از وقتی احد ترخیص شد، بهداری بدون سرباز ماند. در به در دنبال کسی میگشتند که از دارو و این جور چیزها سر در بیاورد. از گوراب تا دهلران راهی نبود، ولی آمبولانس پادگان تا روشن بشود نصف روز گذشته بود. پادگان که نه، منطقهای عملیاتی توی بیابانی بی آب و علف که فقط گردان ما را انداخته بودند آنجا.
ستوان یکم فاطمی، فرمانده گروهان، شبشبی آمد توی سنگر و صدایم زد.
ـ دامپزشکی خونده بودی؟
ـ نه، علوم دامی.
ـ تا حالا آمپول و سِرُم هم زدی؟
ـ به گاو و گوسفندها آره.
فاطمی، قیری بود. آن موقع قیر هنوز جزء فیروزآباد بود، ولی به جهرم نزدیکتر بود و برای دوا و دکتر میآمدند آنجا.
گفت: دکتر کاظمیانها چهکارهات میشن؟
گفتم: اون که سر مُصلا مطب داره بابامه، اون که بهارستانه، عَموم.
گفت: میریم پیش سرهنگ، همینا رو بگو. بگو تزریقاتچیِ بابا بودم.
و گفت: این دفعه که رفتی مرخصی، دو سه تا گواهی پزشکی بدون اسم هم ازش بگیر. یه کولر هم بخر برای سنگر افسرها.
گفتم: با بابام حرف نمیزنم.
گفت: عرضه که داری! دو برگ نسخه میخواد، یه مهر هم پاش. بعدش هم نگفتم که بنز بخر. اینقدر نچسبین به پولهاتون!
نمیخواستم به کادریجماعت باج بدهم، وگرنه همیشه ده دوازده نسخهی مهرشده همراهم بود، برای نوشتن داروهایی که لازمم میشد. نسخهنویسی را بلد بودم. اسپل لاتینشان را از سطلِ قرص و دوای خانه که توی آن از هر دارویی لااقل یک قلم پیدا میشد پیدا میکردم. قبل از اسم دارو هم اگر قرص بود مینوشتم «Tab»، اگر شربت بود «Syr» و اگر آمپول، «Amp». دستور داروها را هم به فارسی زیر آن مینوشتم. حواسم بود داروهایی را که با هم تداخل دارد ننویسم تا نسخهپیچ یا مسئول فنی داروخانه شک نکند. این طور موقعها از پدر سؤال میکردم و میگفتم فلان دوستم زنگ زده و پرسیده این دارو با فلان دارو مشکل ندارد؟ و این، تنها مکالمهای بود که بین ما رد و بدل میشد.
نسخه را به داروخانههای جهرم نمیدادم. خط و امضای پدر را میشناختند. هفتهای یکبار میرفتم شیراز و از داروخانهی سر میدان ولیعصر جیرهام را میگرفتم و میآمدم. اوایل ترامادول، بعدها که تلویزیون مدام از مضراتش گفت و لو رفت که برای چی مصرف میشود و داروخانهها گیر دادند، دیفنوکسیلات. وقتهایی که بیخواب میشدم یا هوس آدم شدن به سرم میزد و به قاعده بیدار شدن، کلونازپام میگرفتم تا خوابم را تنظیم کند. وقتی دلتنگ کسی میشدم و چیزی از او یادم نمیآمد، آمپول دیازپام. پشتبندش هم چند لیوان چای میخوردم. نیم ساعت اول خواب فشار میآورد، اما بعد رؤیا سرک میکشید و لحظهلحظههایی را که یادم رفته بود، مثل فیلمی قدیمی و سیاه و سفید، جلوی چشمَم میآورد. سیّالم میکرد توی فضا و بعد مرا با کسی که میخواستم، میبُرد توی محفظهای کُرَوی. چیزی مثل یک حباب شیشهایِ نشکن.
روزهایی که عصبی بودم، کلردیازپوکساید و اگر تیک عصبی میگرفتم، هالوپریدول. سالی یکبار تیک عصبی میگرفتم و مجبور میشدم چندماهی هالوپریدول بخورم. بقیهی داروهایی هم که میخواستم، نسخه لازم نداشت.
همین بود؛ تنها چیزی که از پزشک بودن پدر به من رسیده بود. اهل پول جمع کردن نبود. یا میداد برای خمس و زکات یا به مادر که او هم همه را به ظهر نکشیده خرج میکرد: کادو برای دوست و آشنا، مرغ و ماهی برای پیرزن سر کوچه، کفِ دست دختربچهی افغانی بوری که توی بازار دیده بود. ظهر هم زنگ میزد که پول تاکسی ندارم، بیایید دنبالم. چیزی تهش نمیماند برای ما بچهها. مجبور بودیم به مرفهنمایی. بعد از این همه سال، خانهای معمولی داشتیم و یک اِلنود. پدر میگفت: تا صدسال هم اگه خواستین، بمونین همینجا. بخورین و بخوابین. ولی اگه میخواین مستقل بشین، باید خودتون کار کنین و پول جمع کنین.
هزار جور کار کرده بودم. از بازاریابی مواد غذایی و بلیتفروشی و معاملهی میوه گرفته تا تلقیح مصنوعی گاوها و بُرش دادن ماشینهای اسقاطی. سر کار نمیگفتم پدرم چه کاره است وگرنه حقوقم مالیده بود. با آن پدر چرا باید پول میخواستم. جهرم هم کار نمیکردم که حرف در نیاورند و نگویند پسر فلانی، کارش فلان است.
وقتی سرهنگ موافقت کرد، به حال خودم اگر بودم، پشت سر هم برایش پا میکوبیدم و هی دست میبردم کنار شقیقهام. اما شوقم را نشان ندادم، فقط گفتم لطف کردید جناب.
همه میگفتند نانت توی روغن است. بگو خداحافظ نظامیگری، سلام بخور و بخواب.
بهداری، سنگرِ تر و تمیز و رنگشدهای داشت. سنگر نبود، اتاق واقعی بود: دستشویی اختصاصی، تانکر آب بزرگ، تخت فلزی، چوبلباسی. به جای فرنچ، روپوش میپوشیدی و به جای پوتین، دمپایی. صبحگاه معاف بودی و تنها کسی که میتوانستی بعد از خاموشی به بهانهی کشیک بیدار بمانی و تازه منت هم سرشان بگذاری. لامپ را روشن بگذاری و بنشینی جلد آخر «کَفهکِرِم» را تمام کنی تا اینبار که مرخصی گرفتی، زبان فرانسه را امتحان بدهی و مدرکش را بالأخره بگیری.
اصل بهشت اما چیز دیگری بود؛ من وسط انبار دارو. به قول پدر، شتر، دژبان پنبهدانه کرده بودند. بهداری تختی زهوار در رفته داشت و پاراوانی پاره پوره و یک پایهی سِرُم. پنجرهای هم به بیرون داشت که پلاستیک داشت به جای شیشه. ساختمان L شکل بود و پایهی L، داروخانه. ده پانزده قفسه داروی خاکخورده و جعبهی احیاء و جعبهی کمکهای اولیه. آمبولانس هم توی حیاط خلوت بهداری پارک.
پزشک نداشتیم. میگفتند موقت اینجا هستید و برای یک گردان دویستنفره که دکتر نمیفرستند. دو تا بهیارِ کادر داشت. پانزده روز استوار کرمی میماند و پانزده روز هم سرگروهبان مبارکی. کرمی که انگار داروها ارث پدرش بود و نمیگذاشت حتا یک استامینوفن از داروخانه بیرون برود. مدام میگفت: سربازها همهشون تمارض میکنن.
اما نوبت مبارکی، عروسیام بود. بهداری را تحویلم میداد و میگرفت می خوابید توی سنگر. میگفت: «فقط حواست باشه اگه سرهنگ اومد بگی رفته سرکشی برای بهداشت سنگرها و آب تانکرها. بعد هم فوراً بیا بیدارم کن.»
باید خودم را نشان میدادم. نباید این فرصت را از دست میدادم. روز اول، لیست تمام داروها را گرفتم. صدتایی بیشتر نبود. بیست سیتایش را خودم میشناختم. ده تومان گذاشتم کف دست مبارکی و با موبایلش زنگ زدم به پدر و کاربرد بقیهی داروها را هم نوشتم. جلوی آنهایی که خطرناک بودند یا عوارض وحشتناکی داشتند، تیک زدم. داروهایی هم که برای فاویسمیها یا همان باقلهایها قدغن بود علامت زدم تا حواسم باشد به هوشیار ندهم؛ بچهی بدبختی که هر کاری کرده بود نتوانسته بود از طریق این بیماری، معافی بگیرد و هر وقت میخواست درد دل کند میآمد پیش من.
سربازهایی که صبح میآمدند، تمارض میکردند. یا برای جیم زدن از آموزش و مانور یا گرسنه شده بودند و میخواستند از بوفهی روبروی بهداری «خرسیرکُن» بخرند؛ بیسکویت ساقهطلایی. بهانهشان هم اسهال بود یا دنداندرد. یُدوکینولها و مفنامیک اسیدها را دم دست میگذاشتم و هر که میآمد، فقط یک دانه را از ورق قرصها میبریدم و میگذاشتم کف دستش تا ببرد به فرماندهشان نشان بدهد و تنبیه نشود. اما سربازهایی که عصر میآمدند، مریض بودند. از خواب یا فوتبالشان زده بودند. برای اینها سنگتمام میگذاشتم. نصف ورق قرص میدادم. لازم میشد، آمپول و سِرُم هم میزدم. اگر افاقه نمیکرد، برگ اعزام مینوشتم که بروند درمانگاه دهلران.
هفتهی دوم بود که فارِس آمد بهداری. از عربهای پادگان. شیشه رفته بود کف پایش. توی زمین خاکیای که عصرها فوتبال بازی میکردیم. پابرهنه بازی میکرد و دریبلهای زیدانیاش معروف بود. نوبت مبارکی بود. کف پای چرک و پرخون فارِس را که دید گفت: «من دست نمیزنم. برگ اعزام براش پر کن.»
فارِس گفت: «پول بیمارستانم کجا بود. ولش کن. خودش خوب میشه.»
خودم دست به کار شدم. بخیهزدن را دیده بودم ولی یک بار هم انجام نداده بودم. زنگ زدم به پدر و گفتم بهیارمان میخواهد کف پای یک از بچهها را بخیه کند. گفت نخ سیلک صفر استفاده کن. با سِرُم شستوشو پایش را شستم و با گاز استریل، خاک و خل را از جای بریدگی در آوردم. بعد چند قطره بتادین ریختم و با تیغ بیستوری کمی دور و برِ زخم را تراش دادم. دو سیسیلیدوکائین دودرصد زدم تا پایش بیحس شود. دو طرف بریدگی را به هم نزدیک کردم. بلد نبودم با پنس و پنست کار کنم. با دست، مثل دوختن توپ چهلتکه، سوزنِ نخِ بخیه را از این طرف وارد میکردم و از آن طرف بیرون میکشیدم، بعد گره میزدم و سرِ نخ را میچیدم. دوباره همین کار را نیمسانت آنطرفتر انجام میدادم. چهار تا بخیه خورد. پایش را باندپیچی کردم و دو ورق سفالکسین دادم دستش و گفتم: «جون مادرت هر شش ساعت بخور، عفونت کنه بدبختیم.»
زود پیچید توی پادگان که فلانی یک پا دکتر است و چیزی نمیگفته. چند روز بعد هم ابرو و انگشت دو نفر دیگر را بخیه زدم. شدم نور چشم کادریها. دیگر کسی محل بهیارها نمیگذاشت. هر وقت کادریها چیزیشان میشد، میفرستادند دنبالم و میرفتم توی سنگرشان و آمپولی میزدم و کنارشان میوهای، آبمیوهای میخوردم و اگر سرهنگ مرخصی بود و گردان دست سرگرد بود، از قلیانِ به راهشان هم چند کام میگرفتم. میگفتند: راحت باش، تو دیگه از خودی.
حتا آمپول دیسیکلومین سرگرد را هم خودم میزدم. همیشه از کلیهدرد مینالید. میگفت: اعتماد کردم بهت. نری فردا توی گردان تعریف کنی.
سربازها میگفتند به خاطر این هیچ کس پا توی کفشَت نمیکند که همه را دیدهای. رسیدم به نقطهی امن. دیگر آمار داروهای مصرفی را هم خودم رد میکردم. هر کس مراجعه میکرد و دارویی میخواست، نیمورق برای او بود و نیم ورق برای خودم، ولی توی دفتر مینوشتم: سرباز فلانی، یک ورق فلان.
نشستم به امتحان کردن تک تک داروها روی خودم. هرکدام حال و هوای خودش را داشت.
آمپول متوکلوپرامید، گردنم را قفل میکرد، ولی همه چیز را از یادم میبرد. قرصش را اگر سه تا میخوردی، انگار توی مغزت کاه ریخته باشند، ولی قطرهاش لایتتر بود.
شربت اکسپکتورانت کدئین را اگر کامل میخوردی، جواب میداد، ولی سرت میشد صد من. خیال میکردی گوزنی هستی که تنبیه شدهای و باید به جای سرِ خودت، کلهی یک کرگدن را ببری این ور و آن ور.
گاهی داروها را با هم ترکیب میکردم. مثلاً قرص دگزامتازون و شربت دیفن هیدرامین که برای ترک داروهای قبلی خوب جواب میداد. فقط باید سکسکهاش را تحمل میکردم. کلاً دیفن هیدرامین خاصیت ترکیبی خوبی دارد. مثل خاکشیر که به هر طبعی میسازد. اما بعضی داروها غالب اند؛ هرچه قبل و بعدش هم مصرف کنی باز کار خودش را میکند. بعضی داروها برای پسزمینه عالی اند. مثلاً دیفنوکسیلات. تو را در موقعیتی آرامشبخش قرار میدهد تا تصمیم بگیری داروی بعدی چه باشد. در عین حال نمیگذارد بعدی زیاد بالا و پایین ببردت. مثل موزیک متن ملایمی که حضورش را فقط وقتی حس میکنی که قطع میشود. ولی اگر نباشد، یا حوصلهات سر میرود یا زیادی هیجانزده میشوی. بعضیها هم حکم ادویه دارند؛ کیفیت را بالا میبرند و طعم بهتری به کار میدهند. به آشپزی میماند این کار. آشپزی برای روح و روان. بلد شده بودم چه طور توی بیداری، رؤیا ببینم.
ولی گرما که شروع شد، کاسه و کوزهام به هم ریخت. سرم شلوغ شد. عقرب بود که از زمین و آسمان میبارید. به سرهنگ نامه نوشتم و هوشیار را موقتی از گروهانِ پیاده آوردم بهداری. کاری بود و حرفگوشکن. ولی یک هفته که گذشت خودش را نشان داد و چیزهایی از او دیدم که این همه مدت قایم کرده بود. انگار به مرادش رسیده بود و جای گرم و نرمی پیدا کرده بود و حالا میخواست بتازاند. فهمیدم که دروغ گفته و فاویسم ندارد. دو برادر بزرگتر از خودش داشت. یکی از آنها مداح بود و یکی توی زندان. یک روز زنجیر تاب میداد و میرفت اذیت کردن سربازهای تازهرسیده. عادت داشت با سر بزند توی دماغشان و بعد هم برود پاچهخواری که شکایت نکنند و کسی بو نبرد.
یکروز نوحه میگذاشت و سرش را میکوبید به در و دیوار. مادرش هر روز به موبایل مبارکی زنگ میزد و گوشی را میداد دست من و سفارشش را میکرد و میگفت: به خدا نمیدونیم هوشیار به کی رفته. شما تحمل کنین. اون برادرش هم اگه زندانه، رفیقاش به یکی چاقو زده بودن و انداختن گردن پسر من.
ویرم گرفته بود تکهی گوشتی، استخوانی از جاییش بکَنم و بخیه بزنم به پیشانیاش. بشود گاو شاخدار. بشود اسب تکشاخ تا راحتتر سر بکوبد اینطرف و آنطرف. ولی برای این نگهش داشتم که رانندهمان مرخصی بود و آمبولانس را تحویلش داده بودم و بعد هم جا به جای پادگان میگشت و روزی سی چهل تا عقرب میکشت. عقربهای غولآسا. بعضیها قد کف دست. بیشتر سیاه و تک و توک هم زرد. روزی هفت هشت تا عقربگزیدگی داشتیم. فرت و فرت باید رگ پیدا میکردم و هیدروکورتیزون و کلرفنیرآمین میزدم. وای اگر یک بندریِ سیاهچرده یا عرب چاق به پستم میخورد. تو بگو سیبزمینی. یک رشته رگ هم پیدا نمیکردی. باید قبلش خودم یک ترکیب تمرکززا میزدم بعد با لمس از داخل آرنج تا ساعد میرفتم و نیمچه رگی پیدا میکردم.
نشئهبازها اما افتاده بودند به عقربگیری. دمشان را خشک میکردند و بار میزدند. تنههایشان هم میدادند به من. شیشهی مامهای تمامشده را الکل میریختم و میانداختمشان آن تو. اما نه هر عقربی. باید قیافهاش میگرفت مرا. یا لااقل با قبلیها فرق میکرد. میگفتم تا آخر تابستان کلکسیونی از عقربهای بیدم دارم که وقتی ترخیص شدم، میتوانم به همه نشان بدهم.
بعضیها آتش درست میکردند و عقرب را میانداختند وسط. تا بچرخد دور خودش. تا رقص بگیرد و خودش را نیش بزند. اما وقتی خودشان را نیش نمیزدند، میانداختندشان وسط آتش. گُر میگرفتند. جمع میشدند. پیچ و تاب برمیداشتند و دست آخر پودر میشدندو چند لحظه دودی غلیظ، پیچان میرفت بالا.
تیکم گرفته بود دست بزنم به آتش. از همان تیکهای سالی یک بار. با دیدن هر صحنهای که لرزه میانداخت به تنم. پانزده سالگی، شانهی چپم را میانداختم بالا؛ بعد از آنکه بچههای مدرسه کتف پیرمرد لحافدوز را با چوب شکستند. شانزده سالگی، هر چیزی را دم دستم بود بو میکردم؛ وقتی رضا دماغش توی تصادف له و لورده شد. هفده سالگی، ناخنهایم را میبوسیدم، یکی یکی؛ وقتی پسرهای محل دختر عقبماندهای را برده بودند و ناخنهایش را لاک زده بودند و وقتی برگشته بود خانه، برادرش ناخنهایش را کشیده بود. همه را.
تیکم گرفته بود دست بزنم به آتش. دورم آتش روشن کنند و هی بگردم و بچرخم دور خودم. بعد توی چرخشها دستم را از آتش رد کنم و بعد هی سر بچرخانم به اینطرف و آنطرف. هالوپریدول نداشتیم. رفتم توی سنگر و نشستم به ترکیب کردن داروهای جدید.
سر شبی منشی خبر آورد که امشب افسر نگهبان هستی. من را ماهی یک بار بیشتر توی لوحهی نگهبانی نمیگذاشتند. این هم برای آنکه صدای کسی در نیاید. افسر نگهبانی را هم به وظیفهها نمیدادند به جز شب جمعهها. گفتم: باید صبح میگفتین. موقع بازدید نگهبانی، نه حالا. من اصلاً نمیدونم نگهبانهام کی هستن؟ اگه سرباز جدید هم توشون باشه که باید توجیهشون کنم. گفت: مهندس رحمانی رو که خبر دارین عقرب زده بهش و حالش خیلی خوب نیست. مجبور شدیم جایگزین کنیم.
هوشیار آمد پیشم و گفت: امشب منم نگهبان تو ام. پاس دو. پاسم رو بنداز پاس یک. پاس دو عصبی میشم. میزنه به سرم. نه میتونم ساعت نُه تا دوازده بخوابم، نه سه تا شیش خوابم میبره. گفتم: امشب باید تا صبح پا به پای من بیدار باشی که اگه کسی اومد بهداری، سریع بیای خبرم کنی. مبارکی که بیخیاله، میگیره تخت میخوابه. فقط میتونم جات رو عوض کنم، از نگهبان گشتی بیارمت نزدیک بهداری.
ـ یعنی راه نداره؟
ـ حتا اگه خدا بیاد.
ـ میدونی که من قرص اعصاب میخورم.
ـ پیش غازی و معلقبازی؟
سختگیر نبودم. حتا اگر نگهبانها سر پستشان خواب بودند هم گیر نمیدادم. ولی ویرم گرفته بود حالش را بگیرم. خبر شده بودم بنزین آمبولانس را میکشد و برای خودشیرینی میدهد به کادریهایی که با ماشین میآمدند و شوشتر خانهی سازمانی داشتند و آخر هفته میرفتند پیش زن و بچههایشان.
گفت: بد میبینی.
گفتم: داری ارشدت رو تهدید میکنی؟ اصلاً همون گشتی بمون. اگه زیادی حرف بزنی میندازمت عقب آمبولانس و نمیذارم تا صبح بیای بیرون.
به هوای فردایش که تعطیل بودیم زیادهروی کرده بودم. اول یک غذای روح ویژه خورده بودم و بعد هم آمپول دیازپام زده بودم و روی آن هم سه چهار تا لیوان چای. اولهای رؤیا بود. نمیخواستم کسی روی مغزم راه برود. اصلاً اینطور موقعها هرکس حرف عاشقانه هم بزند میپرم بهاش.
نظامی کردم و دو نخ بهمن کوتاه انداختم توی جیب فرنچ و راه افتادم توی پادگان. نگهبانها سر جایشان بودند. با تک تکشان خوش و بش کردم و به همهشان گفتم امشب خیلی حواسشان باشد، ممکن است افسر حفاظت هم بیاید برای سرکشی. بعد رفتم پشت تپه سیگارم را دود کردم و برگشتم سنگر.
هوشیار گوشهی سنگر کز کرده بود. نه زنجیر تاب میداد، نه مداحی گوش میکرد. سرش پایین بود. گفتم: «قرصهات رو خوردی؟» جواب نداد. رفت توی حیاط خلوت و کاپوت آمبولانس را زد بالا و ایستاد به ور رفتن با آن.
دوباره تیکم گرفته بود. آتش دم دستم نبود. در را بستم و سیگار خاموش را گذاشتم دم دهان. دهانم خشک شده بود. رؤیا دم گرفته بود. بالا میرفت. پایین میآمد. بازی میکرد.
در باز شد، هوشیار آمد داخل. دبهای توی دستش بود. نگاهم کرد و خیره ماند. بعد شروع کرد به قدم زدن توی سنگر. بالا میرفت، پایین میآمد، زیر لب چیزی میگفت. مداحی نمیکرد، انگار رجز میخواند.گفتم: «قرصهات رو که خوردی؟»
برگشت، با دست زد به پیشانیاش. سرش را اینطرف و آنطرف تکان میداد. چشمهایش توی حدقه میچرخیدند. سرخِ سرخ. انگار آتش میبارید از آنها. دوباره زل زد. نزدیک شد. نزدیکتر. و قیه کشید و دبه را برد بالا و ریخت. آب نبود. داغ نبود. داغ شد. من میخواستم سیگار روشن کنم یا او برایم فندک گرفت وقتی دید سیگارِ خاموش زیر لبم است و توی جیبم دنبال آتش میگردم؟
رقص گرفتم. پیچیدم. گُر نمیگرفتم. آنطور که میخواستم نمیسوختم، ولی میرقصیدم. دور خودم. توی خودم. به آتش دست میزدم. به خودم. آتش پنجه میکشید، به بالا، به پایین. دستم را گرفته بود و با هم میچرخیدیم. از من فراتر میرفت. بزرگتر میشد و تنم را پخش میکرد توی هوا و با خودش میبُرد. لباسهایم رشته رشته میشد و میریخت. تکه تکه گوشت از تنم جدا میشد. ریش ریش. سبک میشدم. سبکتر. داشتم از زمین فاصله میگرفتم.
سر و صدا آمد. همهمه شد. شنیدم که میگفتند «بذارینش توی آمبولانس٫» آمبولانس که خراب بود. من که کاری نکرده بودم بخواهند توی آمبولانس زندانیام کنند. من نبودم که. من جیغ نمیزدم که. فقط دستهایم را بالا گرفته بودم و میخواستم پرواز کنم. سربازها از کجا پیدایشان شد. چرا اینطور پایم را چسبیده بودند و نمیگذاشتند بروم بالا. پتو انداختند تا خفهام کنند یا میخواستند جشن پتو راه بیاندازد؟ لولهام کردند و دو طرفم را گرفتند. نفسم گرفته بود زیر پتو. جایی را نمیدیدم. چیزی مثل هواپیمای اسباببازی از انگشتهای پا داخل میشد و میرسید به سرم. و از سرم بیرون میرفت و دوباره برمیگشت توی پا. دردش فقط وقتی زیاد میشد که میخواست از سینهام رد شود و برسد به گردنم. کمکم از زمین بلند شدم. آرام آرام. سانت به سانت. و بعد رفتم توی محوطهای بسته. چیزی شبیه سفینههای فضایی که سراسر آهن است جز یکطرفش که شیشهای است. دراز کشیدم. سبک شده بودم. سبک. مثل موقعهایی که کوفته و خرد و خمیری و کسی مشت و مال اساسی بدهد و آخرش هم قولنجت را بگیرد. تَتَتَق. یکی هم آمد کنارم نشست و دستم را گرفت. گفتم: بریم بگردیم؟ گرمم شده. دلم کشیده یخ در بهشت.
ـ بیا یه قلپ بخور.
آمبولانس استارت میخورد ولی روشن نمیشد. مثل گهواره تکانمان میداد. چشمهایم را به زور باز کردم. مبارکی بود. لیوان آب را آورد جلو. دست گذاشت پشت کمرم. گفت بیا یه قلپ بخور.
بعد موبایلش را در آورد و شمارهی پدر را گرفت. گوشی را گذاشت دم دهانم.
– بهش بگو چیها خوردی.
صدای الو الو گفتن از پشت خط میآمد. زبانم نچرخید. گوشی را ازم گرفت. صدای پدر میآمد:
ـ زن یائسه است که گُر گرفته؟ لابد باید استروژن بهش بدین یا گیاه پنج انگشت!
قطع و وصل میشد و اول هر کلمه بلند شنیده میشد و بعد صدا آرام آرام دور میشد. انگار قهقهه میزد. پنجتا انگشتم را از هم باز کردم و یکییکی بوسیدمشان.
ـ قرص افکسور توی جیبش پیدا کردیم با چندتا قرص رنگ و رو رفتهی دیگه. فشارش اومده روی نوزده. صورتش سرخِ سرخ شده.
ـ کی بوده که هرچی دم دستش دیده خورده؟ یه داروی دیورتیک بهش بدین خوب میشه.
– چی؟ میگم پسرتونه. زن یائسه کجا بود؟ دیورتیک چیه؟ گروهبان مبارکی هستم.
پدر تقریباً داد میزد: ادرارآور. ادرارآور. بشاشه درست میشه.