دو سال قبل، در یک نیمه شبِ تابستانی، سه روز مانده به سی سالگیم، وقتی هیچ راه دیگری برای خلاص شدن از صدای شُرشُر آبی که از اول شب شروع و کم کم تبدیل به صدای موج های عظیم شده بود، نیافتم، نوکِ میخِ فولادی ده سانتی را که برای نصب عکس های سونوگرافی “آراز”، بالای کابینت، پنهان کرده بودم، درست وسط پیشانیم گذاشتم و تنها با یک ضربه ی چکش، هفت سانتیمتر از آن را درون سرم فرو کردم. آبِ جمع شده درون کاسه ی سرم، از اطرافِ سوراخِ میخ، به همراه کمی خونِ خالصِ رنگ باخته، به آرامی از میان دو ابرویم پائین آمد و درست در نوک دماغم، وقتی چاره ای جز سقوط نداشت، قطره قطره بر کفِ سرامیکیِ اتاق ریخت. منتظر شدم، تا آخرین قطره، بی جان به کف سرامیک بخورد و خالی شوم از سنگینیِ هلاک کننده ی آبی که از دو هفته پیش، درون کاسه ی سرم جمع شده بود و از اول شب، صدایش، مثل خوره وجودم را می خورد! مزهی شیرینِ حسِ مطبوعی، همچون بی وزنی، کل وجودم را فراگرفت. نفس عمیقی کشیدم، تا حتی ذره هوائی هم که همزمان با آبِ سرم در بدنم بود، درون شش هایم نماند! می خواستم هرگونه خویشاوندی با این آب را حذف کنم. به دقت به حجم و شکلِ قطره ها نگاه کردم. چه شرارتِ پنهانی در درونشان خفته بود که از لمسِ عینیِ اش عاجز بودم؟ چرا مثل قطراتِ ساده ی آبی بودند که نقاشی، قلموی قرمزش را در آن چرخانده؟ مگر همین قطرات آب، وقتی درون سرم بودند، چنان بیرحم و گستاخ، حضورشان را وقیحانه به رخ نمی کشیدند؟ چرا اکنون، روی سطحِ صافِ سرامیک، مذبوحانه تن به گرمای اتاق می دادند و ذره ذره بخار می شدند؟ مگر حرارت تن من برای نابودیشان کافی نبود؟ دوست نداشتم، لکه های ناخالصشان؛ که تن به بخار شدن نداده بودند، روی سرامیک باقی بماند. سریع با حوله های حمام؛ به جان سرامیک افتادم و به دقت، تا آخرین نم را پاک کردم. حوله ها را درون لباسشوئی انداختم تا در اولین فرصت، آخرین نشانه ها از وجود آن آبِ کشنده را از بین ببرم. حالا می توانستم دوباره مسواک بزنم. می خواستم مزه ی بزاقم، با چند ساعت قبل فرق کند. لباس هایم را کندم و به آرامی زیر لحاف خزیدم. چنان که حتی روح زارا هم متوجه نشود. دلم می خواست، او را که پشت به من خوابیده بود بغل می کردم و این حسِ مطبوعِ بی آبی در کاسه ی سرم را با او تقسیم می-کردم. اما زارا، بیدار که می شد، نمی توانست دوباره بخوابد و تا چند روز، از سردرد و بیخوابی گلایه می کرد. فکر کردم صبح؛ متوجه تغییر رفتارم خواهد شد. مثل همیشه توضیح خواهد خواست و من فرصت دارم، حالا که خطر از بیخ گوشم گذشته بود، همه چیز را از اول برایش تعریف کنم. از دو هفته پیش شروع می کنم. روزی که برای پیک نیک به فضای سرسبز یکی از روستاهای اطراف رفته بودیم و چشمه ی کوچکی لای سنگ ها پیدا کردیم. چه آب گوارائی داشت. خنک و سبک! اما درست با اولین جرعه ای که خوردم، جرقه ی اتفاق عجیبی در کاسه ی سرم زده شد. زارا، لیوان را تا نیمه پر کرد و به دستم داد. سعی کردم تمام آب را یک جرعه بنوشم. سرم را بیش از حد به عقب خم کردم و چند قطره از آب، در کسری از ثانیه، راه پرپیچ و خمی از حلقم تا مغزم پیمود و خنکی اش را با تمام مغزم احساس کردم. یکی دو ساعتی بعد، وقتی فرصتی دست داد و به بهانه ی دستشوئی، به تنهائی ته دره رفتم، سرم را در جهت مخالف؛ به جلو خم کردم، تا آن دو سه قطره، از همان راهی که به مغزم رسیده بودند، دوباره به حلقم برگردند. اما موفق نشدم. انگار در گودی خاصی از قسمتِ پائین مغزم گیر کرده بودند. روی چمن ها دراز کشیدم و غلط زدم تا بلکه بتوانم راه خروجی برایشان پیدا کنم. نه… نتوانستم. چمن نرمی کنار درخت تنومندی پیدا کردم و سرم را گذاشتم روی آن و سرو ته شدم. پاهایم را به درخت تکیه دادم و با دست هایم تعادلم را حفظ کردم. چند دقیقه روی سرم ایستادم. تمام وزنِ بدنم، روی سرم بود. اما بازهم اتفاقی نیفتاد. در همان حالت متوجه زارا شدم. روی بلندی ایستاده بود و به حرکات عجیب من نگاه می کرد. سریع روی دو پا ایستادم و لبخند زدم. نمی توانستم چیزی به او بگویم. حامله بود و دکتر به خاطر سن زیادش، از هرگونه تنش و اضطراب پرهیزش داده بود. پیک نیک ما، با خاطره ی چند قطره آبِ چشمه که مثل خوره به جانم افتاده بود، تمام شد. فکر کردم به مرور، آب در خون مغزم قاطی شده و در پیچ و خم رگ هایم، به مرور بخار می-شود و از بین می رود. اما غافل از این که هیچ خونی به مخفیگاهِ شوم این چند قطره آب، نفوذ نمی کرد. از آنجا که هیچ تغییری در سیستم حیاتیِ بدنم احساس نمی کردم، کمی خیالم راحت بود. می توانستم با بی اعتنائی به حرکتِ مواج آب، به زندگی ادامه دهم و همچون اغلبِ تغییراتِ روزمره ی زندگی، به آن عادت کنم. یکی دو روز، با همین سلاح، حضورِ مزاحمِ قطرات را نادیده گرفتم. تا این که باز جمعه ی دیگری سر رسید و نبوغِ جوشنده ی برادر زنم گل کرد و پیشنهاد پیک نیک دیگری را، این بار در ویلای یکی از دوستانش داد. پذیرشِ آنی پیشنهاد او دور از ذهن نبود. ما همه برای خرید و تزئین خانه هایمان چه فلاکت ها که نکشیده بودیم و حالا چه اشتیاقی برای دور شدن از همین خانه ها در وجودمان زبانه می کشید. نمی توانستم مخالفت کنم. بر اساس قرار نانوشته ای، تا تولد بچه، در همه ی موارد حق با زارا بود! صبح به راه افتادیم و یکی دو ساعت بعد، روی تراس ویلا، دورهم نشسته بودیم و طبق جلسات یکی دو ماه اخیر، در مورد اسم بچه، صحبت می کردیم. هرکس سعی می کرد اسمی را که قرار بود زمانی روی بچه ی خودش بگذارد و به هزار دلیل نشده بود، پیشنهاد بدهد. ته دلم به آنها می خندیدم. چون اسم پسرم را از همان روزی که خبر حامله گی زارا را شنیده بودم انتخاب کرده بودم. نمی دانم از کی و چگونه نامِ “آراز” در بخشِ امنِ حافظه ی من ذخیره شده بود. شاید این همزیستیِ ناخودآگاهم با کلمه “آراز”، باعث شده بود تا تعلق خاطر شدیدی نسبت به آن احساس کنم. دوست برادر زنم، هندوانه ی بزرگی قاچ کرد و روی میز گذاشت. زارا که به شدت تحت تاثیر طعمِ شیرین هندوانه قرار گرفته بود، قاچ بزرگی از آن برداشت و به من داد. لبخندی تحویلش دادم و تکه ی بزرگی از آن کندم و خوردم. درست بعد از چند ثانیه، با شنیدن انعکاسِ صدای افتادن چند قطره روی مخفیگاه یک هفته ای آن قطراتِ فراموش شده، شوکه شدم. انگار ته چاه نشسته باشی و چند قطره روی سطح آب بچکد. انعکاسِ صدای هر قطره از آب هندوانه که بر روی آبِ راکدِ مغزم می چکید، چنان واضح بود که ناخودآگاه به اطراف نگاه کردم. نه… انگار این صدا در درون کاسه ی سرم خفه می شد و به گوش کسی نمی رسید. هر دقیقه، یک قطره! به بهانه ی دستشوئی، جمع را رها کردم و در کنجِ باغِ بزرگِ ویلا، کاسه ی سرم را میان دو دستم گرفتم و فشار دادم. چرا؟ شاید فکر می کردم می توانم تمام سرم را بچلانم، تا آبِ مزاحم، قطره قطره، از چانه ام بچکد و رهایم کند. اما خیال خام! تنها موفق شدم از صدای چکه ها رها شوم. فکر کردم اگر هر جمعه، چند قطره به مخزنِ آبِ شومِ ذهنم افزوده شود، تا کی می توانم دوام بیاورم. شاید کم کم قطرات آب از منفذهای بدنم بیرون می زد و به طور طبیعی، چشم ها و گوش ها و سوراخ های بینی اولین آنها خواهند بود! تجسم این وضعیت مشمئزکننده بود. خوشبختانه هیچ دردی احساس نمی کردم. فقط صدای آب، با هر تکانی که میخوردم، وجودِ تهدیدآمیزش را به رخ می کشید. فکر کردم یک عکس ام ار آی می تواند به شناختِ هویتِ دشمن کمک کند. اما فردای بازگشتمان از ویلا، چنان درگیر کارهای روزمره شدم، که مشکلِ سرم، در اولویت های چندم قرار گرفت. شاید هم سکوتِ مرموزش، باعث شد تا چند روزی فراموشش کنم. تا این که یک هفته بعد، با رسیدن جمعه ای دیگر، دوباره وحشتِ صدایِ آب، هجوم آورد. این بار نوبت باجناقم بود. او که نمی خواست نمک-گیرِ برادر زنش شود، ویلای یکی از دوستانش را قرض گرفته بود. صبح، با اشرافِ مطلق به این که هر قطره آب، چه به صورت مستقیم و چه پنهان در مواد غذائی، می تواند دوباره اژدهای درون سرم را بیدار کند، به همراه زنم و بقیه ی فامیل، به ویلای دوست باجناقم رفتیم. به خاطر علایقِ زارا و البته به بهانه ی گرمای ظهرِ تابستان، تدارک آب دوغ دیده بودند. می دانستم که هر قاشق از این غذای آبکی، می تواند بهانه ای دست اژدها بدهد. گفتم که میل ندارم و ترجیح می دهم در باغ بین درختان قدم بزنم. تازه خطر از بیخ گوشم گذشته بود که زارا هم در کنجِ خلوت باغ به من پیوست. زیر درخت گیلاس نشستیم و زارا دستم را گرفت تا طبق روال این چند ماه اخیر، روی سر بچه بکشد! نمی دانم از کدام کتاب روانشناسی خوانده بود که جنین، بعد از چهار ماه می تواند ارتباطی حسی و عاطفی با والدین خود برقرار کند. این ارتباط به او آرامش می دهد و زایمان را آسان می کند. احتمالا جنین، با همین تماسِ ساده، چون هنوز به قواعدِ بازی آدم های واقعی پی نبرده، فریب می خورد، دلش می خواهد هر چه زودتر صاحبِ این دست مهربان را ببیند و با کوچکترین بهانه، تمام سعی اش را می کند، هر چه زودتر و البته راحت تر متولد شود. اجازه دادم تا دستم با راهنمائی دست زارا، روی شکم برآمده ی او لیز بخورد. ناگهان تکان کوچکی، در زیر نافِ زارا احساس کردم. زارا هیجان زده به من نگاه کرد و گفت که بچه لگد می زند! لبخند زدم و سعی کردم به زور هم که شده، برای لحظه ای تهدید آبِ مغزم را فراموش کنم و حل شوم در خلسه ی پدر شدن! زارا را بوسیدم و بازویم را روی شانه اش انداختم. یعنی که می تواند روی من حساب کند و همچون چتری بر سر او و بچه امان خواهم بود! شاید زارا فقط برای تشکر از این ابراز عشق من، گیلاسی از همان درخت، که با تفاخر، شاخه های پر گیلاسش را تا بالای سرمان آویزان کرده بود، چید و در دهانم گذاشت. می دانستم حتی چند قطره از آب این گیلاس هم می تواند، نقطه ی پایانی بر این صحنه ی عاشقانه باشد. اما نپذیرفتن آن هم عاقبت دیگری نداشت! زارا نگاهِ منتظرش را به دهانم دوخته بود. چندبار تنه ی چاق و لیزِ گیلاس را درون دهانم چرخاندم. اگر گیلاس کوچکتر بود، می توانستم بدون این که خراشی روی آن بیندازم؛ قورتش دهم. به امتحانش می ارزید. گیلاس را با زبانم تا ورودی حلقم فشار دادم. به وضوح، قطر گیلاس دو برابر قطر حلقم بود. اما به انعطاف حلقم امیدوار بودم. گیلاس را فرو دادم و حلقم، با تمام کش و قوسی که به خودش داد، نتوانست گیلاس را درون خودش بکشد. گیلاس گیر کرد و من که راه نفسم بسته شده بود، به سرفه افتادم. در آن لحظه نه تدوام صحنه ی عاشقانه برایم اهمیتی داشت و نه رعایتِ خوابِ اژدهای خفته! فقط می خواستم نفس بکشم تا زنده بمانم. در آن حالتِ بی اختیاری، گیلاس در دهانم له شد و من بعد از نفسی کوتاه، تمام آن را قورت دادم تا نفس دوم را عمیق تر بکشم. تازه به اولین نیازِ حیاتی بدنم پاسخ داده بودم که متوجه فاجعه شدم. چون انعکاسِ صدای چکیدن قطراتِ آبِ گیلاس در کاسه ی سرم پیچید. سریع به سمت دستشوئی در گوشه ی باغ دویدم و از زیر نگاه متعجب و پرسشگر زارا گریختم. در آئینه ی دستشوئی به چهره ی سرخ شده ام نگاه کردم. اشک از چشمانم سرازیر شده بود و صدا، دیوانه ام می کرد. سرم را بین دستانم گرفتم و نشستم گوشه ی دستشوئی و آرزو کردم گیلاس، چندان پرآب نبوده باشد. چند دقیقه گذشت؟ نمی دانم. فقط با قطع شدن صدای چکه ها می توانستم دوباره خودم را جمع و جور کنم. صدا قطع شد و من با احتیاط از دستشوئی بیرون آمدم. فکر می کردم حداقل تا جمعه-ی بعد، فرصت دارم فکری برای این بیماری بی سابقه بکنم. اما خیال خام بود. از همان اوایل شب، متوجه شدم کاسه ی سرم پر شده و احتمالا در چند روز آینده، آب از منفذهای سرم بیرون خواهد زد. صبر کردم تا زارا بخوابد. به دقت، مراسم قبل از خواب را انجام دادم. بوسیدمش، بغلش کردم. وقتی مطمئن شدم عمیق خوابیده به دستشوئی رفتم. در آئینه به صورتم نگاه کردم. واقعا لپ هایم چاق شده بود یا دچار توهم شده بودم؟ با نوک انگشتم، روی گونه ام چالی انداختم. دستم را پائین آوردم. چال به آرامی پر شد و باز گونه ی پف کرده ام، کل آئینه را گرفت. کف دستم را روی پیشانیم گذاشتم. نه… حق با من بود. پیشانیم بلند شده بود. حداقل دو انگشت از آخرین انگشتم تا ابروهایم فاصله بود. سرم به طرز عجیبی شروع کرده بود به بزرگ شدن. یقین داشتم که این اتفاق از اول شب شروع شده و در این دقایق آخر به اوج خود رسیده. وگرنه زارا به کوچک ترین تغییرات قیافه ی من حساس بود. اگر این افزایش حجمِ محسوس سرم تا صبح ادامه پیدا می کرد، امکان نداشت زنده بمانم. نیمه شب، سرم می ترکید و زارای حامله، باید تکه های مغزم را چسبیده به در و دیوار اتاق خواب، جمع می کرد. باید فکری می کردم و بالاخره آخرین و عملی ترین راه را انتخاب کردم. با میخ، سرم را سوراخ کردم و برای همیشه از دست آبِ شوم و شیطانیِ سرم خلاص شدم.
* * *
درست یک سال از فرو رفتن میخ در سرم می گذشت و سه روز به تولد سی و یک سالگیم مانده بود. زارا نمی خواست من با این وضع، پشتِ کیکِ تولد بنشینم. فکر می کرد بیماری من حاد است و درمانش، اولویت اول زندگیمان! یک سال قبل، به بهانه ی حاملگیِ زارا، جشنی برگزار نکردیم. از وقتی میخ در سرم گیر کرده بود، کمتر در جمع حاضر می شدم و به لطفِ کلاهِ پشمی ام، توانسته بودم، حضور میخ را از انظار پنهان کنم. قیافه ی مضحکی پیدا کرده بودم. یک سال تمام، تابستان و زمستان، وقتی از خانه بیرون می زدم، کلاه بر سرم بود. کمی قیافه ی منگول به من داده بود. کسانی هم که هر روز با آنها مراوده داشتم، با این قیافه ی تازه ام کنار آمده بودند. گاه به گاه که با دوستان یا همکاران جدیدی آشنا می شدم، باید یکی از چند دلیلی که کلمه به کلمه اش را حفظ کرده بودم؛ بسته به روحیه ی طرف مقابل، توضیح می دادم. زارا درست فردای آن شبِ تابستانی متوجه تغییر حالت من شد. توضیح خواست و من آسوده و به دقت، تمام اتفاقاتی را که از دو هفته قبل شروع شده بود، شرح دادم. با مکثی طولانی به من خیره شد. نه به میخ، بلکه درست به چشم های من خیره شده بود. فکر کردم، برای قانع کردنش، نیاز به دلیل و مدرک دارم. حوله ها را از لباسشوئی بیرون کشیدم و لکه های کمرنگ خون را که خشک شده بودند، نشانش دادم. بازهم در سکوت به حوله ها و چشم های من نگاه کرد. کم کم، چشمانش پر شد. بدون این که گریه کند چند قطره اشک، به زحمت خودشان را تا پلک های بلندش، بالا کشیدند و ناگهان، بدون تماسی با گونه اش، روی سرامیک افتادند. سریع و ناخودآگاه، با همان حوله هائی که در دست داشتم، اشک هایش را از روی سرامیک پاک کردم. بغلش کردم. بوسیدمش تا مطمئن شود، حضور میخ در سرم، هیچ تغییری در عقلانیت و احساسم ایجاد نکرده و من همان شوهر وفادارِ قبلی او هستم. آرام شد و مدتی بعد، مثل یک زوجِ معقول، نشسته بودیم راه حلی پیدا کنیم. زارا، می خواست به اورژانس زنگ بزند. اما مانع شدم. چون احساس دردی نداشتم و فکر می کردم به تنهائی می توانیم از پس یک میخِ ده سانتی متری برآئیم. زارا قبول نمی کرد که میخ در سرم گیر کرده و هر چقدر زور می زنم بیرون نمی آید. از او خواستم امتحان کند. میخ را نشانش دادم و گفتم با تمام توان، زور بزند. بازهم چشم های زارا پر شد و آبِ دماغِ پف کرده اش راه افتاد. تند رفته بودم. برای یک زنِ حامله سخت است، میخی از پیشانی شوهرش بیرون بکشد. زارا روی پیشنهادش پافشاری می کرد. وقتی به این نتیجه رسیدم که نمی تواند با حضورِ میخ بر پیشانیم کنار بیاید، پذیرفتم به دکتر سبحانی، زنگ بزنم و از او کمک بگیرم. هنوز گوشی را از کفی جدا نکرده بودم که زارا جیغ کشید. کیسه ی آبش پاره شده بود و مایع غلیظی تا روی زانوهایش راه باز کرده بود. سریع به دکترش زنگ زدم. قرار شد او را به بیمارستان ببرم و بستری کنم تا دکتر هم خودش را برساند. کلاهی سرم گذاشتم و تا ابروهایم پائین کشیدم و زیر بازوی زارا رفتم. غافل از این که این کلاه قرار است یک سال تمام، در تمام محافل عمومی روی سرم بماند. بچه که متولد شد، زارا میخ را فراموش کرد. دو سه روز به هیجانات و شب بیداری ها و دوندگی های تولد “آراز” گذشت و من در تمام این مدت، میخ را زیر کلاه مخفی کردم و در برابر پرسش های اطرافیان، جواب های نبوغ آمیزی دادم. به دکترِ زارا گفتم سینوزیت دارم و دکترم گفته مدتی باید پیشانیم زیر کلاه بماند. به فامیل گفتم نذر کرده ام اگر پسرم سالم به دنیا بیاید، یک سال تمام کلاهی سرم بگذارم و پیشانیم را از همه مخفی کنم. تنها برای زارا، حضورِ کلاه موجه بود. با نگاهش اظهار همدردی می کرد و به اشاره ی من، از افشای رازمان منصرف می شد.
در اولین فرصتی که بعد از چند روزِ شلوغ، بالاخره در منزل تنها شدیم، زارا به حضور میخ اشاره کرد و مصرانه از من خواست تا پیگیرِ حضورِ ناخواسته ی این مهمانِ فلزی شوم. اعتراف کردم که به وضع موجود عادت کرده ام و می توانم باقی عمر را بدون مشکل زندگی کنم. اما زارا مشکل داشت! قول دادم به دیدن دکتر سبحانی بروم. اما نرفتم و با مهارتی که در دروغ گفتن پیدا کرده بودم، گفتم که دکتر سبحانی معتقد است نمی توان به میخ دست زد. تنها داروی موثر، زمان است که باید بگذرد و میخ زنگ بزند و خود به خود بیفتد. از آن روز، هر صبح زارا به امید افتادن میخ از خواب برمی خواست و اولین سوالش این بود:
“هنوز هم تو سرته؟!”
حتی نیمه شب ها، وقتی فکر می کرد من خوابم، آهسته به میخ دست می زد تا شاید شاد و خوشحال بیدارم کند و خبر شل شدن میخ را بدهد. اما هر شب، افسرده تر از قبل، دوباره دراز می کشید و به سقف تاریکِ اتاق چشم می دوخت. خواهرانش در مورد افسردگیِ بعد از زایمان می گفتند و این که باید زارا را بیشتر دریابم! اما من بهتر از همه می دانستم که زارا نگران چیست و اتفاقا حضور آراز، کمک می کرد تا او بیشتر افسرده نشود. البته لحظه های خوشی هم داشتیم. بهترین لحظاتم زمانی بود که سرم را می گذاشتم روی سینه ی نوزادِ آراز و بوی شیرِ تازه ی مادرش را با ولع به ریه هایم می فرستادم. چه لذتی داشت! آراز با دستان کوچکش، ته میخ را می-گرفت و من آرام سرم را بالا می آوردم. آراز ول نمی کرد و از میخ آویزان می ماند. وقتی برمی-خواستم، تصویرِ فرزند نوزادم که با دو دست از میخِ سرم آویزان بود، حسِ خوبی به من می داد. آرام سرم را تکان می دادم و آراز، درست جلوی چشمانم، با قهقهه ها نوزادانه اش، تاب می خورد. آن قدر منتظر می ماندم تا دستان کوچکش از توان بیفتند و میخ را رها کند. او را در هوا می گرفتم. آراز می خندید و دنیا را به من می داد! این دلخوشیِ بی نظیر، چند ماه بعد با حضورِ بی موقع زارا در اتاق، و دیدنِ آرازِ آویزان از میخ، تمام شد. به نظر او این اولین نشانه ی بارزی بود که میخ، کار خودش را کرده و به مغز من ضربه زده! سعی کردم رفتارم را بیشتر کنترل کنم. گاهی چنان اغراق می کردم که باز باعث نگرانی زارا می شدم. برای کم کردن فشار بچه داری، جای بچه را عوض می کردم و سعی می کردم چسبِ پوشک را به دقت و محکم ببندم تا ذره ای از گوهِ آراز بیرون نزند. از آنجا که پوشک ها کیفیت بدی داشتند و من نمی خواستم زارا فکر کند آن قدر مریض شده ام که از پسِ بستن پوشک هم برنمی آیم، مجبور شدم برای چسباندن بندهای پوشک، از چسب های قوی استفاده کنم. پوست آراز به چسب ها حساسیت داد و دور کمر او تاول زد. زارا گیج شده بود. دکترها هم درست تشخیص نمی دادند و هرکدام به نوعی ما را به دکتر دیگری پاس می دادند. یکی می گفت بچه، عرق سوز شده، دیگری می گفت، آلرژی دارد! با وجود این که علت اصلی را می دانستم، لب باز نکردم تا زارا را بیشتر نگران نکنم. در یک موردِ خطرناک، که از چسب زیادی استفاده کرده بودم، پوشک به تن آراز چسبید و من که نمی خواستم زارا متوجه این موضوع شود، مجبور شدم با یک حرکت تند پوشک را از تن او جدا کنم. مثل وقتی که چسبی به موهای دستم می چسبید و برای کم شدنِ دردِ کندن آن، چشمانم را می بستم و ناگهان چسب را می کندم. اما نتیجه تاسف بار بود. قسمتی از پوست تاول زده ی آراز به همراه پوشک کنده شد و خونِ هنوز یکساله نشده اش، بیرون زد. اتفاقات مشابه دیگر، زارا را به این نتیجه رساند که حداقل برای مدتی، تحت نظارت او آراز را بغل کنم. هیچوقت، حتی یک لحظه هم اجازه نمی داد آراز و من تنها باشیم. دلم برای لحظه های تاب خوردنِ آراز از میخِ پیشانیم تنگ شده بود. بالاخره نتوانستم این دوری را تحمل کنم. نیمه شب، آراز را آرام، طوری که زارا متوجه نشود، بغل کردم و از اتاق بیرون بردم. هنوز از این شانه به آن شانه، نگذاشته بودمش که بیدار شد و آن لبخند دیوانه کننده بر لبش نشست. وقتی می خندید، لب هایش، با یک خط طولانی در عرض چهره اش، سرش را به دو نیم می کرد. محکم بغلش کردم و دانه های عرقِ صورتش، به پوست گردنم نشست. اوایل تابستان بود و هوا به شدت، گرمایش را به رخ می کشید. سریع لباس پوشیدم و آهسته به همراه آراز از خانه بیرون زدم. مطمئن بودم هوای پارک بهتر است و آراز لذت می برد. پارک خلوت بود. حتی نگهبان هم، چراغِ اتاقکش را خاموش کرده بود و تخت خوابیده بود. چراغ های رنگارنگ، نیمه شبِ تابستانیِ پارک را رویایی کرده بودند. آراز را روی چمن ها گذاشتم. لباس هایش را کندم. حتی پوشکش را! لختِ مادرزاد، روی چمن های خنک، غلتاندمش. صدای خنده های یک ساله اش هنوز هم در گوشم است. شبنم های ریزِ چمن ها، روی تنِ لطیفش می نشستند و در یک لحظه، بخار می شدند. در پائین ترین نقطه ، به تنه ی درختِ تنومندِ کنارِ استخر گیر کرد و همانجا ماند. سریع برداشتمش. با لبخندِ با نمکش، از من می-خواست دوباره این بازی را تکرار کنم. بدم نمی آمد تخمِ یک شب به یاد ماندنی در ذهنِ یک ساله اش بکارم. این بار بیشتر بالاتر بردم تا بیشتر لذت ببرد. درست روی بلندترین نقطه ی شیب، گذاشتمش. چشمانش برق می زد. زل زده بود به میخ. خم شدم. ته میخ را در دستان کوچکش گرفت. خواستم بلندش کنم. میخ را رها کرد. او از غلتیدن روی چمن های خنک بیشتر خوشش می آمد. بوسیدمش و هلش دادم. به سرعت می غلتید و صدای قهقهه هایش در پارک پیچیده بود. حتما همین صدا زارا را بیدار کرده بود. او را در همان لباس خواب، تا پارک کشیده بود و حالا درست روبروی من ایستاده بود و در مورد آراز می پرسید. صدای افتادن آراز در آب استخر را نشنیده بود. فکر کردم در این شبِ گرم، چه حالی می کند آراز با آبِ خنکِ استخر! به او نگفتم آراز در استخر شنا می کند. چنان خشمگین و عصبی بود که می دانستم اگر آراز را به او بدهم، امکان ندارد دوباره اجازه بدهد، پسرم را ببینم. شاید از من جدا می شد و آراز را هم با خودش می برد. من یک روز هم بدون آراز نمی توانستم زندگی کنم. نه آن شب و نه در این یک سال گذشته، به هیچ کس نگفته ام که آراز در استخرِ پارک، منتظر من است.
* * *
باید اول لباس هایم را از انبار برمی داشتم. با این لباس های فرم، به راحتی شناسائی می شوم. برای طراحی این نقشه از تجربیات تمام کسانی که در این یک سال فرار کرده اند استفاده کرده ام. دیوار ضلع غربی، به خاطر مجاورتش با خیابان اصلی و کوتاه بودن، فریبنده، اما خطرناک است. چون دوربین نگهبانی، درست همانجا تنظیم شده. دیوار شمالی هم با این که به نظر می رسد به خاطر کوه های پشت آن، جای امنی است، اما پوسیدن در اینجا هزار مرتبه از افتادن به تله ی دهاتی های روستای پشتِ دیوار شمالی، بهتر است. یاشار را که سه ماه پیش فرار کرده بود، دو هفته بدون اطلاع، در روستا نگه داشته و کلی کار از او کشیده بودند. دست آخر هم، کت بسته تحویلش داده بودند. یاشار می گفت، به شانه هایش گاو آهن (که احتمالا با نبوغ روستائی آن را تبدیل به مردآهن کرده بودند!) بسته و مجبورش کرده بودند زمین را شخم بزند. دو روز چرخ آسیاب را گردانده بود. حتی برای شستن قالی های منزلِ کدخدا، مجبور شده بود تا شب، توی آبِ سرد رودخانه، قالی بسابد و هزار بار، تخت خواب گرم و نرمش را در اینجا آرزو کند. در حالی که در تمام این مدت، نگهبانی با ترکه ای در دست بالای سرش بوده! بهترین راه، خروج از درب نگهبانی بود. مثل همه ی ملاقات کننده ها که بعد از ملاقات، راحت و بی دردسر، اینجا را ترک می کنند. با یک تفاوت جزئی! باید ده متر مانده به اتاقک نگهبانی، مثل مار سینه خیز از کنار دیوار می لغزیدی و سریع، درست از کنار دیوار، تا ده متر که از دید دوربین خارج می شدی، سینه خیز می رفتی! در حقیقت، راه فرار از فرط سادگی به فکر کسی نرسیده بود! اگر می دانستم به همین راحتی می-توانم فرار کنم، شاید این یک سال را منتظر نمی ماندم. شاید هم یک سال باید طول می کشید تا ذره ذره دلتنگیم برای آراز، همچون آبِ رودخانه، پشت سد جمع می شد و درست امشب، بالاخره سد می شکست و من تصمیم می گرفتم به هر قیمتی شده فرار کنم و خودم را به آراز که یک سال تمام در استخر پارک، منتظرم مانده بود برسانم. وقتی مطمئن شدم که دیگر دست کسی به من نمی رسد، از تاریکی و خلوتِ نیمه شبِ کوچه استفاده کردم و لباس هایم را عوض کردم. خوشبختانه کلاه پشیم هنوز بین لباس هایم بود. کلاه را تا پیشانیم کشیدم، تا بعد از یکسال که میخ بیشرمانه خودش را نمایش می داد، دوباره مخفی شود. شهر تغییر چندانی نکرده بود. برای رسیدن به پارک، باید از سمت شرقی شهر، به سمت غربی ترین نقطه می رفتم. زمان داشتم و مطمئن بودم که تا صبح کسی متوجه غیبت من نخواهد شد. تصمیم داشتم بعد از پیدا کردن آراز، باهم از این شهر برویم. یاشار آدرس شهری را داده بود که آدم هائی چون من، در آنجا زندگی می کردند. بر پیشانی اغلبِ مردمش، میخی وجود دارد و همه کاملا عادی با این مسله برخورد می کنند. حالا که شهرم مرا نمی خواست، من هم مجبور نبودم تا آخر عمرم، زندانیِ آن باشم. فقط به خاطر این که دوست ندارند مردی با میخی بر پیشانی دوروبرشان باشد، به خودشان اجازه می دهند، زندانیم کنند. مگر من یا میخ من، چه مشکلی برایشان ایجاد کرده ایم؟ این سوالاتِ بی پاسخ، یکسال مثل خوره مغزم را خورده بود و حالا زمانِ طولانی بین شرق و غرب شهر را کوتاه می کرد. پارک خلوت بود و باز نگهبان، چراغ اتاقک را خاموش کرده و خوابیده بود. آرام وارد استخر پارک شدم. آب تا کمرم بالا آمد. کمی طول کشید تا گوشه کنار استخر را خوب بگردم و بالاخره توانستم آراز را که همچون ماهی زیر آب شنا می کرد پیدا کنم. چقدر بزرگ شده بود! چقدر خوب شنا می کرد و مهم تر از همه، چه مدت طولانی می توانست نفسش را حبس کند! این طبیعت توست پسرم! اجبار باعث می شود یاد بگیری، تغییر کنی، بپذیری و عادت کنی! دستانم را زیر آب بردم و روبرویش گشودم. شناکنان آمد و درست روبرویم ایستاد. زل زده بود به دستهایم. چقدر احمق بودم! چرا باید آراز بتواند فقط از طریق دستهایم در زیر آب، آن هم بعد از یکسال، شناسائیم کند؟ این انتظار بیهوده ای بود. سرم را هم داخل آب فرو بردم و چشم در چشمش دوختم. بازهم تعجب و کمی ترس در نگاهش موج می زد. زندگی زیرآب باعث شده بود کمی چشمانش پف کند و از حدقه بیرون بزند. فکری به ذهنم خطور کرد. آراز، میخِ پیشانیم را خیلی دوست داشت. سریع کلاه پشمی را از سرم برداشتم و طوری سرم را جلو بردم که میخ، درست در دید او باشد. با دیدن میخ، لبخند بر لبش نشست. بازهم صورتش به دو نیم شد. نمی-توانستم صبر کنم. خیز بلندی به سمتش برداشتم و در آغوشم کشیدمش. آراز، لیز خورد و با یک تکان کوچک، خودش را از آغوشم بیرون کشید. کمی فاصله گرفت و برگشت و باز خیره خیره نگاهم کرد. او می خواست دنبالش بروم. می خواست محل زندگیش را نشانم دهد. اصلا چرا فکر نکرده بودم که شاید آراز برای آینده فکر خوبی داشته باشد. شناکنان دنبالش رفتم. درست در عمقِ استخر، گوشه ی دیوار، به سوراخ بزرگی رسیدیم. به همراه آراز، از همین سوراخ به دنیای بزرگ و عجیبی وارد شدیم. خیلی طول نکشید که فهمیدم در عمق اقیانوس هستیم. برای این که راحت شنا کنم، لباس هایم را کندم. با این همه حیوانات عجیب و غریب که اطرافم می-دیدم، بعید بود کسی به میخِ روی پیشانیم حساس شود. دقت که می کردم، هر شناگری که از اطرافم می گذشت، انگار میخی از یک جای بدنش بیرون زده بود. همه سرشان را مودبانه به طرفم برمی گرداندند و با لبخند، متواضعانه سلام می کردند. معلوم بود که آراز در این یکسال توانسته ارج و قرب خوبی دست و پا کند. همه او را می شناختند و آراز با تکان نرمی که به سرش می داد، به آنها معرفیم می کرد. بالاخره به تکه سنگ بزرگی رسیدیم که مرجان های زیبای اطرافش، با هر تکانِ نرم آب، پیچ و تاب می خوردند. آراز، کمی در گوشه ی سنگ تقلا کرد و به زیر خاکِ نرم فرو رفت. من هم به دنبال او، از زیر خاک گذشتم و ناگهان، با تالار عظیمی که درون سنگ کنده شده بود مواجه شدم. تالار بزرگ با همه ی تزئینات چشم نواز٫ پرده های مخمل که با حرکت آب موج برمی داشتند. سقف آئینه کاری و مهم تر از همه کتابخانه ی بزرگی در عمق تالار، که تمام دیوار را پوشانده بود. میز مطالعه ی چوبیِ قهوه ای رنگی، با صندلی هم جنس و همرنگ میز، کنار کتابخانه قرار داشت. وسوسه شدم پشت میز بنشینم و تمام اتفاقاتی که در این دوسال اخیر، زندگیم را از این رو به آن رو کرده بود، بنویسم. ترجیح می دادم تا آخر عمر، کنار این ماهی ها زندگی کنم که میخِ پیشانیم را با لبخند مهربانانه ای می پذیرفتند تا این که هر روز، جهنمِ زندانِ آدم ها را تحمل کنم، که از پذیرفتن یک میخِ بی آزار، عاجز بودند و این دو سال را برایم جهنم کردند. پشت میز نشستم و نوشتم.