یک نفر، پَر
من دارم میمیرم. البته که همهی آدمها دارند میمیرند. از همان لحظه که به دنیا میآیند دارند میمیرند. اما من الآن توی آخرهای فعل «داشتن مردن» هستم. این را دکتر هاشمی میگوید. چرا فامیل خیلی از دکترها هاشمیست؟ دکتر سید احمد هاشمی. یکی از نوادگان پیامبر میگوید که دارم میمیرم. نمیدانم بهش وحی شده یا دارد از روی علم میگوید. میگوید برایش عجیب است که پزشکهای قبلی تشخیص ندادهاند. دکتر عینک دارد و انگار از پشت عینک چیزهایی میبیند که ما نمیبینیم. نمیدانم چرا عینک روی صورت بعضیها مثل من میشود نماد حماقت و روی صورت امثال دکتر هاشمی میشود انبوهِ سواد و دانش. پیامبر چرا نمیآید ببیند نوادگانش چگونه دارند توی کار خدا دخالت میکنند؟ بقیه حرفهایش را نمیشنوم. انگار دارد آلمانی حرف میزند؛ یا عربی. لابد دارد قلمبه سلمبهی پزشکی میپراند یا از امید میگوید و از دعا. عین فیلمها. مامان به سرعتی که شبها بابا کانال ماهواره را عوض میکند نگاهش از چهرهی نوادهی پیامبر میآید تا من و برمیگردد. بابا اما فقط دارد سوال میکند و روی کاغذی یادداشت میکند. بابا کِی آلمانی یاد گرفته؟ بابا دستش پر است از رگهای طاقت. جوهر انگار از رگهایش روی برگه می-ریزد. دوست دارم بپرسم چقدر وقت دارم. مثل فیلمها. میدانم اینجا دکترها مثل فیلمها رک جواب نمیدهند. نمیپرسم. سخنرانیاش که تمام میشود مامان دستم را میگیرد و میبرد بیرون. با اینکه بیست و پنج سال دارم حس میکند باید دستم را بگیرد. انگار با گرفتنِ دستم از دستم نمیدهد. نباید از دست بدهد، نه به این سادگی. از وقتی کیارستمی آنطوری مُرد، مَردم به اشتباه بودنِ تشخیص پزشکها امیدوار شدهاند. کاش مردنم اندازهی مردن کیارستمی مهم بود. بعد از مرگ که چیزی اهمیت ندارد اما خب الآن برایم دلپذیر بود اگر میدانستم مرگم پر سر و صدا خواهد بود. میگویند توی دنیا پانزده میلیون پزشک هست. مامان چشمهایش طوری افق را نگاه میکند که انگار تا تشخیص همهشان را نپرسد باور نمیکند. امروز، از پانزده میلیون، یک نفر، پر.
دریا
شیمیدرمانی دارد رمقم را سر میکشد. مامان خیلی سعی میکند آهسته گریه کند. بعد سعی میکند آهسته هقهق کند. معلوم است که نمیتواند. هر وقت میروم آراماش کنم چهل سال میرود عقب و مثل بچه ها اشکها و فینهایش را با آستین پاک میکند و دو بار پشت سرهم میگوید خوبم و بغلم میکند و سرش را میگذارد روی شانهام. طوفان هقهقاش که میخوابد و دریای آشوب دلش ارام میگیرد میگوید که مطمئن است خوب میشوم. مامان هیچ وقت دروغگوی خوبی نبوده.
بابا ماشین صبر است. هیچ وقت گریه اش را نمیبینم. چشمهایش یکهو پف میکنند. نمیدانم کجا گریه میکند که ما نمیفهمیم. شاید هم آنقدر جلوی خودش را گرفته که اشک توی پلکهایش جمع میشود. خیلی سعی میکند بحران را مدیریت کند. گوشیاش همهاش توی دستش است و به این و آن پیغام میدهد و سوال میپرسد. حالا اکثر شمارههای فونبوک گوشیاش توی بغلِ D جا خوش کردهاند. از a دکتر اسدی تا z دکتر زادمهر.
شبها سرم را روی دریای سینهی ستبرش پهن میکنم و ماهواره تماشا میکنیم. دریا موجهای آرامشبخشی دارد. کاش میشد همینجا غرق شد. بابا دیگر کانالها را تندتند عوض نمیکند. انگار نه نگاهش به هیچ کدام است نه حواسش.
آقا؟… خانوم؟…
جلسه ی شانزدهم شیمیدرمانی تمام شده و توی ماشین منتظرم تا مامان و بابا تمام سوالهای دنیا در مورد شیمیدرمانی را از دکتر بپرسند و برگردند پایین. ماشین بد جایی پارک شده. تصویر یک پلیس توی آینه دارد بزرگ میشود. اجسام از آنچه در آیینه میبینیم نزدیکترند. آقای پلیس هم چند متری فاصله دارد که دستش میخورد روی شیشه و با اینکه میبیند صندلی راننده خالیست علامت میدهد حرکت کن. شیشه را پایین میدهم و صدایش میکنم: «سرکار!». سوتی که میخواست درش فوت کند از دهانش میافتد و برمیگردد. شلوارش خطِ سرباز وظیفه دارد و مدرکِ لابد کارشناسیاش دو تا ستاره شده و روی شانههایش نشسته.
– بله؟
– سروان امیری عزیز، من نمیتونم رانندگی کنم. پای راستم چند روزه بیحس شده.
اسمش را از روی اتیکت سینهاش خواندهام. آدمها دوست دارند اسمشان را توی جمله بشنوند. از شنیدن حرفم جاخورده و انگار سر و صورت پر از جای خالی موهایم را تازه دیده. مستأصل و معذب میشود. توی هیچ آییننامهای ننوشتهاند که با یک بیمارِ نیمه فلج که توی ماشینیست که جای بدی پارک کرده چه باید کرد. یک کلمه ی نامفهوم شبیهِ «باشه» یا «ببخشید» میگوید، دستش را تا نشانهی خداحافظی بالا میآورد و می-رود.
خیابان پر است از آدمهایی با تنهای سالم. نه حالا سالمِ سالم. در این حد که مرگ توی دست و پایشان نپیچد. دوست دارم بنشینم کنار خیابان و گدایی تن کنم. اگر کسی تن اضافهای دارد بیاید بدهد به من.
استنفورد
همه اصرار دارند که بروم پیش پیمان. از همه بیشتر هم خود پیمان. با این که پاسخم مشخص است با دقت به استدلالهایش گوش میدهم. بعد میگویم: «امکان نداره بیام پیمان.». نه اینکه باید توی وطن خودم بمیرم. دلم نمیخواهد امید به زنده ماندن، بیشتر از این روزهای باقی مانده از زندگیام را برای خودم و خانوادهام تباه کند. پیمان کمی مکث میکند. لابد اخم کرده و دستش را به پیشانیاش میکشد. کمی بعد، همراه با یک نفسِ عمیق میگوید: «باشه پس من میام.». از درسش میافتد و نمیتواند جبران کند. ویزایش مالتیپل نیست هنوز و شاید اصلا نتواند برگردد. اما میدانم پیمان را نمیشود از چیزی منصرف کرد. چیزی نمیگویم. چهار سال و نیمی میشود از آخرین روزی که اینجا بود و مامان توی فرودگاه یک کاسه اشک ریخت پشت پایش.
ماهی قرمز
بابا از گوشهی پارکینگِ خانه غمانگیزترین چیزی که برایم خریده است میآورد دَمِ در ماشین و در را باز میکند. ماتیِ نگاه من را که میبیند ناگهان برمیگردد و از پشت سر، لابلای لرزش صدایش میگوید که میرود باغچه را آب بدهد و برگردد. نگاهی به ویلچر میاندازم. حالا همهی زمین برایم دریای خطرناکی شده و ویلچر قایق نجاتم. بلند میگویم «چه خوب شد ویلچر خریدی بابا، خیلی اذیت بودم.». پشت انگشتان بازش را میبینم که لحظهای بالا میآید، مثل خورشید، و دوباره پشت کوه شانهاش غروب میکند.
پیمان تا یک ساعت دیگر میرسد. اگر سالم بودم میرفتم فرودگاه و استقبال. باید بروم. دوست دارم کارهای شرایط معمولیام را انجام دهم. بابا که از آب دادن به گلها با فروغِ چشمهایش برمیگردد میگویم من هم میآیم فرودگاه. بابا مکث میکند. تازگیها هرچه میگویم همه را به مکث وامیدارد. میگوید باشد. قایقم را تا میکند و میگذارد توی صندوق. احساس میکنم همه داریم غرق میشویم. بابا هم که ناخداست. تا آخر پای همه میایستد.
نیم ساعتی میشود که توی سالن پروازهای ورودی پشت شیشههای بلند ایستادهایم، آکواریومی پر از ماهیهای کوچک قرمز که از آنور اقیانوس دلشان برای تُنگ کوچکشان تَنگ شده. پله برقی دارد پیمان را آرام روی خاکِ تُنگ کوچکش فرود میآورد. چشم-هایش همان لحظه که من را روی قایق میبیند طاقت نمیآورند. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. تند تند با دستهایم روی چرخها پارو میزنم، سالن را دور میزنم و از کنار ایکسرِی رد میشوم. مردی از روی صندلی بلند میشود تا چیزی بگوید اما انگار پشیمان میشود و فقط به لبخندی از توی ریشش بسنده میکند. یک ماهی قرمز، نفس نفس زنان، میپرد توی قایق.
باغبان
چشمم رو به سفیدی یک سقف باز میشود. لابد عمل تمام شده. از یک ناحیهی پشتم درد شروع میشود و مثل مسافری که بعد از کلی انتظار، صندلیهای خالی اتوبوس را می-بیند، توی عضلاتم میدود. آوردهاندم توی یک اتاق سفید، با یک پنجره مشرف به حیاط. دستگاه دارد ضربان قلبم را با بوقهای کوتاه، بلند اعلام میکند. بد است که آدم نبض خودش را بشنود. اضطراب میدهد. درست کار کردنِ قلب آدم که هشدار نمیخواهد. همان کافیست که اگر چیزی اشتباه شد سروصدا کند و همه را خبر کند. عضلات خستهام زحمت زیادی میکشند تا سرم را به چپ بگردانم و مامان را ببینم که خستگیِ مفرطش را بغل زده، صندلیِ فلزی خوشخوابش شده و دیوار بالشش. کاش طولانی بخوابد. نه آنکه از دنیا برود، آنقدر که وقتی بیدار شد، همه چیز تمام شده باشد. نوادهی پیامبر از همان اول گفته بود کاری نمیشود کرد. کاش میتوانستند حرفش را بپذیرند. می-توانستم از همین چند وقت لذت ببرم. اشتباه میگویند امید چیز خوبیست. لااقل نه همیشه. احساس میکنم چند ماه آخر زندگیام را امید دارد تباه میکند. دوباره عضلات را به زحمت میاندازم و سرم را به راست برمیگردانم. وسط سفیدی دیوار یک پنجرهی تقریبا چهارگوش هست که رویش را یک پردهی آبی با بدسلیقگی گرفته. سعی میکنم بلند شوم اما شروع به تکان خوردن که میکنم انگار دزدگیری از جنس درد شروع به هشدار دادن میکند. مامان بیدار میشود. صدایی تولید نکردهام اما حس ششم مامان مثل کلی مادر دیگر بینظیر است. ازش میپرسم میشود پرده را کنار بزند؟ میشود. مامان خوشحال میشود چیزی ازش بخواهی. باید چیزهای کوچک بیشتری ازش بخواهم و خوشحالترش کنم. بدسلیقگی کنار میرود. توی پنجره یک تکه از یک کاج افتاده. می-گویند شاملو آن موقع که توی زندان قصر بوده از توی حیاطِ پر از دیوارهای بلند، فقط نوک یک کاج را میدیده و برایش تنها نشان از بیرونِ زندان بوده و یادآور رهایی. بعدها کاجِ پرغبارِ پیر از آنجا توی شعرش آمده. قیاس معالفارق است اما حالا برای من هم این درخت میشود نماد بیرون رفتن، سالم بودن، راه رفتن. باید بعدها یک شعری یا داستانی بنویسم که این یک تکه کاج تویش باشد. شاید مهندسی را رها کردم و نویسنده شدم. دارم یک فهرست از کارهایی که اگر زنده ماندم میخواهم انجام دهم تهیه میکنم. آنقدر دارد زیاد میشود که گمان نمیکنم اگر زنده بمانم هم تا زمانی که به مرگ طبیعی بمیرم بتوانم به سرانجامی برسانمشان. این مرگ طبیعی هم ترکیب غریبیست. مرگ که هرکاریاش بکنی طبیعی نمیشود. بابابزرگ هم طبیعی نمرد. اصلا هیچکس طبیعی نمیمیرد. قلبش توی خواب گرفت و رفت. هشتاد و دو سالش بود و بازهم صبح همه شوکه شدند و بازهم همه گفتند بابابزرگ که سالم بود.
یک لبخند درخشان همراه با پرستاری که آنرا به لب دارد میآید توی اتاق. نمیدانم تاثیر داروهای مسکن است یا واقعا چهرهاش اینقدر دلنشین است. آنقدر نرم قدم برمیدارد که انگار پاهایش به زمین نمیخورند. تخت را دور میزند و میآید سمت من. لباس سفیدش را انگار ویژهی اندام متناسبش دوختهاند، ویژه تر از لباس سفید برای عروس٫ چشمهای درشت سیاه و موهای به رنگ شبق دارد. به آهستگی شبها، وقتی همه خوابند، حرف میزند. به من و مامان سلام میکند و خودش را معرفی میکند: «مَجد». پرستار ثابت من خواهد بود. اسم کوچکش را از روی اتیکت میخوانم.
– میتونم طوبی صدات کنم؟
مکث میکند. حق دارد. برای جملهی اول کمی تند است. اما لابد میداند که آدمهای توی چنین اتاقهایی زیاد وقت ندارند.
– البته. خوشحال هم میشم.
تختهی پای تخت را برمیدارد و میخواند و رویش چیزی یادداشت میکند. بعد میگوید که اگر دردم خیلی زیاد است میتواند مورفین بزند.
– البته. خوشحال هم میشم!
میخندد و لوازم را روی میز فلزی پهلوی تخت میگذارد. صدای کوچک تماس شیشه آمپول و میز میآید. آستینهایش را خیلی مرتب تا میزند. با دستی که خوشیِ تراشش تا سرِ آرنج پیداست، هوای سرنگ را میگیرد و بعد فرود میآورد. اندکی بعد از اینکه سوزن فرو میرود، دردها فروکش میکنند و حس میکنم خوب شدهام. اتاق باغ و گلستان می-شود. دلم میخواهد بپرم پایین و توی گلها غلت بزنم. باغبان که گُلکاریاش تمام می-شود وسایلش را جمع میکند، تای آستینهایش را برمیگرداند و با لبخند از در میرود بیرون.
مات
پیمان میآید تو. توی دست راستش صفحه تاب میخورد و توی دست چپش کیف چرمیِ کوچک مهرهها.
– اِ پیمان اینو از کجا پیدا کردی؟!
– اوه، خیلی گشتم.
راست میگوید. از کلافگی موهایش پیداست.
– به یه شرط بازی میکنم باهات.
– چه شرطی؟
– رحم نکنی.
میخندد.
– خیالت راحت!
گلدان را برمیدارد و بعد از یک جستوجوی کوچک با چشمهایش، میگذارد یک گوشهی اتاق. میز کوچک و صندلی را جابجا میکند، مینشیند و با حوصله صفحهی شطرنج را میگذارد روی میز و تنظیم میکند، انگار باید فاصلهاش از لبهها یکسان باشد. صفحه را فوت میکند. لابد یک تار موی مزاحم را فراری میدهد. بعد سربازان خودم و خودش را تک تک وارد زمین جنگ میکند و آخرسر هم وزیر و شاهش. نمیپرسد سفید میخواهم یا سیاه. همیشه سیاه را ترجیح میدادم.
– این دفعه سفید رو میخوام.
مکث میکند. اگر صفحه را بچرخاند نصف سربازها از منطقهی جنگ به روی زمین می-افتند. بنابراین میز را میچرخاند. پیمان همیشه میگفت سفید برتری دارد. میگفت سی-وپنج درصدِ شطرنجهای تاریخ را سفید برده و بیستوپنج درصد را سیاه، و اگر دو طرف دقیقاً به یک میزان خوب بازی کنند سفید میبرد. برتری مهمیست که سفید بازی را شروع میکند و نطفهی بازی را به میل خودش میبندد. اما من همیشه دوست داشتم سیاه باشم. مسئولیت کمتری متوجهات میشود وقتی خودت بازی را شروع نکنی. پیمان خودش هم میداند بازیاش از من خیلی بهتر است، اما هیچ وقت از بازی با من خسته نمیشود، انگار امید دارد که آنقدر تمرینم دهد که یک روزی رقیبش شوم. جنگ آغاز میشود و طولی نمیکشد که شاهم دانه دانه رفتن محافظان و عزیزانش را نظاره میکند تا اینکه تنها میشود. اینجای بازی مورد علاقهی من است. احتیاج زیادی به تصمیمگیری ندارد. حرکتها بیشتر از روی اجبار است تا اختیار. مات شدنت قطعیست و فقط سعی میکنی زمان بخری. چندان جای پشیمانی برایت نمیماند و این خیلی خوب است. پشیمانی خیلی تلختر از شکست است.
شاهم که از نفس میافتد و مات میشود میگویم:
– دمت گرم اومدی داداش.
– تو جون بخواه داداش.
واقعاً میگوید. از کلافگی چشمهایش معلوم است.
پروانه
بابا روی صندلی کنار تخت، خواب است. خطوط سفید موهایش توی دیوار گم شده. کفش-هایش هم خسته یکدیگر را بغل زدهاند و خوابیدهاند. بی صدایی قدمهای طوبی نگاهم را به آستانهی در برمیگرداند. با فاصلهی همیشگی از سطح زمین میآید تو. چشمش به گوشهایم میافتد و با حالت لبها و انگشتانش میپرسد چه گوش میکنم. طوری که صدایم به لبها و انگشتانش برسد و به خواب بابا نرسد جوابش را میدهم.
– Wayfaring stranger امیلیو هریس٫ فوقالعادهست. میگذارم روی تکرار و چند ساعت گوش میکنم.
– منم میتونم گوش بدم؟
– البته. فقط میشه صدای بوق این فرشتهی نجاتِ بالای شونهی راستم قطع بشه؟
میخندد و فرشته را ساکت میکند. لبهی تخت می نشیند، صاف. مثل مجسمه های رُمی روی تخت نصب میشود. انحناهای ملایم اندامش پرابهت میروند تا برسند به چهرهی دل-نشینش. شیب پشتی تخت را با کلیدِ روی دسته تغییر میدهم. گوشی چپ را درمیآورم و به دستش میدهم. میگذارد کنار پیچ و خمِ زیبای گوشش و انگشتانش را طوری روی گوشی نگه میدارد که انگار بال پروانه را توی دست گرفته. مجسمهی رمی حالا با موسیقی ریتم نرمی میگیرد. چند دانه تار مو که از زیر مقنعهاش رها شده با موسیقی به رقص در میآیند. خوب است که دستگاه ساکت است و رازِ تپشهای حالا تندِ قلبم توی سینهام میماند. من این موسیقی را بارها و بارها گوش دادهام. این بار اما، همه چیز فرق میکند.
گرتا گاربو
مامان با بشقابی در دست میآید تو. بخار از روی غذا توی هوا چرخ میزند اما بویش را حس نمیکنم. به دیدن یک فیلم صامت میمانَد.
– بیا مامان جان، برات خورشت قورمهسبزی درست کردم. فهمیدم غذای اینجا رو دوست نداری.
میز کوچک را روی تخت و من میگذارد و بشقاب را رویش. از توی کیفش یک کیسه بیرون میکشد. یک دستمال قرمز را از توی کیسه درمیآورد، تا میزند و کنار بشقاب می-گذارد و یک قاشق و چنگال تمیز را مرتب روی آن میچیند. بعد با نگاهِ کسی که برای گنجشکها دانه پاشیده و منتظر است، خیره روی صندلی مینشیند. بو و طعم غذا را حس نمیکنم اما باید همهاش را فرو ببرم.
– خیلی خوشمزه شده مامان، مرسی.
نگاه مضطرب مامان لای دانههای برنج پیچیده و انگار تا تمام نشود آرام نمیگیرد.
اسب… من… اسب…
طوبی دارد فشارم را اندازه میگیرد. نگاهش میافتد به کتابی که به پشت روی پایم افتاده و انگشتم که لای سطرهای آخرِ یک داستان گیر کرده.
– چی میخونی؟
کتاب را برمیگردانم، رو به حالتِ پرسشِ چشمهایش.
– یوزپلنگانی که با من دویدهاند. مال بیژن نجدیه.
به او میگویم که بیژن نجدی اسطورهی من است؛ که آرزو دارم یک روزی اگر خوب شدم مثل او بنویسم.
– من مطمئنم که میتونی.
باور میکنم. جملهاش از پانزده میلیون پزشک دنیا باورپذیرتر است. نزدیک میآید و روی صندلی سمت راستِ تخت مینشیند. دنیا را به روی چشمهایش میبندد و ازم میخواهد از همانجا که دارم میخوانم بلند بخوانم که او هم بشنود. میخوانم: «…من دیگر نمی-توانستم بدون گاری راه بروم یا بایستم. اسب دیگر نمیتوانست بدون گاری بایستد یا راه برود. من دیگر نمیتوانستم…اسب…من…اسب…».
صبح میفهمم که آنقدر داستان خواندهام که خوابم ببرد.
بهمن
همه جمع شدهاند. خاله طاهره هم از شیراز آمده. هر دفعه که ما خواهر زادهها و برادرزادهها را میدید، با خنده از تصمیماتمان برای ازدواج میپرسید. توی فامیل بهش میگفتیم خاله ازدواج. اولین بار است که نمیپرسد. میداند قصد هم داشته باشم وقت ندارم. فامیل-ها زیاد و زیادتر می شوند و همهی صداهای کوچک گفتگوهایشان بهمن میشود و روی سرم فرود میآید. چرا آدمهایی آمدهاند که سالهاست ندیدمشان و اگر مریض نمیشدم لابد سالها نمیدیدمشان؟ مگر مراسم ختم است؟ این آخری را بلند میگویم. همه، جا میخورند. بهمن میشکند و تبدیل به خرده پچپچها میشود. جمعیت عزادار کمکم خارج میشوند. چند تا بوسه هم مینشیند روی پیشانیام قبل از خداحافظیِ بعضیهاشان. دیگر بدتر. آدم سالم را روی لپ بوس میکنند و مرده را روی پیشانی. همه کار را تمام شده دیدهاند. ولی گناهی ندارند. بیخود عصبانی شدم و سرشان داد زدم. خیلی پشیمان میشوم. مامان برمیگردد تو. میگویم «گُه خوردم بگو برگردن.». میگوید «نه مامان جان حق داری. نباید دورتو شلوغ می کردیم.». همیشه حق با مریض است. مخصوصاً مریضهایی مثل من.
شب، طوبی که آمد تو ازش پرسیدم «میای باهم روی لپتاپم فیلم بِردمَن رو ببینیم؟». خیلی خشک گفت «نه. وقت این کارارو ندارم.». ناشیانه جواب دادم «هر جور راحتی. من که به هرحال میبینم.». نکند دوستم ندارد و فقط دارد کارش را بعضی مواقع با مهربانی انجام میدهد؟ فردا من هم به او محل نمیگذارم. هنوز ده دقیقه از فیلم نگذشته که درِ لپتاپ را به روی صدای مایکل کیتون میبندم.
تولد
دو هفتهی دیگر تولدم است. طوبی چند روز است نیامده و به جایش یکی دیگر میآید که هم خودش شبیه ماشین کار میکند هم مریضها را مثل ماشینهای از کار افتاده میبیند. دلم میخواهد دیگر بروم خانه. طاقت این سفیدی و سیمها و لولهها را ندارم. به مامان می-گویم.
– مامان جان وضعت الان طوری نیست که بتونیم ببریمت.
– وضعم هرطوری هست من نمیخوام دیگه اینجا بمونم.
– آخه …
– آخه نداره نمیشه همهش به میل شما درد بکشم. میخوام یه کم هم به میل خودم…
مامان انگار یکهو میریزد. بد گفتم. میدانم. فکرهایش توی نگاه خیرهاش جمع میشود. تکههایش را جمع میکند، سر تکان میدهد که «خب»، و از اتاق میرود بیرون.
مامان که برمیگردد از خجالتش چشمهایم را میبندم و خود را به خواب میزنم. در را آهسته میبندد و پاورچین میآید تا تخت و ملحفه را تا شانه هایم بالا میکشد. صدای کشیده شدن پارچه را روی سرانگشتان بی حس پایم میشنوم و بوسهاش را روی گونه ام احساس میکنم. بعد صدای سبک قدم هایش تا پای پنجره میرود. زیرچشمی نگاه می-کنم. مهتاب از پنجره توی اتاق میبارد و صورت مامان را خیس میکند.
آن همه عینک
دکترها موافقت کردند که با احتیاطهای زیاد ببرندم خانه. با اینکه خودم خواسته بودم اما از شنیدنش شوکه شدم. لابد از نظر دکترها هم از پشت آن همه عینک امیدی نیست. دایی سهیل با ماشینش میآید دنبالمان. ماشینمان را توی پارکینگ هم ندیدم. نگاهی به بابا میکنم. ناخدا بیصدا تمام صید سالیانش را توی دریا ریخته.
نقطه، سر خط.
همهی آنهایی که ناراحتشان کرده بودم آمدهاند. مریضهای بدحال را همه میبخشند. مامان از توی آشپزخانه کیک میآورد. شمعها پشت خطوط مهربانی صورتش سایه انداختهاند. شمعهایی که دارند ذره ذره آب میشوند و به زودی خاموش. فهمیدنش نه وحی میخواهد نه سوادِ پشت عینک. بیجهت هم میسوزند. توی این خانه نه به آن یک ذره گرمایشان احتیاج است نه به این نور نحیفشان. مرا به یاد خودم میاندازند. مهمانانِ بخشنده دارند از من میخواهند که آرزو کنم و شمعها را فوت کنم. آرزویت، خاموش نشدن شمعها هم که باشد، باید فوت کنی؟
زنگِ در میخورد و مامان با لبخند میگوید «یه مهمونم امشب داریم که از دیدنش خیلی خوشحال میشی.». چند لحظه بعد از توی نورِ در، خطوط دُورِ طوبی پدیدار میشود. خیلی ذوق میکنم اما انگار اندامهای بیحس شدهام توان نشان دادنش را ندارند. به همه با دقت و ادب سلام میکند و میآید به سمت من و لبخندش را روی صورتم میتاباند. از حالم نمیپرسد که ناراحتم کند. باهوش است. فقط میپرسد که خوشحالم؟. میداند که هستم. طوبی تعارف مامان را مؤدبانه رد میکند. مجسمههای رمی که کیک نمیخورند. با دستش وسایلش را نشان میدهد و با حرکتِ ظریفِ مردمک چشمهای درشتش میپرسد. میگویم «البته، خوشحال هم میشم.». آنقدر صدایم ضعیف است که خودم نمیشنوم. اما او می-شنود. سوزن فرو میرود و چشمهایم را میبندم. کمی بعد، آرامش مثل آب راهِ خودش را توی اندامهایم پیدا میکند و دردها را میشوید. حتی همهی مهمانها انگار جانِ دوباره گرفتهاند. امیلیو هریس معلوم نیست کِی آمده و کنار پنجره نشسته. گیتارش را کوک می-کند و اندکی بعد ریتم میگیرد. مهمانها را میبینم که دور اتاق دست میزنند اما من فقط صدای گیتار را میشنوم. طوبی دستش را به طرفم دراز میکند. بلند میشوم و همراهش به وسط اتاق میروم. دست راستم را به آرامی روی فرورفتگی متناسب کمرش فرود میآورم و دست چپم را صاف نگه میدارم که آویز انگشتانش شود. هریس که شروع به خواندن میکند میرقصیم. رقصی که ماهها تمرین کردهایم و حالا همه را انگشت به دهان حیرتزده کردهایم. موقع رقص تازه میفهمم که لباس سفید طوبی تور دارد. از بالای سینههایش شروع شده و نرسیده به ظریف ترین برجستگی مچ دنیا تمام شده. امشب از همیشه زیباتر است. نگاهی میاندازم به خاله طاهره. مدتها بود که لبخند را روی لبش ندیده بودم. چشمک میزنم. پلکش روی چشمِ پُرش برفپاککن میشود و ناشیانه چشمک میزند. طوبی با ظرافت گردنم را زیر هشتِ دستهایش اسیر میکند. صدای نرمیِ پوستش را زیر گوشهایم میشنوم. امیلیو هریس دارد میخواند و ما میچرخیم و می-رقصیم و میچرخیم… از روی انحنای ملایم شانهی طوبی، خانهی چرخانمان را نگاه می-کنم. بابا را میبینم که با موهای سیاه لبخند میزند… این طرف پیمان انگار دارد به من املا میگوید… آن سمت، مامان کاغذ آورده و کلی مداد شمعی… میرقصیم و میچرخیم… بابا دارد روی دوچرخهی کوچکم چرخ کمکی وصل میکند… پیمان با قلک و چکش می-آید… مامان کتابِ کاغذ و تا آورده با یک دسته کاغذ رنگارنگ… میچرخیم و میچرخیم… بابا سطل و بیل کوچک آورده برویم لب دریا… پیمان لباسهایی که برایش کوچک شده را برای من تا میکند… مامان دو تا ساندویچ را با دقت میگذارد توی کوله پشتیام… می-چرخیم و میرقصیم… بابا دو تا اسکناس میگذارد توی جیب کاپشنم… پیمان تیله آورده بازی کنیم… مامان دارد یک کلاه کوچک برایم میبافد… بابا کارنامهام را برمیدارد و عینک میزند و لبخند… پیمان مهرهها را برمیگرداند توی کیف… میچرخیم و میرقصیم… می-چرخیم و میرقصیم… میچرخیم و میرقصیم… مامان به آسمان نگاه میکند، یا به خدا، نمیدانم.
بیرون، چلهی تابستان، برف به جان درختها افتاده و یک تکه کاج دارد از توی پنجره محو میشود.