خوابگرد

داستان «غوطه‌ور در فُرمالین»، عباس باباعلی

نمی‌دانند من کی‌ام. یا بودم. نه اسمم را می‌دانند، نه  شغلم را.

برای خودشان، روی من اسم گذاشته‌اند. هر کسی اسمی گفت. یکی گفت: بگذاریم شاهین، به دماغ عقابی‌اش می‌خورد، که همه زدند زیر خنده. تا اینکه او  گفت، بگذارید «دامون»

پسرها، دخترها داشتند مسخره بازی در می‌آوردند: «دامون  به درد آدمِ این سنی نمی‌خوره!» که خانم دکتر، کار را تمام کرد. آمد جلو و گفت: «بد‌تر از اسم ادوارد که نیست؟!» که همه زدند زیر خنده، و بعدش گفت: «حالا همگی بیایید نزدیک‌تر. ببینیم این جناب دامون، چند سالشه؟»

زیر لب گفتم: «۵۱ سال. متولد اردیبهشتِ هزار و سیصد و … ، بچه‌ی دوم خونه، اهل کوه‌پایه‌های دنا. خودم هم  قبول دارم، اسم دامون به درد آدم جوون‌تر می‌خوره، مثلا  یک آدم ۳۰ ساله، یا یک جنگل پر درختِ حداقلِ هزار هکتاری»  و زدم زیر خنده.

وسط خنده بود که به نظرم آمد: «انگار یک جا دیده‌امش». اما نمی‌دانستم کجا. منظورم نه خانم دکتر، که اوست.

**

چند ماه قبل  بود که یک موتوری از پشت سر کوبید بهم و من را انداخت وسط  خیابان و رفت. در اصل دررفت. و حالا چهار ماه و بیست روز است که اینجام .

یک ماهی توی کما بودم؛ جایی حلقوی، شبیه داخل تخم مرغ؛ تنگ، فشرده، اما سفید، سفیدِ سفید. بعدش هم پانزده روزی،  توی سردخانه، معطل انجام کارهای اداری.

هنوز گیج و ویج سردیِ سردخانه بودم، که انداختنم توی این وان… و یک دفعه بهوش آمدم. مثل وقت‌هایی که با همکارها می‌رفتیم استخر اداره و تا از  سونای گرم یا خشک می‌آمدیم بیرون، می‌پریدیم توی استخر آب سرد یا جگوزی. این حالتم را کسی نفهیمد.

**

خودم خواسته بودم، در صورت فوت، یا هر چیز منجر به آن، جسدم  را تحویل  دانشگاه بدهند.

دلیل هم زیاد داشتم. اولی‌اش این که دلم  نمی‌خواست یک ضرب بروم زیر خاک. می‌ترسیدم از سیاهی خاک. از بچگی می‌ترسیدم. از مار و مور. دلیل دیگرش این که گفتم شاید این طوری بیشتر زنده بمانم. یکی دو عضوم؛ چشم، کلیه، قلب‌ام  برود توی بدن دیگران؛ اصلا هر عضوی که راه داد یا لازم داشتند. دلیل آخرش هم، این که زن و بچه‌ی منتظری  نداشتم که بیایند و تحویلم بگیرند. حالا بماند مراسم کفن و دفن و دنبال یارو موتوری رفتن‌‌.  بماند انتظار بیهوده‌ی من، که کاش بجای جملاتِ هیجان‌زده کسی که معرکه گرفته بود و دَم به دقیقه بالا سَرم می‌‌گفت: «من قشنگ دیدم موتوریه چطوری زدش!…»کسی از میانِ جمعیت  خم می‌شد سمت من و آرام و صمیمی توی صورتم می‌گفت:  «نترس٫ چیزی نشده!…»

**

گفته‌اند: این ترم مهمان این اتاق هستم. اتاق ۲۱۳٫ یعنی طبقه دوم، اتاق ۱۳٫ اما ممکن است  این وسط،  بعضی از اعضایم  را برای تشریح ببرند به اتاق‌های دیگر.  اما حتمن با حساب و کتاب. بهم گفته بودند تکه‌هایی را که می‌برند، مثل قطعات هواپیما  شماره می‌زنند و آخر سر دوباره همه تکه‌هایم را  بر می‌گردانند به خودم.

اما نگفته بودند: «اگر دانشجوها بگذارند». این طور که دستگیرم شده، بعضی‌ وقت‌ها، قبل از امتحان، تکه‌هایی  را که  تشریحش سخت است؛ رگ و ریشه و عصب زیاد دارد را بر می‌دارند و چند روزی گم و گور می‌کنند، تا روز امتحان بگذرد… بدبخت دانشجوهای مهندسی که سینوس و کسینوس‌شان  کِش رفتنی نیست و همیشه، هر موقع بخواهی  مثل اکسیژن توی هوا هست، حتی اینجا. ایناهاش! این هم کسینوس ۳۰ درجه که می‌شود: …

**

ادوارد تو اتاق کناری است؛ اتاق ۲۱۵٫ این جا هم مثل کوچه و خیابان‌های شهر، یک طرف پلاک‌ها زوج است، یک طرف فرد. فکر کنم هندی باشد. یک جورهایی  مجهول الهویه. اسم کاملش را گذاشته‌اند ادوارد پنجم. صحبتش است ۲۰ میلیون پایش داده‌اند. ظاهر و باطنش به هر چیزی می‌خورد اِلا به  ادوارد، آن هم از نوعِ  پنجم.

ازش چیز زیادی نمانده. بجای این که شش ترم تشریحش کنند تا بحال ۱۲ ترم تشریح شده. یعنی هر قسمت از بدنش، چهار بار. یعنی آبکش.

آمدنش به دانشگاه  بر می‌گردد به زمانی که مجاز بودند فقط  کافرها را تشریح کنند. نه مثل حالا که کپی فتوای جدید را قاب گرفته و زده‌اند توی تمام اتاق‌ها که:

«سزاوار است تا حد امکان از جسد مسلمان استفاده نشود، لکن در صورت عدم امکان….»

**

وقتی گفت: اسمش را بگذاریم : «دامون».  همه برگشتند، با تعجب نگاهش کردند. حق دارند. همیشه  سرشان  توی درس و کتاب و کنکور بوده. مثل ما ثبتِ احوالی‌ها نیستند که تا اسمِ کسی را بشنویم تا هفت پشت، جد و آبادش را می‌توانیم بیاوریم وسط.

خوب شد خانم استاد پیداش شد و گرنه معلوم نبود جر و بحث نام‌گذاری من به کجا می‌رسید. هرچند از این حرف خانمِ دکتر اصلن خوشم نیامد که گفت: «قیافه‌ها‌تون رو این جوری نکنید، کم‌کم عادت می‌کنید به بوش…».

نگفت «کم‌کم»اش چقدر طول می‌کشد، اما من که هنوز عادت نکرده‌ام. بوی بدی دارد. تند و مثلِ سوزن، تیز٫ نفوذ می‌کند به تمام سلول‌های بدن. هیچ مرزی نمی‌شناسد. از هر طرف دلش بخواهد وارد می‌شود و از هر جا که بخواهد خارج، حتی از در و دیوارهای بسته‌ی این اتاق‌ها.

**

اگر نبود تکان‌های ریز آن جام، رشد موها و گرمایی که هنوز گه‌گاه یک جایی در درونم حس می‌کنم، شک می‌کردم به همه چیز٫ شک می‌کردم به چیزهایی که می‌بینم و چیزهایی که گاه یادم می‌آید .

انگار سیم‌پیچی مغزم را عوض کرده باشند. از وقتی که از سردخانه آوردنم و انداختنم اینجا، مثل آدم‌های سکته‌ای، لقوه‌ای شده‌ام. همه‌ چیزِ پیرامونم، هر چیزی  که می‌بینم، هر چیزی که یادم می‌آید، مانند شیی بی‌وزنی در فضا معلق است، هیچ چیز با هیچ چیز ارتباط ندارد. همه چیز بسته شده در خودش… بیشتر معلق‌اند و فقط  گاه می‌لغزند روی هم.

افکارم، خاطراتم انگار ریخته شده باشند توی مکعب‌ های بسته، حباب‌های حلقوی کوچک و بزرگِ؛ بی‌ارتباط‌‌اند با هم. تنها ارتباط‌‌شان این که ریخته شده‌اند روی هم. بی‌شکل و گاهی شکل‌دار، مانند پلکان‌های لیز و لزجِ نه یک اندازه‌ای، که انگار می‌روند به یک جهتی، که نمی‌روند. و من که  سُر می‌خورم، می‌روم و معلق‌ام بین آن‌ها. بهر جهتی، بالا، پایین، قبل یا بعد…

ترتیب خاطرات و  وقایع  در من بهم ریخته….

**

دامون اسم جنگلی توی شمال بود. یکی که نمی‌شناختم کی، شاید یکی از خراب‌کارها یا انقلابی‌های قدیم. مگرفرقی هم می‌کند؟ این اسم را گذاشته بود روی پسرش و بعد از گم شدنش توی جنگل‌های شمال، خیلی‌ها  یورش آورده بودند به اداره که: اسم پسرشان را بگذارند دامون.

همه دنبال دامون بودند. فرق نمی‌کرد دختر داشته باشند یا پسر. شایعه بود، بعضی‌ از محلی‌ها، خودشان سرِخود، اسم بچه‌اشان را توی شناسنامه کرده‌اند دامون. شلوغ ‌بازاری شده بود بیا و ببین. تا اینکه از تهران، اداره مرکزی بخش نامه آمد: «دامون، موقوف!»

آن موقع تازه استخدام شده بودم و محل خدمتم یکی از روستاهای علم کوه بود به اسم «مهرجان».  رئیس و مرئوس خودم بود. همه کاره‌ی مهرجان. محل کارم اتاقی بود چسبیده به ساختمان بهداری؛ رو به جنگل. بعضی وقت‌ها، هنوز بند ناف بچه جدا نشده، از بهداری می‌آمدند سراغم که «کرم لو» بیا بهداری برای شناسنامه.

چه روزهایی بود!!

با چه عشق و انتظاری می‌نشستم توی اتاقم، طوری رو به پنجره، رو به مسیر آمدن مریض‌های بهداری، که هر جور که بیاید ببینمش.

به هر بهانه‌ای بود هر روز می‌آمد. دستِ یکی از  خواهر برادرهای کوچکش را می‌گرفت و می‌آورد بهداری:
– سلام، آقای دکتر!

– سلام،  ژاله خانوم. باز چی شده؟

– آقای دکتر، دلش درد می‌کنه! دیشب تا صبح نذاشت کسی بخوابه.

دکتر می‌گفت: «معلوم نیست این دختره چه مرگشه، هر روز بلند می‌شه به یه بهانه میاد بهداری؟!…»

از همان دور تا می‌دیدمش، در اتاقم را می‌بستم و به هوای کمک می‌رفتم بهداری. دکتر عادت داشت به بودنم. کمک کارش بودم؛ تزریقات، گرفتن فشارِخون، آتل بندی و این جور چیزها….

**

لاغرست و رنگ پریده. با چشمانی هنوز هم نمی‌دانم چه رنگی! و انگشتانی سرد و یخ‌زده. از همان اولین دفعه‌ای که دیدمش. وقتی آمد کنار حوضچه و از پهلو نگاهم کرد و با خودکارش به من اشاره کرد که: «بچه‌ها، من می‌گم اسم این رو بذاریم:  دامون.» و بعدش آمد جلو و انگشت اشاره‌اش را طوری که انگار بخواهد بگذارد روی سنگ قبر یا میت، گذاشت روی سینه‌ام و گفت:

سر و صدای بچه‌ها در آمد. اما من خوشم آمد. از «آقا درازه» و «اصغری» خیلی بهتر بود که گذاشته بودند روی بقیه. برای همین برایم ویژه شد. شد « او». دختری  با چشم‌هایی به رنگ آبی. نه، سفید. نه، آبی سفید یا سفیدابی. هنوز هم نمی‌دانم چه رنگی.

رفتارش من‌ را یاد کسی می‌انداخت که «نمی‌دانستم کیست؟». شاید من هم او را یاد کسی می‌انداختم؛  عمو، دایی یا یکی از کس و کارهایش که نمی‌دانستم کیست.

هنوز دستش را برنداشته بود که زیر لب گفتم: «چی می‌شد اگر الان او کنار من بود، شناور  توی  فرمالین!؟»

( خدا کند این قسمت را کسی سانسور نکند. شدیدا نیاز دارم این آرزویم شنیده شود)

**

بیشتر وقت‌ها  لخت و عور افتاده‌ام اینجا.  اکثرا یکی از بچه‌ها قبل از دیگران  می‌آید داخل اتاق، و یک چیزی می‌اندازد روی پایین تنه‌ام، تا بقیه معذب نباشند. گاهی هم برعکس، بین خودشان به شوخی قرعه می‌کشند تا چه کسی آن چیز را از رویم بردارد یا مرا به رو بیندازد تا همه، همه جایم را ببینند. یعنی؛ بدترین لحظه‌ی زندگی‌ام، چون همه‌شان رو بر می‌گردانند؛ حتی او.  او که همه جا هست. هر جا نگاه می‌کنم می‌بینمش. قاطی همه چیز٫٫٫ لابلای مکعب‌ها، حباب‌ها و چیزهای با ربط و بی‌ربط؛ شناور، معلق، رنگ به رنگ. قاطی چیزهای باارزش، بی‌ارزش، چیزهای توی کشوی میزم؛ توصیه‌نامه و شناسنامه‌هایی که باید عوض می‌شدند، گوش‌پاکن، لیست ناهار اداره، پیغام‌ها و پسغام‌های توی گوشی، آت‌‌آشغال‌های توی لباس‌هام… که اگر حالا گذارم بیفتد بهشان، کبریت می‌گیرم زیرشان و می‌گویم: «… ریدم به همه‌تان…»

**

نمی‌دانم چه اتفاقی برایم افتاده، انگار  روح از بدنم کامل خارج نشده. علائم حیاتی ندارم، اما کمی حس و نمی‌دانم چقدر شعور دارم. می‌شنوم و می‌بینم، اما نه چشم دارم، نه نبض. نه سلولی در من می‌میرد و نه سلولی بدنیا می‌آید… علائم حیاتی‌ام آن جور که دستگاه‌ها نشان می‌دهند صفر است. اما موهام، ناخن‌هام  رشد خوبی دارند؛ بیشتر از معمول. فقط همین مانده امروز فردا، آرایشگری بفرستند  برای کوتاه کردن موی سر و صورتم. و دوبار لباس تنم کنند و بگویند: «فرهیخته، بلند شو. تنبلی را کنار بگذار و برو سر کارَت. بچه‌های مردم، منتظر شناسنامه‌اند.»

انگار در صدی از آدم‌ها مثل من می‌میرند، اما دیده نمی‌شود. در جا یا دفن می‌شوند یا بدن‌شان لت و پار می‌شود. شاید برای همین، قدیمی‌ها پیرها یا مرده‌هایشان را می‌بردند و می‌‌گذاشتند وسط  بیابان یا کوهستان تا خوراک جانوران  شوند؛ خوراک گرگ‌ها و شغال‌ها!

**

اسم حسن را که نه، اما فامیل فرهیخته را خودم انتخاب کردم. فامیل قبلی‌ام  چیز دیگری بود که بماند. نه، چرا بماند، کرم‌لو بود و از بس بد تلفظ می‌کردند، دست‌شان را مارپیچ حرکت می‌دادند، و می‌گفتند:«کِرم‌لو». عوضش کردم. کردمش فرهیخته، با شماره شناسنامه‌ی «یک» .

فامیل فرهیخته را از برگه‌ی درخواست یکی از بخش‌دارهای تازه به دوران رسیده، که آمده بود فامیلش را از چیزی که یادم نیست عوض کند به «فرهیخته» برداشتم. تا چشمم افتاده بود  به برگه‌ی درخواستش، گفته بودم: «چرا، من نه؟»

اصلا مگر می‌شود  کارمند ثبتِ احوال یا بقول مهری  اداره ثبت باشی و فامیل «کرم لو»‌ات را عوض نکنی. شناسنامه  قدیمی‌ام را هنوز هم دارم. باید توی کشوی میز کارم باشد. توی کشوی دوم از پایین. توی آن هنوز زنده‌ام. و «مهری»هم اسم زنم و «پدرام» اسم تنها پسرم. سه ماهی هم از الانم بزرگترم.  چون می‌خواستم توی  شناسنامه‌ جدیدم،  روز تولدم یک روز خاص باشد، بجای دی‌ماه کرده بودمش «۲۱ مهرماه، روز مهرگان». آن موقع‌ها این جور ادابازی‌ها مُد بود.

**

هیچکس خبر ندارد  خودم را وقف کرده‌ام، نه مهری و پدرام. و نه هیچ کدام از همکارها. با بقیه فامیل هم که از موقع تغییر شناسنامه‌ام قطع رابطه‌‌‌ام. فقط می‌ماند ملیح یکی از  خواهرهام؛ کسی که زنگ زد به  پزشکی قانونی، که: «دست نگه دارید این میت صاحب دارد.» هر چند تلفن هم نمی‌زد، کافی بود یکی جنازه‌ام را برگرداند به پشت، تا نگاهش بیفتد به کد ۹ رقمی تاتو شده روی پشتم؛ کمی بالای باسن، مثل کد ملی، تا بفهمد من صاحب دارم و شماره‌ام را بدهند به قسمت شناسایی اداره متوفیات و بفهمند باید تحویل بدهند به کجا…

حالا بگذریم که این قدر کاغذبازی و این دست و آن دست کردند تا ریده شد روی تاریخ مصرف اعضای اهدایی و فرم اهدایی که پر کرده بودم و تنها فایده‌ام ماند همین خوابیدنم اینجا، روی میز تشریح.

**

از همان اول که دیدمش، حس خوبی در من ایجاد کرد. انگار سال‌ها منتظرش باشم، دوباره حس زندگی و خواستن  در من بیدار شد… حسی که مدت‌ها مرده بود.

وقتی می‌دیدمش، پرت می‌شدم از این زمانه به زمانه‌ای دیگر. هم جوانی ژاله را درش می‌دیدم، و هم تمنای بودن  با زنی میانسال مانند مهری.

فقط کاش این قدر بدنم خشکیده نبود. مثل قره قوروت شده‌ام؛ سیاه و شکننده، با موهای سفید روی سینه‌ام که اصلا یادم نمی‌آید، کی سفید شده‌اند … شاید مثل چین و چروک‌ها مال موقعی باشند که توی سردخانه بودم؛ توی سرمای ۴ درجه.

مخم می‌خواست یخ بزند. اگر چند روز بیشتر می‌ماندم حتی این اندک شعله‌ی گرمابخشی که در درونم گاهی می‌سوزد، هم تمام می‌شد. اما نامه آمد فعلا گور پدر موتوری! جسد را هرچه زودتر تحویل دهید به  دانشگاه و، خلاص.

***

قرارست برعکس ادوارد، فقط  سه دوره روی من  کار کنند. اول «تنه»، بعد «سر و گردن»، آخر از همه هم: «اندام» که همان دست و پاست. هر کدام را یک ترم، و اگر جسد کم آوردند فوقش دو ترم. بعدش برایم علاوه بر مراسم آبرومند خاک‌سپاری، ستون یادبود، یا لوحی هم  بگذارند بالای قبرم. می‌گفتند یک نمونه از لوح، شش ماهی است  توسط یکی از هنرمندانِ بنام کشور ساخته شده، و انشالله تا نوبت به من برسد، بخش‌نامه اجرایی شدنش هم می‌رسد.

می‌گفتند توی این سه ترم دانشجوها بهت علاقه‌مند می‌شوند. انگار فامیل یا دوستت باشند، بعد از دفنت  گاهی می‌آیند سر قبرت. بنظرم حرف‌شان منطقی می‌آید. آدم زود عادت می‌کند. اُخت می‌شود. علاقمند می‌شود. مثل من که روزهای اول نه با این‌جا راحت بودم و نه با آن‌ها. اما حالا راحتم؛ راحتِ راحت. حتی موقعی که  لختِ لخت افتاده‌ام  اینجا، توی وان، اما چیزی که انتظارش را نداشتم خرده تصویرها، صداها، سایه‌ها و خاطراتی است که گاه این‌جا می‌بینم لابلای چیزها. سر و ته، واژگونه، در هم و بر هم  توی مکعب‌ها و حباب‌ها، مواج، لیز و لغزنده.

**

نمی‌دانم چه کسی راپورت داده. تا بحال دو سه بار آمده‌اند سراغم و برده‌اندم  سالن تشریح خصوصی.

چند بار برایم جلسه گذاشته‌اند توی اتاق در بسته. کاری که نه برای آقا درازه و اصغری کرده‌اند، نه برای ادوارد پنجم. یک بارش خودِ رییس پزشکی قانونی «دکتر کارورز» آمد بالای سرم. سه بار  نبضم را گرفت. بجای آینه، شیشه‌ی عینکش را گرفت جلوی دماغ و دهنم، تا ببیند از بخارِ نفس، چه خبر؟ که هیچ نبود. نه این که نفسم را حبس کنم. نه، هیچی نبود. اصلا چیزی نبود که بخواهد از جایی از من بیاید بیرون.

یک بار هم توی حباب بچگی‌ام بودم. یک دستم را داده بودم به پدرم و دست دیگرم در دستان مادرم. تازه راه افتاده بودم. زمین زیر پایم نرم بود و بوی گندم‌زارهای دشت‌های دنا که از روبرو می‌آمد سمتِ من؛ توی سرم بود، که  چند نفری با سلام و صلوات آمدند و شروع کردند به زیر و رو  کردنم… یک بار، دو بار… این قدر که حباب کودکی‌ام ترکید. یکی‌شان  که می‌گفتند متخصص رده بالاست، متخصص‌ «مرگ مغزی و فریز سلول‌های بدن» ایستاده بود بالای سرم. نگاه سردی داشت. وقتی داشت می‌رفت با وسواس یک مو از پایین تنه‌ام کند و گذاشت توی ظرف شیشه‌ای کوچکی، که همراهانش پرسیدند: «آقای دکتر،  برای تعیین ساختمان D.N.A ؟!» می‌خواستم بجای دکتر جواب بدهم: «نه، پس برای هم زدن قهوه‌ی ساعت ۱۰ صبحم» که یکی از همراهانش که  تا حالا ندیده بودمش، گفت:

– فعلا عجالتاً بهتره، دوز فرمالین‌اش را ببرید بالاتر. ببرید روی…( نگفت چقدر)، رُستم هم باشه، از پا در میاد،… تا بعد فکری به‌حالش بکنیم..

و دیگر چیزی ندیدم. یکی پارچه‌ی سفیدی انداخت روی وان  و من  از خدا خواسته تنها ماندم با او.

**

وقتی نوبت به او می‌رسد،  تمام نیرویم را جمع می‌کنم . نمی‌دانم چطور و کجایم را، اما جمع می‌کنم. گرمای جمع شدنم را احساس می‌کنم. خودم را جمع می‌کنم و همه نیرویم را می‌فرستم به اندامی که او می‌خواهد لمس‌‌اش کند. نظر و تمایل جنسی ندارم. فقط می‌خواهم زنده بودنم، احساسم را نشانش دهم. همین. بدون هیچ انتظاری. می‌خواهم بفهمد  می‌بینمش. و برایم فرق دارد با دیگران.

انگار تا اندازه‌ای هم موفق شده‌ام. یک بار که آن چنان خودش را مثل برق گرفته‌ها عقب کشید که  هم‌کلاسی‌های دور و برش پرسیدند: «چی شد، کاملیا؟!»

نمی‌دانم از گرمای دستم بود که خودش را آن طوری کشید عقب، یا در چشمانم چیزی دید. اصلاً نمی‌دانم چشم‌هایم آن موقع بود یا نه؟ عقب که ایستاده بود بنظرم آمد باید نامزد داشته باشد. توی انگشتش، انگشتر ظریفی دیدم  با نگین‌های ریزِ سبز و یشمی، که جا خورم. شاید هم از این جاخوردنم بود که پریده بود عقب.

 

**

همه چیز لایه، لایه است. لایه‌های شفاف مثل هوا، مثل تن عروس دریایی که از این طرف‌‌اش، آن طرف دریا معلوم است و گاه کدر مثل: هزارلای گوسفند  یا آدم‌های دورو، که از هر طرف نگاه کنی، آن طرف‌شان را نمی بینی… و گاه؛ هم کدر، هم تاریک. مثل روزهایی که به رو می‌اندازندم  توی وان. یا روزهایی که منتظرش هستم و نمی‌آید. روزهایی که با خودم حرف می‌زنم و حبابِ کلمات، حرف‌ها، قُل قُل از وان فرمالین می‌زند بیرون. کاش نمی‌دیدمش. کاش همان روز امضای ورقه‌ی اهدای بدن، نه اصلا کاش همان روزی که داشتم برای همیشه از مهرجان می‌آمدم بیرون و ژاله ایستاده بود کنار جاده، همان موتوری سر می‌رسید و می‌گفت: «های عمو، کجا؟!…»… و زیرم می‌گرفت و خلاص.

**

 

دکتر سرش که خلوت می‌شد، با مشت  دو- سه بار می‌کوبید به دیوار بهداری. یعنی: کرم‌لو، بیا.  معنی دومش: بیا با هم چای بخوریم . معنی سومش:  بیا گپ بزنیم.

می‌گفت: تقصیر خودشان بود که برای مرده یا زنده‌اش جایزه گذاشتند. مهرجانی‌ها هم یک مشت دهاتی ساده، بسیج شدند.  هر کسی هر چه داشت از داس و بیل و سگ و شن‌کش برداشت  یا انداخت رو کولش و راه افتاد سمت جنگل.  سه روز و سه شب  پرنده پر نمی‌زد تو مهرجان. آن موقع‌ها، هنوز تو نیامده بودی، مهرجان… پیداش نکرده بودند، می‌گفتند هر بار تا می‌رسیدند، می‌دیدند رفته. فقط  دست‌شان می‌رسیده به گرمای سرد شده آتشش.  بعدش هم  انگار خواب نما شده باشند. هر چند وقت یک بار، یکی یکی، دسته دسته می‌آمدند اسم بچه شان را بگذاری : دامون…  این قسمتش را تو باید یادت باشد، تازه آمده بودی مهرجان!

دکتر می‌گفت: «گرمایِ آتش، داستان  است» و بنظرش یارو، حتمن به دست یکی از همین محلی‌ها سر به نیست شده… حالا چرا و کدام یکی، و چرا کسی نرفته دنبال جایزه‌ی سرش،  خدا می‌داند….

**

بنظر بعضی‌های‌شان، چیزی شبیه معجزه می‌آیم و منتظر بودم حسابی تحویلم بگیرند. اما یارو نیامده، آب پاکی را ریخت روی دست همه. یا نمی‌دانست یا عین خیالش نبود «خوردن و آشامیدن در اتاقِ تشریح ممنوع است»، چند جمله در میان، دست‌اش را می‌برد و از توی جیبش چیزی مثل کشمش در می‌آورد و می‌انداخت توی دهنش. همه مدت دهان و ریشش می‌جنبید، یا به خوردن یا به حرف. می‌گفت:

بعدش هم گفت:

آخرش هم گفت: «آدم‌ها دو دسته‌اند: آدم‌های خوش‌سفر، که انشالله خداوند مقرر کند ما جز این دسته باشیم.  و آدم‌های بدسفر، مثل این بنده‌ِی خدا، که خدا خودش نجاتش بدهد!»

همه‌ی مدت من را یاد نگاه ۲۷ سال قبل خودم به شناسنامه‌ی فرهیخته می‌انداخت. وقتی هم رفت، بو و حبابِ  پژواک صداش را گذاشت این‌جا. سفر… سفر…سفر….

من هم از این سفرهای مسخره داشتم. مسخره‌ترین‌اش، وقتی ارتقا گرفته بودم و از مهرجان سفرکرده بودم تهران؛ توی زرق و برق شهر و، از یاد برده بودم مهرجان، ژاله و آن جاده‌ی جنگلی را…. یا سال‌ها بعد که مهری  با خواستگاری سفر کرده بود، و با جهیزیهِ کامل آمده بود توی زندگی‌ام، تا بعدها به بهانه‌ی تنهایی پدرام در خارج، مهر مادری و این جور حرف‌ها، با یک چمدانِ کوچکِ چرخ‌دارِ قرمز سفر کند، و برود از زندگی‌ام….

انگار مثل مرتاض‌های هندی روی دریایی از سوزن خوابیده باشم، هجوم خاطرات را به تک تکِ سلول‌هام حس می‌کردم. داغ دلم تازه شده بود….

**

چند روز قبل، از اتاق ۲۱۵  سر و صدایی شنیدم؛ اتاق ادوارد پنجم.

صدا، زنانه بود، همراهِ نفس‌های تند و مهیج. چیزی در صدا و نفس‌زدن‌ها بود که من را یاد «مهرجان» می‌انداخت. یاد او و جاده‌های جنگلی زیبایش. صدای لنبرخوردن فرمالین توی وان می‌پیچید توی اتاق. گوش تیز کردم. صدا کمتر شد. هر چه تیزتر، کمتر… و بعدش که  سکوت بود. فقط سکوت. صدا زدم:

– ادوارد… ادوارد…

هنوز هم خاطره‌اش، مثل دریچه‌ای روبرویم باز است. چکار می‌کرد؟ توی  سالن تشریح که چیزی نیست، جز تخت و وان و جسد  و ابزارهای  حال بهم زن: قیچی، اره، گیره و دستگاه تهویه‌ای، که  می‌چرخد و می‌چرخد تا بوی چسبناکی را که این‌جا  نشسته روی همه چیز، خارج کند و بریزدش قاطی هوای شهر، لای دود ماشین‌ها  و همهمه‌ی تمام نشدنی شهر و آدم‌هاش.

**

چند هفته‌ای است نه می‌بینمش، نه حس‌اش می‌کنم. نمی‌دانم چشم‌هایم نیست یا کلاس‌هایش تمام شده. هیچ کدام از هم دوره‌ای‌هاش را هم نمی‌بینم. شاید هم ‌می‌آید، اما در من اختلالی پیش آمده، شاید بخاطر بالا بردن دوز فرمالین….

فقط دو بار بهم دست زده. یک بار روز اول، در مراسم نام‌گذاری، یک بار هم  به کشاله رانم، که  انگار برق گرفتش و دستش را کشید کنار. اما باعث شد توی آن تنهایی و سرما و تعفن،  یاد ژاله بیفتم. یاد روز آخری که می‌دانستم قرارست فردایش برای همیشه بروم تهران.

نشسته بودم توی بهداری. چند روزی بود ندیده بودمش. از دور که آمد، شناختمش. لباس سفید بلندی پوشیده بود، با گل‌های ریز صورتی، که تا نزدیک زانوهاش می‌رسید؛ مثل عروس‌ها. موهاش ریخته بود روی شانه‌هاش. بجای دسته گل، کوچک‌ترین بچه‌ی خانه‌اشان را گرفته بود توی بغل. پسرک سرش را گذاشته بود روی سینه‌های او، و پستانک سوت سوتکی‌اش را می‌مکید.  از دور خنده‌اش را می‌دیدم، به اندازه‌ی تمام صورتش بود.

– سلام آقای دکتر.

– سلام، باز چی شده، ژاله… این هم دلش درد می‌کنه؟

– نه، آقای دکتر. گوش‌هاش… دیشب نذاشت هیچ کی بخوابه….

– ببینم…. این یکی رو تا بحال ندیده بودم، داداشته؟ اسمش چیه؟ از همه کوچیک تره، نه؟

–  آقای دکتر! نُه ماهشه. بابام اسمش رو گذاشته دامون!

و بعد من که دنبالش می‌‌رفتم.

مسیرش را این بار انداخته بود کنار درخت‌های جنگلی دامون و من، به دنبالش.

می‌رفت و گه‌گاه سرش را بر می‌گرداند ببیند هستم یا نه. که بودم. می‌دید و می‌رفت درون جنگل و، من دنبالش. درخت‌ها هی قد می‌کشیدند؛ بیشتر و بیشتر. باریکه‌های نور خورشید  از لابلای برگ‌ها و شاخه‌ها می‌افتاد روی فرشِ نرمِ خزه‌ی پای درخت‌ها و موهای سیاه و نرم  دامون که خیره نگاه‌مان می‌کرد ‌… و بعد بوی عطر آشنای او که می‌پیچید توی سرم، و حس دلدادگی، که نیامده حبابش توی هوا می‌ترکد و کاش…کاش… غلظت ویران کننده این مایع جهنمی و فلج کننده می‌گذاشت تا خاطراتم شکل گیرند، خاطرات آن روز توی جاده‌ی جنگلی و شایعاتی که مدت‌ها بود درباره‌ی ما و گم‌شده‌ی توی جنگل افتاده بود سرِ زبان‌ها….

**

دستم را گذاشته بودم روی لبه‌ی پنجره. نگاهم به انتهای جاده جنگلی بود که چه وقت می‌آید، مدت‌ها بود نه او را می‌دیدم و نه دکتر را. محلی‌ها می‌گفتند:  «دکتر را دیده‌اند می‌رفته داخل جنگل….»

سرش که خلوت می‌شد، با مشت  دو- سه بار می‌کوبید به دیوار بهداری. یعنی: کرم‌لو، بیا، معنی اول این بود: بیا، دست تنهام. معنی دومش: بیا با هم چای بخوریم . معنی سومش:  بیا، شاید کمی هم  شطرنج  بازی کنم.

شطرنج‌اش، ابداعی خودش بود.  صفحه‌اش به جای  ۸ در ۸، ۹ در ۹  بود و یک مهره هم از شطرنج‌های معمولی بیشتر داشت. مهره‌‌ ی جدید را خودش از چوب جنگلی تراشیده بود و رنگ‌شان کرده بود: یکی سیاه، یکی سفید. به شکل  دایره‌ای توخالی با پایه‌ای استوانه‌ای شکل. شبیهِ حلقه‌هایی که توی سیرک حیوان‌ها را وادار می‌کنند از توش بپرند. هر  دفعه یک چیز صدایش می‌کرد: تقدیر، سرنوشت، تاریخ … اما بیشتر می‌گفت: تقدیر. به من هم می‌گفت: کرم، تو هر چی دوست داری صدایش کن!

جای «تقدیر»ِ کنارِ شاه بود؛ بین فیل و شاه. و حرکتش مثل شاه بود، اما بجای یک خانه، دو خانه  به هر طرف.

جلوی غریبه‌ها بازی نمی‌کردیم. اگر کسی می‌رسید،  یا پارچه‌ای چیزی می‌انداخت روی بازی، یا سریع تقدیر یا تاریخ  را بر می‌داشت و می‌گذاشت توی جیب روپوش سفیدش.

بازی‌ها را توی دفترچه‌ای یادداشت می‌کرد،  می‌گفت: «کرم‌لو، می‌خوام  با ثبت این بازی، اسمم توی این دنیا بمونه… مثل تو که اسمت، دست خطت، امضات، بعد از خودت، توی بایگانی و شناسنامه‌ی بچه‌های مهرجان هست….»

 

**

 

دهانم باز مانده بود. چشم‌هام از مربع مربع‌های رنگی سنگ‌فرشِ پیاده‌رو، پریده بود و خیره مانده بود به بالای ساختمانی در آن طرف خیابان؛ به مرز جدایی آن از آسمان و ابرهاش.

یکی معرکه گرفته بود:  « من قشنگ دیدمش … موتوریه چطوری از پشتِ سر زدش!»

و بقیه زُل زده بودند توی چشم‌هام:

سکه‌ها، از جیب و دستِ آدم‌‌هایی که دور وبرم ایستاده بودند یکی یکی می‌افتاد روی سینه‌‌ام و می‌غلطید توی خونِ لخته شدهِ کنار صورتم.  و بعد رسیدن پلیس و بعدش آمبولانس و سرگردانی‌شان که: چرا کسی همراه این نیست؟!

هنوز نگذاشته بودنم توی آمبولانس و صدای جر و بحث و فحش‌‌های  چند نفری که سر تصاحب سکه‌ها با هم گلاویز شده بودند؛ می شنیدم که صدایی شنیدم رساتر. انگار کسی صدا زده می‌شد از جایی خیلی دور، از درون جنگل یا جایی خیلی نزدیک، از اتاق ادوارد:

– دامون… دامون…

و درِی که بسته شد.

***

چیزی در درونم که نمی‌دانم کجاست. مثل شعله‌ی کبریت، یا فندکی که با اندک شعله‌ای روشن باشد، می‌سوزد، اما روشنایی‌اش مثل خورشید صبح‌های مهرجان، که وقتی طلوع می‌کرد، می‌ریخت روی خانه‌ها، درخت‌ها، کوچه‌ها و جنگل، می‌ریزد درون ذراتم… هزاران هزار از خودم را می بینم، لشگری از خودم که راه افتاده در درونم، مثلِ آبشار، مثلِ فواره‌ای از درونم، که در هر جهت می‌ریزد بیرون. خودم را نمی‌شناسم، نمی‌یابم  بین‌شان… همهمه است. من‌هایم، بِه هَم نگاه می‌کنند. حرف می‌زنند، گوش می‌دهند  و گوش نمی‌دهند به  هَم… از هر طرف کشیده می‌شوم… انگار زندگی یا سفر دیگری شروع شده باشد… ژاله را می‌بینم  ایستاده کنار جاده‌ی جنگلی، با پسرک کوچکی که پستانک سوت سوتکی قرمزی از گردنش آویزان است. و من‌هایی از من که دارند می‌روند … انگار به‌ رو افتاده باشم و خواب ببینم.  مَن‌هایم را فریاد می‌زنم:

– …….

و باز حباب‌های خاطرات، حرف‌های نزده، نشنیده، ذرات تند و تیز و فرار فرمالین….