به جز آن چهار پیرمرد، چند دختر و پسر هم توی پارک فرشته بودند و از نگاهشان میشد حدس زد منتظرند آنها زودتر شرشان را کم کنند. پیرمردها همگی کت و شلوار پوشیده بودند، با پالتو و کلاه و شال گردن. ولی باز هم سوز سرما میزد به جانشان. با قدمهای کوتاه روی سنگفرش پارک راه میرفتند تا به کافه برسند. کافهی سوت و کور و البته گرانفروشی که یک کوچه از پارک پایینتر بود و پیرمردها وقتهایی که هوا خوب نبود، میرفتند آنجا.
ناصر عصایش را به زمین میزد، نیمی از وزنش را میانداخت روی دسته و بعد، قدم بعدی را برمیداشت. پایش را که از در خانه گذاشته بود بیرون، پشیمان شده بود. تحمل سرما را نداشت. ترجیح میداد تا دم ظهر بماند زیر پتو. ولی میدانست که زنگ میزنند و اصرار میکنند. دو هفته پیش یوسفی خبر داده بود سرطان گرفته. به ناصر گفته بود: «این همه سال سیگار کشیدی، الان هم سالم و سر حال نشستی جلوی چشم ما داری قهوهت رو میخوری، به جاش سرطان ریه اومده سراغ من که پنجاه سال پیش ترک کردهم.» بعد هم با خنده، آرام زده بود پشت ناصر که یعنی شوخی میکند. از آن موقع تا به حال، سه بار همدیگر را دیده بودند. چیزی در جمعشان عوض شده بود. یک جور اتحاد، که از شجاعت نمیآمد و از ترس و بدبختی ریشه میگرفت. مثل آدمهای توی فیلمها، که موقع نزدیک شدن به ته دره دست همدیگر را میگیرند. خود یوسفی بیشتر از همه تغییر کرده بود. هم زیادتر حرف میزد، هم تندتر. شبیه سخنرانی که میداند بلندگو را تا چند لحظهی دیگر از دستش میکشند بیرون و دیگر هیچوقت فرصت حرف زدن ندارد. داشت دربارهی فیلم کوتاهی میگفت که تلویزیون تازگیها، قبل از سریالها یا فوتبال پخش میکرد. کل فیلم، یک دقیقه طول میکشید. یک پیرمرد و پیرزن را نشان میداد که بچههایشان برای تبریک سال نو بهشان سر نمیزنند. تلفن میکنند و میگویند گرفتارند. پیرمرد و پیرزن تنها مینشینند پشت میز، جلوی هفت سین غمانگیزشان. چند وقت بعد، به بچهها خبر میدهند که پدرتان مرده. همه کارهایشان را ول میکنند و با گریه و زاری میروند خانهی پدری. وقتی میرسند خانه، پدر را میبینند که روی پا و سر حال، ایستاده و تماشایشان میکند. پیرمرد میگوید: «فقط اینطوری میتونستیم دوباره دور هم جمع بشیم» و بعد همه همدیگر را بغل میکنند. ناصر از یک جایی به بعد، گوش نکرد. خواست بگوید این فیلم را از یک نمونهی خارجی کپی کردهاند، ولی حوصلهاش نکشید. وقتی رفته بود امریکا، توی خانهی سارا این فیلم را دیده بود. به جای گوش کردن به بحث، دختر و پسرهای توی پارک را نگاه کرد. بعضی وقتها خوشش میآمد با راه رفتن آرام و نگاه تند و تیزش، جوانها را معذب کند. وقتی به نیمکتشان میرسید، قدمهایش را از قبل هم کندتر میکرد و چشم ازشان برنمیداشت. معمولا همه سرشان را میانداختند پایین و صبر میکردند تا پیرمرد مزاحم، با آن سرعت حلزونوارش از جلوی نیمکت برود کنار. دست خودش نبود. وقتی میدیدشان حرص میخورد. برعکس دانشپور که همیشه توی جیب کتش آبنبات داشت و تا دختر خوشگلی توی پارک میدید، میرفت جلو و یکی بهش تعارف میکرد. هیچ کس هم دست پیرمرد فکل کراواتی ریزه میزه را رد نمیکرد. هم فرمول دانشپور همیشه یکسان بود و هم، واکنش دخترها. اول کلاهش را برمیداشت و میگفت: «میتونم یک لحظه وقت شما رو بگیرم؟» بعد با صدای زیر و لرزانش، توضیح میداد که پنجاه سال جراحی زیبایی کرده. منتظر تحسین یا تعجب طرف میماند و بلافاصله، آسش را رو میکرد: «خوشحالم که همهی دخترهای دنیا شکل شما نیستن. چون اونوقت من از کار بیکار میشدم». گل از گل دخترها میشکفت. میخندیدند و دستشان را میبردند زیر شالشان و مرتبش میکردند. اگر هم با مردی نشسته بودند، طرف دستش را میانداخت دور گردن دختر و با غرور نگاهش میکرد. ناصر حداقل ده بار چنین صحنهای را دیده بود. بیکم و کاست، عین هم. غمانگیز بود که هر کدامشان فکر میکردند رابطهی منحصر به فردی دارند. شور و شوقی که توی چشمهایشان معلوم بود، ناصر را منزجر میکرد. بعضی وقتها دلش میخواست میتوانست آینده را نشانشان بدهد. مثلا پنجاه سال بعد هر کدامشان را. آن وقت، قطعا این ذوقزدگی و هیجان از بین میرفت.
توی کافه، یوسفی یکریز از مریضیاش گفت. چند باری سعی کردند بحث را عوض کنند ولی نتیجهای نداشت. جملهی آن سه تای دیگر که تمام میشد، یوسفی با حرف جدیدی از خودش شروع میکرد. وقتی از کافه بیرون آمدند، برف پارک را سفید کرده بود. باورشان نمیشد که توی آن یک ساعت، چنین برفی آمده باشد. غر زدن پیرمردها شروع شد. در چنین هوایی، هر کدامشان ممکن بود لیز بخورد و اتفاقی به این سادگی، میتوانست فاتحهی کل زندگیاش را بخواند. ناصر یاد زهره افتاد. زنش همینطوری مرده بود. شب، از مهمانی برمیگشتند. یک دستش را گرفته بود به نرده و دست دیگرش را انداخته بود گردن ناصر. بقیهی مهمانها دم در ایستاده بودند و خداحافظیشان را کش میدادند تا مجبور نباشند پشت سر آن دو تا توی راه پله بایستند. صدای شکستن پاشنهی کفش زهره، همهمهی دم در را قطع کرد. زهره دستش را محکمتر انداخت گردن ناصر، ولی لیز خورد و افتاد روی پلهها. تا نیم ساعت بعد، همانجا مانده بود و از درد ناله میکرد. نمیتوانست تکان بخورد. تا وقتی آمبولانس رسید، ناصر نشسته بود لب پلهها و صدای مهمانها که هر کدام توصیهی پزشکی مخصوص خودشان را داشتند، گوشش را پر میکرد. با هزار زحمت، زهره را گذاشتند روی تخت آمبولانس و وقتی راه افتادند سمت بیمارستان، ناصر دید ساعت از دو شب هم گذشته. بعد از آن همه سر و صدا و شلوغی، حالا فقط صدای فینفین کردن راننده را میشنید و نالههای زنش را. آن شب را تا صبح توی بیمارستان سر کرد. دکترها گفتند باید لگنش را عمل کنند ولی به خاطر دیابتش، ممکن است زنده بیرون نیاید. دو روز نگهش داشتند تا دیابتش را کنترل کنند. بعد عملش کردند و دوام نیاورد. با لگنی که حالا ترمیم شده بود، رفت زیر خاک.
هر جوری بود، خودش را رساند خانه. پردهها را کشید تا منظرهی تهران برف گرفته جلو چشمش باشد. چایی دم کرد و ولو شد روی مبل. آن روز، کمی کتاب خواند و سعی کرد شعر بنویسد. به ذهنش رسیده بود که شعرهایش را جمع و جور کند و در هفتاد و پنج سالگی، کتابی برای خودش داشته باشد. ولی درست از همان موقعی که این تصمیم را گرفته بود، دیگر هیچ چیز جالبی به ذهنش نمیرسید. شامش را که تمام کرد، رفت حمام. وان را از آب پر کرد. بعد نرمکنندهی پوستی را که چند روز پیش خریده بود، ریخت توی آب. روی جلد صورتی نرمکننده، عکس زنی را چاپ کرده بودند که نشسته بود توی وان. پاهای خوشفرمش را جمع کرده بود توی بغلش و رو به دوربین میخندید. یک زن میانسال، با پوستی بهتر از دخترهای جوان. ناصر رفته بود به یک سوپرمارکت بزرگ و بعد از انتخاب نرمکننده، چندتا خرت و پرت دیگر هم خریده بود. فقط برای اینکه فروشنده موقع حساب کردن جنسها، با تعجب براندازش نکند. خودش را که خشک کرد، از شدت بیحوصلگی قرص خورد و رفت توی تختخواب و قبل از ده شب، خوابید. وقتی هفت صبح با صدای زنگ آیفون بیدار شد، خوابآلود نبود ولی باز هم نمیتوانست بفهمد چه اتفاقی افتاده: پشت صفحهی آبی آیفون، صورت کشآمده و پفکردهی سارا بود. چند لحظه همانطور ماند. سارا صورتش را آورد جلو و حالا فقط چشم چپ و یک تکه از دماغش توی دوربین معلوم بود. گوشی را برداشت و گفت: «بله؟» زن گفت: «منم باباجان.» ناصر یک لحظه خواست بپرسد چیزی شده که آمده ایران؟ بعد فهمید که سوالش در آن وضعیت، احمقانه است و بدون هیچ حرفی، در را باز کرد.
جز شورت چیزی تنش نبود. رفت توی اتاق تا لباس بپوشد. همان موقع، صدای زنگ در آمد. داد زد: «الان میام!» وقتی در را باز کرد، سارا نشسته بود روی چمدان قرمز نسبتا بزرگش. زیر پایش دایرهای بود از برف کثیف آب شده. بلند شد و ناصر هالهی طوسی و بنفش کنار لبش را دید. سمت چپ لبش باد کرده بود. انگار که یک گوجهسبز کوچک را آنجا نگه داشته باشد. به جای سلام گفت: «چی شده بابا؟» سارا گفت: «سلام» و پدرش را بغل کرد. چند لحظهای همانطور ماند. ناصر دوباره یاد زنش افتاد. بعد از مرگ زهره هم، سارا تا رسید خانه، افتاد توی بغل پدرش. فرقش این بود که آن دفعه گریه میکرد و این بار نه. دفعهی قبل، از دست دادن زهره به هم نزدیکشان کرده بود و این بار، احتمالا بلایی که سر سارا آمده بود.
سارا کفشهایش را درآورد و رفت کنار شومینه. ناصر گفت: «چی شده که اومدی ایران؟» سارا گفت: «میگم بهتون». از پنجره بیرون را نگاه کرد: «عجب برفی گرفته اینجا» بعد صورتش را انداخت پایین. انگار که از حرف بیربطش خجالت کشیده باشد. چند دقیقهای از این طرف و آن طرف حرف زد. اینکه پروازش چطور بوده. اینکه آژانس وسط اتوبان لیز خورده و نزدیک بوده تصادف کنند و چند حرف بیربط دیگر. ناصر گفت: «چرا بچهها رو نیاوردی؟»
«مدرسه داشتن بابا»
برای ناصر اهمیتی هم نداشت. دلش نمیخواست آرامش خانهاش با سر و صدای نوهها به هم بخورد. فقط پرسید تا مثلا محبتش را نشان داده باشد.
«میگی چی شده یا نه؟ نگرانم»
«با حمید دعوا کردم»
معلوم شد که گوشهی لب دخترش برای چی کبود شده: «چی کار باهات کرد حرومزاده؟»
«دعوا کردیم دیگه. من سرش رو شکستم. گلدون روی میز رو پرت کردم سمتش. سرش بخیه خورد. اون هم با مشت زد تو صورت من»
«سر چی آخه؟»
سارا مکث کرد. انگشتهایش را چسباند به لبهی آجری شومینه. گفت: «بهم خیانت کرده»
تمام قضیه، با همین مکالمهی چند ثانیهای روشن شده بود. دلیل بغل کردن طولانیاش هم همینطور. سارا از آن تکدخترهای «بابایی» نبود. زهره را به وضوح بیشتر دوست داشت. با هم صمیمیتر بودند. پسرشان فرهاد هم تا قبل از اینکه زن بگیرد و برود آلمان، همینطور بود. ناصر به خودش بیشتر اهمیت میداد تا بچههایش. حداقل از وقتی که دیگر میتوانستند خودشان زندگی را جمع و جور کنند. چیزی از پول و امکانات، کم نگذاشته بود و بعد، آینده را سپرده بود دست خودشان. زهره با این نوع تربیت موافق نبود، اما نمیتوانست ناصر را مجبور به کار دیگری بکند. با همهی این حرفها، فکر اینکه کسی دخترش را فریب داده، تمام تنش را داغ کرد. قیافهی حمید از جلوی چشمش رد شد. وقتی به خواستگاری آمد، جوان لاغر و قدکوتاهی بود با موهای فرفری مرتبشده و عینک بزرگی که فقط، بچهتر نشانش میداد. نه فوق لیسانس مکانیکش در دانشگاه شریف چشم ناصر را گرفته بود و نه پدر و مادر پولدارش. فقط حس کرده بود سارا را دوست دارد و مهمتر از آن، هیچ وقت خیانت نمیکند. قیافهاش داد میزد که مال اینجور کارها نیست. از آن مردهایی بود که زندگیشان را با خطکش جلو میبرند. کار خوب، زن خوب، بچه و پیشرفت.
«حالا زنه چیکارهست؟ چند وقته با هم هستن؟»
سارا با غیظ ناصر را نگاه کرد. گفت: «نمیدونم بابا. فقط بلیط گرفتم و اومدم. میخواستم یه مدت از اونجا دور باشم.»
ناصر خواست بگوید یعنی واقعا وسط دعوا نپرسیدی که از چند وقت پیش بهت خیانت میکند؟ ولی نمیخواست بیشتر از این دخترش را عصبانی بکند. بلد نبود که اینجور وقتها، باید چه واکنشی نشان بدهد. اگر زهره بود، مدام دور سارا میگشت و برایش خوراکی میآورد. بعد آنقدر میپرسید تا هم خودش قضیه را بفهمد و هم دخترش کمی خالی بشود. آخرش هم حرفهای مثبت و روحیهبخش میزد. ناصر هیچکدام از اینها را بلد نبود. گفت: «اگه مامانت بود الان همه چی رو از زیر زبونت میکشید بیرون» و لبخند زد. مثلا میخواست فضا را عوض کرده باشد. ولی بغض سارا ترکید. زد زیر گریه. گفت: «خیلی دلم براش تنگ شده بابا.» نشست روی مبل و خودش را انداخت توی بغل ناصر. اشکهایش با ریمل قاطی میشد و یقهی پیراهن ناصر را خیس میکرد. گفت: «میشه بریم سر خاکش؟» ناصر نگاهش کرد: «آره باباجون.»
با اینکه واقعا حوصلهاش را نداشت.
روز بعد، به بهشت زهرا رفتند. ناصر تا به حال آنجا را توی برف ندیده بود. با همیشه فرق میکرد. آنقدر خلوت و سفید بود که بیشتر به یک شهرک سوت و کور شباهت داشت تا گورستان. هر قطعه، شبیه فضای خالی بزرگی شده بود که از برف پوشیده باشد. ناصر جلوی قبر زنش ایستاد و اطراف را نگاه کرد. هیچ صدایی نمیآمد. فقط صدای ریختن دانههای درشت برف، که آن را هم ناصر درست نمیشنید. به قبرهای بقیهی مردم نگاه کرد. عکس خیلیهایشان روی سنگ، حکاکی شده بود و در میان برفها، نصفه نیمه پیدا بود. سارا اصرار کرده بود که عکس زهره را روی سنگ چاپ کنند ولی ناصر قبول نکرده بود. ترجیح میداد هروقت که دلش تنگ شد، عکسهای زنش را ببیند، نه یک تصویر بیکیفیت و غمانگیز روی سنگ قبر.
از مردن میترسید. نمیخواست برود زیر خاک و موقع برف و باران و طوفان و آفتاب، همانزیر بپوسد. به این فکر کرد که وقتی آن زیر خوابیده و دستش به هیچ جا بند نیست، هزاران روز برفی دیگر هم میآید و میرود. یاد تشییع جنازهی زهره افتاد. اوج گرمای مرداد. فرهاد رفته بود توی قبر و و مادرش را تکان داده بود. ناصر ایستاده بود لبهی قبر و پسرش را نگاه میکرد. بعدها، فرهاد به ناصر گفت وقتی رفته توی قبر، فقط از یک چیز ترسیده. اینکه صورت مادرش خیلی سنگین شده بوده. سنگین و سفت و سفید. انگار به جای آدم واقعی، یک مصنوعیاش را گذاشته بودند توی قبر.
ناصر دوباره به گورستان آرام و ساکت نگاه کرد. چند تا کبوتر نشسته بودند روی یکی از قبرها و به دانههای گندمی که زیر برف مانده بود، نوک میزدند. خم شد و دستش را گذاشت روی قبر زنش. سارا برفها را کنار زده بود و حالا، گرانیت سیاه قبر، از تمیزی برق میزد. طبقهی دوم همین قطعه را برای خودش خریده بود. به این فکر کرد که چند وقت دیگر، دقیقا همینجا میگذارندش توی خاک. کاملا میدانست قرار است چه به روزش بیاید و درست در همان لحظه، رو به روی جایگاه ابدیاش ایستاده بود. به این فکر کرد که چند سال دیگر وقت دارد و توی این چند سال، چه کارهایی میتواند بکند. واقعا هیچ کار. باید با آن سه تا پیرمرد دیگر میرفت کافه و حرف میزد تا زمان را بگذراند و مدام به دکترهای مختلف سر میزد که تا حد ممکن، بیشتر عمر کند. دیگر تحملش را نداشت. به سارا گفت میرود توی ماشین و تا وقتی برگشتند خانه، از فکر قبرهای برفگرفته بیرون نیامد.
یوسفی گفت از فردا شیمیدرمانی را شروع میکند. به طرز مصنوعی و غمانگیزی باروحیه شده بود. قهوهی هر سه نفرشان را حساب کرد و هرچقدر اصرار کردند، کوتاه نیامد. قد کوتاه و چاق بود و همیشه یک کلاه فرانسوی سرمهای میگذاشت روی سر کچلش. حالا که دم آخر عمرش بود، یک دستمال گردن بته جقه دار را هم به این تیپ ناهماهنگ اضافه کرده بود. دستمالی به رنگ چشمهای سبزش که همیشه وق زده بود. انگار مدام داشت دنبال چیز به درد بخوری برای دیدن میگشت و پیدا هم نمیکرد. ناصر فکر کرد یوسفی احتمالا دستمال گردن را برای یک موقعیت خاص کنار گذاشته بوده. مثلا عروسی یک نوه یا دورهمی فامیل. ولی حالا که فهمیده چند وقت بیشتر زنده نیست، تصمیم گرفته به هر شکل ممکن ازش استفاده بکند. فکر کرد وقتی موها و ابروهای یوسفی بریزد، نگاه کردن به چشمهایش خیلی ترسناک خواهد شد. بعد هم آن تن چاق و بدشکل را توی ذهنش تصور کرد که داشت ذرهذره زیر خاک تحلیل میرفت.
وقتی به خانه برگشت، صدای سارا را شنید. در اتاق را بسته بود و داشت با کسی حرف میزد. به انگلیسی. رفت توی اتاق، نشست لبهی تخت و کمربندش را باز کرد. شلوارش را خیلی آرام درآورد. آنقدر که صدای کشیده شدن پارچه روی ران بیموی نحیفش، جلوی شنیدن حرفهای دخترش را نگیرد. سارا داشت میگفت حوصلهاش سر رفته. با لحن لوسی حرف میزد که ناصر در تمام حضور سه ماههاش در آمریکا، ازش نشنیده بود. نه با حمید، نه با دوتا بچههایش. وقتی داشت دکمههای پیراهنش را – به همان کندی قبل – باز میکرد، شنید که سارا به فارسی گفت: «دوستت دارم» و بعد، گوشی را قطع کرد. چند لحظه هم که گذشت، از اتاق بیرون آمد و رفت توی هال. اصلا نفهمیده بود که ناصر برگشته خانه. ناصر با شورت و زیرپوش رفت جلوی میز توالت. به خودش توی آینه نگاه کرد. مثل زنها پستان درآورده بود. با چند تار موی فرخوردهی سفید و سیاه، روی سینه. پوستش سفید بود و چروکیده. به عاشق شدن دختر میانسالش فکر کرد. سعی کرد یادش بیاید که سارا را کی به دنیا آوردهاند. چهل و یک سال پیش. زهره میخواست بچه را بیندازد و ناصر نگذاشته بود. با این استدلال که فرهاد، همبازی میخواهد. آن زمان، این استدلال عجیب و غریبی نبود. به همین راحتی زنش را قانع کرده بود.
فکر کرد باید با سارا حرف بزند یا نه. اگر زهره بود، دخترش را برمیداشت و میبرد توی شهر تا بگردند. بعد یک جایی ازش میپرسید. میگفت: «این کیه عاشقش شدی؟ قضیهی خیانت حمید الکی بود؟» همین دوتا سوال. سوالهایی که هم پرسیدنش برای ناصر سخت بود و هم، اهمیت زیادی برایش نداشت. آن روز، تا آخر شب با خودش کلنجار رفت که حرفی بزند یا نه. عصر، سارا با یکی از دوستهای قدیمیاش رفت بیرون. ناصر سعی کرد از تنهاییاش استفاده کند و به شعرهایش سر و سامان بدهد. به ذهنش رسید که شعری دربارهی آن روز برفی در قبرستان بنویسد. چند خطی نوشت. بعد حوصلهاش سر رفت و دفتر را بست. شب که سارا برگشته بود، تصمیم گرفت چندتا از شعرهایش را نشانش بدهد. سارا رفته بود توی تراس، یک لیوان چایی گرفته بود دستش و درختهای حیاط کناری را نگاه میکرد. ناصر دفترش را گرفت سمت سارا: «این چندتا از شعرهامه. هروقت حوصله داشتی بخون». سارا جیغ کوتاهی از هیجان کشید. گفت خیلی خوشحال است که بالاخره شعرهایش را جمع و جور کرده. ناصر میدانست که واکنش دخترش ساختگی است، ولی باز هم خوشحال شد. برگشت توی خانه. لم داد جلوی تلویزیون و زیرچشمی به سارا نگاه کرد. سارا دفتر را باز کرد، یکی دو صفحه را ورق زد. بعد موبایلش صدایی داد. دفتر را گذاشت روی میز پلاستیکی و کثیف توی تراس و مشغول گوشی شد. آخر شب، وقتی سارا خواب بود، ناصر با قدمهای آرامش رفت توی تراس٫ دفتر را برداشت و برگشت به اتاقش.
روز بعد، سارا گفت میخواهد انباری را بریزد بیرون. معلوم بود حوصلهاش سر رفته. ناصر گفت: «که چی بشه؟ فقط پر از آشغاله». ولی سارا ولکن نبود. گفت اینجوری هر چیزی را که واقعا آشغال است میریزند دور و فضا باز میشود. ناصر میخواست بپرسد فضا برای چه چیزی؟ ولی حرفی نزد. بعد سارا گفت: «میخوام عکسهای بچگیم رو هم پیدا کنم.»
ناصر یاد دختر و پسرهایی افتاد که هر هفته توی پارک فرشته میدید. گفت: «میخوای به کسی نشون بدی؟»
سارا سریع گارد گرفت: «نه مثلا کی؟ میخوام خودم ببینم. خیلی وقته ندیدمشون»
رفت توی انباری و تا دو ساعت بعد، بیرون نیامد. حوصلهی ناصر سر رفت. بعد به این فکر کرد که چه چیزهایی ممکن است توی انباری مانده باشد. آشغالهایی که در طول هفتاد و خردهای سال زندگی، با خودش کشیده بود اینطرف و آنطرف. البته بیشتر چیزها مال زهره بود. برای سارا چای ریخت و رفت پایین. بوی ماندگی، تمام انباری را پر کرده بود. دیوارهای انباری آبی بود. سی سال پیش، سارا برای چند وقت به سرش زده بود که نقاش بشود. انباری را کرده بود کارگاهش و در اولین قدم، دیوارهایش را با بدترین آبی ممکن رنگ کرده بود. یک ماه بعد، قضیهی نقاش شدن از سرش افتاده بود ولی دیوارها همان رنگی باقی مانده بودند. آبی پررنگی که حالا با گرد و خاک و کهنگی کارتونهای موز و تلویزیون و جاروبرقی قاطی شده بود. سارا داشت وسط کارتونها میچرخید. موهایش را محکم بسته بود و آستینهایش را زده بود بالا. اوضاعش شبیه کسی بود که میخواهد از چاه توالت، موبایل یا انگشتری را بیرون بکشد. چیزهایی را که قبلا بیرون آورده بود، گذاشته بود کنار در انباری. ناصر نگاهشان کرد. عکسهای قدیمی از مسافرت دسته جمعی کردستان. شلوارهای گشاد، با کمربندهای تا سینه بالا آمده. پدر و مادر خودش و زهره، چند سال قبل از اینکه بمیرند. عکس با زهره و فرهاد و سارا، وسط میدان نقش جهان. گفت: «برات چایی آوردم»
«سه چهارتا آلبوم پیدا کردم که یه جا میارمشون بالا. این چندتا عکس که اونجاست، بین کارتونها افتاده بود».
کارش را ول کرد و آمد کنار در، روی پلهها نشست. چاییاش را گرفت دستش، بعد چیزی را از روی زمین برداشت: «مامان کی گواهینامه گرفت؟ همیشه به ما میگفت رانندگی بلد نیست»
ناصر کارت را از دستش گرفت و نگاه کرد: آبی و رنگ و رو رفته. زهره مقنعهاش را تا حد ممکن کشیده بود جلو و عینک طبی زشتی زده بود که دماغش را دو برابر نشان میداد. کارت را گرفت جلوی دماغش و بو کرد: همان بوی ماندگی انباری. زهره گواهینامه را گرفته بود، ولی میترسید پشت ماشین بنشیند. یک بار که میخواستند بروند شمال، وقتی بار و بندیل را گذاشتند توی ماشین، ناصر از پشت فرمان پیاده شد و گفت زهره باید تا اول اتوبان رانندگی کند. برای پنچ صبح یک روز تابستانی، هوا به شکل عجیبی خوب بود. خنکی دلچسب اول صبح، حسابی حال ناصر را جا آورده بود. تمام شهر، خواب بودند. بهترین فرصت بود برای اینکه ترس زنش از رانندگی بریزد. زهره اول قبول نکرد. بعد با اصرار ناصر نشست پشت فرمان و دو کوچه پایینتر، زد به یک درخت چنار. هول شده بود و به جای ترمز، پایش را گذاشته بود روی گاز٫ درخت خم شد و بیامو فیروزهای ناصر، تا نیمه رفت تو. داد و بیداد ناصر شروع شد، زهره گریهاش گرفت و دو کوچه را دوید تا رسید به خانه. ناصر اول نیم ساعتی درگیر بود تا ماشین را گوشهی خیابان پارک کند. بعد نشست توی ماشین، صندلی را داد عقب و همانجا خوابید. آنقدر عصبانی بود که نمیخواست برود خانه و قیافهی زنش را ببیند. ماشین را تعمیر کرد و چند وقت که گذشت، فروخت. به دلش نمینشست. از آن روز به بعد، دیگر حتی رنگ گواهینامهی زهره را هم ندیده بود.
سارا گفت: «واقعا بیرحمی کردی. اونقدر ترسیده که حتی گواهینامهش رو انداخته اینجا».
ناصر جواب نداد. چند لحظه بعد گفت: «حمید واقعا بهت خیانت کرده؟»
سارا پدرش را نگاه کرد. دستش را گذاشت روی کبودی گوشهی لبش: «مگه این رو نمیبینی بابا؟ نمیگی چرا یه هفتهست تهرانم و جز فرناز با هیچکدوم از دوستهای قدیمیم نرفتم بیرون؟ به خاطر وضع صورتم»
«من شنیدم با یکی حرف میزدی. به انگلیسی. آخرش گفتی دوستت دارم».
سارا یک لحظه مکث کرد. ناصر اول به صورت دخترش نگاه کرد، بعد به انگشتهای زرد و لاغر پای خودش. با دمپایی آمده بود توی انباری و از شکل انگشتهای پایش متنفر بود. سارا خندید: «حتما آراد بوده. فارسی سخته براش. انگلیسی با هم حرف میزنیم»
ناصر یاد نوهاش افتاد. پسر خپل هشت ساله. توی آن سه ماهی که امریکا بود، سه بار شنید که آراد رفت توی آشپزخانه و به مادرش گفت: «دهن بابایی بوی بدی میده» منظورش بوی سیگار بود. بار سوم به سارا گفته بود: «به بچهت بگو لازم نیست بیاد دم دهن من که انقدر اذیت بشه»
«چرا راستش رو نمیگی سارا؟ مگه من کاری بهت دارم؟»
اسم طرف توبیاس بود. دو سال کوچکتر از سارا، طلاق گرفته، با یک دختر هفت ساله. دختربچه به کلاس ژیمناستیکی میرفته که سارا هم آراد را آنجا ثبت نام کرده بوده. ناصر فکر کرد یک مرد معمولی امریکایی، یک آشنایی تکراری و پیش پا افتاده. دلش میخواست ادامهی قضیه را نشنود، اما حالا که سوال کرده بود دیگر چارهای نداشت. اول، همدیگر را توی کلاس ژیمناستیک بچههایشان میبینند. بعد از چند ماه، یک بار که کلاس بیش از حد معمول طول میکشد، میروند کافهی کنار خیابان و با هم قهوه میخورند. بعد هم قضیه جدیتر میشود.
«حمید کی فهمید؟»
سارا تکیه داده بود به یکی از کارتنها و دیوار آبی روبهرویش را نگاه میکرد. گفت همین دو هفته پیش و زد زیر گریه.
«الکی گفتم که بهش گلدون پرت کردم. وقتی فهمید یه دونه زد توی صورتم. من هیچ کاریش نکردم»
ناصر به حمید فکر کرد. موفرفری اتوکشیده. حتما باید خیلی عصبانی شده باشد که برای اولین بار روی زنش دست بلند کرده. گفت: «بچهها هم فهمیدن؟»
«نه، بهشون گفتم تو مریض شدی، باید بیام ایران»
«اون موقع که من اومده بودم پیشتون، اون موقع هم میدیدیش؟»
«اون موقع شروع آشناییمون بود»
ناصر به زور از روی زمین بلند شد. دستش را گذاشت روی شانهی سارا و به خاطر درد زانوهایش، آه بلندی کشید. احساس کرد همین بلند شدن، آنقدر توانش را گرفته که دیگر نمیتواند از پلهها بالا برود. دوباره نشست، این بار روی یک پلهی دیگر. سعی کرد صدای گریهی دخترش را نشنود. چند دقیقهای در سکوت فکر کرد و بعد، تصمیمش را گرفت.
«درست گفتی بهشون که من مریض شدم»
«منظورت چیه؟»
«میگم تو خواستی الکی بگی به اونها. ولی من واقعا مریضم. فقط به کسی نگفتم»
«چی میگی بابا؟»
«سرطان گرفتم»
به چشمهای پف کردهی سارا نگاه میکرد و داستان میبافت. سارا هقهقش را قطع کرده بود و بدون هیچ حرفی گوش میکرد. تمام چیزهایی را که از یوسفی شنیده بود، بیکم و کاست تحویل داد. همهی جزئیات پزشکی ماجرا، که یوسفی سر فرصت توی کافه برایشان تعریف کرده بود. گفت وقتی فهمیده سرطان دارد، تصمیم گرفته به هیچکس حرفی نزند. خودش هم نمیفهمید انگیزهاش از این حرفها چیست. مثل بچهای بود که با شک و تردید، دروغی را شروع کرده و حالا که واکنش مثبت شنوندهها را دیده، میخواهد تا جای ممکن به قضیه شاخ و برگ بدهد. حرفهایش که تمام شد، دوباره چشمش افتاد به عکس زن مردهاش، روی گواهینامه. یاد قبر برفیاش افتاد و عکس حکاکی شدهی مردم، روی سنگهای دیگر. بعد از هفتاد و پنج سال زندگی، برای اولین بار حس کرد که واقعا قرار است بمیرد. تا آخرین ذرهی وجودش، همهچیز را حس کرد. تا چند وقت دیگر میمرد و هیچ راه فراری هم نداشت. برای همیشه از روی زمین محو میشد و دیگر هیچوقت برنمیگشت. حتی جای مرگش هم از قبل مشخص شده بود. قطعهی ۷۰، ردیف ۵۳، شمارهی ۲۲٫ درست بالای استخوانهای زنش و کنار تمام آدمهای دیگری که در آن چند هکتار زمین، دفن شده بودند. سارا بغلش کرد و دوباره گریهاش گرفت. ناصر ترسیده بود. دلش میخواست توی آن انباری کوچک آبی، کنار دخترش بماند. با هم حرف بزنند. بپرسد که دخترش چه چیزی توی این آدم جدید پیدا کرده. چه برنامهای برای آیندهاش ریخته. چند ساعت حرف زدن بیوقفه، برای اینکه حس کند هنوز هم جزوی از این دنیاست. فکر کرد اگر لحظهای از آن اتاق بدرنگ با کوهی از خاطرات رنگ و رو رفته، بیرون بیاید، ترس از مردن، یک لحظه هم رهایش نخواهد کرد. انگار کافی بود پایش را از انباری بیرون بگذارد تا مرگش، حتمی بشود. باید همانجا میماند و آنقدر صبر میکرد، تا این حس از بین برود. به زور بلند شد، لک و لک رفت توی انباری. تکیه داد به یکی از کارتونها و به دخترش گفت: «بیا اینجا رو سر و سامون بدیم».