یک:
به آقا که گفتم، گفت: فراموش میکنی. نکردم. البته حافظهام جواب نمیدهد تا از زیر و بم آن تجاوز ِ فجیع در آخرین عصر اعزام و نگاه دریده کارگرهای منبع آب تصویر تهوعآوری خلق کنم اما آن دو دَبّه را همیشه توی چشمهام دارم؛ یکی ایستاده و پُر مثل برادرم و آنیکی افتاده و خالی مثل من.
خر بود دیگر. یک خر مثل همه خرهای دیگری که می شناسم و هیچکدام اسمی ندارند. مال ما بود. ته طویله ما میایستاد تا تین پر از کاه را در آخورش خالی کنم. در طویله را که باز میکردم بیرون میآمد و خودش میدانست که باید طوری پای رازینه بایستد تا بتوانم خورجین را پشتش بیندازم، دَبّه های خالی را در دو طرف جا کنم و بپرم بالا. سوار که شدم راه افتاد و مسیر را بلد بود. به پیچ ِ سرای میرعلی که رسیدیم صدای گریه آمد.
– «هوش!»
ایستاد و تیزی ِ گوش هاش به سمت کلون در چرخید. در باز شد. حمید میرعلی بیرون آمد. جُبّهی پلنگی ِ جبههای تنش بود و ساک سبز پررنگی توی دست چپش. پشت سر، مادرش بلندبلند میگریست.
– «نوچ نوچ!»
راه افتاد. کوچه را تمام کردیم و از جلوی منبع بزرگ و خراب آب هم گذشتیم تا رسیدیم به چشمه. در سایه درختهای توت، کارگرهایی که برای تعمیر منبع آمده بودند پهنشده و انگار خواب بودند. خر رفت توی گودی چشمه و پای تلّ ِشنی ایستاد. پایین پریدم و دَبّهها را از خورجین بیرون کشیدم. طوری که مادر خواسته بود، اول پارچ سفید را شستم و بعد باحوصله آن را از آبخیز ِ چشمه پر میکردم و در دَبّه میریختم و البته خیلی طول میکشید تا پر بشود. نیمه که شد آن را روی تلّ ِ شنی گذاشتم تا بقیهاش را آنجا پرکنم و از همانجا بارکنم. خر چند قدم پایینتر از چشمه فِرِزگ های لب جو را میچرید. دَبّه اول پر شد و رفته بودم سراغ دَبّه دوم که با عرعر بلند خری دیگر از جا پریدم. خری سیاه با غرش به سمت خر ما میتاخت. از تلّ شنی چشمه که پایین پرید، خاک و شن ریخت توی آبخیزِ چشمه و جلوتر خورجینش افتاد توی جو. خر سیاه را شناختم. خر عبدالهی بود. عبدالهیها دو برادر بودند: ناصر و نادر، همکلاسی هام. البته نادر چند سالی مردود شده بود و قاهقاهش پیچید توی مغزم. خر سیاه رسیده بود به خرِ ما و میخواست سوارش بشود. نر بود و خرِ ما ماچه. خرِ ما دو پاش را جفت کرده و با لگد به پوزش کوبید. فکر کردم حالا دندانهای خر سیاه ریخته باشد توی دهانش؛ اما پوستکلفت تر از این حرفها بود. افتاده بود دنبال خرِ ما و دستبردار نبود. نادر و ناصر هم بهجای آنکه خورجین و دَبّههاشان را از توی جو بیرون بیاورند دویدند سمت خرها و سعی میکردند جلوی فرار خرِ ما را بگیرند. زورم به آنها نمیرسید و میدانستم بیفایده است که با آنها بحث کنم. خرِ سیاه با عرعرش چشمه را گذاشته بود روی سرش و کارگرهای منبع آب بیدار و نیمخیز شده بودند. یکی دو بار با جستی موفق میشد سوار خر ما بشود اما جفتکهای خرِ ما نمیگذاشت که او به مقصودش برسد. رفتم سمت کارگرها و از آنها خواستم تا بیایند و خرها را از هم سوا کنند؛ اما کارگرها فقط خندیدند و انگار بدشان نمیآمد چیزی را ببینند. خرِ ما نفسنفس میزد و نادر و ناصر حلقه را بر او تنگتر و تنگتر میکردند و خر سیاه هم پس از آنکه یکی دو بار گردن خر ما را قاپ کند تلاشش برای سواری گرفتن را از سر گرفت. باید کاری میکردم؛ اما چهکار؟ فکر کردم بروم سمت باغ قاسمو شاید پدر یا برادرم آنجا مشغول بیلزنی باشند یکیشان را بیاورم.
توی باغ قاسمو کسی نبود. صدای بلندگوی بسیج میآمد. از دیوار پایینی باغ نگاه کردم. اتوبوسی بین ساختمانهای بسیج و پاسگاه ایستاده بود. آدمهای زیادی جمع بودند و بهنوبت یک عده که جُبّهی پلنگی جبههای پوشیده بودند را میبوسیدند. برادرم آنجا بود، توی یکی از آن جُبّه ها. از دیوار باغ قاسمو که پایین پریدم، پای چپم رفت توی جو و پاچه شلوارم خیس شد. کنار اتوبوس، هرکسی که جُبّهی پلنگی جبههای پوشیده بود حتماً زنی دست دور گردنش انداخته بود یا دستکم دو سهنفری دورش جمع بودند و کسی که تنها و بدون ساک دورتر از همه ایستاده بود، برادرم بود. اصلاً اگر تنها و جدا نبود که از باغ قاسمو نمیتوانستم توی آن جُبّهی پلنگی بشناسمش. به او که رسیدم صدای بلندگوی بسیج توی گوشم می پیچیدکه بهر نبردی بیامان، آمادهباش! آمادهباش! دستم آمد شرایط طوری نیست که از خر سیاه عبدالهی بگویم و نمیتوانم از برادرم بخواهم که بیاید با آن دستهای درازش نادر و ناصر عبدالهی را آدم کند و خر بیچاره ما را از آن وضعیت ناجور نجات بدهد. برادرم تا مرا دید اخمهایش رفت توی هم که چرا ول میگردی الکی. هیچی نگفتم. کسی که جُبّهی پلنگیاش از مال برادرم و بقیه پررنگتر بود و یک قرآن کوچک توی دستش داشت از برادران رزمنده خواست سوار بشوند. پلنگیها که سوار شدند، گریه مادر حمید میرعلی اوج گرفت. سوری، خواهر حمید، سعی میکرد او را آرام کند.
وقتی به چشمه برگشتم خبری از خر سیاه نبود. ناصر و نادر عبدالهی هم نبودند. کارگرها رفته بودند بالای ساختمان آجری منبع آب. خرِ ما آنسوی جو ایستاده بود و نمیچرید. پالانش کج بود. دو دَبّه یکی ایستاده و پُر بالای تلّ ِ شنی بود و آنیکی خالی و آویزان بین تلّ و آبخیز٫ پارچ را از نو شستم و خواستم دَبّه دوم را هم آب کنم اما انگار دَبّه سوراخ شده بود. هر پارچی که میریختم تا پارچ بعدی را بیاورم نصف قبلی از زیر دَبّه خالی میشد. بیفایده بود. با لگدی دَبّه را پرت کردم دور. به سمت خر رفتم و پالانش را درست کردم و خورجین را بر پشتش انداختم؛ اما یک دَبّه آب را چطور میخواستم توی یک پله خورجین جا بدهم وقتی آنطرف خالی باشد.
فکر کردم بروم و از خانه میرعلی که نزدیک بود، یک دَبّه قرض بگیرم. کلون در چرخید و سوری با چشمهای قرمز دَبّه ای نو و آبی برایم آورد. با لحنی که برایم تازگی داشت پرسید علیرضای شما هم امروز رفت؟ گفتم: خودت دیدی که رفت. بعد از غمگینی صدایش کم شد و شروع کرد به حرف زدن در مورد اینکه آنهایی که به جبهه میروند اگر وقت رفتن کسی برایشان بهقدر کافی گریه نکند، ممکن است هیچوقت برنگردند. برایش توضیح دادم که باز دارد مثل خیلی وقتها پرت و پلا میگوید و ادامه دادم که مادرم مشغول خمیر و پخت نان است و اگر میخواست تا دم اتوبوس بیاید که مهرکی ها امشب گرسنه میماندند. سوری گفت: اگه راست می گی چرا زودتر براش آب نمیبری؟!
خر، پای رازینه ایستاد و بهزحمت دَبّهها را از خورجین درمیآوردم که یکی از پشت، گوشم را گرفت و سوزش شدیدی از راست تا چپ گردنم پیش رفت. بدون اینکه برگردم فهمیدم که دارم از مادرم لَت میخورم. مگر تا چشمه چقدر راه است که من دو ساعت او را معطل گذاشتهام.
یکی از دَبّهها را رساندم دم تغار بزرگ. مادر درحالیکه به رنگ و روی دَبّه دومی، دَبّه میرعلی، کموبیش نگاه میکرد آن را در تغار کوچک خالی کرد و چون نمیخواست آن جو عصبانیتی که ایجاد کرده بود را به هم بزند، چیزی نپرسید. مرا فرستاد تا خارهای خشک زرشک که بابا در پشتبام، پُشته کرده بود را بریزم توی تنور. از پشتبام که نگاه کردم، سقف اتوبوس جبههایها دیده میشد که انگار داشت از مسیر کنار رودخانه میگذشت. دستکشهای چرمی کهنه را دستم کردم و با بیل خارها را بردم گوشه بام و ازآنجا میریختم توی تنور. مادر لب تنور منتظر بود آتش گر بگیرد. گفتم: چه اتوبوس تر و تمیزی برای جبههایها آمده بود! از نو عصبانی شد که خر و دَبّه ها را ول کردی رفتی اتوبوس ببینی! عین ولگردهای بیکار و بیعار! بعد با صدای آرامتری گفت اگر آب ِ لوله قطع نشده بود دستکم دو تا کماچ برای علیرضا میپختم. آتش گر گرفته بود و او صورتش را عقبتر نگه داشت. گوشه چشم هاش انگار از هُرم آتش خیس شده بود که با کنج چارقدش پاک کرد.
در مسیر رودخانه اتوبوس جبههایها دیگر دیده نمیشد. بهجایش دود اگزوز تراکتور میرعلی را میشد از لابهلای سپیدارها دید و از مسیر دود میشد فهمید که بابا و میرعلی با سرعت لاکپشتی به مهرک نزدیک میشوند. از اواخر بهار که کار باغ و دشت خودمان زیاد شده بود، گوسفندان را با رمه چکنه فرستاده بودند دشت پردان. با اینوجود، بابا خیلی به چوپانهای چکنه اعتماد نداشت. هفتهای یکی دو بار با تراکتور میرعلی میرفت و وارسیشان میکرد و اگر هم سُم یکی دوتایشان سوده شده بود میانداخت توی تریلی و میآوردشان خانه. همیشه غر میزد که چوپانهای چکنه بلد نیستند گوسفند بچرانند فقط رمه را میدوانند. صدای تراکتور که به گوش مادر رسید، گفت حالا تا پاش را توی سرا گذاشت لازم نیست بگویی علیرضا رفته جبهه بگذار قدری اخلاقش خوش شود.
در را که برای بابا باز کردم یک بزغاله گزر روی شانه هاش بود. دستهای بزغاله از سمت راست و پاهاش از سمت چپ گردن بابا آمده بودند و جمع شده بودند روی سینهاش و او آنها را با نخ مویی به همبسته بود. تُرُش بود. هیچی نگفتم. او هم هیچی نگفت. در پاگرد پلهها انگار هُرم تنور خورده باشد به پیشانیاش سرش را چرخاند سمت چپ. مادر را دید و صدایش درآمد که از کنار باغ قاسمو که میآمدم صدای بیل نمیآمد. مادر هیچی نگفت. بابا بزغاله را از توی گردنش درآورد، نخ مویی را باز کرد و دوباره غر زد که اگر میدانستم علیرضا توی آن اتوبوس دارد میرود، وسط گدار ماخولیا از اتوبوس میکشیدمش پایین. مادر هیچی نگفت. بابا درحالیکه سُمهای کوچک بزغاله را با پیه چرب میکرد سرش را دوباره به سمت تنور، به سمت مادر چرخاند و نرمتر گفت که من هم مثل تو اعتقاددارم اما الآن با اینهمه کار، این چه کاری بود. شش خروار گندم دشت محراب را کی درو کند.
آفتاب تیرماه دشت وسیع محراب را جهنم کرده بود. بابا توی همین گرما هم طلبه چای بود و من هم آنقدر خسته بودم که خوشحال میشدم برای لحظاتی هم که شده کمر راست کنم و از درو دست بکشم، خارهای خشک جاج و زنجریک را جمع کنم، کتری سیاه را از دَبّه آب کنم، سه سنگ مقبول پیدا کنم و در آن جهنم، آتش روشن کنم. چند دقیقه بعد، آب جوش بیاید و کتری را با چماق از روی آتش دور کنم و چای خشک تویش بریزم و لیوانها را از توی سارق پیدا کنم و دَبّه را خمکنم و بشویمشان و چای بریزم.
بابا را که صدا کردم، آمد و تا چای سرد بشود دَبّه را برداشت و طوری که فقط خودش بلد بود با بازوی چپش نگه داشت و خم کرد و فقط بهاندازهای که گودی مشت راستش پر بشود آب ریخت. دَبّه را به کمک آرنج چپش بالا کشید و آبِ مشت راست را از بالای پیشانی ریخت توی صورتش. آب، آنقدری نبود که داسه و گرد پخل را بتواند بهطور کامل از صورتش ببرد اما او دستش را پهن کرد توی صورتش و بههرحال همه صورتش خیس شد. دَبّه را به دست راستش داد و آب در مشت چپ ریخت و سپس ناچار شد دَبّه را زمین بگذارد و آب جمع شده در مشت چپ را ریخت روی ساعد راست. وضو که تمام شد، راه افتاد به سمت محراب.
تا بوده، این محراب توی این دشت بوده. زمینداران حتی اگر در سایر اوقات یکدرمیان هم نماز میخواندند، چشمشان که به محراب میافتاد به یاد خدا میافتادند و نماز را در اول وقت بهجای میآوردند. حصار محراب یک دیوار کم ارتفاع و کوچکی بود از سنگ و گِل و خاک داخلش هموار و بی سنگریزه. جدار داخلی دیوار حفرههایی داشت که میشد تویش تک و توکی مُهر شکسته و کهنه پیدا کنی. نماز بابا که تمام شد، چای اول را سر کشیده بودم و چای دوم را ریخته بودم و تا چای دوم سرد بشود با چیدن دَبّه و خورجین و سارق سایه کوچکی ساختم. آنقدر کوچک که از بالا تا وسط کلهام را میپوشاند اما زنخدان و گردن از آفتاب در امان نبود. میخواستم با حرکت سرم زنخدان را از آفتاب بگیرم و پیشانی را در عوض بدهم که صدایی شبیه صدای موتور یک ماشین شنیدم. جاده دشت محراب اگرچه ماشینرو بود اما ندیده بودم ماشینی غیر از تراکتور میرعلی از آن بگذرد. صدای ماشین نزدیکتر شد. یک ماشین نبود، سه تا بودند. دو نیسان و یک لندکروز٫ پایینتر از محراب ایستادند. پشت ماشینها کلی آدم بود. خدا قوت بلندی توی دشت پیچید و بعد همهمه آدمها که از پشت ماشینها میپریدند پایین. فکر کردم بابا در دعای دست ِنمازش به جای و قنا عذاب النار دعای دیگری خوانده و خدا تعدادی از آدمهایش را برای ما فرستاده تا هر طور شده این دروی لعنتی تمام بشود؛ اما آنها آدمهای خدا نبودند برخی از آنها را میشناختم. از آدمهای مهرک بودند، از آن دسته از آدمها که نمیتوانستم باور کنم آدم خدا باشند. بیشترشان هم غریبه بودند. بابا که هنوز دوزانو نشسته بود سر برگرداند و گفت: خدا نگهدار!
طوری که آن غریبهی ریشو توضیح داد آنها به همت جهاد سازندگی و با سپاس از نیروهای مردمی جمع شده بودند و آمده بودند تا در درو به آدمهایی مثل ما که پسرشان رفته جبهه، کمک کنند. چای بابا سرد شده بود و البته من هم به او یادآوری نکردم. وقت چای نوشیدن نبود و گذشته از آن لیوانهای زردرنگ و قند خاک گرفته فقط در خلوت خودمان عیبی نداشت. جهادیها بیتوجه به نظمی که بابا برای درو گذاشته بود، درو میکردند. بابا همیشه میخواست رستههای چهار زرعی را تا پای کوه دروکنیم و از نو رستهی چهار زرعی بعدی را از دم جاده شروع کنیم و البته جهت را طوری در نظر گرفته بود که متناسب با شیب زمین به کمرهایمان کمترین آسیب وارد بشود. هرچند باور نمیکنم کمری وجود داشته باشد که دشت محراب را درو کند و دربوداغان نشود. هرکدام از آدمهای جهادی از هرکجا که میشد درو میکرد و البته پیشرفت کار خوب بود. بابا فقط قوده میبست؛ بستن هر قوده که تمام میشد بهاندازه قوده بعدی درو شده بود. درحالیکه من و بابا از صبح تا پیش از آمدن آدمهای جهادی فقط شش قوده درو کرده بودیم. فکر کردم این آدمهای جهادی تا شب کار را یکسره خواهند کرد و از اینکه دیگر لازم نیست روزها و روزها بیایم درو خوشحال بودم؛ اما انگار چشمشان زده باشم آدم ریشوی رئیسشان رفت دم گوش آنیکی چیزی گفت و بعد صدایی بلند شد که برادرا خسته نباشید بریم سراغ زمین آقای میرعلی.
امداد آدمهای جهادی یک ساعت بیشتر نبود و آن یک ساعت هم فقط روی اعصاب بابا راه رفته بودند. انگار که هرچقدر من در خفا از رفتن آنها ناراحت شده بودم بابا در عیان از اینکه شرشان کم شد ابراز خوشحالی میکرد. نظم درو را به هم زده بودند بماند، کلی از خوشههای گندم ریخته بود توی شیارها. بابا شیطان را لعنت میکرد که بد و بیراه نگوید اما باز از آدم کار نابلد، از آدم دستپاچه، از آدم شهری بد میگفت.
آدمهای جهادی که با ریختوپاش و نابلدی درو میکردند بخش زیادی از خوشههای گندم میریخت روی زمین. بابا مرا فرستاد تا خر را از زمینهای استاق زیر جاده بیاورم. آنجا بسته بودیمش تا خار جاج و زنجریک بخورد. میهمانی خوبی برای خر مهیا بود. توی زمین میگشت و خوشههای شکسته و پراکنده گندم که دیگر امکان قوده کردنشان نبود را با هیجان میخورد. حالا دیگر از روی شکمش میشد فهمید آبستن است. همانطور که آن جهادی که خواسته بود شوخی کندگفته بود ماشاالله چه خر چاقی دارید و البته یک جهادی مهرکی آنجا جوابش را داده بود که آن خر آبستن است و جهادی اولی انگار چیز زشتی شنیده باشد سرخ شده بود. بعد بابا گلایه کرده بود که خودمان دستتنها بودیم خر هم آبستن شد و نمیشود باهاش بار ببریم و باید خدا تومن پول بدهیم تا میرعلی با تریلی ببرد. دشت محراب امسال عایدی جز زحمت برای ما نداشت.
یادم آمد که پارسال وقتیکه بالاخره غروب روز سیزدهم تیر دروی دشت محراب تمام شد و آخرین بار را با هیجده قوده بر پشت خر بستیم و طنابکشی کردیم، بابا مرا بغل کرد و گذاشت وسط بار. بالای بار اگرچه پخل ها کم و بیش پاهایم را خراش میدادند اما خیلی بهتر از پیاده برگشتن بود. در چشمانداز روبهرو باغهای مهرک را نگاه میکردم که فقط لکه سبز کوچکی بود. لکه سبز کوچکی که خیلی دیر بزرگ میشد تا برسیم. در مسیر گپ و گفت علیرضا و بابا را میشنیدم. علیرضا از بابا میخواست از خیر گندم دیم دشت محراب بگذرد که همهاش زحمت است و ضرر. بابا زیر بار نمیرفت و آخرش علیرضا گفت اصلاً من میروم جبهه و پولش را میفرستم از شورا گندم بخری. بابا تُرُش شد که نه توی جبهه پول پخش میکنند و نه او محتاج گندم شوراست.
دو:
خر سیاه نتوانسته بود سوار خر ما بشود. کار برادران عبدالهی در سایه درختهای توت لب ِ چشمه باعث بدبختی مهرکی ها شد. چشمه خشکید و در بهار بعدی درختها دلیل کافی نداشتند تا بیدار بشوند. وقتیکه شاشیدن یک آدم توی چشمه میتواند باعث کم شدن آب آن بشود، اگر پسری گردن یک خر بیچاره را بگیرد و پسر بالغتری با آن خر آن کار را بکند و این همه در کنار آب چشمه اتفاق بیافتد و صدای زلال آب به گوش هیچ بنی بشری نرسد، چنین خشکسالی خانمان براندازی عین انتقام طبیعت است.
صدای جیغ سوری را از بین همهمه زنانهی توی کوچه تشخیص دادم. خودم را رساندم به کنج دیوار و پایین را نگاه کردم. چو افتاده بود که حمید ِ میرعلی برگشته. دقایقی قبل بوقِ خروسیِ ماشین ِ خط توی مهرک پیچیده بود و حالا یکی از آن دست رود خبر آورده بود. سوری و مادرش و بقیه زنها و بچهها از ته کوچه ما دواندوان به پیشواز حمید میآمدند که با جُبّهی پلنگی جبههای از اینسوی کوچه پیدایش شد. زیر سرسرای خانه ما به هم رسیدند و مادر حمید توی بغلش غش کرد. همهمه زنانه به شور و هیاهویی تبدیل شد تا مادرم که توی هشتی داشت گندم پاک میکرد، کنجکاو بشود. سرش را از پنجره داخل دالان کرد و از من دلیلش را پرسید. خبر را گفتم. تعجب کرد که چرا پسر میرعلی با ماشین ِخط برگشته.
یک ساعت بعد مادر پیراهنی که ایام مدرسه میپوشیدم را آورد تا بپوشم و برویم خونه میرعلی هم خیرمقدم بگوییم و هم سراغ علیرضا را بگیریم. خانه میرعلی پر بود از مهرکی ها. بیشتر، زنها بودند. سوری شربت آبلیمو پخش میکرد. سینی را جلوی من گرفت. توی روسریاش یک گل آفتابگردان گنده داشت. لیوان را که برداشتم دعا کرد که مسافر شما هم به سلامت برگردد. مادر کنار زن میرعلی نشسته بود و اتاق که قدری ساکت تر شد از حمید سراغ علیرضا را گرفت. حمید همانطور که کلاه گرد جبههایاش را توی دستش گرفته و به آن خیره شده بود توضیح داد که تا همین اواخر با علیرضا توی یک گردان بودهاند اما بعدش جبهه علیرضا عوضشده. اتاق ساکت ِ ساکت ِ ساکت ِ ساکتِ ساکت ِ ساکت ِ ساکت ِ ساکت بود. لب و دندانهای آدمها تکان میخورد. لیوانهای شربت میرفت توی حلقها؛ اما چیزی نمیشنیدم. تا اینکه حمید دوباره شروع کرد به صحبت که مرخصیها فرق دارد و بعضی جاها نیرو کم است و به امید خدا علیرضا هم برای پارو کردن اولین برف مهرک می آید. سوری به سمتم آمد و در ِ گوشم گفت که پدرت حسین رضایی را فرستاده دنبالت. زود برگرد خانه، کار فوری داره انگار. به سر کوچه که رسیدم از حسین رضایی دلیلش را پرسیدم. گفت توی طویله خرتان بود. فکر کنم خرتان رفته باشد سر ِ زا.
طویله تاریک بود و از آن صدای ونگ ونگ نینی میآمد. بابا را صدا زدم، هیچی نگفت. دوباره صدا کردم، گفت که بیرون طویله منتظر بمانم. صدای ونگ ونگ نینی میآمد. بابا آدرس داد که بروم و از رف بالای کاهدان چند تا گونی خالی بیاورم. وقتی برگشتم صدای نینی نمیآمد. صدا که کردم بابا آمد دم طویله. دستهاش خونی بودند. گونیها را از من گرفت. خواست برایش یک دَبّه آب بیاورم. بالاخره از طویله بیرون آمد که کُرّه، مرده به دنیا آمده. گفت هوا که تاریک شد لاشهاش را دور میاندازیم. میخواستم بپرسم که صدای نینی چی بود که از طویله شنیدم. نپرسیدم. فکر کردم به خاطر نگاه خیره حمید میرعلی به کلاه گرد جبههای، هوایی شده باشم. لعنتی. کاش علیرضا برگشته بود تا اینقدر زیر ضرب کارهای ریز و درشت بابا نباشم.
مادر تعجب کرده بود که آخر کُرّهی مرده را چرا پرت نمیکنی جلوی سگهای میرعلی؟! این وقت شب میخوای بری دشت محراب؟! بابا جواب داد که سگها لاشه نخورند، بهتر است. مرغ میدزدند. مادر میخواست فرق لاشه مرغ و کُرّه خر را بگوید که بابا بر شیطان لعنت فرستاد و به من تشر زد که زودتر آماده بشوم. اورکت آمریکاییاش را پوشید. گونی خونی لاشه را توی یک پلاستیک گنده پیچید و آن را دوباره توی یک گونی گندهتر جا داد. از بابا که گونیها همیشه برایش عزیز و لازم بودند بعید بود اینقدر ولخرجی کند. بیل و کلنگ را داد دستم. خودش گونی لاشه را انداخت پشتش. راه افتاد و من پشت سرش. جاده دشت محراب از کنار قبرستان میگذشت و این قصه در تاریکی شب بیشتر به چشم میآمد. از قبرستان صدای ونگ ونگ نینی شنیدم.
پایینتر از محراب، قبر کوچکی کندیم. بابا کلنگ میزد و من خاک را با بیل بالا میآوردم. یک متری که کندیم، گونی را بهآرامی داخل قبر گذاشت، بیل را از من گرفت و تند تند رویش خاک ریخت. وقتی برمیگشتیم برای اینکه ترس مرا کم کند یا حواسم را پرت کند یا جلوی هر سؤالی را بگیرد قصهای تعریف کرد از اینکه در سالهای بچگی، روزی پدرش را دیده که از دیوار باغ قاسمو بالا رفته دستش را دراز کرده و از شاخه درخت همسایه زردآلو میدزدد. پدربزرگ وقتی متوجه حضور بابا در باغ میشود، دستپاچه از او میخواهد که چیزی که دیده برای هیچکس تعریف نکند. بابا صدایش را صاف کرد که تا امشب اینکه پدربزرگ دزدی کرده را به هیچکس نگفته. رازنگهدار خوبی بود. پدربزرگ سالها پیش مرده بود و از پشت سر که به هیکل بابا نگاه میکردم در آن سایهروشن مهتاب خودش بیشتر به شکل یک پدربزرگ بود تا پدر.
به مهرک که برگشتیم دو شبح یکی روی منبع آب و دیگری کنار جاده ایستاده بودند. آنیکی که روی منبع بود چراغقوه داشت و انگار داشت داخل منبع را نگاه میکرد. نزدیکتر که شدیم شبح کنار جاده سلام غلیظی کرد. صدایش آشنا بود. همان غریبه ریشوی رئیس جهاد بود. بابا جواب داد: علیکم السلام. غربیه صدایش را غمگین کرد که آب چشمه از امروز عصر خشک شده و داریم آب چاه ِ منبع را چک میکنیم نکند این هم کم شده باشد. بابا هیچی نگفت. شبح روی منبع هم هیچی نگفت.
درختهای سپیدار قبل از همه لخت شدند. روزی که مهرکی ها برای تشییعجنازه برادرم پایین گدار ماخولیا جمع شده بودند، جاده از برگهای زرد و نارنجی پر بود و کلاغها انگار از چیزی ترسیده باشند سر و صدای بیخودی راه انداخته بودند. تابوت را از جعبه بغل همان اتوبوسی درآوردند که آن روز عصر جُبّه پلنگیها را برده بود. کنار تابلوی سلام بر اهل قبور، تانکری که خیلی بزرگ بود، ایستاده بود و دَبّه ها را از آن آب میکردند و توی دَبّه ها شکر و آبلیمو میریختند و یخ میانداختند و لیوان به لیوان بین مهرکیها و غریبهها پخش میکردند. غریبههایی که از اتوبوس پایین آمده بودند، بدون اینکه جُبّهی پلنگی جبههای داشته باشند و به جمعیت تشییعکنندگان اضافه شده بودند.
صبح روز بعد برای اولین بار در عمرم پنیر خوردم. تا یک هفته کلی آدم و کلی غذا توی خانه ما بود. همه سیاه میپوشیدند، زنها گریه میکردند و آدمهای آشنا و غریبه میآمدند و فاتحه میخوانند و تبریک و تسلیت میگفتند. با اینکه اواخر مرداد بود، آقا هم آمد. مرا کنار کشید و در پاگرد بین دالان و تنور ایستادیم. چقدر خوشبخت بودم که آقا با من نزدیک به یک ساعت حرف زد.
سه:
از حرفهای آقا چیزی نمیفهمیدم اما طرز حرف زدنش را دوست داشتم. دوست داشتم افراد زیادی این صحنه را ببینند که آقا دستش را روی شانهام گذاشته و بدانند که چهحرفهای مهمی به من میزند. به همین خاطر وقتی ما را برای آزمون استعدادهای درخشان به علیآباد بردند و مسئول مصاحبه از شغل پدرم پرسید بهدروغ گفتم پدرم آقاست. آقای سیودو دانشآموز مهرک. بله. من اینطوریها به بابا خیانت میکردم. او که از باغ قاسمو دل کنده بود، حواسش پیش صد و پنجاه گوسفند لاغر مردنی بود و وقت و بیوقت مرا دنبال خودش میبرد که چطور با دوکارد کورگ و پشم بچینم، دست چپ رمه را بگردانم، با آرد و شیر توی پاتیل فتیر بپزم و کی جیغ گرگی بکشم؛ اما من مال این حرفها نبودم و هر بار بیشتر از نوبت قبل ناامیدش میکردم. انگار به دنیا آمده بودم تا آقا بشوم.
برفی در کار نبود، زمستان ِ سرد و خشک. خشکسالی مهرک از باغها و کرتها به زمینهای دیم دشت محراب هم رسید. در نوروز و تموز سال بعد زمینهای استاق زیر جاده جاج و زنجریک زیادی نداشت. بزها و میشها لاغر و لاغرتر شدند. هر نیسانی که به دشت محراب میآمد، بابا بین رمه میگشت و دهتایی لاغرتر جدا میکرد و میفروخت. آخرین دسته از گوسفندان را که سوار نیسان کردیم، ظهر گرمی بود و آفتاب، دشت محراب را جهنم کرده بود. بالاخره آه از نهاد بابا بلند شد که قربان بزرگی خدا بروم که هیچکس غیر از خودش از کارش سر درنمیآورد. این دشت تفتیده برای یک قطره آب لهله میزند آنوقت بچه من باید توی دریا از زیادی ِ آب خفه بشود.
حمید میرعلی هیچوقت از اینکه چطور جبهه علیرضا در آن اواخر عوض شد چیزی نگفت؛ اما انگار برای مهرکی ها که تابهحال شهیدِ غرقشده، دفن نکرده بودند و اصولاً شهید را با گلولهای میشناختند که توی بدنش رفته باشد، علیرضا یک شهید بیحرف و حدیث نبود. مثل محمود میرزا کاظم نبود که یکی از خبرهترها گفته بود حتماً با ژسه زدهاندش که سینهاش بهاندازه یککاسه شکافته شده و گلوله از پشتش خارج شده بود یا فتحعلی حسینی که گلوله طوری کاسه سرش را ترکانده بود که مادرش همیشه خودش را نفرین میکرد چرا اصرار کرده یکبار دیگر روی پسرش را ببیند. صورت علیرضا کبود بود. کبود و سیاه. چشمهاش بسته بودند. هیچ زخم و حتی خراشی روی سر و صورتش نداشت و این مساله خیلی جالب نبود.
ارباب شایعات میگفتند توی جبههای به اسم جزیره مجنون نیروی پشتیبانی بهقدر کافی نمیرسد. فرماندهان صلاح را در عقبنشینی میبینند. پیش رو آب هست و پشت سر دشمن. سه هیلیکوپتر سر میرسند و فرمانده گردان بنا میگذارد مجروحان را با هیلیکوپترها منتقل کند اما هر هیلیکوپتری که مینشیند رزمندههای وحشتزده بیتوجه به دستور فرمانده و شلیک هوایی او بهسوی هیلیکوپتر میدوند و آنهایی که زودتر رسیدهاند سوار میشوند. البته، معاون فرمانده آمده و بلندگوی دستی را گرفته و جلوی هیلیکوپترها خواهش کرده که رزمندگان عزیز شرایط را درک کنند و هیلیکوپتر را برای برادران مجروح خالی کنند اما حتی یک نفر هم پیاده نمیشود تا جایش را به مجروحان بدهند. هیلیکوپترها با همانها میپرند تا بتوانند در فرصت باقیمانده برای نجات تعداد دیگری برگردند. قایقها هم میرسند اما تعدادشان کم است و بدتر اینکه هجوم یکباره رزمندگان باعث میشود که چندتایی همانجا برود زیر آب. بالاخره فرمانده یکی از گروهانها تیر باری را از روی یک از لندکروزها برمیدارد و با خشم رو به رزمندگان میایستد و فحش و قسم میدهد که به روح پدر فلان فلان شدهام هر کس که جلو بیاید میکُشم. افراد توی صف میایستند. تعدادی سوار قایقها میشوند و تعدادی منتظر میمانند به این امید که قایق یا هیلی کوپتری برسد اما عراقیها زودتر میرسند.
ارباب شایعات میگفتند علیرضا از ترس عراقیها پریده توی شط اروند و غرقشده؛ اما ما که بارها ترسش از آب را دیده بودیم، باور نکردیم و بههرحال کسی بهطور موثق از جبهه توضیحی نیاورد؛ و اصولاً رسم نبود کسی از کسی توضیحی بخواهد. روی سنگقبرش نوشتند محل شهادت: جزیره مجنون.
بعدتر، آقا گفت که میخواسته شکایت کند چرا کسی که شنا بلد نیست را به هور و هویزه اعزام کردهاند و اصلاً چرا بدون دوره آموزشی کامل اینها را فرستادهاند خط مقدم؛ اما ترسیده که برایش مشکل درست کنند. شاید اگر برادر خودش بود شکایت میکرد. دستکم پیگیری مختصری میکرد. شاید هم من اگر آن روزها آقا بودم کاری میکردم. البته الآن که آقا هستم هم کاری نمیکنم. کاری نمیشود کرد. نبش قبر سی سال قبل به صلاح نیست؛ مثلاً بروم به مجامع بینالمللی و حقوق بشر شکایت کنم یا از سنگقبرش فیلم بگیرم و توی فیلم توضیح بدهم و برای یک شبکه تلویزیونی بفرستم. نه. این کارها بیهوده است. اصولاً برای گذشته نمیشود کاری کرد. گاهی توی یک آدم میدود و مثل گیاه عشقه آنقدر دورش میپیچد و میپیچد تا از ریشه خشکش کند. گذشته، حال ما را به گُه کشیده؛ اما آینده دست ِ ماست و میتوانیم از تبدیل آن به یک گذشته بیهوده مضحک مسخره جلوگیری کنیم. دستکم من میتوانم.
مثل همیشه خواب ماندهام و با تأخیر به سمت مدرسه میرانم. از آینه، سمت راست را میپایم، فلاشر را میزنم و کنار دیوار طولانی باغ سیب مهرشهر پارک میکنم. خلوت ِ خلوت است. بچهها رفتهاند سر کلاس و بزرگها هنوز از خواب بیدار نشدهاند. دست دراز میکنم و از زیر صندلی سمت راست، کارتن را بیرون میکشم. یک کارتن سفید، نو و پلمب شده. چاقو را از داشبورد درمیآورم و با حوصلهای که کمتر در خودم سراغ داشتم چسب و پلمب دور کارتن را میبرم و بازش میکنم. شیشههای متادون بهردیف ایستادهاند. از چپ به راست، اولی را از کارتن درمیآورم، درش را باز میکنم و سر می کشم. بهقدری که فکر میکردم تلخ نیست. بعد نوبت دومی است و بعد سومی و چهارمی …
جسمم در فضای محدود بین صندلی و فرمان و داشبورد تقلای بیخودی میکند و [فقط] روحم از مهرشهر پر میکشد، برمیگردد به مهرک. خرابهای در بیابانهای خیلی دور که حتی کسی برای بردن و سوزاندن چوب درختهایش نیامده. تنه عریان سپیدارها، ایستاده و کُنده تیره درختهای توت و زردآلو، خمیده؛ خارهای درختان گرد زرشک، غمگین و گودال چشمه، خشک و تشنه؛ بنای آجری رنگ منبع آب، فرسوده و کوچهها از خشت دیوارهای فروریخته، پر شده؛ اما در ِ خانه میرعلی که انگار چوب مرغوبی دارد بیهیچ خط و خشی سر جایش هست و البته انتظار ندارم سوری بخواهد با دَبّه آبیرنگی از لابهلای آن پیدایش بشود. به خانه خودمان که میرسم نوای کمانچه کیهان کلهر که از ابتدای این قصه ته دلم را خالی میکرد را دیگر نمیشنوم. همهچیز و همهجا ساکتِ ساکتِ ساکتِ ساکتِ ساکتِ ساکتِ ساکتِ ساکت میشود.
***
توضیح دبیرخانهی جایزه:
بعد از برگزاری جایزه، بخشهایی از بند پایانی داستان برای بایگانی در سایت بنا به درخواست نویسندهی محترم خط خورده و حذف شده است.