فرانسواز، پیرزنی که خیال میکرد من مِری هستم، دیشب در خواب مُرده. صبح که رسیدم مارلین خبر داد. پیشنهاد کرد نیم ساعت دیگر بروم تا با هم قهوه بخوریم. تصمیم گرفتم به حیاط آسایشگاه بروم و بین درختان قدم بزنم.
هفتهای دو بار با فرانسواز بین همین درختان قدم میزدیم. او روی صندلی چرخدارش مینشست و من صندلی را راه میبردم. گاهی درختی را نشان میداد و تکرار میکرد «مری، اسم این درخت فلان است». برای درختها اسم میگذاشت. مارلین گفته بود که گویا مری دوست بچگی فرانسواز بوده. او را سبزه و چشم و ابرو مشکی تصور میکردم. از پشت ساختمان میترسید یا خوشش نمیآمد. چند باری که آن طرف رفتم گفت «مادرم گفته این طرفی نریم.» یادش میرفت چند سالش است. یادش میرفت اینجا فرانسه نیست. مارلین که گفت فرانسواز مرده، یاد رامسر افتادم. هر وقت کسی میمرد یاد رامسر میافتادم. وقتی بچه بودم خیال میکردم بعد از مردن به بهشت میرویم و بهشت جایی شبیه رامسر است، کوههایی به رنگ سبز روشن و چسبیده به دریا. اتفاقاً رامسر هم مرا یاد مردن میانداخت، نه فقط به این دلیل که پدر توی رامسر مرده بود، چون رامسر هم مثل قبر مرا یاد تنهایی میانداخت.
دلیل این که میخواستم تنهایی به رامسر بروم این بود که نمیخواستم از مادر بخواهم که کسی را همراهم بفرستد. حوصلهی جر و بحث نداشتم. چهارده سالم بود. هفته دوم تعطیلات عید بود. چند خط نوشتم و کاغذ را زیر بالش امیرعلی گذاشتم. شب بالای سرش رفتم و بهش فهماندم که تا ظهر هر کس سؤال کرد به روی خودش نیاورد. هیجان زده شد که کاری از او خواستهام. بعد از روی تختش بلند شد و دنبالم آمد و بغلم خوابید. شش سالش بود. «میری پدر را ببینی؟» به بابای من میگفت پدر. بعد دستش را دور گردنم حلقه کرد. کلهی سحر که بیدار شدم، خانه ساکت بود و امیرعلی با دهان نیمهباز خوابش برده بود.
یک سال بود پدر چیزهایی که دوست داشتم یادش بیاید یادش نمیآمد. نه سر میزد، نه زنگ نمیزد. عمو اِسی گاهی زنگ میزد و گوشی را دست او میداد. یک بار هیجانزده بود. خیال میکرد چهل سال پیش است. «اِسی داره دوماد میشه! اِسی داره دوماد میشه!» دفعهی بعد دلهره داشت. من را با مریم عوضی گرفته بود. «مریم، تنها نرو بیمارستان. من تا آخر هفته خودم را میرسونم.» تته پته میکرد. مریم زن اول پدر بود. همان سال اول مریض شده بود و بعد از سه سال مرده بود. آن وقت، روزها یکی یکی برای پدر شده بودند فردا. یک روز، ده روز، صد روز، هزار روز، یازده سال. بعد مادر را گرفته بود.
عکس مریم را دیده بودم. مادر خوشگلتر از مریم بود. اما مریم از مادر باکلاستر بود. با اینکه خیلی بزرگتر بود، ولی لیسانس داشت. مادر قرطیتر بود. به خیالم تازهبهدورانرسیدهتر هم بود. با موهای بیگودی پیچیده و سینههای گنده و هفت قلم آرایش ماسیده. موهای مریم صاف و ساده بود و سینههایش از توی عکس سیاه و سفید به نظر کوچک میآمد. از وقتی سینههایم نرم شده بود و شروع به بزرگ شدن کرده بود، دست به سینه مینشستم. خجالت میکشیدم. یک بار مادر عکسم را نشانم داد و گفت «ببین عکست رو! هی میگم مثل آدم بنشین. شونههایت را بده عقب، قوز نکن عین این بدبختها! سینههایت را قایم میکنی؟ همه سینههاشون را میدن جلو، این قایم میکنه. همه مردها عاشق کون و سینهاند.» توی اتاق رفتم و در را پشت سرم به هم کوبیدم. بعد دوباره بیرون آمدم و طوری که شوهرش بشنود داد زدم «چه شوهری هم پیدا کرده که به من هم چیز یاد میده.» بعد دوباره در را به هم کوبیدم، در را قفل کردم و روی تختم دراز کشیدم. حرصم را سر شوهرش خالی میکردم. حالم ازش بهم میخورد. یارو بلد نبود دو کلمه درست صحبت کند. طرز حرف زدنش لجم را در میآورد. دلم نمیخواست سر میز ما، کنار من و مادر بنشیند و با ما غذا بخورد یا با مادر صمیمی باشد و او را به اسم کوچک صدا کند. از حرفهای مادر کلافه شدم. چشمهایم را بستم و به خانهی دیگرم رفتم.
از وقتی شوهر مادر به خانهی ما آمد، من یک خانهی دیگر ساختم. یک مربع که رویش یک مثلث بود، با یک در مستطیلی که کنارش یک نقطه بود، درست شبیه نقاشی بچهها. از در مستطیلی که داخل میشدی سه بعدی میشد. دوبلکس بود، با آشپزخانهی اوپن. پلههای چوبی قوس میخوردند و به طبقهی بالا میرفتند. من و پدر، بدون مادر و شوهر ریغویش، آنجا زندگی میکردیم. بچهتر که بودم، مادر هم بود، ولی چون مدام به قیافهام گیر میداد و اعصابم را خرد کرد و چون احمق بود و زن مرتیکهی ریغو شده بود، مریم را به جایش آوردم. من روی مبل راحتی کنار شومینه مینشستم و مریم، مادر خیالیام را نگاه میکردم که توی آشپزخانه برای من و پدر ماکارونی تند درست میکرد. وقتی مادرحامله شد، شکم مریم جلو آمد و شبی که مادر در بیمارستان ماند و امیرعلی را به دنیا آورد، توی همان خانه امیرعلی را بغل گرفتم و خوابیدم.
از اتوبوس که پیاده شدم تا خانهی پدر که میدویدم، صدای وسایل کولهپشتیام را میشنیدم که پشت سرم بالا و پایین میپریدند. سر بنبست که رسیدم ایستادم نفس نفس بزنم. خانهی پدر مثل پارسال تهبنبست نشسته بود و یاسها از دیوار حیاط به بیرون آویزان بودند. از زیر در، توی حیاط را نگاه کردم. ماشین کسی توی حیاط پارک نبود، مهمان نداشتند. در زدم. تا علیآقا برسد، از یاسهای دم در کندم. شهد یاسها شیرین بود. از قدیم با مریم، دخترعلیآقا، شهد یاسها را میخوردیم. مریم یک سال از من کوچکتر بود. از وقتی پدر مادر را ول کرده بود و به رامسر برگشته بود، علیآقا و زن و بچهاش توی زیرزمین این خانه با او زندگی میکردند. مریم هم به پدر میگفت پدر. گاهی لباسهای من به مریم میرسید. توی تن او خوشگلتر بود. مریم چشمهایش کشیده بود و رنگ چشمهایش با لباسهایش عوض میشد. عین هنرپیشههای خارجی بود. بهش میگفتم «وقتی بزرگ شدی، هنرپیشه بشو.» بعد با هم تمرین میکردیم. مریم روسریاش را در میآورد و زیر ِتلَش بنفشه میگذاشت. من برگها را مثل تاج لای موهایم میگذاشتم و روی پله میایستادم تا بلندتر از او شوم. «من، هملت، شاهزادهی ایرانی هستم. مادرم پدرم را کشته و با یک مرد زشت ریغو ازدواج کرده. تو ای اوفلیای زیبا، ای شاهزاده افغانی، با من ازدواج میکنی؟ من تمام بنفشههای این باغ را به تو خواهم بخشید.»
علی آقا در را باز کرد.
«به به! خانوم غزال خانوم! کی آمدید رامسر؟ چرا خبر ندادید؟»
«از خونهی عمو اِسی میآم. من زودتر اومدم. اونها کار داشتند، گفتند دیرتر میآیند.»
مریم خانه نبود. علی آقا گفت بنشینم توی هال تا بخیههای پدر را دارو بزند و او را بیاورد.
«آقا! ول کنید دستم رو! ول کنید، ول کنید، الآن تمام میشه! نزنم به قرآن چرکی میشه.»
«داغه! داغه! نکن همچین! نکن میسوزه! میسوزه!»
ناله میکرد. این پا و آن پا کردم. بعد یکهو در را باز کردم. میخواستم دست علی آقا را بگیرم. بعد سر جایم ایستادم و اخم کردم تا گریهام نگیرد. «علی آقا! میشه من بزنم؟ اگر دارو نزنه یک وقت چرک میکنه پدر.» مات نگاهم میکرد. «بلوزم کجاست؟ خجالت میکشم!» علی آقا گفت «خانوم، حواسش نیست. آقا، این غزال خانومه، خجالت نداره. اجازه بدهید تموم کنم، لباس میآرم.» «دست نزن! دست نزن!» التماس میکرد. جلو رفتم. سعی کردم صاف بایستم، سینههایم را جلو دادم تا بزرگتر به نظر برسم و با صدایی که کلفتتر از صدای خودم بود گفتم «حسین اگه نگذاری بزنیم چرک میکنه جای عملت.» هر دوتایشان به طرفم زل زدند. خودم هم ازحرف مسخرهی خودم جا خوردم. صدایش نرم شد «موی بلند چه بهت میآید مریم! چه خوشگل شدی!»
تا علی آقا گیج بود، بیرون زدم. کوچهها، خیابان، جنگل، ساحل، دریا. میدویدم. وقتی ایستادم هنوز صورتم خیس بود. تا مچ پا توی آب بودم. سرد بود، اما سردم نبود. صدای موجها بلند بود. جلوی چشمم جز دریا نبود. انگار هیچوقت هیچ چیز جز دریا نبود، رنگ مات آبی که به کمانی آبیتر ختم میشد. انگار همه مرده بودند و من تمام سال گذشته را در یک خواب بد دیدهبودم. از پشت سرم سر و صدای جیغ و شادی مردم میآمد. میتوانستم تصور کنم که بزرگترها روی زیرانداز نشستهاند و بچهها بازی میکنند. دستم را روی گوشهایم گذاشتم تا صدایشان را نشنوم. قلبم فشرده میشد. در خیالم یک برگ بزرگ قرمز را میدیدم. بعد دیدم که دستی بزرگ، برگ را توی مشتش خرد کرد و خردههایش آنقدر ریز بودند که مثل ماسههای ساعت شنی به نرمی از لای انگشتان دست بزرگ روی زمین ریختند. فکر کردم دیگر هیچ وقت به خانهی خیالی برنمیگردم.
گویا مارلین چند بار صدایم زده بود و نشنیده بودم. با دو تا قهوه در چندقدمیام ایستاده بود. با موها و پیراهن قرمز و دامن قهوهای، شبیه درختهای پاییزی شده بود. از دستی که جلو آمده بود قهوه را گرفتم. دستش گرم و قوی بود. قبل از اینکه خودش را ببینم، عکسش را دیده بودم. به گمانم عکس بیست سال جوانتر بود. صورت مارلین پیر نشده بود، انگار نقاشی شده بود. گویا به جای چروک، یک نفر با مداد طراحی، دور لبها، چشمها و روی پیشانی و گونهی او طرح یک لبخند دائمی کشیده بود. خوشگل بود.
«ناراحت فرانسواز که نیستی؟»
«اِی! راستش نه زیاد.»
«آدم به مردن عادت میکنه. عادت که نه. اما میدونی، هر چیزی بار اولش سختتره. لابد برای همین پیرها خوشحالترند!»
وقتی میخندید سرش به عقب خم میشد و نقاشیهای روی صورتش پررنگتر میشدند. دلم میخواست بپرسم به نظر او فرانسواز هم خوشحال بوده یا نه. آیا فراموشی پیری شبیه خیالات بچگی امن بود؟ یاد روزی افتادم که سارافون زرد پوشیده بودم و با دوست خیالیام زیر میزنهارخوری رفته بودیم و رد مورچهها را دنبال میکردیم. بقیه روز یادم نبود. هرچه از کودکیام به یاد میآوردم، مثل عکس یا فیلم کوتاه بود. آن زمان، زندگی هنوز قبل و بعد نداشت. پشت کودکی هیچ نبود. پشت فراموشی هم هیچ نبود. پیش روی کودکی بینهایت بود. پیش روی فراموشی هیچ نبود. آیا هیچ هم مثل بینهایت گوارا بود؟ آیا اصلا کودکی هم گوارا بود؟
به گمانم مارلین ذهنم را خواند.
«به نظر من که کار درستی کردی به فرانسواز نگفتی مری نیستی. از کجا معلوم؟ شاید هم باشی. (خندید) منظورم برای فرانسوازه. مثل خودم که وقتی بچه بودم خیال میکردم خیلی پولداریم. همسن و سال تو که بودم، پدرم گفت با اون درآمد و با پنج تا بچه، طبق استانداردهای کانادا، زیر خط فقر بودهایم. من نمیدونم کی این آمارها را مینویسه. حالا به نظرت ما پولدار نبودیم؟ با اون شیشههای مربایی که مادرم پشت پنجرهی آشپزخونه میگذاشت؟ و مهمونهایی که همینجور سر میرسیدند و با ما غذا میخوردند؟ من و خواهرم همیشه دو دست لباس خوب داشتیم. مادربزرگم میدوخت. اگر تازهاش را میدوخت، مادر یکی از قبلیها را میبخشید. شاید برای همین فکر میکردم ثروتمندیم. حالا نبودیم؟ اگر فرانسواز یادش میرفت پیر نیست، جوان نبود؟ اگر فکر میکرد تو مری هستی، مری نبودی؟»
سه ماه بعد که پدر مرد، امیرعلی دوباره آمد توی رختخوابم خوابید و دستهایش را دور گردنم حلقه کرد. تا چند هفته همین کار را میکرد. مادر از او میخواست در رختخواب خودش بخوابد. امیرعلی شب بلند میشد و صدایم میزد، یا خودش توی تاریکی به رختخوابم میآمد. میترسید، یا میخواست مرا تنها نگذارد. من کمرش را نوازش میکردم تا خوابش ببرد. «غزال، اونهایی که میمیرند بعدش کجا میرن؟» مطمئن نبودم. گفتم به جایی شبیه رامسر. یک بار خواست برایش از پدر قصه بگویم. بعد چشمهایش را بست و لپهای سفیدش را روی سینههای من گذاشت. «وقتی از تو هم کوچکتر بودم، یک بار مادر ازم خواست پدر را بیدار کنم. خجالت میکشیدم. مادر اصرار کرد. پدر روی زمین، کنار دیوار خوابش برده بود. دستش لای یک کتاب بزرگ قهوهای بود. از دور صفحهی سبز ساعتش را میدیدم. دویدم و ساعت را بوسیدم و فرار کردم. پدر، چشمهایش باز بود. بلند شد و دنبالم دوید. جیغ کشیدم و پشت مبل دویدم. از پشت مبل بلندم کرد. همانطور توی هوا نگهم داشته بود، صورتم را ماچ میکرد. وقتی من را ماچ میکرد، ته ریشهایش به صورتم میخورد. بعد من را روی زانوهایش نشوند و دماغهامون را بهم مالیدیم. اینجوری.»
فکر کردم بهتر بود پدر به جای تمام چیزهایی که فراموش کرده بود، مریم را فراموش میکرد. خوب بود آدم لااقل اختیار ذهنش را داشت که چه چیزی را به یاد بیاورد و چه چیزی را به یاد نیاورد. در این صورت آیا باز نمیخواست هرچه را که میشد به یاد بیاورد؟ آیا یک جور خودشیفتگی باعث نمیشد آدم بخواهد تمام گذشتهاش را مثل گنج توی بغل بگیرد و محکم به خودش بچسباند؟ مثل عشقی نبود که تنها درد بود، اما آنقدر در وجودت تنیده بود، آنقدر به معنی وجودیت آغشته بود که حاضر نبودی یک ذرهاش را از دست بدهی؟ جزئی از بودن آدم، جزئی از دلیل آدم برای بودن نبود؟ اعتیاد نبود؟ چرا فراموشی آنقدر هولناک بود؟ چرا به خاطر آوردن گاهی اینقدر سنگین و خفهکننده بود؟ بهتر نبود آدم مثل درختهای ساکت، رشد میکرد و برگ میداد و به هیچ فکر نمیکرد؟ یا مثل اسبهای وحشی توی دشتهای سبز فراخ میدوید؟ بهتر نبود آدم اصلا فکر نمیکرد؟ میان خیال و واقعیت نوسان نمیکرد؟ آدم اگر آدم بود و درخت نبود، اگر آدم بودنش به ذهنش بود، اما ذهنش را هم از دست میداد، پس آدم چه بود؟
تصمیم گرفتم از خانه برای مارلین ای-میل بزنم که کس دیگری را جایگزین فرانسواز نکند و بگویم که دیگر به آسایشگاه سالمندان نمیروم. به ساحل رسیده بودم. آبی اقیانوس آرام با خزر فرق داشت، مات نبود، آن همه موج کفآلود نداشت، و در افقش به جای کمان آبی، کوههای لایه لایه و رنگ به رنگ داشت که شب که میشد، نور خانهها روی دامنههایشان سوسو میزد. آفتاب ونکوور مثل آفتاب گیلان ناز داشت و حالا بعد از یک هفته بیرون زده بود. زیر درختی دراز کشیدم. از پایین میدیدم که تنهاش به سمت بالا رفته و شاخههایش باز شده و برگهایش زیاد و هنوز به رنگ سبز روشن است. آدمها لباسهای رنگی پوشیده بودند. کنارم مرد و زنی دو نفری یوگا میکردند. زن روی پاهای مرد سوار شده بود و پرواز میکرد. شکمش روی کف پاهای او بود و دستهایش توی هوا باز شده بودند. کمی دورتر، یک زن و مرد و دو تا بچهی سه چهار ساله ایستاده بودند. زن توپ را پرتاب میکرد، دو تا بچه میدویدند و میآوردند و زن دوباره توپ را به سمت دیگری پرت میکرد. بچهها کج و کوله میدویدند و وقتی میدویدند، زن دستش را به کمرش میزد و نگاهشان میکرد. از بیرون انگار هیچ کس به هیچ چیز فکر نمیکرد. همینطور که نگاه میکردم خوابم برد.
خواب دیدم همهی ساحل را برف پوشانده بود. بچهی کوچکتری که کج و کوله دنبال توپ میدوید، به سمتم آمد و کنارم ایستاد. جایی کنار درختی که زیرش خوابم برده بود نشسته بودم. چیزی از زیر برف برق میزد. خم شدم و برفها را کنار زدم. وقتی به ریشه درخت رسیدم، تکهای مربع آبی پیدا کردم. با اینکه زیر برف مانده بود، اما گرم بود. یادم آمد، یک تکه از آسمان است که قبلا چال کرده بودم و از خاطرم رفته بود. دوباره بچه را نگاه کردم و فهمیدم همان سارافون زرد بچگیهایم را پوشیده. بعد دیدم همین طور که تکهی آسمان را لمس میکنم، مثل فیلمهایی که روی دور تند میگذارند، برفها آب میشوند و برگهای سبز جوان، روی درختِ پیشتر یخ زده میرویند. بچه به گردنم آویزان شده بود و سفت بغلش کرده بودم.
با عبور جسمی از روی قفسهی سینهام از خواب پریدم. اولین چیزی که دیدم رنگ آسمان بیابر بود. انگشت پاهایم لای شنها فرو رفته بود. دستهایم لخت بود و هوا روی تنم راه میرفت. کنار دستم یک پرنده نشسته بود. با تکان خوردن دستم از جایش پرید. خواب هم از ذهنم پرید. انگار دیگر هیچ یادی نبود. هیچ خیالی هم نبود. فقط صدای شادی میآمد که با صدای دریا آمیخته بود. گوش دادم. ذهنم خالی شده بود. یک درخت شده بود. انگار هوشی سبز زیر پوست سرم تنیده بود.