انگار خودم گذاشتمش توی قبرش. چون یک شب که رو به دیوار خوابیده بود و صبح بعد از باز شدن چشم هایش اولین تصویری که دید سفیدی بی انتهای دیوار بود، فریاد زد و اسمی را صدا کرد که نفهمیدم کیست. وقتی آمدم همهی بدنش عرق کرده بود. گفتم: «بابا؟ چی شده؟ خواب دیدی؟» بعد گفت که فکر کرده مرده و توی قبر تنها خوابیده و اسم هیچکس هم یادش نمیآمده تا صدا بزند. حتی فکر میکرده کسی صدایش را نمیشنود و این شروع فراموشی اش بود. حالا خودم بردم گذاشتم روی تختی در آسایشگاه و رو به دیوار خواباندمش و آمدهام این جا. موقع آمدن به پرستار گفتم که نسبت به دیوار این احساس را دارد و سپردم که به همکاران شیفتهای دیگر هم بگوید یا خودم زنگ بزنم اما گفت این کاملا طبیعی است. بعد هم با مردک دعوایم شد که چی طبیعی است؟ این که زنده باشی ولی فکر کنی توی قبر خوابیدی و هیچ کسی هم نیست که به دادت برسد و حتی اسم یک نفر آدم هم به یادت نمیآید که صدایش کنی کجایش طبیعی است؟ صدای چرخِ سبدِ دستی فروشگاه مغزم را میخورد. به خاطر همین گذاشتمش دور تر. سر ردیف وسایل بهداشتی و حمام. هر چی که میخواهم را از قفسهها بر میدارم و میروم تا جایی که سبد را گذاشتهام و میاندازم تویش، با خودم سالهایی را مرور میکنم و میگویم:« اصلا بذار فکر کنه توی قبر خوابیده.» بر میگردم و به لیفهای بچهگانهای که کنار حولهها چیده شده نگاه میکنم و دست میبرم و یکی را بر میدارم. فکر میکنم من باید بچه داشته باشم. من باید به زودی بچه دار شوم و این تصمیمی است که همین جا میگیرم و فکر میکنم چقدر فکر درست و حسابی به مغزم زده. یک حولهی بچهگانه و یک لیف کودک هم بر میدارم و توی سبد میاندازم. چرا تا به حال فکر نکردهام که میخواهم بچه داشته باشم؟ و دوباره توی ذهنم صدای خودم را میشنوم:«بذار فکر کنه توی قبر خوابیده.» او هیچ چیز را به یاد نمیآورد. فقط تصویری به خاطر دارد از این که توی بیجارهای برنج ایستاده، همین. این شکل بریده و ناقص، همهی چیزی است که از شصت و پنج سال زندگی به یاد میآورد و مدام تعریفش میکند. گوشت، مرغ، ماهی، ماکارونی، نمک و فلفل، پنبه، دستمال کاغذی، همه را توی سبد میریزم. آنقدر تویش را پر کردهام که از سنگینی نمیتوانم تا دم صندوق ببرم و از یکی از کارکنان فروشگاه کمک میخواهم. او سبد را تا دم یکی از صندوقها برایم میآورد و من مدام به این فکر میکنم که چه خوب که میخواهم بچه دار شوم. امشب به سامان میگویم که بابا را گذاشتم آسایشگاه و کلی وقت داریم برای این که به زندگی خودمان برسیم و وقتش هست که مادر و پدر شویم و حتی دیر هم شده است. خریدها را میگذارم روی رگال صندوق. ماهیها و گوشتها و مرغها حرکت میکنند و به سمت خانمی که قیمتها را محاسبه میکند میروند. خون آبهی ظرف گوشت از لای شکستگی ظرف یک بار مصرف اش بیرون میریزد و موقعی که دو لا شدهام تا وسایل را روی رگال بگذارم خانم صندوق دار میگوید:« این گوشت رو عوض کن. خونش داره میریزه.» او این را میگوید و من از آهنگی که صدایش دارد چیز دیگری میشنوم:« منم ستاره میشم کنارت میشینم.» سرم را بالا میآورم و چهره اش را میبینم. ذهنم خود به خود میگوید:« تو که ستاره میشی کنارم میشینی…» و منتظر میشوم تا دنباله اش را بخواند. پیر نشده. تنها تغییر طبیعی پوست صورت. چاق تر از قبل. هنوز مثل روزهای آخرِ بودنش در خانه مان است. همان طور مبهوت. همان ساعتهای طولانی که زل میزد به یک نقطه و هیچ چیزی نمیگفت. هیچ چیزی نمیخواست. آن گیجی و سردرگمی هنوز در صورتش هست و شاید پیری لا به لای آن حجم از حیرت پنهان شده است. انگشت هایش از روی دستگاه کوچکی که بارکدها را میخواند لیز میخورد و همدیگر را نگاه میکنیم. نگاه میکنیم. نگاه میکنیم.
روز قبل از اول مهر کلاس اول بود که بابا بعد از یک هفتهای که خانه نیامده بود پیدایش شد. من را بغل کرد و آنقدر بوسم کرد که قلقلکم گرفت. بعد به مامان گفت:«چطوری تو؟» یکی روی شانه اش زد و باز گفت:«تپل خانم!» آن لحظه مامان مثل الان، مثل همین لحظهای که توی فروشگاه، پای صندوق دارد من را نگاه میکند، به بابا خیره شد. سکوت کرد و من و بابا کمی ازش ترسیدیم. بابا دست هایش را کشید و به من چشمک زد. مامان گفت:«کجا بودی؟» بابا برای من شکلک در آورد و با ادای مامان و با یک صدای خنده داری جمله اش را تکرار کرد:«کجا بودی؟» من خندهام گرفت و او دوباره من را قلقلک داد و وسط قلقلک گفت که یک خبر خوب آورده و اینکه میخواهیم برویم برای یک مدتی رشت زندگی کنیم. و گفت قول میدهد که یک کار خوب گیر آورده و قرار است همهی پولهایی که سر قمار باخته بوده را به زندگی مان برگرداند و راهش این است که چند ماهی برگردیم شهری که مادرم آنجا به دنیا آمده. از طرفی مادرم خانهی کوچکی در رشت داشت و جایی برای ماندن داشتیم. مامان اول قبول نکرد و گفت که فردا اول مهر است و من را مدرسه ثبت نام کرده ولی بابا به من قول داد جایی میرویم که خیلی بیشتر از مدرسه بهمان خوش میگذرد و یکی دو سال دیرتر سواد یاد گرفتن چیزی را در زندگی کسی تغییر نمیدهد. روزهای اول زندگی در رشت شد بهترین خاطرهی آن روزهای با هم بودنمان. همیشه با بابا بیشتر خوش میگذشت. زیر شرشر بارانهای پاییزی میایستادیم و تا کامل خیس نمیشدیم نباید به اتاق بر میگشتیم. توی گِل و لای بیجارهای برنج میدویدیم و هر کسی کثیف تر میشد و گِل بیشتری روی لباس و سر و کله اش میپاشید برنده بود. جایزه اش تیلههای رنگی برای من بود و یک سنجاق فلزی با طرح سنجاقک برای مامان که از سنجاقکها خوشش میآمد. طعم و بوی آن بلالهای شیرین که روی زغال با هم میپختیم هنوز یادم هست. بازار رنگی اش که همیشه بابا از کنار چرخیها چند دانه زغال اخته و هویج کِش میرفت و میخوردیم و بعد در میرفتیم و میخندیدیم. انارهایی که از بس رسیده بودند روی درخت دهانشان باز شده بود و میکندیم و میخوردیم و صورتمان قرمز میشد. برف سنگین زمستان آن سال که دور تا دور حیاط خانهی رشت را با آدم برفیهایی که ساختیم پر کردیم و لبهای قرمز و خندانی که با کاموای شال گردن مامان برایشان ساختیم و هر روز صبح که به حیاط نگاه میکردیم یک عالمه آدم برفی بهمان لبخند میزدند. آن روزها خوشبخت بودیم از زندگی که بابا برایمان ساخته بود. اما یک ماهی که گذشت تازه مامان فهمید که برای چی آمده ایم رشت. بابا هر روز توی جیب هایمان بستههای مواد میگذاشت و ما را راهی یک جنگلی میکرد. چهرهی مردی که همیشه میآمد و بستهها را از لای لباس من و مامان بر میداشت و مامان آخر سر توی صورتش تف میانداخت و با خنده لای درختها دور میشد را هنوز یادم است. هر وقت به بابا میگفت چطور دلش میآید که با من این کار را کند، میگفت تنها برود و اجباری به بردن من نیست. او هم از تنهایی رفتن میترسید و من را هم میبرد. هنوز که فکر میکنم جای انگشتهای گرم و عرق کردهی آن مرد توی سرمای جنگلهای سراوان که روی بدنم میکشید را به یاد میآورم. بعد از چند ماه هم بنای برگشتن به تهران را گذاشتیم و بابا که دید از پس مان بر نمیآید گفت کار شما دو تا تمام شده و بقیه اش دیگر با خودش است. یک شب با یک وانت آمد خانه و شروع کرد به کندن کل باغچه با رانندهای که همراهش بود. من و مامان از لای پرده نگاهش میکردیم. بستههای مواد را بیرون میآوردند و توی وانت میچیدند. بعد از آن شب باز رفت و یک هفته بعد آمد. لباسهایش خونی بود و زیر باران همیشگی رشت خیس شده بود و رد خون تمام لباسهایش را گرفته بود. ما نصف شب از خواب بیدار شدیم و دیدیم که از توی یخچال یه بطری بزرگ آب برداشت و شروع کرد تا تهش را یک نفس خوردن. بعد برگشت و به من که تازه چشم هایم را از زیر لحاف بیرون آورده بودم چشمک زد و پرید زیر لحافم. هی بوسم کرد و قلقلکم داد. گفتم:« بابا نکن! خوابم میپره.» و گوش نکرد. توی تاریکی زیر لحاف با لباس خیس و خونی اش با من بازی میکرد و وقتی بعدش برقهای اتاق را روشن کردم دیدم همهی لباس و لحاف و تشکم خیس و خونی است. مامان لحاف را محکم از روی سر جفتمان کشید و باز با همین نگاه مبهوتش در همین لحظه در فروشگاه که در چشمانم زل زده است، به جفتمان نگاه کرد و بعد گفت:«ما رو ببر تهران. میفهمی؟» و بعد گفت که از ترس همهی آن مواد فروشهای کثافت شبها نمیتواند بخوابد و میترسد از در بیرون برود و میترسد من را بردارد و سوار اتوبوس شود و به تهران بر گردیم و میترسد در تهران هم تنها باشیم و داد زد:« ترس من و میفهمی دیوث؟» بابا گفت که امشب یک کار خیلی هیجان انگیز دارد و وقتی تمام شد فردا صبح زود و شاید هم تا قبل از روشنایی هوا بر گردیم تهران. به من گفت یک جنگل خیلی قشنگ پیدا کرده که شبها پر از کرمهای شبتاب است و درست مثل وقتی است که آدم میمیرد و به بهشت میرود. باید کرمهای شبتاب را ببینم تا دیگر از مردن نترسم. بعد هم به مامان گفت که وانت دوستش را آورده و باید دو تایی با هم وانت را تمییز کنند که خیلی کثیف شده و سه تایی برویم جنگل کرمهای شبتاب که مثل این است که آسمان شب را روی زمین دیده باشم، رویایی و شبیه قصه ها. من توی اتاق ماندم و آنها رفتند توی وانت و یک ساعتی را توی وانت گذراندند و در اتاق را از بیرون به روی من بستند. از لای پرده میدیدم که بدن خونی و دست و پای کسی را توی کیسهای میچپانند و آن را پشت وانت میگذارند. وقتی که قفل در را باز کردند و تو آمدند لباسهایشان پر از خون بود و خیس خیس روی لحافها افتادند. من پرسیدم که آن چیزی که توی کیسه گذاشتند چه بود و بابا گفت که جنگل کرمهای شبتاب پر از گربههای گرسنه و بیچاره است که توی سرما غذا پیدا نمیکنند و قرار است تکههای گوشت را که در راه آمدن به خانه پیدا کرده برایشان ببریم. بعد هم همهی فرشها و لحاف و لباسها و تشکهای خونی را توی وانت گذاشتیم و با خودمان به جنگلی بردیم که از کرم شبتاب خبری نبود و بابا همه را همان جا سوزاند. هم وانت و همهی وسایل و هم بدن آن رانندهای که میخواست سر بابا را کلاه بگذارد و با پولهایی که دو تایی از مواد به دست آورده بودند فرار کند. صبح همان روز به تهران برگشتیم. مامان تب کرده بود و وقتی آمدیم خانهی تهران توی تخت به بابا چسبیده بود و محکم بغلش کرده بود و مدام میگفت:«کرمهای شبتاب و ندیدیم، کرمهای شبتاب و ندیدیم، کرمهای شبتاب و ندیدیم.» بعد خوابمان برد و وقتی بیدار شدیم که غروب شده بود. بیدار که شدیم دیدیم بابا نیست. مامان تمام آن هفته را تب داشت و شبها آنقدر محکم بغلم میکرد که از درد بازوها و دست هایم بیدار میشدم و میرفتم زیر تخت دونفره شان میخوابیدم. یک ماه بود که از بابا خبری نشده بود و همان اسفند ماهی بود که موشک بارانهای تهران شروع شد.
صدای آژیر خطر میآمد و از مردم میخواستند که موقع شنیدن آژیر در جای امنی پنهان شوند. مامان به من گفت که ما بدتر از اینها را دیده ایم و این اصلا ترسی ندارد و مطمئن است بلای بدتری سرمان نمیآید. وقتی گفتم که من از مردن میترسم گفت که وقتی بابا میگوید بعد از مردن به جنگل کرمهای شبتاب میرویم که انگار آسمان شب روی زمین آمده، پس ترسی ندارد. میگفت وقتی پدرها به بچه شان یک چیزی میگویند حتما مطمئن اند که همان طور میشود. اما همان موقعها یک موشک توی محلهی ما که در نازی آباد بود خورد و تازه ترسهای مامان شروع شد. مردم محل میگفتند امن ترین جا انباریها و زیر زمین است. به خاطر همین فکر رفتن در انباری به سرش زد و به من گفت هر چیز که میخواهم از اتاق و خانه بردارم چون چند وقت مجبوریم توی انباری زندگی کنیم. هر چی خوراکی میخواستم برداشتم و چند تا کتاب از اتاقم پایین بردم تا عکس هایش را نگاه کنم. مامان هم دبههای ترشی را در ظرف شویی خالی کرد و تویشان را پر از آب کرد و توی انبار بردیم که آنقدر بوی سرکه و سیر میداد که نمیشد باهاشان آب خورد. وقتی صدای آژیرها میآمد همدیگر را محکم بغل میکردیم. بعد مامان لبهایش را به گوش هایم میچسباند و با آهنگ آرامی میخواند:«تو که ماه بلند آسمونی….» و من دنباله اش را میگفتم:« منم ستاره میشم کنارت میشینم.» توی آن مدتی که در انبار زندگی کردیم آنقدر وقت داشتیم که این شعر را از خودمان ادامه دهیم و یک آهنگ خیلی خیلی طولانی ازش بسازیم. جوری خنده دار شده بود که هی میخواندیم و میخندیدیم. بعد از دو هفته خوراکی هایمان تقریبا تمام شد و مامان از این که برود بالا میترسید. گونی شکری که توی انبار داشتیم را باز کرد و گفت که مجبوریم چند روزی شکر بخوریم که قندمان پایین نیاید. وقتی گونی شکر را باز کرد یک موش سیاه از توی کیسه در رفت و گوشه دیوار ایستاد. ما دو تا همین طور به موش خیره شده بودیم که فهمیدیم چند موش دیگر هم در انبار زندگی میکنند. یک موش بزرگ بود با پنج تا بچه. من گفتم که آنقدر از موشها میترسم که میخواهم بروم زیر موشکها بمیرم. ولی مامان گفت که ما از موشها قوی تریم و همه را میگیریم. تمام روز، من را با چادری روی کولش بست چون میترسیدم پایم را زمین بگذارم و خودش جایشان را پیدا کرد. توی یکی از کشوهای کمد قدیمی توی انبار بودند. سطل برنج را برداشت و کل برنجها را روی کف انباری خالی کرد. دهانهی سطل را رو به کشو گرفت و آرام گوشهی کشو را باز کرد. با هر ضربهای که زیر کشو میزد بچه موشها دانه دانه توی سطل میپریدند. گفت:«دیدی گیرشون انداختیم؟ همهش به خاطر شجاعت توئه.» ارتفاع سطل زیاد بود و بچه موشها نمیتوانستند از سطل بیرون بپرند. اما موشِ مادر را نتوانست بگیرد و در رفت. مامان دستش را توی یکی دیگر از کشوها برد و موش از کنار دستش بیرون پرید و چسبید به شاخههای جاروی گوشهی انبار. بعد مامان آرام نوک دمُش را گرفت. موش شاخههای جارو را گرفت بود و خودش را نگه داشته بود. دو تایی زدیم زیر خنده و مامان گفت:«ببین چه بامزهن!» بعد دمش را محکم کشید تا بلندش کند. دم موش کنده شد و توی دستش ماند و خونش میچکید روی انگشتهای پایش و موش فرار کرد. بعد از ترس، یک ساعت دم موش را دستش گرفته بود و گریه میکرد و حتی نمیتوانست دم را رها کند. انگشتهایش قفل شده بود و کمک میخواست. هی به من میگفت:«کمکم کن! خواهش میکنم کمک کن.» من هم ترسیده بودم و گریه میکردم. تا این که یک دفعه هلش دادم و با هم روی زمین افتادیم و دم موش را رها کرد. بوی موشها و صدایی که از خودشان در میآوردند و صدای تق تق ظریف بالا پایین پریدنشان توی سطل تا چند ماه توی مغزمان بود. مامان تا شب مدام بالا آورد و دیگر نمیشد روی زمین انباری نشست. بعد یک کیسه مرگ موش پیدا کرد. کل کیسه را توی سطل، روی بچه موشها خالی کرد و درش را بست. تا صبح گوش هایمان را گرفتیم تا صدایشان را نشنویم و وقتی بیدار شدیم دیدیم که دیگر صدایی ازشان نمیآید. بوی بدنهایشان توی انبار پر شده بود و ما هم بی غذا مانده بودیم تا دو روز بعد که صدای راه رفتن کسی توی اتاق آمد. مامان داد زد که ما توی انباریم و بعد از دقایقی دیدیم که بابا از پلههای انبار پایین آمد. من و مامان بغلش کردیم و گفت:«فکر کردم زنده نیستین.» چند دقیقه پشت سر هم میبوسیدمان. ما را بغل کرد و با خودش بالا برد و گفت موشک باران تمام شده و همه هم زنده هستند و هیچ کس هم نمرده و ما بی خودی خودمان را حبس کرده بودیم. بعد هم گفت موشکهای عراق قلابی است و فقط صدای ترسناکی دارد و ما خیلی خنگیم که ترسیدیم و حتی در این مدت از دماغ کسی خون هم نیامده. تا دو هفته بعد هم باز تهران موشک خورد و ما موقع آژیر زدن هی میخندیدیم و فکر میکردیم که همه اش الکی است.
بابا گفت توی این مدت یک سفر کاری خوب رفته و کلی پول برایمان آورده و میتوانیم یک خانهی درست حسابی برای خودمان بگیریم. بعد هم از توی ساکش یک لباس تور دار عروس بیرون آورد که پر از پولکهای سفید بود و به مامان داد و گفت این هدیه برای مامان است چون برایش مراسم عروسی نگرفته و حالا میخواهد جبران کند. مامان لباس عروس را پوشید، مداد رنگی قرمز من را برداشت و هی سرش را تف میزد و به لبهای خودش و من میکشید. بابا ما را نگاه کرد و گفت ما دو تا زیبا ترین زنهایی هستیم که در تمام زندگی اش دیده و خوشحال است که پیش ما دو تا زندگی میکند و میخواهد تمام عمر کنار ما باشد. تمام آن شب لباس عروس تن مامان بود و من لای تورهای لباسش میرفتم و بابا من را بیرون میکشید و قلقلک میداد و میخندیدیم تا وقتی که تورهای لباس مامان تکه پاره شد.
من ۹ سالگی کلاس اول دبستان را شروع کردم و همان سال حال مامان کاملا به هم ریخت. چند ماه را در آسایشگاه گذراند اما آنقدر گریه کرد که من و بابا یک روز رفتیم و او را یواشکی از آسایشگاه دزدیدیم و بیرون آوردیم. بعد تا یک مدتی حالش خوب شد. ما تابستان هر سال میرفتیم رشت و مامان و بابا در شالی کاریهای رشت کمک میکردند و وقتی پاییز میشد دوباره بر میگشتیم تهران. تابستانهای آن سالها را فراموش نمیکنم. با جوجههای کوچکی که دستم میگرفتم و توی بوی برنج و آن پهنهی وسیع سبزیها میدویدم و برای بابا و مامان دست تکان میدادم و آسمانی که از نزدیکی انگار داشت روی سرمان میافتاد.
۶ سال بعد، مامان کیک تولد ۱۵ سالگیام را شکل یک قلب بزرگ پخت و رو به رویم گذاشت و شمعها را فوت کردیم و یک عکس سه نفره انداختیم. گردنبند طلایش که یک زنجیر نازک ساده بود و یک ستارهی کوچک طلایی ازش آویزان بود را گردنم انداخت، لبهایش را به گوش هایم چسباند و گفت:« من ستاره میشم کنارت میشینم.» همان شب وقتی توی کیک تولدم داروی خواب آور ریخته بود و من و بابا را خواب کرد، از خانهمان رفت.
خون بستهی گوشت راه افتاده است روی رگال حساب صندوق و قطره هایش دانه دانه سر میخورند و روی زمین فروشگاه میافتند. همکارهایش صدایش میکنند. ما به هم نگاه میکنیم. صف طولانی کسانی که میخواهند جنسهایشان را حساب کنند پشت سرمان است. ما به هم نگاه میکنیم. همه غر میزنند و نوبتشان شده است. ما به هم نگاه میکنیم. همکارهایش آمده اند و تکانش میدهند. من یک آن همه چیز را رها میکنم و آرام از کنارش رد میشوم. از میان آن همه آدم رد میشوم و میرسم به در خروجی فروشگاه. بر میگردم و یک بار دیگر صندوق را نگاه میکنم. هنوز نگاهم میکند، با همان نگاه مبهوت همهی آن سالها. و فکر میکنم آدمی که ۱۷ سال فرار کرد تا از ما دور باشد، حالا در فروشگاهِ کنار آسایشگاهی کار میکند که تا ساعتی پیش بابا را تویش بستری کردم. کسی که آنقدر ضعیف شده که حتی به یاد نمیآورد چگونه همهی زندگی مان را گذراندیم. میآیم بیرون و به جای آدمها و این خیابان و ماشین ها، تصویر جنگلی تاریک را میبینم با درختهای بلندی که آسمان را پوشانده و پر از کرمهای شبتاب است. کرمها، مثل ستارههای آسمانِ شب، دانه دانه خاموش و روشن میشوند و من بهشان لبخند میزنم.