درِ صندوق ماشین را باز کردم و گونی را از روی سرش کنار زدم. «تد» با یک جست از صندوق بیرون پرید و پاهایم را با پوزهاش بو کرد، بازیش گرفته بود داشت کفشهایم را گاز میگرفت. نشستم، دست انداختم زیر گردنش و گوشهایش را مالاندم. کیفور شد سرش را کشید عقب و زل زد توی صورتم چشمهایش عین دو تکه زغال بود.
هوا تاریک شده بود که به باغ برگشتم. سفره را انداخته بودند و مادرم داشت دیسهای لوبیاپلو را پر میکرد. مادربزرگم گفت: «نشینیها، همهی دس و بالت نجسه برو لباسات عوض کن و حمام بکن بعد بیا» پدرم پرسید: «کجا ولش کردی؟ فردا برنگرده آبرومان بره» جواب دادم: « نزدیکای کامیاران، بعیده برگرده» نگران خانواده تیموری بودند. مادرم گفت:« خوب کردی اینا خانواده نماز خوانین دلم نمخواد فک کنن ما سگ بازیم» کیمیا گفت «آره، بابا مامانش بدشان میاد» عمهام گفت «شانسم نداری فرزانه حالا که بالاخره فربود راضی شد به ای دختره، سرو کلهی ای سگه پیدا شد» مادرم با نگرانی گفت: «اگه انقد حساسن کاش دعوتشان میکردیم خانه، یه وقت ناراحت نشن؟» گفتم «فکر نکنم برگرده» کیمیا و عمهام زیرچشمی به هم نگاه کردند مادرم متوجه نگاهشان شد لبش را با نگرانی گاز گرفت آرام پرسید: «ولش کردی رفت؟» لحن صدایش اعصابم را خورد میکرد. ولی چیزی نمانده بود تا این عذاب بیست ساله را تمام کنم.
بیست سال پیش بود که با عارف توی خرپشته خانه ما، آن سه تا بچه گربه را پیدا کردیم. ختم یکی از فامیلهای دورمان بود و پدر و مادر و عمهام برای ختم رفته بودند مسجد. کیمیا را هم پیش ما گذاشته بودند که تنها نباشد. بچه گربهها را توی خرپشته زیر کارتونی که گمانم جای یخچال بود قایم کرده بودیم، هنوز چشم باز نکرده بودند و پوستشان صورتی بود با کرکهای سیاه و نرم. از مادرشان خبری نبود. انداختیمشان توی یک کیسه پارچهای و بردیمشان توی حیاط که به کیمیا نشان بدهیم. کیمیا اول از گربهها ترسید بعد که عارف یکیشان را بغل کرد، ترسش ریخت و آمد جلو. کیمیا فقط یکسال از ما کوچکتر بود، ما کلاس سوم بودیم و او دوم، ولی عارف ادای بزرگترها را برایش در میآورد «نه ایجوری بگیرش که له نشه… اینا خیلی کوچیکن چششان نمیبینه». یکی از گربهها را هم من بغل کردم. بدن کوچکش زیر انگشتهایم میلرزید و میتوانستم ضربان سریع قلبش را حس کنم حتی گردش خون توی رگهایش را هم حس میکردم. گربه بیچاره پنجههای ریزش را به کف دست من میکشید و میخواست فرار کند. کیمیا به دستم نگاه کرد و گفت: «وای چقده نازه بیا عوض». بعد دستش را دراز کرد. من هم دستم را دراز کردم. اما بعد تند عقب کشیدم و خندیدم. بچه گربه داشت میافتاد. کیمیا جیغ زد: «نندازیش». عارف هم با همان لحن بزرگانه پشتش در آمد «حواست باشه». بچه گربه حالا با پنجههایش چسبیده بود به کف دستم. دستم را جمع کردم توی سینه و زل زدم به موجود زندهای که وسط دستم وول میخورد. خیلی ریز و نحیف بود. ولی زنده، نبضش را روی پوستم حس میکردم و صدای نالهمانندش انگار التماسم میکرد. کیمیا گفت «بدش به من، یه دقه فقط» از حرصم خیمه زدم روی گربه. عارف آمد طرفم و گفت «بهش بده» بلند شدم و چند گام رفتم دورتر گفتم «بیا بگیرش» بعد خندیدم کیمیا بغض کرده بود. عارف دستش را اورد جلو و خواست به زور بگیردش اما من کوتاه نیامدم. بچه گربه وسط دستهایم جان میکند. حس میکردم دارد گوشتم را جر میدهد ولی بیشتر فشارش دادم و شروع کردم به دویدن دور حیاط. عارف هم دنبالم دوید. وسط دویدن حس کردم بچهگربه آرام شده و دیگر ناخنهایش را به پوست دستم نمیکشد .کنج دیوار ایستادم، عارف تنهاش را به من کوبید و بچه گربه را از دستم کشید. ترسیده بودم، دستم را شل کردم تا ببردش. گربه گردنش کج شده بود و صدایش در نمیامد تکان هم نمیخورد. مرده بود. عارف اولین نفری بود که گفت «کشتیش» گفتم «آره» و بلند بلند خندیدم. اصلن یادم نیست چرا خندهام گرفت ولی خندیدم عارف و کیمیا با ترس نگاهم میکردند. یکدفعه کیمیا بچه گربهاش را سفت چسبید و دوید. من هم دنبالش دویدم و گوشه حیاط گیرش انداختم التماس میکرد نکشمش من اما هیچ قصدی برای کشتنش نداشتم گفتم «بدش» ولی کیمیا بدتر جیغ کشید و گربه را به خودش چسباند. عصبانی شدم دستم را مشت کردم و محکم زدم توی سر گربه. خونابه کمرنگی از دهانش روی لباس کیمیا پاشید و درجا گردنش کج شد. کیمیا با تمام توانش جیغ کشید و جنازه گربه را پرت داد توی صورتم. تا به خودم بجنبم در حیاط باز شد و پدر و مادر و عمهام امدند تو. کیمیا هنوز داشت توی صورتم جیغ میکشید و من نمیدانم چرا، بلند بلند میخندیدم. شاید چون گربه سومی را ندانسته زیر پا له کرده بودم.
تد را روزی که برای وارسی پرچین آمده بودم پیدا کردم. باغ ما از سه طرف با دیوارهای بلند سیمانی محصور شده بود ولی ضلع چهارم از سر تنبلی یا شاید اختلاف مالی فقط تا نصفه دیوار داشت و بعد از آن تا کنج انتهایی دیوار، پرچین چوبی و سیم خاردار بود. هر سال تابستان قبل از اینکه مادربزرگ را ببریم توی باغ، پرچین را ترمیم میکردیم. کنار پرچین راه میافتادیم و اگر جایی باز شده بود یا حیوانی زیرش را کنده بود سوراخش را میگرفتیم. امسال اما همه سرِ کار بودند و فقط من وقت آزاد داشتم. امتحانهای خرداد تازه تمام شده بود و مدرسه دیگر کار چندانی نداشت کلاسهای تدریس خصوصی تابستان هم هنوز شروع نشده بود. برای همین تنهایی رفتم به سرکشی پرچین.. پرچین سالم بود فقط برای اطمینان چند شاخه پربرگ تازه از درختهای سیب کندم و فرو کردم جاهایی که بیشتر احتمال باز شدنشان بود، دو انتهای دیوارها و جایی که به گمانم جوی آب بود. شاخهها را به زور فرو میکردم لای سیمها و دوباره مرتبشان میکردم. همان طور که مشغول بودم احساس کردم باد گرمی به پشت زانویم خورد و بعد صدای نفس کشیدن شنیدم. با ترس چرخیدم سمت صدا، سگ بزرگ و سفیدی درست پشت سرم روی پاهای عقبیش نشسته بود. زبانش آویزان بود، سینه پهنش تند تند بالا و پایین میشد و سرش مثل رادار به اطراف میچرخید. راه رفت و آمدش را همان روز اول پیدا کردم، اول فکر کردم پشت سر خودم از در آمده تو، بردمش بیرون و در را بستم. از سوراخ ریز روی در نگاهش کردم. اول چند لحظهای روی پاهایش نشست و به در زل زد. انگار منتظر بود باز شود. بعد که نا امید شد چرخی زد و رفت پشت باغ. فهمیدم میرود سراغ پرچین. به دو، خودم را به آنطرف رساندم از لای شاخ و برگها دیدمش که به سمت کنج دیوار میدوید. سگ نرسیده به دیوار سیمانی، جست زد روی سنگهای پایین شاخه ها، بعد به کمک شاخه قطوری که از پرچین بیرون زده بود پرید روی دیوار. روی دیوار چرخید و پرید روی بشکه خالیای که چسبانده بودیم کنج دیوار. روی بشکه تازه چشمش به من افتاد. نگاهش کردم و خندیدم. همانجا تصمیم گرفتم برایش اسم بگذارم. «تد».
ساغر و پدر مادرش بعد از ناهار آمدند. مادرش زن لاغر و باریکی بود با صورت سبزه و چشمهای قهوهای تیره که هیچ شباهتی به ساغر نداشت. ساغر بیشتر به پدرش برده بود. پدرش مرد چهارشانهای بود با موهای سفید و سری که به نسبت تنهاش کمی بزرگ بود. شلوار کتان کرم رنگی پوشیده بود با پیراهن چهارخانه آستین بلند. پدرم من را به مهندس معرفی کرد «پسرم فربود، معلم فیزیک کنکوره برا خودش اسم و رسمی به هم زده تو کرماشاه» معلوم بود میخواست مهندس را تحت تاثیر قرار بدهد دست مهندس را سفت فشار دادم که دلش را نشکسته باشم. اگر قبول کرده بودم خانواده تیموری را ببینم فقط به خاطر تد بود. میدانستم حضورش هیچ وقت دیگری آنقدر خانوادهام را شرمنده و عصبانی نمیکند.
تد همان روز اولی که به باغ رفتیم خودش را نشان داد. سر ناهار. پسرعمهام منقل را گر انداخته بود و زنش داشت سیخهای مرغ را نمک میزد. بقیه هم خلاف جهت باد دور از دود و دم زغال لم داده بودیم توی سایه ایوان. یکدفعه صدای پسر عمویم همه مان را از جا پراند آران داشت میدوید و داد میکشید. بعد هم صدای واق واق سگ بلند شد .قبل از همه پدرم که ترسیده بود به سگ واکنش نشان داد، یک سیخ از جوجههای اماده را از توی سینی برداشت و پرت کرد طرفش. تد اول یک قدم رفت عقب، بعد برگشت و شروع کرد به بو کردن سیخ. مادربزرگم که به زحمت بلند شده بود و از لبه ایوان سرک میکشید داد زد. «آی نکبت فکر کرد براش غذا انداختی… چخه … خت خت. نکبتِ نجاست». تد به صدای مادر بزرگم سرش را بلند کرد. یک تکه از مرغها توی دهنش بود و سیخ کل شده روی زمین.
عصر که شد چرخی دور باغ زدم هنوز از تد خبری نبود. ساغر و کیمیا جدا از بقیه زیر درختهای گیلاس نشسته بودند، ساغر صورت سفید و گردی داشت با چشمهای درشت سیاه و دماغ عمل کرده کوچک. پوستش شفاف و درخشان بود. اینطور که نشسته بود و پاهایش را جمع کرده بود رانهای پر و باسن گردش خوب معلوم بود .. اما باز هم سینههاش بیشتر جلب توجه میکرد حالتی که خودش را به پشت داده بود برجستگیشان را کامل بیرون انداخته بود. موهای بلندش را هم بافته بود و بافه ضخیم موها را انداخته بود روی سینهها. وقتی به خودم آمدم بالای سرشان ایستاده بودم. ساغر دستپاچه نشد ولی ادایش را در آورد. «عه شما خوبید آقا فربود؟» یقه بلوز چسبانی که پوشیده بود انقدر باز بود که بشود از بالا کمی از چاک خیس سینه هایش را دید. کیمیا گوشی ساغر را گرفت طرفم «ای سگ ساغره، مامانش نذاشته نگهش دارن میخواد ببخشدش، مخواس بدتش به ما گفتم تو خانواده ما همه از سگ میترسن غیر از فربود» سگ قهوهای ریزه میزهای بود با صورت پهن و بزرگ. الکی با تعجب گفتم «سگه یا عروسک، چه کوچیکه» ساغر گفت «فانتزیه، بهشون پاکتیم میگن نژادشو نمیدونم ولی سگ خوبیه» با یک جور عشوه مخصوص و لبخند حرفش را تمام کرد. خواستم حرف خنده داری زده باشم «سگ با خانواده و پدر مادر داریه» به نظر خودم خندهدار نشد ولی ساغر و کیمیا بلند بلند خندیدند. ساغر سرش را داده بود عقب و سینههای گردش با خندههایش میلرزید. وسط خندیدن، یک لحظه ایستاد و نگاهم کرد ترسیدم فهمیده باشد به کجا زل زدهام، هول شدم. اما لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. چشمهای قشنگی داشت.
بعد از شام هم سرو کله تد پیدا نشد اول فکر میکردم سر شام با بوی کباب خودش را نشان بدهد ولی وقتی تا جمع شدن سفره هم خبری نشد نگران شدم. میترسیدم گم شده باشد. دور نبرده بودمش ولی ممکن بود ماشین سواری گیجش کرده باشد. میخواستم بروم و خیابانهای اطراف را دنبالش بگردم. سر راه مهندس تیموری چشمش به من افتاد گفت «آقا فربود خودش بین بچههاس، در جریانه، پسرای ای دوره زمانه از راهنمایی و دبیرستان دنبال دختر بازین، دخترا دیگه بدتر» پدرم گفت «بعله جناب مهندس ولی نه به او شوریه شور …» مهندس تیموری بازویم را گرفت و نگهم داشت پدرم پرید توی حرفش «بعله انقدر سفت گرفتن مردم از اون ور افتادن» پدرم گفت «نه منظورم پدر دخترس، چطور دلش امده با بچهی خودش ایکار بکنه» پدر ساغر دستی به سبیل سفیدش کشید و ایستاد: « اونم یه جور بیچارس، من و شما شکر خدا از اولاد خودمان مطمئنیم ولی آدم وقتی آبروش بریزه، باور کن چیزی نداره از دست بده اونم عقلش به ای رسیده» بعد به من نگاه کرد و گفت «درست نمیگم آقا فربود؟» تا آمدم حرف بزنم صدای واق واق سگ توی باغ پیچید و پشت بندش صدای جیغ دخترها از سمت ورودی بلند شد. دویدم سمت صدا. ساغر و کیمیا کنار ماشین مهندس همدیگر را بغل کرده بودند و جیغ میکشیدند. تد هم روی دستهایش خیز برداشته بود و با صدای وحشتناکی که تا آن روز نشنیده بودم واق واق میکرد. خودم را انداختم بین سگ و دخترها و پایم را کوبیدم زمین. تد چرخید و چند قدم رفت عقب. دستم را حلقه کردم دور دخترها و هولشان دادم. تن نرم ساغر یخ زده بود و میلرزید. پدرم که تازه رسیده بود داد زد «پدر سگ» و شاخهای را پرت کرد طرف حیوان. شاخه به پهلوی تد خورد و سگ ناله خفهای کرد، معلوم بود بدجوری دردش گرفته چون پرید و به طرف پدرم براق شد. پدرم که ترسیده بود دست مهندس را گرفت و به بهانه دور کردن او لبه ایوان نشست. «شرمنده به خدا ای سگه یکی دو هفتس دیوانمان کرده. معلوم نیست از کجا میاد تو» مادربزرگم به من گفت «بندازش بیرون او نکبته» تد با عصبانیت کنار ماشین ایستاده بود و نگاهم میکرد به نظر میرسید دلخور شده. چشمکی زدم و چخش کردم بدون عجله رفت سمت در. چند بار پا کوبیدم تا تندتر برود اما سگ انگار لج کرده باشد با طمأنینه راه میرفت. در را باز کردم و با پا هولش دادم بیرون وقتی برگشتم، جلوی ایوان همه دور ساغر و کیمیا جمع شده بودند. چشمهای درشت ساغر پر اشک بود و گونههای مرمریش می لرزید. گفتم «انداختمش بیرون» سرش را بالا آورد هنوز هق هق میکرد و اشک صورتش را خط میانداخت.
روز بعد همه رفتند شهر و فقط من و مادربزرگ توی باغ ماندیم. نزدیک ظهر گفتم از آموزش پرورش زنگ زدهاند و باید بروم. یکمی من و من کرد ولی وقتی گفتم کار واجب دارم ادامه نداد. فقط سفارش کرد مراقب باشم سگ نیاید تو. رفتم خانه خودم. تصمیم داشتم تا عصر فیلم ببینم و چرت بزنم. ولی حوصله هیچکدام را نداشتم از دیشب صورت ساغر و گونههایش که میلرزید و زیر اشک خیس میشد جلوی چشمم بود. البته در تصویر ذهنیم خیلی هم مثل دیشب نبود، بیشتر شبیه تصویرش توی فیلم بود. فکرش دست از سرم برنمیداشت، زنگ زدم به عارف و گفتم اگر کارش تمام شده بیاید اینجا. ساعت یک آمد، قبل از اینکه در را باز کنم، شلوار و بلوزم را در آوردم و لخت رفتم جلوی در. عارف با همان روپوش سفید مسخره از کلینیک پیاده آمده بود. نگاهی به سر و وضعم کرد و خندید. چند لحظه صبر کردم تا بپرسد ولی وقتی حرفی نزد گفتم: «میدانی کی اینجا بود؟ ساغر» با تعجب گفت «تیموری؟ ایول داداش خوب چیزی زدی زمین دمت گرم» دستش را حلقه کرده بود دور شانهام. خودم را کشیدم کنار «ایجوری نگو مخوام بگیرمش» اول خندید بعد که من نخندیدم گفت «خوب کاری مکنی دختر خوبیه» پرسیدم «واقعن؟» سریع گفت آره و حرف را عوض کرد: «امروز یه دوبرمن آورده بودن کلینیک یارو مخواست ازش توله بکشه بعد چون جا نداشته بردش سر زمین نگهش داشته صبی یکی از کارگراش حواسش نبوده با تراکتور از رو سگ رد میشه بعد یارو گیر داده بود میگفت حداقل تولههاش در بیار. حالا سگه یه ماهه حامله بود ها، تولههاش هنوز چلم بودن میگفت درشان بیار بعدم گیر داده بود به کارگره میگفت تو عمدن کشتیش یکی نیست بگه آخه احمق ای سگ میبرن سر زمین؟».
عارف که رفت از خانه زدم بیرون. آفتاب هنوز خیلی داغ بود، خیابانها خلوت بودند و تنها حرکتی که دیده میشد موج گرمای آفتاب بود که از آسفالت داغ بلند میشد. خلوتی شهر دلگیرم کرد ولی هنوز برای برگشتن زود بود، رفتم سمت پارک شرقی. آنجا هم خبری نبود. فقط چندتایی دختر و پسر روی نیمکتهای پارک به هم چسبیده بودند. از جلویشان که رد میشدم یک لحظه از هم جدا میشدند و با دلهره زیرچشمی اطراف را میپاییدند و بعد دوباره به هم آویزان میشدند پاهاشان در هم میپیچید و دستهاشان روی تن هم سر میخورد اما چشمهاشان هنوز نگران دودو میزد. انگار هر لحظه منتظر بودند یکسری آدم بریزد سرشان و زیر مشت و لگد ناکارشان کند. از پارک که بیرون آمدم تشنهام شد، جلوی یک دکه روزنامهفروشی پیاده شدم و آب خریدم رو به روی دکه مغازه ابزار و یراق بود و مردی پشت میز فلزی بزرگی چرت میزد. روی میز چند جعبه پلاستیکی کوچک پر میخهای کوچک و بزرگ بود. دستم را توی کومه میخهای سیاه بلند فرو کردم و تیزیشان را با پوست سر انگشتم لمس کردم. مغازهدار از صدای خش خش میخها چرتش برید. زیرچشمی نگاهم کرد و گفت «چقد بِکِشم؟»
به باغ که رسیدم ماشین پدرم جلوی در بود و زن کامران کجکی روی صندلی جلو نشسته بود. کامران هم با یک بطری آب معدنی کنارش بود. تا پیاده شدم پرسید «کجا رفته بودی؟» جوابش را ندادم. در ماشین رو باغ چهار طاق باز بود و از داخل صدای داد و بیداد مادربزرگ میآمد: «فرزاد مخوای من سکته بدی؟ گفتم بشد ببر گم و گورش کن» مادر بزرگ جلوی ایوان روی زمین نشسته بود، کیمیا هم با لباسهای خاکی کنارش بود و توی بغل عمه گریه میکرد. تد داخل خانه، از پشت شیشه ایوان ما را نگاه میکرد. مادرم قبل از همه مرا دید «کجا رفته بودی فربود؟»کیمیا به من حمله کرد. «کجا رفته بودی؟ ها؟ چرا ای پیرزن تو ای بیابان تنها گذاشتی؟» زانوی شلوارش پاره شده بود و کف دستهایش زخمی بود. نباید عقب مینشستم «از اداره زنگ زدن باید میرفتم، من که بش گفتم بیا بریم» پدرم گفت «ای سگه زندگیمان به گند کشید» مادربزرگ گفت « فربود جان، تورو خدا بندازش بیرون زندگیمه نجس کرد» پرسیدم «چه طوری رفته تو خانه؟»کیمیا با بغض تعریف کرد «من که برگشتم دیدم سگه رفته رو ای وان نشسته مامانیم تو خانه گیر افتاده رفتم بالا سگهیِ بترسانم یهو حمله کرد طرفم از رو پله ها انداختم پایین. مامانی دید من افتادم دوید بیرون و در باز ماند، سَگَم فورن رفت تو» عمهام به تد اشاره کرد و گفت «چه بکنیم با ای سگ؟»پدرم زیر لب قرید «میمانه جن» کیمیا گفت «دیگه نمیشه تحمل کرد» مادربزرگ گفت «اصن سگ نجسه» بالاخره پدرم بود که گفت «باید از شرش راحت شیم». به تد نگاه کردم هنوز با ترس به آدمهایی که راهش را بسته بودند خیره شده بود. برایش چشمک زدم.
از جاده خاکی پشت باغ به طرف تپههای سمت کامیاران رفتم. خورشید پایین امده بود و مستقیم توی چشمم میخورد. از زمینهای کشاورزی رد شدم و به دامنه بایر کوه رسیدم. صندوق عقب را باز کردم و گذاشتم تد بیاید پایین. سگ با خوشحالی دورم چرخید. سرش را مهربانانه نوازش کردم. خوشحال بود، بازیش گرفته بود و سرو گوشش را زیر دستم میچرخاند. گردنش را با دو دست نگه داشتم و نشستم، چشمهای درشتش با شیطنتی خاص و در عین حال معصومانه میدرخشید زبان درازش آویزان بود و برای بازی کردن له له میزد. رفتم سراغ داشبورد ماشین و بازش کردم.
ولی انگار یک چیزی کم بود یا شاید هم زیاد. نقشهام خیلی دقیق بود میخواستم ثابت کنم به همه شان، که با من فرقی ندارند یا حتی بدترند. میخواستم ثابت کنم نه من قاتل بالفطرهام نه آنها فرشته معصوم. میدانستم تد عاصیشان میکند و حکم مرگش را صادر میکنند. میخواستم وقتی کار به اینجا کشید حرفی نزنم سگ را بیاورم بیرون و ولش کنم. همین جا که روز بعد دوباره برگردد سمت باغ. بشکه را هم بر نمیداشتم تا بیاید تو و جلوی کیمیا و عمه و پدر مادرم رژه بر ود بعد زل میزدم توی چشمهای کیمیا و میگفتم دلم نیامد. اما حالا یک جای کار میلنگید، توی داشبورد لای یک برگ روزنامه چند میخ درشت بود که من خریده بودمشان.
سر چوبی که پدرم داده بود را روی سنگ گذاشتم و میخها را از لای روزنامه دراوردم. سه تا از میخها را تا نصفه توی چوب کوبیدم و برش گرداندم. این بار به چوب ضربه زدم تا میخها کامل بزنند بیرون. میخ چهارم و پنجم را هم عمود بر این دو تا،کوبیدم. بلند شدم و چوب را کف دستم چرخاندم تد که کنارم نشسته بود، بلند شد. پوزهاش را به پاهایم کشید و سعی کرد کفشم را گاز بگیرد. دستم را روی سرش کشیدم، گوشهای بریدهاش را با کف دست قلقک دادم و صبر کردم تا جریان خون زیر پوستش را حس کنم. سرش را فشار دادم پایین و گفتم «بشین بشین تد» سگ روی پاهای عقبیش نشست، انگار غریزهاش با نیازی که به محبت داشت کور شده بود و نمیتوانست خطر را احساس کند.
چرخیدم، سگ همان طور با چشم تعقیبم کرد. برایش چشمک زدم، چوب را بالا بردم و با تمام توان روی گردنش کوبیدم. انگار چوب و میخها جزئی از دستم بود پوست و پشم را که پاره میشد حس میکردم. زوزه دردناکی به کوهها خورد و برگشت. شتک ریز خون از دهان سگ روی زمین پاشید. ولی هنوز زنده بود دندانهایش را روی هم فشار میداد و سعی داشت به سمت من بچرخند. اما با هر تقلا میخها بیشتر حلقش را پاره میکردند. دستم را بالا کشیدم تا پوست و گوشت گردنش را جر بدهد و چوب آزاد شود اما از چیزی که فکر میکردم محکمتر بود. سگ با چوب کشیده شد و دستهایش در هوا معلق ماند. زوزههایش تبدیل به خُرخُر ترسناکی شده بود و دهانش مانند دهان اژدهایی آتشین خون میپاشید. دستم را کشیدم عقب و میخها را آزاد کردم و قبل از اینکه فرصت فرار پیدا کند پهلوی چپش را نشانه رفتم. سگ غلطید و میخ پوست زیر شکمش را شکافت. ضربه بعدی را کوبیدم بالای سرش و این بار میخها توی استخوان جمجمه گیر کردند. تد تقلا میکرد و چوب را که در مغزش گیر کرده بود از دستم بیرون کشید خودم را روی تنهاش انداختم و روی گردهاش نشستم. خون با سرعت زیر پوستش جریان داشت و از زخمها بیرون میپاشد. تنش مثل مهبل زنی در اوج شهوت حرارت پس میداد. به چشمهایش نگاه کردم که درشت و سیاه بودند. چشمهاش به دو تکه ذغال میمانست درست مثل ساغر. ساغر لخت روی زانوهایش نشسته بود و با چشمهایش عشوه میآمد. بدنش را پیچ و تاب میداد و سینههای درشت و سفیدش توی هوا تاب میخوردند از زیر پوست شفافش میشد رگهای متورم کبود رنگ کنار شقیقهاش را دید و نوک اناری رنگ سینههایش که برجسته و سفت بود. زبانش را روی لبهایش میکشید و پستانهایش را فشار میداد انگار مست بود یک لحظه شل میشد و میخندید و بعد دوباره عشوه میآمد. صدای عارف میگفت: «یکم بخورش» ساغر به بالا نگاه میکرد به دوربین چشمک میزد، میخندید و روی زانوهایش بالا میآمد. گر گرفته بودم. خودم را محکمتر به تن خونآلود و داغ سگ فشار دادم پاهایم جمع شد و نفسم را که حبس شده بود ول کردم. خون سگ روی صورتم پاشیده بود.
لباسهایم را عوض کردم و بعد رفتم باغ دلیلی نداشت چیزی را که میدانیم به روی هم بیاوریم. وقتی رسیدم داشتند خانه را میشستند. تمام اسباب و اثاثیه و حتی فرشها را ریخته بودند بیرون و شسته بودند جلوی ایوان پر بود از ظرف و میز و صندلی و فرشهای خیس٫ حتی در و دیوار را هم آب گرفته بودند. کسی درباره سگ حرف نزد. حتی قر هم نزند که چه کاری دستشان داده قرار نبود چیزی را به روی خودمان بیاوریم. مادربزرگم پرسید «خوب فربود جان نگفتی نظرت درباره دختر تیموری چیه؟» باید چه میگفتم؟ هیچ چیز سرجای خودش نبود. یک جای کار میلنگید یک جایی قبل از قضیه میخها و چرت پیرمرد. نقشه من از همان روزی که خانواده تیموری را دعوت کردم ایراد داشت یا حتا قبلتر همان وقتی که فیلم را از گوشی عارف کپی کردم و چند جای مختلف نگهش داشتم. مادرم جای من جواب داد «دیگه چه مخوای از ای بهتر، خانوادهدار با حجب و حیا. خوشگل» کیمیا گفت «ساغر خیلی دختر خوبیه» مادربزگ گفت «والا دختر نجیبی بود، معلوم بود سر سفره ننه بواش بزرگ شده ازی دخترای ول نیست» گفتم «چه میدانم، دختر خوبی بود انگار» مادربزرگ صورتم را بوسید. همه دور من جمع شده بودند ولی صدایشان را نمیشنیدم. داشتم به چرکاب قرمزی که از زیر قالی روی سنگریزههای باغ میریخت نگاه میکردم و سعی میکردم با خودم کنار بیایم. من همین بودم، یکی مثل همه.