فرناز سیفی: زن در صف امضای کتاب ایستاده بود. یک نسخه از کتاب مرد نویسنده را جلوی او گذاشت تا برایش امضا کند. وقتی مرد در حال امضا بود، زن برایش گفت که چقدر با کاراکتر زن در کتاب احساس نزدیکی و همدلی میکند. گفت که او هم مثل زن داستان، قربانی تجاوز است. بعد زد زیر گریه. مرد نویسنده باید چیزی میگفت. میخواست چیزی بگوید. دلش میخواست قفل سکوت را بشکند و واقعیت را بگوید. میترسید. میترسید آن ماسک سفت و سخت را کنار بگذارد و حقیقت را بگوید. میترسید. زن منتظر بود مرد نویسنده چیزی بگوید.کمی همدلی، جملهای از سر اندوه. مرد اما چیزی نگفت. آرام سرش را به سوی نفر بعدی در صف برگرداند. زن لحظهای مبهوت ماند. بعد دور شد. از درِ کتابفروشی بیرون رفت و دور شد…
حالا جونو دیاز، مرد نویسنده که او را از مهمترین نویسندگان قرن ۲۱ میدانند، بالأخره جرات کرده و ماسک را کنار گذاشته و خطاب به آن زن ناشناس ـ زنی که او را X نامیده ـ نوشته است.
وقتی ۸ ساله بود، پسربچهی سیاهپوست کوچکی بود اهل جمهوری دومینیکن که تازه به آمریکا آمده بودند. تازه داشت به صدای خودش وقت انگلیسی حرف زدن عادت میکرد. مرد او را به کناری کشاند و به او تجاوز کرد و بعد تهدیدش کرد که فردا هم باید به همینجا برگردد وگرنه دمار از روزگارش درمیآورد. پسربچه ترسان و لرزان ۸ ساله فردا با ترس و لرز به همانجا برگشت و باز مرد به او تجاوز کرد.
بعد از آن سلسله درد و رنج، خشم و افسردگی جونو شروع شد. درسهایش افت کرد، در مدرسه عملاً هیچ دوستی نداشت، فریاد میزد و چشمهی جوشان خشمی بود که انگار دمی آرام نمیگرفت. با اعضای خانوادهاش مشکل داشت. از تن خود منزجر شد. هرگز به آینه نگاه نمیکرد و هربار که از سر اتفاق آینهای جلویش سبز میشد میخواست فرار کند.
در ۱۴ سالگی یکی از تفنگهای پدر بیمسئولیتش را که آنها را رها کرده بود و رفته بود ـ اما تفنگهایش را «یادگاری» گذاشته بود ـ روی شقیقه گذاشت و میخواست شلیک کند. به هیچکس نگفت که چه به سر تن و روان ۸ سالهاش آمد. تنها پناهش کتاب بود و ادبیات و خواندن و خواندن.
در آخرین سال دبیرستان بالاخره خودکشی کرد. باقیماندهی قرصهای دوران سرطان و شیمیدرمانی برادرش را بالا انداخت. خودکشی موفق نبود. تمام همکلاسیها در حال آماده شدن برای رفتن به کالج بودند و او فقط نامهی رد درخواست پذیرش دریافت میکرد. یک روز بعد از خودکشی ناموفق اما، ناگهان تنها نامهی پذیرش در صندوق پستی خانه بود. نامهای که انگار زندگی او را، موقت، نجات داد.
در دانشگاه اوضاع بهتر شد. ورزشکار شد، میدوید و وزنه میزد. درس میخواند و اکتیویست شد، دوست دختر پیدا کرد و «محبوب» شد. اما نمیتوانست با دوستدخترش س.ک.س داشته باشد. هر روز بهانهای میآورد، اما از پس رابطه جنسی برنمیآمد. دوستدخترش هم بالاخره خسته شد و رهایش کرد و رفت. کسی نمیداند اما تا آخرین سال دوران کالج طول کشید تا بالاخره توانست با زنی س.ک.س داشته باشد. ماسک، سفت و محکم سر جایش بود.
خانوادهی دوستدختر تازه، اولین خانوادهی «نرمال و گرم و صمیمی» بود که او به عمرش میدید. خانوادهای که مهربانانه او را دوست داشتند و به جمع خود راه دادند. هرچه بیشتر مهربانی میکردند، جونو بیشتر منقبض میشد و درد میکشید و میخواست فرار کند. بالاخره هم فرار کرد. روزی بیهیچ مقدمه به دوستدخترش گفت که میخواهد با او به هم بزند. دوستدخترش میپرسید چرا؟ آخر چرا؟ جوابی نداشت.
بعد با ب رابطهای را شروع کرد. بعد با ج. هیچکدام این رابطهها زیاد دوام نیاورد. بعد ساکن بروکلین شد و شروع کرد به خوابیدن با زنان مختلف. آن پسری که نمیتوانست…، شد زنبارهای که انگار از هیچ مؤنثی نمیگذشت. پشت این س.ک.سهای پشت هم، لیوان پشت لیوان الکل، پشت وزنه زدنهای سنگین در باشگاه، قایم شده بود و زخم خود را میلیسید. اولین داستان جدیاش درباره مرد جوانی از اهلی دامینیکن که قربانی تجاوز است، در «نیویورکر» منتشر شد و یکشبه «استعداد تازه» شد. کسی نمیدانست آن مرد تجاوزدیده خودش است. ماسک، سفت و محکم سرجایش بود…
بعد روزی د را دید. دختری از خانوادهی متوسط رو به پایین که مثل خودش اهل دامینیکن بود، سختکوش بود و چنان رقص زیبایی داشت که همه را میخکوب میکرد. عاشق شدند، خانوادههاشان باهم دوست و صمیمی شدند، با هم خانهای در هارلم گرفتند، در توکیو نامزد شدند، حرف بچههای آینده را میزدند و خانهی بزرگی که بچهها را آنجا بزرگ کنند. همه از دیدن این زوج جذاب اهل دومینیکن لذت میبردند. معلوم است که مشکلاتی هم بود. از هر چندبار تلاش برای س.ک.س، یک بار میگرفت و او… و باقی نه. هنوز هم ۶ ماه سال در چاله و سیاهی افسردگی میافتاد. اما هیچکس را مثل د دوست نداشت، آنطور عمیق و با تکتک سلولهای تن. آنقدر که یک بار در لحظهای نزدیک به او گفت که «اتفاق بدی در کودکی» برایش رخ داده. اولینبار بود که به کسی میگفت که «چیزی» رخ داده و او را ویران کرده. باز هم اما جرئت نکرد بگوید چی. آن زن را بیشتر از هرکسی دوست داشت، پس بیشتر از هر زنی به او خیانت کرد. شد یکی از همان مردهای گهی که «زندگی دوگانه» دارند؛ گُهی مثل پدرش که هر روز به مادرش خیانت میکرد.
یک روز بالاخره د جواب او به «کجا بودی؟» را باور نکرد. وقتی که او نبود، سراغ کامپیوتر و ایمیلهایش رفت و در پنج دقیقه انبوهی از ایمیل با هزار و یک زن دیگر را پیدا کرد. وقتی برگشت، د با انبوهی پرینت از ایمیلها و عکسها منتظرش بود. نزدیک بود غش کند…
چندماه بعد مرد جایزهی پولیتزر را برای رمانش برد. میگوید اولین فکرم وقتی فهمیدم برندهی پولیتزر شدم این نبود که «موفق شدم و توانستم»، فکر کردم شاید، شاید د حالا مرا ببخشد و حاضر شود به من فرصت دیگری بدهد. نبخشید و با لگد مرد را از زندگیاش بیرون انداخت. خانهی هارلم و دوستان مشترک را نگه داشت و دیگر هرگز حاضر نشد مرد را ببیند.
جونو دیاز راهی کمبریج شد. باز الکل، باز س.ک.س پشت س.ک.س با هر زنی که رد میشد، باز چالهی سیاه افسردگی، باز نمیفهمید روزها چطور هفتهها شد و هفتهها چطور ماهها… یک روز بلند شد و دید واقعاً نمیتواند از تخت تکان بخورد. میلرزید و درحال سقوط بود. دوستش او را محکم چسبیده بود و او میلرزید و میلرزید و نمیتوانست قدم از قدم بردارد. در بیمارستان بستری شد و دکترها خیلی زود فهمیدند درد او جسمی نیست، روانی است و روانپزشک را صدا زدند.
با مغز به سنگ خورده بود و حالا بالاخره راهی مطب تراپیست شده بود. تراپیست زنی بود صبور و کاربلد. مرد نویسنده لگد میانداخت و همراهی نمیکرد و تراپیست صبور و کاربلد بود. کمکم مرد میدید با اینکه مدام لگد میاندازد، هر هفته منتظر است تا نوبت تراپیاش برسد و برود روبهروی زن تراپیست بنشیند. کمکم برای اولینبار ماسک را کنار میگذاشت. در هر قدم ترسناک این کنارگذاشتن ماسک، تراپیست کنارش بود و کمک میکرد. حالا میفهمید هزار سال است دارد خودش را زجر میدهد و لاجرم دیگران را هم میآزارد. به خودش و دیگران زخم میزند، زخم پشت زخم.
ده سال از اولین روزهای تراپی گذشته است. حالا دیگر نه آن پسری است که نمیتواند با کسی س.ک.س داشته باشد، نه آن زنبارهای که هر روز با یکی میخوابد. دیگر الکل نمینوشد (جز وقتی که در ژاپن است و آبجوی ژاپنی سر میکشد)، هفتهای دوبار مرتب و مدام تراپی میرود، دیگر با دروغ پشت دروغ و خیانت پشت خیانت عزیزانش را آزار نمیدهد و بالاخره یاد گرفته است مسئولیتپذیر باشد.
با زنی رابطه دارد که اولین زنی است که همهچیز را دربارهی گذشته او میداند و درک بهتری از افسردگیها و بالا و پایینهای روانی او دارد. بالاخره جرئت کرد و به دوستانش هم گفت که در ۸ سالگی به او تجاوز شده است. حتا به «ماچوترین» دوستانش. چیزهایی تغییر کرد، چیزهایی هم هرگز تغییر نخواهد کرد. مثل موج افسردگی که ناگهان به او هجوم میآورد، مثل آن حس عجیب همیشگی که ناگهان باید خود را از همهچیز و همهکس کنار بکشد و دور شود و در کنجی قایم شود، اما حالا هرسال کمی بیشتر احساس «زنده بودن» میکند.
آن روز که کتاب هواداران را امضا میکرد، آن زن که او را X نامیده است، گفت که با شخصیت زن داستان او احساس همدلی میکند، چون به او هم در کودکی تجاوز شد، و زد زیر گریه. و زن منتظر بود مرد نویسنده چیزی بگوید، همدلی نشان دهد، و او مبهوت بود و زبانش قفل شده بود و هیچ نگفت و فقط سرش را به سوی نفر بعدی در صف امضا کتاب برگرداند و زن مبهوت و ناامید دور شد و از درِ کتابفروشی بیرون رفت. حالا این یادداشت طولانی را برای X نوشته تا بگوید:«من هم …من هم…»
پ.ن: دیاز از نویسندگان محبوب من نیست. قلمش را تا قبل از این یادداشت تکاندهندهاش هیچوقت دوست نداشتم و جهان داستانیاش برای من زیادی تاریک و تلخ است. اما همیشه و لاجرم، هرکس که قصهاش را شفاف، بی ادا و اصول، بهصداقت تعریف کند، سختترین دلها را هم آب خواهد کرد. هرکس که «چیزها را به نام واقعیشان یاد کند».
The Silence: The Legacy of Childhood Trauma, By Junot Diaz, NEW YORKER