان بسیار ساده است؛ سادگیای که اگر نوشتنِ رمان را طناببازی در نظر بگیریم، میتواند طنابِ باریکی باشد برای نویسندهای که روی آن قدم میزند. از طناب باریک، سقوطْ محتمل بهنظر میرسد. اگر نویسنده بخواهد تا انتهای مسیر را برود و سقوط نکند باید تعادلش را حفظ کند، تعادلی که بیش از هرچیز با تعلیق حفظ میشود، تعلیقی که انگار در این طرح چندان وجود ندارد. سؤالهایی که به ذهن مخاطب میرسد و ستونهای تعلیق را میسازد، در این طرح بسیار محدود است و همین کار را دشوار میکند. طلابازی اما تعادل را حفظ کرده، آن هم به کمک طرحهای فرعی که چنان در تاروپودِ طرحِ اصلی تنیده شدهاند که انگار بخشی جدانشدنی از بدنهی اصلی اند.
تمام آنچه بهعنوان طرح رمان در نظر گرفتیم در همان چند صفحهی نخست باز میشود و در همان صفحات نخست با ورود دو شخصیتِ پیچیده به داستان تعلیق آغاز میشود و سؤالها پشتِ هم ذهنِ مخاطب را درگیر میکنند. این شروعِ خوب که در خَلق آن نمیتوانِ مکانِ روایت (طلافروشی) را نادیده گرفت، نخستین برگِ برندهای ست که «طلابازی» برای مخاطب رو میکند.
شخصیت
«پیمان» شخصیتِ اصلی و راوی طلابازی جوانی عاشقِ بازار است که رؤیاهای بزرگش اگرچه دور به نظر میرسند، دستنیافتنی نیستند. برای تشریح موقعیت پیمان همانطور پیش میرویم که در رمان اتفاق میافتد: «پیمان» جوانی ست با رؤیاهایی که روزی واقعیتِ زندگی خانوادهاش بوده. خانوادهای که با قماربازیهای «تورج» (پدر) همه چیزش را از دست داده و حالا «پیمان» تلاش میکند واقعیتِ گذشته را برگرداند. او رابطهی خوبی با پدربزرگش داشته، حالا تنها ست و چه از همجنس و چه از جنس مخالف، دوستی ندارد و همین نخستین خلاءِ زندگی او ست که در همان اوایل رمان زندگی او را دچار تغییر میکند و به نظر میرسد او از مسیری که در نظر داشت، در حالِ انحراف است.
یکی از نکاتِ مهمی که میتواند یک رمان را در مقامی بالاتر بنشاند، توجه به جایگاهِ راوی، به معنای جای+گاه، است؛ اتفاقی که بهنظر میرسد در طلابازی نه از سرِ اتفاق که با برنامهریزی قبلی رخ داده است. از لحاظِ «گاه» (زمان)، راوی در نقطهای ایستاده که چرایی وضعیتِ کنونیاش برای خودش و مخاطب مشخص است و همینجا پیدا میشود که قرار نیست بهدنبال چرایی وضعیتِ امروز بگردیم بلکه باید اننظار آینده را بکشیم؛ آن هم پابهپای «پیمان». مخاطب در رمان همزمان با راوی پیش میرود و این گامِ محکمی ست که نویسنده برمیدارد تا مخاطب را روی ریلی حرکت دهد که تا انتهای رمان جویای اوضاع و احوالِ «پیمان» بماند. «مکان»ی هم که راوی ایستاده، هوشمندانه انتخاب شده که در بخشِ فضاسازی به آن خواهیم پرداخت.
«پیمان»، هم به واسطهی پرداختِ خوبِ جایگاهش در ابتدای رمان و هم بسط و گسترش موقعیتی که در آن گرفتار است در طول رمان، از تیپ خارج شده و تبدیل میشود به شخصیت. او هر جوانی نیست که پدرش با قمار زندگی را به باد داده. او «پیمان» است، که میانِ آن همه دختر، عاشقِ دختری میشود که با بقیه و با ملاکهای متعارفِ زیبایی و جذابیت فاصله دارد. او در تمامِ طولِ رمان در رؤیای «مرسدس بنز» است، نه در رؤیای یک ماشین مدل بالا. او علیرغم رؤیاهای بزرگی که در سر دارد، امروزش را پنهان نمیکند و…
با این همه، پیمان یک قهرمان نیست؛ قهرمانی که قرار است سرنوشت را تغییر دهد. بلکه انسانی ست واقعی. جوانی با رؤیاهای بزرگ که خطاهایی هم دارد و برخلاف آنچه باید، بهدفعات پایش را پس میکشد و نمیتواند آنطور که برای رسیدن به رؤیاهایش نیاز است، بجنگد.
«اشکان» دیگر شخصیتِ رمان که بخشی از جاهای خالی زندگی «پیمان» را قرار است پر کند نیز ویژگیهای منحصربهفردی دارد. ویژگیهایی که کمک میکند صرفاً در قالب یک جوانِ پولدار و جذاب نماند. «اشکان» شخصیتِ جذابی ست که مدام منتظر اید حرکتی از او سر بزند و بدل شود به شخصیتی منفی، اما درست همان لحظه با کلمهای، حرکتی، نگاهی حتا، همانطور که راوی میگوید، شخصِ مقابلش را نرم میکند و دوباره همان آدمِ جذابی میشود که در ابتدای رمان دیدهایم. «اشکان» به واقعیتِ داستانیای که از او ساخته شده بسیار نزدیک است. همان آدمی ست که شاید نتوان مثالش را بهسادگی در اطرافمان پیدا کنیم، اما میشود پذیرفت که هر کسی را میتواند رام کند. «اشکان» که در ابتدای رمان بهنظر میرسد در جذاب بهنظر رسیدنش برای دخترهای اطرافش اغراق شده، مخاطب را به نقطهای میرساند که به تمام آن دخترها حق میدهد آنطور جذبِ شخصیتِ مستحکم و گیرای او شوند.
«مهدیه»، مادر راوی هم علیرغم حضورِ کمرنگش در داستان با تصمیمهایی که در طول هفده روز زمان واقعی رمان میگیرد، از تیپِ مادرهای دلسوز و پاسوزِ فرزند و شوهر خارج شده و بدل میشود به شخصیتی با هویتی مستقل و همین توجه به کنشهای شخصیتهایی که حضورشان در رمان کمرنگ است به شخصیتپردازیهای موفقِ «طلابازی» قدرتِ بیشتری میدهد. جز «مهدیه»، «زهرا» معشوقِ «پیمان» نیز همینطور است، حضورش کم است اما مؤثر.
در بین شخصیتهای اصلی، «تورج» بیش از همه به تیپِ شخصیتی خودش نزدیک است. «تورج» همان قماربازی ست که همهچیز را بر باد داده و بر همان مدار حرکت میکند و هرچند گاه با طرحهای فرعی وابسته به «تورج»، مانند دیدگاهش نسبت به خانوادهی پدریاش، جنگیری و… سعی شده «تورج» با قماربازهای تیپیکِ داستانها و فیلمها فاصله داشته باشد، اما ردِ این تفاوتها آنقدر کمرنگ است که چندان به چشم نمیآیند.
«باباجیلی» (پدربزرگ راوی) که در داستان حضور فیزیکی ندارد و تنها مخاطبِ درددلهای راوی ست، با آنکه به پدربزرگِ خوبِ قصهها نزدیک است اما میشود تمامیتش را پذیرفت، مردِ مستحکم و قابل احترامی که میشود دوستش داشت، نه به عنوانِ پدربزرگ که به عنوان همان «باباجیلی».
فضاسازی
فضاها در طلابازی نه تنها به واسطهی انتخاب مکانهایی متفاوت بلکه با رعایتِ نکاتی کوچک اما مهم، فضاهایی دلچسب هستند که کنجکاوی مخاطب را تحریک میکنند. در همان ابتدای رمان، مکانی که راوی در آن ایستاده متفاوت است. انتخاب طلافروشی به عنوان مکان در داستان چیزی ست که کمتر دیدهایم و همین به تنهایی میتواند به جذابیتِ یک اثر کمک کند. کاری که «فیلیپ راث» در «یکی مثل همه» بهخوبی انجام میدهد و امیرحسین شربیانی در طلابازی تا حدود زیادی از این امکان استفاده کرده است. خانهی «اشکان»، که راوی آن را به «نیایشکده» تشبیه میکند نیز همین امکان را ایجاد میکند؛ خانهای عجیب و در عینِ حال ساده و آشنا. سایر مکانهای داستان نیز، از خانهی «زهرا» تا «قمارخانه»، همه و همه همین ویژگی را دارند. در این میان شاید تنها بشود گفت «بازار» ویژگی منحصربهفردی ندارد که آن هم با توجه به ارتباط محتوایی مکان با محتوای داستان، انتخابی هوشمندانه بهنظر میرسد.
تعلیق
تعلیق را میتوان به سه نوع تقسیم کرد: تعلیق در زبانِ راوی؛ تعلیق در طرحهای فرعی؛ تعلیق در طرح اصلی.
«طلابازی» نوع اول تعلیق را ندارد و چندان در زبانِ راوی نمیتوان تعلیق دید. شیوهی روایتِ او صادقانه است و چیزی را پنهان نمیکند. ذاتِ زبانش هم پنهانگر نیست. طرحِ اصلی رمان نیز تعلیقِ چندانی ندارد اما آنچه رمان را جذاب میکند، تعلیقی است که در طرحهای فرعی ایجاد میشود. تعلیقی که گاه در هر بخش ایجاد میشود و گاه آنقدر در دلِ داستان تنیده است که بهسختی میتوان آن را از دلِ طرح اصلی بیرون کشید.
در همان ابتدای رمان این شیوه با ورودِ «اشکان» به مغازه آغاز میشود و با خروجش ادامه پیدا میکند، بعد ورود «تورج» به مغازه و شخصیتش تعلیقِ جدیدی ایجاد میکند و این زنجیره تا پایانِ داستان، حتا تا صحنهی پایانی نیز ادامه دارد و بیهیچ تردیدی بهترین وزنهای است که نویسنده برای حفظ تعادل از آن استفاده کرده است.
درونمایه
در دیدگاهِ ادیان گوناگون گرفته تا ایدئولوژیهای غیردینی و مکاتبِ مختلفی عرفانی، همه و همه همانقدر که برای انسان اختیار قائل اند، سرنوشت او را نیز از پیش تعیینشده میدانند. حال در هر دیدگاهی سهم یکی بیشتر از دیگری است یا جبر یا اختیار، اما کمتر دیدگاهی را مییابید که انسان را تمام و کمال مختار بداند. فرهنگ امریکایی معتقد است شانس همان مسیری ست که شما برای رسیدن به اهدافتان انتخاب میکنید و با همین اعتقادِ ساده میتوان گفت که سهمِ اختیار در زندگی انسان بیشتر از جبر آن است، اما در فرهنگ شرقی سهم اختیارِ انسان کمتر است. همین که «پدر کو ندارد نشان از پدر» که تنها به شکل ظاهری محدود نمیشود، همینکه فرهنگِ کسبوکار در اینجا موروثی ست و همینکه ارث و میراث نقش پررنگی در زندگی مادی ما دارد، همهی اینها نشان میدهد که ما بیش از آنچه باید سرنوشتمان را از قبل تعیینشده میدانیم.
درست یا غلط، این طرز فکر در ما پررنگ است. وقتی در شبکههای اجتماعی در قسمت شغل بهکرات با عنوان: «جیبِ بابام» روبهرو میشویم و «بچهپولدار» بودن، خودش شغل حساب میشود، میتوان به این نکته پی برد که زندگیها در اینجا وابسته به پدران و مادران و در نتیجهی آن، بخش اعظمی از آن از پیش تعیینشده است.
اما «طلابازی» و طرحش، انگار میخواهند از این طرز فکر فرار کنند. «پیمان» قرار است مانند «تورج» نباشد و قرار نیست قماربازی و بر باد دادن را به ارث ببرد. او میخواهد مانند یک نسل قبلتر، «باباجیلی» باشد و میخواهد این را خودش انتخاب کند و برای رسیدن به این هدف خودش را در مسیرِ شانس قرار داده است. اما «پیمان» موفق میشود؟ آیا از سرنوشت گریزی هست؟ آیا میتواند «تورج» نباشد، آیا او، «مهدیه»، «زهرا» و… میتوانند زندگیشان را آنطور که خودشان میخواهند، بسازند؟
اینها سؤالهایی ست که طلابازی به آنها پاسخ میدهد. فارغ از زندگی واقعی باید در رمان دنبال پاسخِ این سؤالها گشت. باید دید امیرحسین شربیانی چهطور فکر میکند، یا لااقل روی طنابی که طلابازی را ساخته، چهقدر برای شخصیتها حقِ انتخاب میگذارد و آیا آنها میتوانند تعادلشان را تا انتهای مسیر حفظ کنند یا سقوطشان از پیش مشخص است؟
***