خوابگرد

نویسنده‌‌ای نامدار که نویسنده باقی نماند

فرناز سیفی: رضوان نصار رؤیای نویسنده‌ای خوش‌آتیه، موفق و بااستعداد را زندگی می‌کرد. تا قبل از ۴۰ سالگی، تعدادی داستان کوتاه و شعر و دو رمان منتشر کرده بود که بسیار خوش درخشیدند؛ جایزه‌های ادبی معتبری بردند و تمجید و تحسین منتقدان را برانگیختند. همه خوشنود بودند که او چهره‌ی تازه‌ی ادبیات برزیل است. کتاب‌هایش فوری مترجم آلمانی و فرانسه پیدا کرد و داشت مهم‌ترین ستاره ادبی برزیل می‌شد.

او سردبیر یکی از مهم‌ترین روزنامه‌های معتبر چپ در برزیل هم بود. پدر رضوان نصار مهاجری لبنانی بود که در نوجوانی به برزیل مهاجرت کرد، کشاورزی پیشه کرد، همسری لبنانی انتخاب کرد و زندگی‌شان را کیلومترها دورتر از لبنان در سائوپائولو ساختند.

رضوان نصار (که از کودکی همه در برزیل او را رادوان می‌نامند) روزی در سال ۱۹۸۴، در اوج موفقیت ادبی، با پرتیراژترین روزنامه‌ی برزیل مصاحبه‌ای کرد و صاف رفت سر اصل مطلب: او دیگر نمی‌خواهد نویسنده و سردبیر باشد، دیگر نمی‌خواهد هیچ رمان و داستانی بنویسد، می‌رود تکه‌ای زمین بخرد و شغل اجدادی‌اش، کشاورزی، را پیشه کند و آن را ادامه دهد. ساده و پوست‌کنده گفت: «ذهنم دیگر درگیر ادبیات نیست. درگیر چیزهای دیگری است و به کشاورزی فکر می‌کند.»

این خبر مثل بمب صدا کرد. کسی فکر نمی‌کرد رضوان نصار این حرف را خیلی جدی زده باشد. اما نصار جدی بود. رفت و ۱۶۰۰ جریب زمین کشاورزی خرید و کاشت دانه‌ی سویا، ذرت، گندم و لوبیا پیشه کرد. تلفنش پشت سر هم زنگ می‌خورد. کارگزاران ادبی و سردبیران مجله‌های ادبی مهم و نویسندگان و روزنامه‌نگاران می‌خواستند بدانند چرا. جواب او هنوز همان بود: «ادبیات دیگر مشغله‌ی ذهنی من نیست.»

ناشران ادبی مهم برزیل التماس می‌کردند و سر و دست می‌شکستند که اگر داستان و رمان یا شعر منتشرنشده‌ای در بساط دارد، امتیازش را بخرند و منتشر کنند. جواب نصار به این تقاضا هم ساده بود: «گفتم که، هیچ شعر و داستان دیگری ندارم.»

او دور از هیاهوهای ادبی و مراسم کتاب‌خوانی و دفتر ناشران، در زمین کشاورزی‌ دوردستش لوبیا و سویا و ذرت می‌کاشت، با خاک ور می‌رفت تا حاصل‌خیزی‌اش را بیشتر کند، نگران خشک‌سالی و سال‌های کمبود آب بود و با کشاورزان محل بر سر کیفیت دانه‌ی سویا بحث می‌کرد.

رضوان نصار هرگز همسری اختیار نکرد و حالا در ۸۱ سالگی، در دوران بازنشستگی که زمین کشاورزی حاصل‌خیزش را وقف دانشکده‌ی کشاورزی دانشگاهی در برزیل کرده، به نویسنده‌ی «نیویورکر» می‌گوید که کشاورزی همیشه دغدغه‌ی او بود، ادبیات اما «فقط یک مشغله‌ی جانبی دیگر» بود. مثلاً همین روزها دغدغه‌اش این است که دولت فعلی برزیل آن‌قدر به این خصوصی‌سازی‌های بی‌رویه ادامه دهد تا زمین کشاورزی او هم طعمه‌ی این مصیبت شود. او زمین کشاورزی حاصل‌خیزش را وقف عموم کرده و هیچ حاضر نیست این زمین خصوصی شود.

جلوی نویسنده‌ی این مطلب پای مرغ و برنج، شراب محلی و موس میوه می‌گذارد و در جواب تحلیل‌های او از هر دو رمان معرکه‌اش و شخصیت‌های داستانی، به آرامی می‌گوید: «این شخصیت واقعی بود.» یا «اتفاقی مشابه این رخ داد.»…

چرا نوشتن را رها کرد؟ چرا در اوج و با آن همه استعداد درخشان که نمونه‌ی مشابهی نداشت، همه چیز را بوسید و کنار گذاشت و پای این تصمیم ایستاد؟ ناشران و کارگزاران ادبی و دوستان ادبی‌اش می‌گویند بس‌ که وحشتناک کمال‌گرا بود و آن‌قدر رسیدن به آن ایده‌آل کمال‌گرایانه‌ی ذهنی‌اش ناممکن که ترجیح داد خود را این‌طور تنبیه کند. ایگویی را که راضی نمی‌شد، وادار کند تا به زندگی ساده‌ی روستایی خو بگیرد. گوشه‌هایی از وجودش را که راضی‌اش نمی‌کرد مثل یک لیمو آن‌قدر بفشارد تا چیزی جز تفاله از آن باقی نماند.

حالا سال‌ها بعد، در ۸۱ سالگی، مرد کشاورز که روزی نویسنده‌ای درخشان بود، نان و پنیر و فلاسک قهوه‌ی تازه‌دم روی میز خانه و جلوی میهمان می‌گذارد و در جواب سؤال او که چرا نوشتن را رها کردی، مکث می‌کند و عاقبت با طمأنینه می‌گوید:«کی جوابش را می‌داند؟ واقعاً نمی‌دانم چرا.»

هر دو رمان آقای رضوان نصار بالأخره به انگلیسی ترجمه شدند و همین ماه گذشته به بازار آمدند. وقتش است آثار ستاره‌ای را بخوانیم که واژه‌ها را با دانه‌های سویا و لوبیا تاخت زد و پشیمان نشد.

[با اندک ویرایش]