امروز برای بار اول است که شب جمعه با بابا و نادیا نرفتهام بهشت زهرا. دایی ساسان قرار است بیاید و با هم فیلم کوتاهی را که ساختهام، تماشا کنیم. تماس گرفته و گفته که دیرتر از ساعتی که قرار گذاشته بودیم، میآید. کتاب رومن به روایت پولانسکی را میخوانم. قسمتی که پولانسکی دارد صحنهی شنیدن خبر قتل زنش را تعریف میکند وقتی توی یک هتل در لندن بوده و تهیهکنندهاش اول گوشی را برداشته… صدای باز شدن در میآید و تعارف و خداحافظی بابا با یکی از همسایه. اول نادیا میآید و پشت سرش بابا. بابا کیسهی پرتقالهایی را که احتمالاً این بار هم از بساط کنار جادهی بهشتزهرا خریده، میگذارد روی میز آشپزخانه و میآید جلو شومینه میایستد. زانوهاش را خم میکند و انگار که توی دروازه ایستاده، منتظر شوت پنالتی است زل میزند به آتش و کف دستهاش را نزدیک شومینه میگیرد. نادیا دستهگل مریم را که حتماً از گلفروشیهای بهشتزهرا خریده میگذارد توی گلدان سفالی روی میز نهارخوری و میگوید:
«فرزین، بگو کی رو دیدیم اونجا؟»
«سر خاک مامان؟»
«نه. توی محوطهی بهشتزهرا. دم یه گلفروشی.»
«نمیدونم. روح دیدی؟»
«نه! دوست دایی جون ساسان رو دیدیم. آقا سهراب رو یادته؟»
یادم میآید. چهرهاش و مخصوصا آن ماه گرفتگی روی گردنش از بچگی یادم مانده است. میگویم:
«من یادمه. تو ولی نباید یادت بیاد. از کجا شناختیش؟»
«وا! خب منم دیده بودمش.»
بابا میگوید:
«من شناختمش. تا چشمم خورد بهش، اسمش یادم اومد، یه کم پیر شده بود و شکسته بود. موهاش سفید نبود وقتی که رفت.»
نادیا میگوید:
«تازه از سوئد برگشته بود. اومده بود سر خاک یکی از دوستاش که کشته بودنش.»
«یادمه دایی میگفت سال هفتاد و هفت یه بار گرفتنش بعدم که آزادش کردن، رفت سوئد.»
بابا میگوید:
«خیلی پیر شده بود بیچاره.»
یاد حرف دایی ساسان میافتم که وقتی از دانشگاه اخراج شد، بهم گفت وقتی نگذارند کارت را انجام بدهی، پیر میشوی و با مردن هیچ فرقی ندارد. میگویم:
«چیز دیگهای نگفت؟ »
بابا میگوید:
«نه، چی بگه بنده خدا؟ ! زدن داغونش کردن رفت دیگه. پیر شده بود.»
نمیدانم چرا بابا دائم از پیر شدن سهراب حرف میزند. یاد روزهایی میافتم که ده – دوازده سالم بود. صبحهای پنجشنبه دایی ساسان من را میبرد کوه توچال. سهراب هم همراهمان میآمد. میرفتیم دم خانهاش و از آنجا سوار پیکان سبز چمنیاش میشدیم. آن قدر زود میرفتیم که طلوع خورشید را از آن بالا میتوانستیم تماشا کنیم. دایی ساسان عکس میگرفت. صبحانه میخوردیم و بعد طبق معمول همیشه، دایی ساسان نی میزد و سهراب هم آواز میخواند. همیشه جای ساکت و پرتی میرفتیم. یک جایی روی تپه بود. تله کابین از بالای تپه معلوم بود. وقتی آواز میخواند، عینکش را برمیداشت. آن وقتها فکر میکردم، عینکش را بر میدارد تا صدایش بهتر بشود. یکبار که به داییساسان گفتم، بدجور خندید و برای دوستش تعریف کرد. بابا شلوارش را درمیآورد و آویزان میکند به چوبلباسی. پاچههای زیرشلواریاش را از توی جورابش درمیآورد و میگوید:
«فرزین بابا! دفعهی دیگه یکی دو تا نهال بگیریم بالا سر سنگ مادرت بکاریم. خیلی خشکو خالیه.»
«چه جور نهالی؟ »
نادیا لباسش را عوض کرده و با تاپ و شلوارک سفید میآید کنار بابا مینشیند و میگوید:
«سَرو بکاریم.»
بابا سیگارش را روشن میکند و میگوید:
«بُع! سرو که میوه نمیده بابا. نهال میوه خوبه.»
نادیا میخندد و میگوید:
«وا، چه کارایی! درخت میوه بالا سر سنگ قبر که نمیشه.»
«چرا نمیشه بابا، درخته دیگه برا خودش. پس فردا که بار داد، مردم میان به هوای چیدنش، یه فاتحه هم برای مادرتون میخونن.»
«آدم احساس میکنه تله گذاشتن برای فاتحه خوندن مردم.»
میگویم:
«تله نه، طعمه بهتره!»
بابا چپ چپ اول من را نگاه میکند و بعد نادیا را. با یک دستش سیگار میکشد و آن یکی را نزدیک شومینه نگه داشته است. میلرزند. میگویم:
«معلوم نیست اصلاً خاک اونجا جوری باشه که درختِ میوه بار بده یا نه. بعدشم باید مرتب آب داد. ما که فقط هفتهای یه بار میریم اونجا.»
بابا میگوید:
«یه کاری عمو شاهپورت برای درخت بالا سر سنگ آقا جون خدا بیامرز، کرده بود، خیلی خوب بود. چند تا شیشه آب معدنی بزرگ را کجکی میذاشت پای درخت، روی دراشونم چند تا سوراخ ریز میکرد. آب، کمکم میریخت پای درخت. تا هفتهی بعد بسش بود. ما هم همین کارو میکنیم.»
نادیا میگوید:
«سر قبر بابا بزرگ که درخت نبود هیچ وقت. پارسال پیار سال که رفتیم هیچی نبود.»
بابا دود سیگارش را مستقیم فوت میکند طرف من و میگوید:
«قبلاً بود. ملت ندید بدید اومدن کندنش بردن. یا این بچه مچهها اون قدر تکونش دادن که خشک شد.»
میگویم:
«بعد از چند وقت هم که اصلاً کسی نمیرفت اونجا که بطری آب معدنی رو بخواد پر کنه.»
بابا سرش را پایین میاندازد و پک میزند. مامان همیشه سر نرفتن سر خاک بابا بزرگ اخم و جر بحث راه مینداخت. دوست نداشت با عمو شاهپور و عمه شهر بانو چشم توی چشم شود. نادیا میگوید:
«حالا عمو شاهپور چه درختی کاشته بود؟ »
بابا میگوید:
«نمیدونم… بابا… از همین درختا که شهرداری توی خیابونا میکاره. درخت معمولی بود.»
میگویم:
«چه نهالی بگیریم حالا؟ »
بابا به نادیا میگوید:
«بابا، تو بگو چه نهالی بگیریم برای مادرت؟ »
نادیا من را نگاه میکند و ساق پایش را میخاراند. میگوید:
«گفتم که، سرو.»
بابا میگوید:
«سیب خوبه؟ »
میگویم:
«زرد یا سرخ؟»
«بُع! حالا رنگش فرقی نداره.»
نادیا میگوید:
«درخت سرو خوبه بابا. هم خوشگله هم معنی داره.»
بابا میگوید:
«چه معنی داره؟ »
«یعنی آزادی.»
بابا سیگارش را خاموش میکند و میگوید:
«چه فایده داره وقتی آدم اون زیره، بابا؟ آدمیزاد تا زندهس باید آزاد باشه.»
«خب درخت سیب چه فایده داره؟ واقعاً این مردم میان به هوای یه دونه سیب فاتحه بخونن؟»
فکر میکنم درختِ مامان چه ترکیبِ قشنگی است. بابا میگوید:
«مردمو نمیشناسی بابا؟ فقط شکم و خوردن حالیشونه. کسی به سرو و آزادی فکر نمیکنه.»
میگویم:
«درختِ سیب برای سنگ قبر آقای گرجی خوبه.»
بابا و نادی نگاهم میکنند. بابا سر تکان میدهد و روی سبیلش دست میکشد. نادیا با یک انگشتش روی ناخنش را میخاراند و میگوید:
«اصلاً از وقتی که این کارو کرد تا اسم سیب میاد یاد خودکشی میافتم.»
بابا لب و لوچهاش آویزان میشود و میگوید:
«عجب کاری کرد این مرد… رفت که رفت. الکی الکی.»
سرش را تکیه میدهد به پشتی مبل و خیره میشود به سقف. هنوز کسی برای تخلیهی خانهی گرجی نیامده است. فکر میکنم آن بالا توی آن سکوت و تاریکی خانه، قاب عکس گرجی و زنش برای ابد روی دیوار ماتشان برده به جلو. نگاهشان هم مثل قاب چوبی دورشان و شیشهی قاب و قلاب پشت قاب شده یک جور شیء. شاهد بیرحمِ زندگییی شدهاند که از طبقهی هفتم پرتاب شده پایین و ترکیده است. بابا میگوید:
«نادیا! بابا… هر جور خودت دوست داری. من دخالتی نمیکنم. مادرتون حرف شماها رو بیشتر دوست داشت تا حرفای من.»
زیر چشمهاش را میمالد و دستش را که برمیدارد یک لحظه نگاهش میافتد به من. مردمکهاش انگار له و خسته هستند. جوری که انگار بیصدا دارند چیزی را التماس میکنند. میگویم:
«حالا حتماً که نباید یه دونه نهال بکاریم. دو تا میکاریم. نهالِ سیب و سرو.»
به نادیا لبخند میزنم. با اخم و بلند میگوید:
«سیب نه. بدم میاد فرزین. میفهمی؟»
«بلی. تا مغر استخون فهمیدم گیلاسجون. اصلاً درختِ گیلاس بکار.»
سرش را پایین میاندازد و با ناخنهاش بازی میکند. بابا میگوید:
«گیلاس فقط تابستونا بار میده بابا… پرتقال هم خوبهها! ها بابا؟»
رویش طرف نادیا است.
«درخت پرتقال که همیشه میوه نداره. فقط پاییز و زمستونه. ولی درخت سرو همیشه سبزه.»
«خب میوه نده، چه اشکالی داره؟ برگ که داره. همین که بالا سر مادرتون سر سبز باشه، خوبه. پس فردا میوه هم بده، چه بهتر.»
نادیا چپ چپ نگاهش میکند و حالت لبش جوری است که انگار بغض کرده است. میگویم:
«نادیا منظورش اینه که اگه مردم بخاطر پرتقال و سیب میخوان فاتحه بخونن، وقتی نباشه خب کسی هم نمیآد سر خاک مامان.»
بابا تکیه میدهد و پایش را میاندازد روی آن یکی پا و میگوید:
«بُع! حالا من یه چیزی گفتم. مثال زدم. بگیر نگیر داره.»
فکر میکنم کاش از اول این بحث و دیالوگ بابا و نادیا با گوشیم یواشکی فیلم میگرفتم. یه روزی شاید دیالوگاش توی یه فیلمی به دردم میخورد.
«خب پس همون پرتقال یا سیب رو میگیریم. درخت سرو نادیا هم کنارش. تازه شاید بریم اونجا، خود باغبونه پیشنهاد بهتری بده.»
نادیا میگوید:
«مامان همیشه یه جای پر درخت دوست داشت.»
صدایش بغض دارد. بابا میگوید:
«الان جایی که هست، همون جوریه که دلش میخواست، بابا. سر سبز و پر درخت.»
سرش را پایین است و با یک جایی روی فرش نگاه میکند. نادیا با دست یه «برو بابا» بهش میگوید. اشکش را پاک میکند و میگوید:
«وقتی زنده بود، درخت دوست داشت. الان که براش فرقی نمیکنه. زیر هزار تا درخت هم دراز کشیده باشه مگه چی میفهمه؟!»
دوباره اشک هاش را پاک میکند. هنوز صدای گریهاش بلند نشده است. ادامهی جریان کشته شدن شارون تیت و هتل توی لندن را میخونم. دو سه خط را رد میکنم و میگویم:
«نادی، دوست دایی دیگه چیزی نگفت؟ »
«نه. فقط شمارهش رو داد که بدم به دایی. میگفت تا یه مدت با ایمیل باهاش در تماس بوده، ولی بعدش دیگه نه.»
صدای بغضش درآمده است. سرم را بالا میآورم و می بینم بابا یواشکی و زیرچشمی نادیا را نگاه میکند و بعد به من زل می زند. مردمکش سیاه و غمگین است. انگار کاری از دستش برنمیآید. دوباره سیگار روشن میکند و میگوید:
«بنده خدا تا فهمید مادرت فوت کرده، خیلی جا خورد. چند بار پشت سر هم تسلیت گفت.»
پولانسکی نوشته اولین نفری که خبر را شنید تهیهکنندهاش بود. اولین عکسالعملهاش را که دیدم و شنیدم فهمیدم یک اتفاق بد برای شارون افتاده است. پشت گوشی که صحبت میکرد من را تماشا میکرد. رفتم طرفش و گوشی را ازش گرفتم. میگویم:
«اون وقتا زمان جنگ خیلی خونهمون میاومد.»
«مادرت همهی رفقای دایی ساسانتونو دوست داشت.»
نادیا میگوید:
«شماره ردیف و قطعهی مامانو یادداشت کرد، گفت از سرِ خاکِ دوستش حتماً میره پیش مامان.»
«اسم دوستشو نگفت؟ شاید از رفقای دایی ساسان هم بوده.»
بابا میگوید:
«نه بابا، فقط توی حرفاش که پرسیدم، یه چیزایی از زندانی شدن و کشتن گفت.»
وقتی خبر کشته شدن را بهم گفتند دیگر چیزی یادم نمیآمد. بعدها دور و بریها بهم گفتند که سرم را محکم چند بار به دیوار میکوبیدم با زبان لهستانی پشت سر هم تکرار میکردم اون میدونست چقدر دوستش دارم. میدونست چقدر دوستش دارم… نادیا بینیاش را بالا میکشد و میگوید:
«شاید دایی ساسان خبر داشته باشه. اون وقتا یادمه که میگفت چند تا از دوستاشو گرفتنو اعدام کردن.»
زنگ در بالا دوبار پشت هم صدا میدهد. عادت دایی ساسان است. دو زنگه است. نادیا زودتر از ما دوتا بلند میشود میدود سمت آیفون. دایی، دم در نادیا را در آغوش میگیرد. کلاه بافتنی سبز رنگی سرش گذاشته است. نادیا ولش نمیکند. دستش را انداخته دور گردنش. بابا بلند میشود و کمر شلوار گرمکنش را بالا میکشد و روی سبیلهاش دست میکشد. دایی از روی شانههای نادیا، ما را نگاه میکند و یک دستش را بالا میآورد. دارد میخندد و مثل همیشه نوک بینیاش از سرما قرمز و سرخ است. یک وقتهایی آدم از روی دوست داشتن خیلی زیاد میخواهد دلش برای طرف مقابلش بسوزد. هیچ ربطی هم به ترحم ندارد. انگار دلش میسوزد برای همهی بیگناهی و معصومیت یک آدم. از بس خوب است. دایی میآید سمت ما و میگوید:
«دورد… حال و احوال هوشنگ خان؟ در پایین باز بود.»
«بع! حتماً کار این زن حواس پرته. خانوم صدر. ده بار گفتم… .»
با بابا دست میدهد و رو بوسی میکند. میروم جلو باهاش دست میدهم و بغلش میکنم. میگوید:
«زنده باد مرد بزرگ.»
صورتش سرد است و بوی ادکلن فلفلی و تندی میدهد. مینشیند کنار من روی کاناپه. کلاهش را بر میدارد. یک جای موهاش سیخ شده و کجکی ایستاده است. بابا میگوید:
«موهات شکسته ساسان جون… خیلی داری سفیدشون میکنی ها.»
دایی لبخند میزند و روی موهاش دست میکشد و میگوید:
«همه جامونو دیگه شکستن.»
من را نگاه میکند و لبخند میزند. صورتش سرخ و خندان است. نادیا میگوید:
«دایی جونم چای یا قهوه؟ »
بلند میشوم و قبل از دایی میگویم:
«قهوه فرانسه. نه دایی؟ »
«زنده باد قهوه تلخ.»
از توی آشپزخانه صدای حرف زدن بابا میآید. نادیا هم صحبت دوست دایی را پیش میکشد. توی صافی قهوهجوش قهوه میریزم و ظرف زیرش را هم پر آب میکنم و میگذارم روی شعله. برمی گردم پیششان. دایی زل زده به یک جایی روی میز٫ نادیا میگوید:
«شما خبری ازش نداشتی؟ »
«نه. از یک جایی به بعد ارتباطمون قطع شد.»
بابا میگوید:
«خیلی پیر شده بود بنده خدا. ولی من زود شناختمش.»
دایی روی موهای جو گندمیاش دست میکشد و میگوید:
«سهراب یهو ول کرد و رفت. چارهای هم نداشت. اگه میموند کار دستش میدادن.»
من را نگاه میکند و میگوید:
«فیلم در چه حاله؟ مونتاژش خوب شد؟ »
«بلی. بهتر شد که اون بار نشد ببینیمش. یه تدوین جزیی هم دوباره انجام دادم.»
«زنده باد. قهوه رو بخوریم بریم سر تماشاش.»
بابا میگوید:
«ساسان! سهراب سیاسی بود، نه؟ »
«الان دیگه همه سیاسیاَن، هوشنگ خان. سهراب هم سرش داغ بود.»
نادیا میگوید:
«تازه اگرم کسی نخواد باز هم سیاسی میشه.»
گوشیاش زنگ میزند. میرود توی اتاقش. میگویم:
«یادته دایی میرفتیم توچال. آواز میخوند و شما هم نی میزدی؟ »
دایی با لبخند چانهاش را بالا میآورد میگوید:
«آره…. آره…. دریغ که زمان خیلی سریع گذشت. رفت اون روزها.»
«همیشه قبل از طلوع خورشید اون بالا بودیم. سهراب هم عکس مینداخت.»
بابا میگوید:
«الان بیا برو ببین چی شده. اونجا. اسمشم گذاشتن بام تهران. جایی برای آواز خوندن نمونده دیگه.»
دایی سرش را تکان تکان میدهد و هنوز لبخند روی صورتش مانده است. بلند میشوم و میروم سراغ قهوه. دایی ساسان میگوید:
«رفتین پیش سودابه؟ »
«آره، ساسان جون… هر هفته چند شاخه گل میگیریم و با بچهها میریم پیشش. به بچهها گفتهم بالا سر سنگش درخت بکاریم. خوب میشه، نه؟ »
فنجانها را پر میکنم و با ظرف شکر برمیگردم. دایی میگوید:
«سودابه عاشق طبیعت و دارو درخت بود. دریغ که نیست و ببینه.»
نادیا از اتاقش بیرون میآید.
«به به چه بویی راه انداختی فَرفَری!»
دایی میگوید:
«تو چه میکنی دخترک؟ دانشگاه چیزی یاد میدن؟ »
نادیا مینشیند کنارش و میگوید:
«دانشگاه نگو که دلم خیلی پره. اصلاً هیچی به هیچی. همه استاداش خوابن.»
دایی میخندد و فنجان قهوه را بر میدارد و میگوید:
«خب تو بیدار باش. کاری به اونا نداشته باش.»
«اوهوم…»
میگویم:
«نادی میخواد درخت سرو بکاره بالا سر سنگ مامان.»
بابا میگوید:
«ساسان جون تو بگو! چه درختی بکاریم؟ »
نادیا میگوید:
«بابا میگه درخت میوه بکاریم. دایی اصلاً اونجا درخت میوه میده؟ با اون آب و هوا و خاکش.»
دایی ابروهاش را بالا میاندازد و یه قلپ قهوه میخورد و میگوید:
«خود این قضیه، موضوع پایان نامه میتونه باشه… .»
میخندد و میگوید:
«حالا چرا میوه؟ »
«پیشنهاد بابائه. میگه مردم میان به هوای میوه کندن، یه فاتحه هم میخونن.»
دایی میخندد و میگوید:
«حالا اگه میوه رو کندنو، نخوندن چی؟ »
پولانسکی با هواپیما برگشته آمریکا و رفته سر جریان منسونها و قتل شارون توی ویلای شخصیشون. بابا مثل آدمی که تزش شکست خورده باشد و زورکی بخواهد توجیهش کند، میگوید:
«نه…. من گفتم بالا سرش یه خرده سرسبز و با آب و رنگ بشه. درخت که میوه بده، یه منظره خوبی درست میشه.»
نادیا میگوید:
«من که نظرم اینه، درخت سرو بکاریم.»
بابا را نگاه میکنم. مردمکهاش فرقی نکردهاند. دائم بیگناهند. بیدلیل. دایی یک دستش را روی شانهی نادیا میگذارد و تکانش میدهد و میگوید:
«ز روز واقعه تابوت من ز سرو کنید.»
نادیا میگوید:
«ببین بابا، از قدیم این درخت برای خودش ابهتی داشته.»
میگویم:
«قرار شده حالا هر دو تا درخت رو بکاریم. یه سرو یه پرتقال.»
دایی میگوید:
«حالا چرا پرتقال؟ »
بابا میگوید:
«سیب هم خوبه.»
دایی با خنده میگوید:
«موز خوبه.»
بابا یکهو بلند بلند میزند زیر خنده. دایی قهوهاش را میخورد و به من نگاه میکند.
بابا میگوید:
«موز دردسره.»
میگویم:
«درخت موز که باید جای گرمسیری باشه، نه دایی؟ »
«آره…. شوخی کردم، ولی برگای خیلی بزرگی داره، قشنگ دوروبرشو پر از سایه میکنه.»
نادیا میگوید:
«دایی باید دائم آبش هم بدیم. حالا هر درختی. مگه نه؟ »
دایی میگوید:
«آره خب. آب میخواد، مراقبت میخواد…. راستی سهراب تنها بود؟ با کسی همراه نبود؟»
بابا را نگاه میکند. بابا میگوید:
«ما که تنها دیدیمش.»
دایی فنجان قهوهاش را توی سینی میگذارد و پاکت سیگارش را در میآورد. بابا میگوید:
«نادیا، بابا، برای من چای میریزی؟ قهوه زیاد برای قلبم خوب نیست.»
نادیا میرود دنبال چای. بابا هم سیگار روشن میکند. دایی برایش فندک میزند. فنجان قهوهام را برمیدارم. دایی نگاهم میکند و دود را از بینیاش بیرون میدهد و سرش را تکان میدهد. بابا میگوید:
«عجب نفسی میگیره این بهشت زهرا رفتن. آدمو همه جوره خسته میکنه. هم رفتنش اذیت میکنه آدمو هم برگشتنش.»
دایی تکیه میدهد و میگوید:
«من نمیتونم زیاد برم. دلم نمیآد برم… یکی دو بار که رفتم، همهی راه از خودم میپرسیدم کجا داری میری… به خودم که جواب میدادم، دلم میخواست همونجا برگردم… خودم از دست خودم عصبانی میشدم.»
نادیا چای میآورد و جلو بابا میگذارد. دایی دو سه بار پک میزند و میگوید:
«مرسی فرزین… قهوهی خیلی خوبی بود.»
بابا میگوید:
«ساسان جون من برم با اجازهت یه چرتی بزنم. حالا هستی که؟!»
«آره….. کار داریم با فرزین.»
بابا بلند میشود و با استکان چای و بسته سیگارش میرود توی اتاق. نادیا میگوید:
«امروز بابا خیلی گریه کرد اونجا. از همهی روزها که میرفتیم، امروز حالش بدتر بود.»
دایی خاکستر سیگارش را میتکاند. نادیا میگوید:
«دایی، اون قدر دوروبر مامان پر شده بود، تا چشم کار میکرد، قبرها پر شده بودن. یادته اون روز همهشون خالی بود؟!»
دایی سر تکان میدهد و سیگارش را خاموش میکند. میگویم:
«فکر کنم مرگ و میر از آمار تولد و طلاق بیشتر باشه.»
دایی میگوید:
«همیشه مرگ زورش بیشتر بوده.»
نگاهم میکند و لبخند میزند. یک آن احساس میکنم دیگر چیزی از دایی ساسان نمانده است. چهرهاش جوری شده که انگار خیلی وقت است به بنبست خورده است. به روی خودش هم نمیآورد. فکر میکنم دایی با تنهاییاش چکار میکند. هیچ زنی کنارش نیست. چرا دورش خط کلفت کشیده… روی سرش دست میکشد و انگشت هاش را میآورد تا روی چشم هاش دو دستی روی صورتش را میپوشاند و همان جور خم شده روی میز، آرنجش را میگذارد روی زانوهاش. صدای فین فین نادیا میآید. سرش پایین است و با نوک انگشتش، زیر چشمهاش را پاک میکند. توی خانه سکوت شده و جز صدای فشفشِ گاز شومینه و هودآشپزخانه که بعد از رفتن مامان هیمشه روشن بود ولی بابا سیگارش را هر جایی غیر از آنجا میکشید، صدایی نمیآید. بلند میشوم و میروم توی اتاق تا لب تاپ را بیاورم برای تماشای فیلم. از اتاق که بیرون میآیم، میبینم نادیا لم داده و سرش را گذاشته روی پای دایی ساسان. گریه میکند و هقهق میکند. دایی تکیه داده به مبل و سیگار میکشد با چشمهای خیس٫ از توی اتاق، صدای کبریت کشیدن بابا میآید. مینشینم کنار دایی و لبتاپ را روشن میکنم. نیمرخ دایی را تماشا میکنم. بینیاش قرمز شده و دود از دهانش بیرون میریزد. از لای در اتاق، دودِ سیگار بابا از لابهلای نورِ آفتابِ بعدازظهر مثل روحی که در حال شکل گرفتن باشد، بیرون میآید. نادیا با صدای نازکشده و تهگلویی میگوید:
«باورم نمیشه دایی… چطوری اجازه دادم بذارنش اون پایین و روش خاک بریزن… .»
*عنوان داستان: خطی از شعرِ مردهها همیشه زیباترند- مجموعه شعر روبروی هیچکس-کتایون ریزخراتی-نشر بوتیمار