هیئت داوران سومین دورهی جایزهی ادبی بهرام صادقی از میان بیست داستانِ راهیافته به مرحلهی نهایی، ضمن تقدیر از پنج اثر، برندگان این مسابقه را به این شرح اعلام کرد:
داستان برتر نخست: «نگاه بیقرار و چشمان سرگردان»، نوشتهی بهمن بابایی از قزوین، لوح افتخار و مبلغ دو میلیون تومان جایزهی نقدی
داستان برتر دوم: «یک تکه کاج»، نوشتهی پویا منشیزاده از هلند، لوح افتخار و یکونیم میلیون تومان جایزهی نقدی
داستان برتر سوم: «زمستان شغال»، نوشتهی فرهاد رفیعی از شیراز، لوح افتخار و مبلغ یک میلیون تومان جایزهی نقدی
آثار شایستهی تقدیر (به ترتیب الفبا)
«تاسیان» نوشتهی الهام نظری از تهران
«خشکشویی سفید» نوشتهی موژان اردانی از تهران
«دبهها و جبهها» نوشتهی مهدی عباسی زهان از کرج
«کارِ گِل» نوشتهی مهدی حمیدی پارسا از قم
«هوش سبز» نوشتهی پرستو گرانمایه از کانادا
در سومین دورهی جایزه بهرام صادقی که در سایت خوابگرد برگزار شد، ۱۰۰۶ داستاننویس شرکت داشتند و هیئت انتخاب، ابتدا ۴۰ اثر منتخب را معرفی کرد و سپس از میان آنها، ۲۰ اثر برگزیده را به مرحلهی نهایی فرستاد. در مرحلهی نهایی، اعضای هیئت داوران (خانم فرشته احمدی و آقایان حسین پاینده، علی خدایی، حسین سناپور و محمدحسن شهسواری) بنا به درخواست دبیرخانهی جایزه پنج داستان برتر خود را به ترتیب اولویت و بهطور جداگانه معرفی کردند و در نهایت سه داستانی که مجموع رتبههایشان، امتیازهای بیشتری دریافت کرده بود به ترتیب به عنوان داستان برتر یکم، دوم و سوم اعلام شدند. همچنین به پیشنهاد هیئت داوران، با توجه به کیفیت خوب اغلب آثار این مرحله و نزدیکی نسبی داستانها از نظر کیفیت و بر اساس امتیازهای بعدی، پنح داستان نیز شایستهی تقدیر شناخته شدند.
پیش از این نیز اعلام شده بود که در بخش جنبی (مردمی) جایزهی ادبی بهرام صادقی، سه داستانِ:
«پرتقالهای خونی» نوشتهی دامون بهرنگ از تهران
«حدس بزنید کی؟» نوشتهی امین شیرپور از خرمآباد
«غوطهور در فُرمالین» نوشتهی عباس باباعلی از تهران
به عنوان آثار برتر به انتخاب کاربران طاقچه و خوانندگان معرفی شدند.
سومین دورهی جایزه بهرام صادقی با همکاری و حمایت کتابخوان طاقچه برگزار شد و شرکت ارتباط فردا، که آینده را دنیای خلاقیت میداند، جوایز برندگان بخش اصلی را تقدیم و از سایر نویسندگان بیست اثر برگزیده تقدیر خواهد کرد. شایان ذکر است که پویا منشیزاده، برگزیدهی دوم هیئت داوران، جایزهی نقدی خود را برای حمایت از بیماران مبتلا به سرطان به مؤسسهی خیریهی دهشپور تقدیم کرده است.
دبیر جایزه،
رضا شکراللهی
آشنایی با نویسندگان برترسومین دورهی جایزه بهرام صادقی
بهمن بابائی، برندهی جایزهی نخست برای داستان «نگاه بیقرار و چشمان سرگردان»
متولد ۱۳۶۵ ساکن قزوین
بهمن بابائی: باید امشب یاد آن زن میافتادم. چون هیچ وقت او را ننوشتم. آن شهرزاد که دامنکشان کلمات را در من میدمد. بیچاره مثل یک تکّه آجر، مدام در جنونِ دیوار بود. نشسته بود پشت پردهای از پشیمانی. منتظر هنوز که در واژهها آبتنی کند. یک پرهیزگاریِ پاره پاره در چشمهایش پراکنده بود که نمیشد فهمید. با آن چشمان چکیدهاش طوری نگاهم میکرد، انگار دارد بوف کور میخواند. از بالا به پایین و از راست به چپ مرورم میکرد. انگار فردا امتحانِ ملکوت داشته باشد. شاید برای همین است که همهی گیسوانش بوی پرهای سوخته را میدهد. شاید بوی خون پرستوهای پلاسیده. جوری مرا یاد بهانههای بر باد رفتهام میاندازد که نپرس. مثل یک تکّه ابر سترون، سراسیمه از این سر اتاق به آن سرش میروم. مدام از خودم میپرسم تا کی میتوانم این نگاه را تحمل کنم. تا کی باید توی این چاردیواری ذره ذره بخار بشوم و به هوا بروم. من دیگر یک آدم بی سر و سایه شدهام. کورمال کورمال دست میسایم به واژهها تا شیر گاز را پیدا کنم. یادم هست یک دستهی نارنجی رنگ داشت. کاش او اینجا بود و هدایتم میکرد. دستم را میگرفت و میگذاشت روی دستهی گاز. از آنجا به بعدش را کم و بیش خودم بلد بودم. این طور بود که اسیر واژهها شدم. وقتهایی که نمینوشتم حس آدمی را داشتم که توی ادرارش خون پیدا شده است و هر وقت هم مینوشتم شبیه این بود شاید، که در شنهای شُل یک رودخانه زانو زدهام و دارم میشاشم توی آب. برای همین همیشه شرمنده بودم. برای همین همیشه فرار میکردم. اما امشب قدم به قدم سیاهی را میشکافم و پیش میروم. مثل آهو خودم را میسپارم به چنگ شیر. به یک اشاره فشارش میدهم بالا و صدایی توی گوشم فس میکند. آن قدر موسیقی اصیلی دارد که انگار تمام جانم را به رقص میخواند. همان جا دراز میکشم روی زمین و با لبهای آن شهرزاد یک لالایی برای خودم میخوانم. دلم میخواهد بگویم لطفاً این بار تو مرا بنویس. به یک نشانی گم و گور. مرا بفرست به یک قصهی دور. هر کجا میخواهد باشد. فقط دور از اینجا. خیلی دور. خیلی دور. خیلی دور…
پویا منشیزاده، برندهی جایزهی دوم برای داستان «یک تکه کاج»
متولد ۱۳۶۴ مقیم هلند
سلام
یک
شاید یادتان نیاید. ده سال پیش بود گمانم. یا بیشتر. سخت عشق وبلاگنویسی تویمان بود آن موقعها. یک شب یک پستی گذاشتم و خوابیدم. صبح آمار بازدید وبلاگ غریب بالا رفته بود. الآن را نمیدانم، آن موقعها کنتورها نشان میدادند بازدیدکنندهها از کجا راهی سایت و وبلاگت شدهاند. همه از خوابگرد آمده بودند. دقیق یادم است که لینک داده بودید و نوشته بودید فلان پست را ببینید. و بعد، «تو را خدا باقی پستهایش را هم ببینید.». نمیدانم منظورتان این بود که نوشتههایم مسخره است یا خوب. به هر حال بانی خیر شدید. وبلاگم دیگر برای خودش کسی شد بعد از آن. نمیدانم بعدها هم خواندید یا خیر.؛
دو
خیلی خوشحالم از خبر مسرتبخشتان و ممنونم از تبریکتان. بزرگوارید.؛
سه
.ناامید نشوید یکوقت. این نقطه ویرگولهای بیجا را میگذارم که نقطهی آخر جمله سُر نخورد به ابتدا مثل این
چهار
گمانم یک بیماری است. خودم نامش را گذاشتهام نارسیسیسمو فوبیا. از گذاشتن عکس و بیوگرافی میشود معذورم دارید؟ اگر امکانش نیست و نظمتان به هم میریزد بفرمایید که فوری فکری بکنم.؛
پنج
شما خیلی خیلی بزرگوارید که زحمت برگزاری چنین جایزهای را تقبل میکنید و اینچنین منظم همه چیز را تنظیم کردهاید. دست مریزاد. شما و آقای هدایت نویسنده تولید میکنید. امیدوارم محصول لایقی باشم.
این نقطهی آخری سر نخورد. عجیب است. فونتها هم دارند کوچک و بزرگ میشوند یا من خوابم گرفته؟
شش
از اطرافیان لااقل نزدیک من کسی دچار این بیماری نشد [راوی داستان به سرطان مبتلاست]. اما توی تقریباً یک ماهی که داستان را نوشتم، آنقدر خودم را توی فضایشان تخیل کردم که همراهشان درد کشیدم و اشک ریختم و خندیدم. طوری که بعد از ارسال داستان برای شما دیگر نگاهی بهش نیانداختم تا از فضایش دور شوم. طاقتم تمام شده بود.
نفرمودهاید کدام رتبه. تا جایی که یادم هست هر رتبهای که باشد مبلغی جایزهی نقدی دارد. زحمتی دارم برایتان که ممنون میشوم به انجام برسانید. رمز اینترنتبانکم هم یادم نیست که خودم انجام دهم. توی این چیزها هم به نظرم باید نارسیسیسمو فوبیا را کنار گذاشت. لطف بفرمایید و هر مبلغی را که درنظر گرفتهاید، مستقیم به حساب مؤسسهی بهنام دهشپور منتقل بفرمایید. نه این که نیازی به این پول نداشته باشم. چرا، اتفاقاً شاید یک بلیتی شود و مرا از دلتنگی تهران و چندتا از ساکنانش درآورد. اما شاید بتواند به رفع دلتنگیهای احتمالی بزرگتری کمک کند. احتمالاً بعدش خیلیها بگویند شوآف است. اسمش هرچه هست فرق نمیکند برایم. اصلاً توی اتوپیای من همهی شوآفها این شکلی است. اشکالی هم ندارد. حالا که ذات بشر تشنهی شوآف است، چه گزینهای بهتر از این. اصلاً جناب شکراللهی دستم نمیرود که چنین مبلغی را خرج کنم. باشد، من خوب نوشتم و بردم، اما داستان از درد آنها برآمده. بهتر است به خودشان برگردانم.
هفت
عذر میخواهم. لابد فکرش را هم نمیکردید که توی نامهای به این درازا همه چیز باشد جز آنچه خواسته بودید. توی غربت آدم درد دلش زیاد میگیرد! شرمنده.
ارادتمند،
منشیزاده
هلند
فرهاد رفیعی، برندهی جایزهی سوم برای داستان «زمستان شغال»
متولد ۱۳۵۸ آبادان، ساکن شیراز
آه چه لحظهی خوبی است. چه دم نوید بخشی است … اما چه سالهای درازی از این زمان تا آن لحظه مبارک کشیده است و چه راه طولانی پر مخافتی که امروز را به آن روز وصل میکند.
بهرام صادقی (ملکوت)
فرهاد رفیعی: «زمستان شغال» را از میان داستانهایی که تدارک دیدهام برای مجموعهی بعدی انتخاب کردم. مجموعهای که اگر عمری باشد و قضا بلایی نباشد بعد از «شب مارهای آبی» دومین مجموعهام خواهد بود. این داستان را به دلیل حال و هوا و فضای سیالش انتخاب و ارسال کردم. به نیت ادای احترام بر جهان و تصاویری که نمیشود در داستانهای بهرام صادقی بهخاطر نسپرد.
رضا شکراللهی عزیز در تماسی که یادداشت حاضر را سفارش میکرد، جملهی جالبی گفت بدین مضمون که چند خطی از خودت و کارهایت بنویس بدانیم کی هستی اصلاً. و این برای من گرانبهاست. من جایزهام را از این حرف میگیرم. این که کسی فرهاد رفیعی را نمیشناخته که مثلاً متولد آبادان و دستپروردهی شیراز است و دکتری در فلان رشته دارد یا چند سالی دبیر هنری هفتهنامهی دلیران تنگستان بوده و جایزهای هم در جشنوارهی مطبوعات جنوب از این بابت گرفته. کتابی هم دارد که نشر ثالث در آورده است. این همه یعنی که «زمستان شغال» استوار بر خود و فارغ از کیستی نویسندهاش برگزیده شده از سوی داورانی که هرگز ندیدهام و منتدار دقت نظر و صبوریشان هستم برای مداقه و مقایسه در بین هزار و اندی داستان از همه جا.
جایزهی بهرام صادقی برای من همیشه باقدر بوده است، به لحاظ انتخابهایش. سطح بالای داستانهای برگزیدهی این جایزه در دورههای مختلف را به هر سلیقه نمیشود انکار کرد. مسرورم که «زمستان شغال» میان این برگزیدهها ایستاد.
با احترام
فرهاد رفیعی
– ۲ اسفند ۹۵ – شیراز
مرتبط: