خوابگرد

داستان کوتاه «میدان آزادی»، بهزاد ناظمیان‌پور، شاهرود

میدان آزادیِ شاهرود یکی از میدان‌های شمالی شهر است. میدانی‌ست مستطیلی‌شکل که به جای عرضِ مستطیل، دو نیم‌دایره دارد. وسط میدان را چند باغچه‌ی طولی کشیده‌اند با پیاده‌روهای میانِ باغچه‌ها و نیمکت‌های کنار پیاده‌روها. درست در میانِ میدان، رستورانی شیشه‌ای و گرد قرار دارد که به غیر از سالن، پشت‌بامی دارد برای بهار و تابستان. پنجره‌های رستوران هره‌ای به بلندایِ کمر آدم دارد با شیشه‌هایی بلند که ناظران و عابرانِ بیرون را بر غذاها و آدم‌های توی رستوران مشرف می‌کند.

پاتوقِ ما نیمکت‌های پیاده‌روِ وسط میدان و جدولِ سیمانیِ دورِ باغچه‌ها بود. ما معمولن روی نیمکت‌ها و جدول‌های روبه‌روی رستوران می‌نشستیم. یا شاید هم چیزی ما را آنجا می‌نشاند. یکبار کسی گفت که انگار ما از رستوران برای تحریک شدن استفاده می‌کردیم. بیراه هم نمی‌گفت. خیلی از شب‌ها بعد از چند ساعتی نشستن در میدان، به چند خیابان آن طرف تر می‌رفتیم و فلافل می‌خوردیم. یا با دیدنِ مردان و زنانِ توی رستوران، درباره‌ی زنان و مردان راحت‌تر و بلندتر حرف می‌زدیم و متلک می‌انداختیم و فحش می‌دادیم. دورِ رستوران نشستن، به ما حق می‌داد. حق فلافل خوردن، حق دراندنِ چشم تا پشتِ‌ لباس‌ها و پیش‌بینی‌های رختخوابی برای زوجی که از پیاده‌روی بینِ ما و رستوران رد می‌شدند.

پیر شده بودیم. واضح است که پیر شده بودیم، چون برای فلافل خوردن و چشم‌چرانی و بدزبانی به محرک نیاز داشتیم. وقت‌هایی که پشت به رستوران می‌نشستیم، زوج‌های جوان و داف‌ها و پسرهای ژیگول تحریک‌مان نمی‌کردند. آن‌ها را از منظرِ جامعه‌شناسانه یا از منظرِ روان‌شناسانه بررسی می‌کردیم و وقتی جامعه‌شناسی و روان‌شناسی‌مان ته می‌کشید، ‌بازمی‌گشتیم به آغوشِ مادرِ غرغرویمان ادبیات و وقتی حرف‌هایِ ادبی‌مان تمام می‌شد، به قول «مسیح شیری» دست سکوت را می‌گرفتیم و به خانه می‌رفتیم. سکوت نمی‌گذاشت حرفی از فلافل بزنیم. تحریک نشده‌ بودیم و احساس عقیم بودن اذیت‌مان می‌کرد. به خانه که می‌رسیدم نیازِ مبرمی به هنر احساس می‌کردیم. یا می‌نوشتیم،‌ یا رمانی، شعری، داستان کوتاهی می‌خواندیم. گاهی هم به سایت‌های خبری ادبی سر می‌زدیم و در مفلسانه‌ترین وضع برای خود برنامه‌های کوتاه‌مدت و بلندمدت ادبی می‌ریختیم.

رستورانِ وسط میدان بیست سال پیش ساخته شد. آن سال‌ها نمادِ تواَمانِ تفریح و غرورِ شاهرودی‌ها بود. یکی دو سال که گذشت مثل هر پدیده‌ی دیگری در شاهرود از رونق افتاد. سال‌ها گذشت. شهر از طرف شمالی گسترش یافت. دوره‌ی راهنمایی و دبیرستان و دانشجوییِ ما تمام شد. پاتوق‌ها هم، سربازی هم، بعضی نفرات هم. آن طرف خیابان دو سوپرمارکت شبانه‌روزی باز شد که چای هم می‌دادند و چای، دلیلِ اصلیِ جمع شدنِ دوباره‌ی ما بود. در همین روزها بود که مالکِ قبلی، ‌رستوران را فروخت و مالک جدید رستوران را بازسازی کرد. دیوارها را شیشه‌ای کرد و دکوراسیونِ داخلی را مطابق زمانه تغییر داد. یک سالی طول کشید. رونق دوباره به میدان بازگشت و ما که چند متری آن طرف‌تر از رستوران پاتوق می‌کردیم، به روبه‌روی رستوران نقلِ مکان کردیم. دلیلِ این نقلِ مکان این بود که با دیدنِ هر روزه‌اش جَوگیر شویم و از گرانیِ غذاهای رستوران زورمان نیاید و روزی آنجا برویم، علی الخصوص طبقه‌ی بالایش که رو باز بود. از بخت بدِ ما رستوران آذر ماه افتتاح شد و ما برای رفتن به پشت بام باید تا اردیبهشت صبر می‌کردیم و شاید از همین صبر بود که تحریکمان را با فلافل به تعویق می‌انداختیم و آنقدر به تعویق انداختیم که سودای اولیه‌مان، به یادبودی از سودا،‌ به مجسمه‌ی سودا بدل شد.

در میدان، گروهی پیرمرد هر روز جمع می‌شدند و با هم گپ می‌زدند. با سرد شدنِ هوا پیرمردها کمتر می‌آمدند. ما هم تقریبن یک روز در میان به میدان می‌رفتیم. تعداد شش نفریِ آنها به سه نفر کاهش یافت. این سه نفر هم همیشه ثابت نبودند. فقط یک پیرمرد بود که هر روز با دوچرخه‌اش می‌آمد و روی نیمکت همیشگی‌شان می‌نشست. هوا سردتر می‌شد. کم کم دیدارهای سه نفری‌شان هم یک روز در میان شد و دو روز در میان و سه روز در میان تا رسید به هفته‌ای یکبار پنج شنبه‌ها. در اولین قرارِ پنج شنبه‌شان هر شش نفر حاضر شدند. انگار کسی دوباره جمع شان کرده باشد. انگار گفته باشد «هفته‌ای یکبار،‌کم بیاییم ولی همه بیاییم». هنوز سه هفته نگذشته بود که پنج شنبه‌ها هم به طور متوسط سه نفر سر قرار حاضر شدند.

آخر دی ماه بود. در روزهای امتحانات میدان از همیشه خالی‌تر بود. ما هم دو سه روز یکبار، حداکثر سه نفر جمع می‌شدیم. پنج شنبه بود. از پیرمردها فقط همان پیرمرد همیشگی آمده بود. با شال و کلاه و دستکش، توی کاپشنِ شبهِ نظامی‌اش فرو رفته بود. نیم ساعتی نشست. در کل میدان ما بودیم و پیرمرد و دو زوج که پیاده‌روهای میدان را می‌رفتند و می‌آمدند. از دور دیدیم که پیرمرد مخ یکی از زوج‌ها را کار گرفت و نشاندشان روی نیمکت و برایشان حرف زد. زوج بیست دقیقه‌ای گوش دادند و سر تکان دادند. بعد پیرمرد رفت که از آن طرف میدان برایشان چای بگیرد. هر پنج متری که می‌رفت برمی‌گشت و از حضور آنها مطمئن می‌شد. زوج آرام روی صندلی نشسته بودند. پیرمرد که داخل مغازه‌ی آن طرف میدان شد، تندی بلند شدند و به رستوران رفتند. پیرمرد از مغازه بیرون آمد، لیوانها را پر از آب جوش کرد و سلانه سلانه آمد طرف میدان و دید که زوج رفته‌اند. با سینی چای به دست، گیج و گول اطراف را نگاه می‌کرد. با دست به پیرمرد اشاره کردیم که زوج داخل رستوران رفته‌اند. پیرمرد دوچرخه‌اش را به دستی گرفت و سینی چای را به دست دیگر و آمد طرف ما. چرخ را به جدول تکیه داد. به رستوران نگاه کرد. جز همان زوج و یک خانواده‌ی پنج نفره کسی در رستوران نبود. چند ثانیه ایستاد و سپس طرف پنجره رفت. تق تق با مفصل انگشت به پنجره کوبید. زوج برگشتند و او را نگاه کردند. پیرمرد به سینی چای اشاره کرد. زوج دست تکان دادند که ممنون! نمی‌خوریم. پیرمرد سینی را گذاشت روی هره‌ی پنجره و دستهایش را به هم مالید و دوباره به سینی اشاره کرد. همان موقع برای زوج غذا آوردند. زوج با دست به پیرمرد تعارفی زدند و پیرمرد باز به سینی اشاره کرد و دستهایش را به هم مالید. زوج به غذا خوردن مشغول شدند. پیرمرد روی هره‌ی پنجره نشسته بود و بی‌آن‌که از میزِ غذای آنها چشم بردارد چای می‌خورد. دو تا از چایی‌ها را خورد. بعد رو کرد به ما – انگار که بین ما هم شیشه باشد و صدایش را نشنویم- با دست به ما فهماند که برای زوج چای گرفته است و حالا مجبور است خودش بخورد. ما هم سری تکان دادیم و لبخند زدیم. پیرمرد انگار جان گرفته باشد از لبخند ما، باز به پنجره زد و به تنها چایِ مانده اشاره کرد و شانه بالا انداخت و یکجا آن را سر کشید. بعد سرش را به پنجره تکیه داد. ما که دیگر دلمان نمیخواست به پیرمرد نگاه کنیم، بحث را ناخوداگاه جدی کردیم، ‌اما هر سه می‌دانستیم که حواسمان به پیرمرد است. به صدای خوردنِ تقه به پنجره سَرِمان را برگرداندیم و دیدیم که پیرمرد دارد به مرد اشاره می‌کند که تکه‌های باقی‌مانده‌ی غذایش را بخورد. مرد با تعجب نگاه می‌کرد. پیرمرد که دید با اشاره نتوانسته منظورش را بفهماند، آرام گفت: حیفه، سرد میشه، خوشمزه است، بخورش حتمن. مرد اشاره کرد که نمی‌شنود. پیرمرد دوباره به باقی‌مانده‌ی غذا اشاره کرد و بعد به مرد و بعد دستهایش را به هم مالید و گردن به کِیف تکان داد که: بخور! سرد می‌شود، ‌خوشمزه است.

مرد، گارسون را صدا زد، ‌به پیرمرد اشاره کرد و چیزی به گارسون گفت. سه دقیقه بعد گارسون یک ظرف سیب زمینی سرخ شده بیرون آورد و به پیرمرد داد. پیرمرد قبول نمی‌کرد و به گارسون می‌خواست بفهماند که فقط به آنها گفته غذایشان را بخورند، ‌حیف است ‌سرد شود. گارسون پیرمرد را تقریبن به زور بلند کرد و نشاند روی نیمکت و سیب‌زمینی را هم تقریبن به زور در دستش گذاشت و به رستوران برگشت. پیرمرد با سیب زمینی‌ها دوباره روی هره‌ی پنجره نشست و چند سیب زمینی به دهان گذاشت. بعد دوباره به شیشه زد و از کِیف سر تکان داد و به غذای مانده‌ی روی میز زوج اشاره کرد و گفت: ببینین چقدر خوشمزه است، بخورید، حیفه، ‌سرد میشه. بعد مرد با دست اشاره کرد که نمی‌تواند. لپهایش را باد کرد که دارم می‌ترکم. بعد با دست اشاره کرد و به پیرمرد تعارف زد که بیاید و بقیه‌اش را بخورد. پیرمرد که دیگر اشاره‌ی دست و سخن را تلفیق کرده بود گفت: ممنون،‌ خودم غذا دارم. و به سیب زمینی‌ها اشاره کرد. بعد دوباره به شیشه زد و با اشاره به زوج سیب زمینی تعارف کرد. زوج به صحبتشان بازگشتند. دوباره پیرمرد به شیشه زد. زوج برنگشتند نگاه کنند. یکی دو بار دیگر هم محکمتر به شیشه زد اما زوج دیگر برنگشتند. پیرمرد بلند شد. به دستی دوچرخه و به دستی دیگر سیب زمینی و سینی چای،‌ رستوران را دور زد و روی هره‌ی پنجره‌ی آن طرف رستوران نشست. پنجره‌ای که مشرف به میز خانواده‌ی پنج نفره بود. به پنجره کوبید و سعی که به آنها بفهماند که باقی غذایشان را بخورند که سرد نشود که حیف نشود. مردِ خانواده که تا حالا کل جریان را پاییده بود، از همان اول گارسون را صدا زد و به پیرمرد اشاره کرد. گارسون این بار دوید بیرون رستوران و یخه‌ی پیرمرد را گرفت و گفت زود گورش را گم کند. پیرمرد هم گفت که دیگر کم کم خودش می‌خواسته برود. بعد دست گارسون را گرفت و آورد کنار پنجره‌ی مشرف به زوج و به پنجره کوبید و باقی‌مانده‌ی سیب زمینی‌ها را به گارسون داد و به او گفت: خیلی خوشمزه است، اما دیگه سیر شدم،‌ ممنون، ‌بقیه‌ش را بده همان میز و از طرف من بگو این را هم بخورید، سرد شود حیف می‌شود. بعد سوار دوچرخه شد و رفت. گارسون همینطور هاج و واج مانده بود و رفتن پیرمرد را تماشا می‌کرد. بعد به خود آمد و سیب زمینی را انداخت توی سطل آشغال و به رستوران برگشت. از آن روز دیگر پیرمرد را ندیدیم. حتا وقتی دوستانش می‌آمدند، ‌سر قرار نمی‌آمد. فقط یکی از بچه‌ها دیده بودش که بعضی روزها ساعت پنج عصر،‌ دوچرخه به دست می‌آید و چرخی دورِ رستوران می‌زند و می‌رود. تا اینکه دیروز دوباره پیدایش شد.

میدان شلوغ بود. اردیبهشت است و چادر زدن مسافران، گوشه گوشه‌ی میدان. بیشتر خانواده‌ها خود از چند خانواده تشکیل می‌شدند. دو سه جفت مرد و زن و گاهی پیرمردی یا پیرزنی و چند بچه. چند مرد با لباس‌های توی خانه و دمپایی توی میدان به تدارکِ چیزی راه می‌رفتند. عده‌ای نشسته بودند و حرف می‌زدند. عده‌ای چادر مهیا می‌کردند و عده‌ای به تدارک شامی که روی گاز پیک نیک پخته می‌شد بودند و بچه‌ها تقریبن ول و آزاد دنبال هم می‌کردند یا توپ بازی می‌کردند. نوجوان‌ها معمولن دو تا دو تا دور از خانواده‌شان با هم قدم می‌زدند و برای هم از موبایلهایشان آهنگ می‌گذاشتند. میدان از صدا پر بود. جیغ و دعوا و خنده و حرف و توپ و آهنگ و آژیر ماشینها و گریه‌ی بچه‌ها و حرفهای ما. احساس غریبگی می‌کردیم. حس می‌کردیم به خانه‌مان تجاوز کرده‌اند. ساقی و احمد طرف راست من و سعید طرف چپ من نشسته بودند. نیمکت ما پشت به رستوران بود. محوطه‌ی روبروی ما در اشغال یک خانواده‌ی سه نفره بود. زنی جوان به کُردی حرف میزد و مردی که شوهرش بود به فارسی جواب می‌داد. بچه‌ی پنج ساله شان هم حرف نمی‌زد، بازی نمی‌کرد، ‌به بچه‌ها نگاه نمی‌کرد. فقط به ما نگاه می‌کرد. ساقی گاهی برایش ادا در می‌آورد. ما منتظر مهدی بودیم. چند روزی بود ندیده بودیمش و قرار بود امروز بیاید. من گاهی برمی‌گشتم و توی رستوران را دید می‌زدم. سعید داشت می‌گفت که شهرداری باید جلوی این همه مسافر را بگیرد. ساقی به تایید همراهیش می‌کرد. احمد گفت: اگه اینجا چادر نزنن کجا بزنن؟ یعنی سفر نرن که شما ناراحت نشین؟ ساقی که از بی حوصلگی با یک پاکت خالی بازی می‌کرد گفت: خب نه که نرن سفر. هر وقت پول داشتن برن سفر. من می‌گم هر وقت پول داشتین برین! بشینین گوشه خونه تون. خونه بد نیس که! سعید گفت: شاید خونه شون بده. همه که سینمای خونوادگی ندارن یا تِرِدمیل. ساقی گفت: گوز چه ربطی داره به تردمیل آخه. سعید گفت: بی ربط نیست. تو نمیتونی بگی گوشه‌ی خونه بده یا نه. ساقی گفت: چون تردمیل داریم نمیتونم بگم؟ سعید گفت: آره. خونه‌ی شما خوش میگذره به آدم. ساقی گفت: همینه که هر روز با شما تن لشا میام اینجا آره؟ احمد گفت: پیرمرده رو! همونه سعید نه؟ سعید گفت: آره بی شرف! این کیه همراشه؟ چه چیزیه. ساقی گفت: همه چیزن واسه تو. سعید بی که رو برگرداند گفت: تو خوبی!

نمی‌دانستیم اوست یا کسی شبیه اوست. کت و شلوار تنگ سورمه‌ای به تن داشت و دست دختری جوان را گرفته بود و گاهی به چپ و راست نگاه می‌کرد و بی‌خودی می‌خندید. ساقی گفت: کیه این؟ احمد گفت: همون که اون روز رو پنجره رستوران نشسته بود به یارو میگفت غذاتو بخور. من گفتم: راستی اون روز کجا بودی تو؟ ساقی گفت: مهمون داشتیم. سعید گفت: غیب شدنش عجیب بود. ساقی گفت: گور باباش! یه گوزی بود غیب شد رفت بابا. مهدی چرا نمیاد؟ احمد گفت: نبودی اون روز٫ اینجوری نمی‌گفتی اگه بودی. ساقی به من گفت: تو چرا خفه‌ای؟ گفتم: تو چرا اعصاب یُخدی امروز؟ پاچه میگیری هی. ساقی گفت: این آژیرِ سگ دیوونه‌م کرده. سعید گفت: راس میگه! کم حرفی تو چرا؟ گفتم: به مسافرتای قدیممون فک می‌کردم. اون مسافرتای شلوغ، بیس نفره، رو هم رو هم. ساقی گفت: چادر میزدین حتمن؟ حتمن باید بگی منم مث اینا بودم هان؟ واسه اینکه از کار مسخره‌ی اینا دفاع کنی میخوای گوز الکی ول بدی. گفتم: نه اتفاقن. من هیچ وقت تو چادر نخوابیدم. عقده‌ی بچگیم بود. هنوزم مونده روم. ما یه مسافرخونه می‌رفتیم تو مشهد، اسمش مسافرخونه ی شاهرودیا بود. سه تا اتاق می‌گرفتیم. بیس نفر می‌چپیدیم توش. سعید گفت: آره. رفتم. اتاقاش فقط فرش داره. هیچی نداره. گفتم: دقیقن هیچی. هیچی که میگم یعنی پیک نیک و گاز هم نداره. رختخواب هم نداره. یعنی نداشت. الان فک کنم جمع شده باشه. شبا زنا یه اتاق می‌خوابیدن مردا دو تا اتاق. ساقی گفت: زناتون کمتر بودن؟ گفتم نه. اینجوری می‌خوابیدیم ولی. جوونا و بچه ها تو یه اتاق، ‌میانسالا و پیرمردا توی یه اتاق دیگه. اتاق زنا بزرگتر بود. صبح ها و عصرا هم پاتوق جمع شدن‌مون اونجا بود. گاهی هم ما بچه‌ترا می‌رفتیم توی یه اتاق ورق بازی می‌کردیم یا نوار می‌ذاشتیم. یه بار آقاجونم- پدرِ مادرم- دید که با ضبط دارم از یه اتاق به اتاق دیگه می‌رم. ضبطه از این تک کاسته‌های قرمز پاناسونیک بود. آقاجونم اون روز رفته بوده حرم با بقیه. اما بقیه رو گم کرده بوده.
۸۵ سالش بود اون موقع٫ تنهایی برگشته بود. عرق کرده، عصبانی، نعره زد سَرَم که تو مستراحم با آهنگ میری! منم دِ فرار. احمد گفت: خیلی ضبطای خفنی بود اون پاناسونیکا. اصل ژاپن بود. ساقی گفت: خب نتیجه‌ی اخلاقیِ این داستان اینه که هیچی اون ضبط پاناسونیکا نمیشه. این آژیر سگ مصب هم قطع نمیشه. سعید گفت: بقیه شو بگو. گفتم: بقیه ای نداره. خیلی خوش می‌گذشت. خیلی خیلی خوش می‌گذشت. ساقی گفت: می‌گذشت؟ گفتم: آره. سال‌هاست نرفتم. احمد گفت: چرا نرفتی؟ گفتم: دیگه خوش نمی‌گذره احتمالن. تاکید می‌کنم روی این احتمالن. یه بارم رفته بودیم هتل اطلس٫ اون موقع بروبیایی داشت هتل اطلس٫ یادمه آقاجونم وقتی رسید به لابی دیده بود که موکته، کفشاشو در آورده بود. کسی مون هم جرئت نکرد بهش بگه کفشاتو نباس در بیاری. ساقی گفت: به شما گیر نداد که چرا کفشاتونو در نمیارین؟ گفتم: نه. ولی تا روز آخر کفشاشو در می‌آورد. آی خجالت می‌کشیدیم ما… از اونجا بود که دیگه فقط رفتیم مسافرخونه شاهرودیا. چهار سال بعد هم آقاجون مرد.

سعید گفت: پیرمرده رو! نشسته تو رستوران. برگشتیم و به رستوران نگاه کردیم. پیرمرد گاهی زیر چشمی بیرون را می‌پایید. احمد گفت: به چی نیگا می‌کنه؟ گفتم: حتمن به ما. یا شایدم این کُردا. ساقی گفت: بچه‌هه هنوز زل زده به ما. احمد گفت: شاید اونم داره به پیرمرده نگا می‌کنه. ساقی گفت: حتمن وقتی این یارو هم نبود به جای خالیش نیگا می‌کرد. گفتم: بعید نیست. ولی اون پیرمرده مَسلَمَن نمیتونه بچه هه رو ببینه. چون اون تو انقدر نورانیه که این بیرون دیده نمیشه تقریبن. بیشتر از سه متر و نمیشه دید از اون تو. سعید گفت: مگه رفتی؟ گفتم: حالا رفته باشم، مگه پالاس هتله انقد با تعجب میپرسی؟ سعید گفت: نمیدونم والا! ساقی گفت: با کی رفتی گوزو؟ احمد گفت: چه طور بچه ها ندیدنت؟ گفتم: بیخیال بابا. یه رستورانه دیگه. غذا میده مث هر جا. ساقی گفت: جدی؟ یه رستورانه؟ گفتم: چیه پس؟ گفت: هیچی. آخه تویی که همه ش گوزِ فقر میدی. من صدبار نگفتم بریم اینجا؟ این بیماریتم به همه سرایت دادی همه فقر فقر می‌کنن. سعید گفت: حالا با کی رفتی؟ راستشو بگو. کاریت نداریم. گفتم: آقا جان! من نگفتم رفتم که! گفتم احتمالن اینطوریه. دیده نمیشه از تو. ساقی گفت: ولی من رفتم. واقعن بیرون از داخل دیده نمیشه. نمیدونم چرا اینجوریه. احمد گفت: بابا گیر ندین به بنده خدا. یه گهی خورد دیگه. گفتم: من که نرفتم. حالا میخواین باور کنین میخواین نه. این آژیره از اون پراید نقره‌ایه است نه؟ احمد گفت: احمقا رو نیگا بهش لگد میزنن. فک می‌کنن اگه لگد بزنن خاموش میشه. سعید گفت: ولی جدن چرا کسی خاموشش نمی‌کنه. بیست دقیقه‌ای هست داره وَق میزنه. ساقی گفت: اِ ! مهدی اومد بلخره. پدرسگو نگا کن چه خرامان خرامان هم میاد. سعید گفت: بدوه؟ ساقی گفت: خف بابا! تو چرا من هر چی میگم یه چیزی میگی!

مهدی آمد. به همه سلام کرد. سعید بلند شد تا مهدی بنشیند. ساقی گفت: گم و گور بودی چند روز! مهدی گفت: کار داشتم حتمن. احمد گفت: چی کار داشتی؟ مهدی دو پک از سیگارش گرفت و گفت: کار دیگه.. کار. رسیدگی به امور خلق الله. ساقی گفت: حتمن بیوه‌های غمگینو شاد می‌کردی! من گفتم: حالا شاد کنه. تو چرا میسوزی؟ میخوای شاد شی بگو بسم الله. لشگرِ شادسازان آماده به خدمتن. ساقی گفت: خفه شو. مهدی گفت: چقدر شلوغه امروز٫ احمد گفت: شلوغی مهم نیست. پشت سرتو نیگا کن. مهدی برگشت و پیرمرد را دید. دو سه ظرف غذا روی میز نیمه پر مانده بود و پیرمرد داشت با دختر حرف میزد. دختر سرش را پایین انداخته بود. سعید گفت: یعنی چی میگن؟ کی ش میشه دختره؟ احمد گفت: حتمن صیغه میغه است. مهدی گفت: نه بابا! پدر مادر داره. معلومه از سر و وضعش. سعید گفت: یعنی دخترشه؟ مهدی گفت: اونا چرا دارن چند نفری لگد می‌زنن به ماشین؟ گفتم: آژیرش بیس دقیقه است روشنه. خفه نمیشه. احمد به مهدی گفت: نگفتی چی کار داشتی این چند روز٫ مهدی گفت: قصه ش طولانیه. ساقی گفت: بابا اَدوِنچِر! بابا قصه! دقت کردی جدیدن هر چی میگیم میگی قصه‌ش فلان قصه‌ش بهمان؟ گفتم: قصه باز شده آقا مِیتی. سعید گفت: رو مخم رفته این پیرمرده. مهدی گفت: بابا اینم دل داره دیگه. یه روز اومده خوش باشه. گفتم: ما دل نداریم؟ گفت: خب شما هم برین. گفتم نه بابا! ساقی گفت: جدن چرا نرفتیم تا حالا؟ گفتم: تو که رفتی که. گفت: آره ولی با هم نرفتیم. همه‌ش میشینیم این جلو. احمد گفت: منتظر بودیم هوا خوب شه بریم رو پشت بوم. مهدی گفت: الان بده هوا؟ الان چرا نریم؟ همه ش تقصیر اینه. گفتم: من؟! گفت: آره دیگه. همه‌ش منتظری چتربازی کنی. گفتم: هر کی امشب نره. ساقی گفت: هر کی نره. احمد گفت: من پول ندارم. سعید گفت: منم. گفتم: من اندازه خودمو دارم. ساقی تو قرض بده به بچه ها. سعید گفت: من قرض نمی‌کنم. من مهمون میشم. مهدی گفت: تو مهمون من. ساقی گفت: منم به احمد قرض میدم. بریم ببینم تو پا میشی بریم؟ گفتم: یالا. سیگارتو خاموش کن بریم. ساقی گفت: بابا جو گیر! گفتم: شبیِ ه امشب. مهدی یکی رو مهمون کرده. قصه چیه مهدی؟ مهدی گفت: یک قصه‌ی دراز و طولانی …

دخترِ همراه پیرمرد داشت بیرون می‌آمد که ما داخل شدیم. پیرمرد نشسته بود و با غذایش بازی می‌کرد. ما طبق قرار چند ماهه‌مان به طبقه‌ی بالا رفتیم. هیچ کدام از میزهای دورِ محیط پشت بام خالی نبود. تنها دو میز در وسط پشت بام خالی بود. نشستیم. از آنجا جز نوک درخت‌ها و میدان‌های دور و خیابان‌های دور چیزی دیده نمی‌شد. کمی توی ذوق‌مان خورد. گارسون آمد. هنوز انتخاب نکرده بودیم. هنوز در بهتِ ندیدنِ چیزی که دیدنی باشد مانده بودیم. منوی رستوران بر خلاف تصور ما غذای خاصی نداشت. چند مدل پیتزا و ساندویچ و سالادِ همه جایی. بیشتر توی ذوق‌مان خورد. دور و برمان چند خانواده نشسته بودند. تنها مجردها ما بودیم. دو سه تا از مردهای میزهای مجاور از مسافران توی میدان بودند. این را از شلوار گرمکن شان تشخیص دادیم. سه تا پپرونی و دو تا قارچ و گوشت سفارش دادیم. بیقرار بودیم. همه سیگارمان را درآوردیم. دو سه پک نزده، خانوده‌های میزهای کناری اعتراض کردند. ساقی و احمد سیگارشان را خاموش کردن. مهدی بی توجه به اعتراض آنها سیگارش را کشید. من و سعید هم کنار لبه‌ی پشت بام رفتیم و به کنگره‌های حفاظ آن تکیه دادیم. سعید رو به دوستان بود و من پشت به دوستان. به جای خالی نیمکتمان نگاه می‌کردم. بعد نگاهم چرخید و به آن خانواده‌ی کُرد نگاه کردم. مرد داشت پتوها را توی چادر می‌برد. زن احتمالن توی چادر بود. بچه هنوز به جای خالی ما یا پیرمرد نگاه می‌کرد. سعید سیگارش را خاموش کرد و به دوستان پیوست. نگاهم را گردانم به باقیِ جاهای میدان. میدان خلوت‌تر شده بود. اما هنوز چند بچه می‌دویدند. مردها و زنها در تدارک چیزی نبودند. حرف هم نمی‌زدند. آن ها هم نگاه می‌کردند. چند پلیس دورِ چادری جمع شده بودند و با بی سیم با جایی حرف می‌زدند. دلم خواست بروم و پیرمرد را ببینم. دلم خیلی خواست.
انگار می‌خواستم به تتمه‌ی طنابی که بریده شده بود چنگ بزنم. طنابی که همه بعد از «روی بام آمدن» بریدگی‌اش را فهمیده بودند و به روی خود نمی‌آوردند و سعی داشتند با اغراق در شوخی‌هایشان و بلند حرف زدن آن را بپوشانند. من خواستم سر طناب را که در گذشته مانده بود بگیرم و تنها شاهدم پیرمردِ طبقه‌ی پایین بود. مهم‌ترین گواهِ اینکه چیزی به نامِ چشم‌اندازِ مشترک، ما را «ما» می‌کرد و او خود عصاره‌ی آن چیزی بود که ما در این یک سال و نیم دیده بودیم. به بهانه‌ای رفتم پایین. پیرمرد توی رستوران نبود. اما سایه‌ای از او روی همان نیمکتی که ما نشسته بودیم نشسته بود. دویدم بیرون رستوران. کسی روی نیمکت ننشسته بود. رفتم کنار چادری که پلیس‌ها دورش جمع شده بودند. دو مرد سفیدپوش، مُرده‌ای را از توی چادر بیرون آوردند. دستِ مرده که از ملحفه‌ی سفید بیرون مانده بود، سوئیچ الکترونیکی ماشین را سفت چسبیده بود. یعنی قبل از مردن آژیر ماشین را به صدا درآورده بود؟ توی جمعیت پیرمرد را دیدم. با چشم‌هایی که گویی شاهدِ‌ همه‌ی ماجراهای عالم بوده است، به من نگاه می‌کرد. تابِ دیدن نیاوردم. به رستوران برگشتم اما از دیدنم نمی‌توانستم برگردم. نمی‌توانم.