از روزی که ردپاهایِ غریبه را روی برفها دیده بودم، خواب به چشمانم نیامده بود. هر شب برف، بیامان میبارید و هر صبح دوباره رد پاها را میدیدم که عمیق و تازه، دورتادور سنگر چرخیده و تا افق پیش رفتهاند. او را که دست و پا بسته چپانده بودم گوشهی سنگر و سکوت که تا کیلومترها پخش شده بود توی دشت. آنقدر سکوت که اگر خوب گوش میکردی صدای افتادن دانههای برف را روی کولِ هم میشنیدی.
فرمانده گفته بود «به دامشان میاندازیم» و بعد که روی کول محمدحسین و زیر دست و پای بقیه به هوش آمدم، همهی آن لحظاتِ آخر همچون شوکرانی که بخواهند به زور به خوردت دهند، حلقم را سوزاند و پایین رفت و فهمیدم به دام افتاده بودیم و به دام افتاده بودند. دود انفجار و گلوله که فرو نشست، تنها یک نفر از سربازان دشمن از لابلای بدنهای بیجان برخاست. انگار همان لحظه از گور برخاسته باشد، تکان که میخورد خاک از لباسش میریخت. بی دفاع بود و چون اسلحه من هنوز پر بود، پیروز میدان شدم و او اسیر شد. فانوسقهی محمدحسین را از دور کمرش باز کردم. شکمش ترکیده و قسمتی از رودهاش گیر کرده بود میان سگک کمربند. محمدحسین را دوست داشتم از آن آدمهایی بود که برای لاپوشانیِ تندمزاجیشان، میگویند «توی دلش هیچی نیست اما». پیشانیاش را نبوسیدم برای خداحافظی. از مدتها پیش که جنگ بالا گرفته بود، وقتی نمیماند برای این دل گرفتن و دل دادنِ آخرین. با فانوسقهی محمدحسین دستان اسیر را بستم.کمربند خودش را کشیدم بیرون تا در سنگر که تقریبا یک کیلومتر دورتر بود پاهایش را ببندم. بی حرکت زل زده بود به من. رنگ پوستش همان رنگی بود که همهی صورتهای زیر آفتاب مانده، هستند. با چشمهایی رنگ چشمهای خودم و اما مژههای قهوهای روشن. نمیدانستم از کدام ارتش است. روی لباسش هیچ آرمی نبود. با اسلحهام زدم پشتش و انداختمش جلو. از کنار محمدحسین و بقیه گذشتیم. از بعضیها چیزی نمانده بود. طوری که نمیشد تشخیص داد خودی هستند یا نه. همانطور که اسلحه را نشانه گرفته بودم پشت سرِ اسیر، چشم چرخاندم که بدانم دشمن از کدام جبهه بوده. یونیفرم و بدنهای خونی و تکهتکهشدهشان، زیر دست و پا و گُردهی بیجان بقیه مخفی شده بود. گاهی همینطور بود ما بیآنکه بدانیم دشمن کیست حمله میکردیم. یعنی از زمانی که جنگ آنقدر بالا گرفت که کشورها مرز خودشان را جوری فتح میکردند که مرز دشمن را، دیگر کمتر ارتشی میدانست جبههی روبرویش از کدام کشور است. متحد و متفقی وجود نداشت. پیروزی هم. میخواهم بگویم، تنها راه زنده ماندن جنگیدن شده بود.
دورتر که شدیم، نگاه کردم به پشت سرم و اجسادی که روی هم تلنبار شده بودند. چطور زنده مانده بودم؟ محمدحسین از دور پیدا بود. دست راستش کمی مانده بود بالا رو به آسمان. حتی وقتی فانوسقهاش را باز کرده بودم، نیفتاده بود. فکر کردم تیر چه کسی به محمدحسین خورده. اصلا تیر اسلحه چه کسی در تن دیگری فرو رفته. چطور میشود یک تیر زوزهکشان و سوزان بگذرد از پوست وگوشت و استخوان و آدمهایی را که پیش از آن همدیگر را نمیشناختند، در چیزی اینقدر خصوصی، اینقدر سرنوشتساز، یکی سازد. همیشه اینکه در نهایت چه کسی مرا میکُشد برایم مهم بود. اینکه یک نفر غریبه بخواهد تصمیمی به این مهمی برایم بگیرد که پایان دهد به من و یکباره اینقدر خودمانی و صمیمی شود.
پدرم میگفت« همیشه بین آدمهای کاملا ناآشنا به نوعی ارتباطی وجود دارد و آنها تا هفت واسطه با هم آشنایی دارند» این را خودش نگفته بود. نقل قولی بود از یکی از همین دانشمندان آمارشناسی.
سیزده ساله بودم که همه مُردند. پدر و مادر و دو خواهرم. یک موشک فرود آمد روی محلهی ما، بوشهر. من رشت بودم. بعد که برگشتم تا پدر و مادرم را از زیر آوار، در بیاورم. خانهی عمویم در رشت هم بمباران شد. آن زمان هنوز جنگها منظمتر بودند. زمینی و هوایی و سایبری. بعدها که سرباز شدم از پیاده نظامها و چریکها هم کاری بر نمیآمد.
پاهایش را بستم و چپاندمش گوشهی سنگر. از کجا معلوم تیر او بر گُردهی محمدحسین فرو نیامده باشد. با قنداق اسلحه محکم زدم روی کتفش تا بخوابد کف زمین. ابروانش کمی گره خورد اما ناله نکرد. نمیشود که اسیر ناله نکند. دو سال پیش که فرماندهی گروهان افتاده بود دستِ دشمن، آنقدر با قنداق تفنگ توی سرش زدندکه باد صدایش را برایمان آورد. پشت تپهای پنهان شده بودیم و نگاه میکردیم. بچهها اسم تپه را گذاشته بودند “خارپشت”. تپه پوشیده بود از خارهای بیابانی و وقتی درازکش به نالههای فرمانده گوش میکردیم، پوستمان گزگز میکرد. از همان موقع بود که دیگر مرز و جبههی مشخصی وجود نداشت.
یک ضربهی دیگر زدم درست همان جای قبلی که بیشتر درد بکشد. دستانش را همانطور به علامت تسلیم بالا آورد اما ناله نکرد. جوری نگاهم کرد انگار بخواهد بگوید: «این کارها برای چیست من که دست و پا بستهام.» همرزمانم همه کشته شده بودند و من مانده بودم تنها، با اسیری که بیش از اندازه رام بود.
«مرکز مرکز ـــ یک مگس بی پر وبال ــــ میهمان عقاب است!»
چه باید میگفتم. افسر مخابراتی که با تجهیزاتش چند متر آنطرفتر از محمدحسین افتاده بود. کدهای عملیاتی هم آنچنان سِری بودندکه یادگیرشان مخصوص سربازان مخابراتی بود. ماهوارهها هم شاید از مدتها پیش از کار افتاده بودند. زمین بلاتکلیف مانده بود چه برسد به آن بالا. نشستم ته سنگر. درست روبهروی اسیر و همانطور که زیر نظر داشتماش، سعی کردم با بیسیم کهنهای که بازماندهی جنگهای قبلی بود پیامی به مرکز بفرستم. مدت زیادی بودکه به قصد حمله به نیروهای دشمن ترکشان کردهبودیم و مطمئنا مسئول مخابرات که الان افتاده بود چند متر آنطرفتر از محمدحسین، موقعیت مکانی ما را گزارش داده بوده است. اسلحهام را تکیه دادم میان زانوانم. اسیر گاهی به من گاهی به آسمان خیره میشد. نامرد حتما منتظر کمک هوابردشان بود. اگر نیروی هوایی برایشان مانده باشد. حتی نمیدانستم برای کدام کشور میجنگد. اگر کشوری برایشان مانده باشد.
«ستاد ستاد ـ عقاب در حال پذیرایی یک مگس بی پرو بال است ـ برای پذیرایی بیشتر، شام بیاورید.»
این بهتر بود. به نظر میآمد پیامام فرستاده میشود. اما تنها صدایی که دریافت میکردم، صدای هوووی یکباره و کَر کننده بود. انگار یک گردان همه با هم فوت میکردند توی بیسیم و همهی آن گردان هم سیگاری باشند و فوتهای خلط دار مخابره کنند. باید صبر میکردم. وقتی میدیدند از ما خبری نیست نیروی کمکی میفرستادند.
روزهای بعد به سکوت و فوتهای خلط دار گذشت. سنگر را با کیسههای شن پوشانده بودیم اما نمیتوانستند جلوی سرمایِ تازه از سمت شمال رسیده را بگیرند. باد زوزه میکشید و پوشش گیاهی سست دشت را پاکَن میکرد و یک دور دورِ سنگر میچرخاند و میبرد سمت جنوب. اورکت اسیر را درآوردم و پوشیدم. جیرهی غذایش را نصف کردم. اینها وقتی بود که آن لبخند یکطرفهی آمریکایی را زد. درست مثل گانگسترهای خونسردی که بعد شلیک گلوله، دود برخاسته از تفنگشان را فوت میکنند. لبخند را وقتی زد که من دهانم را چسبانده بودم به بیسیم و فریاد میزدم :
«لعنتی مگه جنگ تموم شده؟ شاید هم دنیا نابود شده. هان؟»
و او که با مژههای قهوهای روشنش روزها به من خیره مانده بود، یک طرف لبش به سمت گونه کج شد. اما حتی روزهای بعد که برف سرتاسر دشت را پوشاند و سرما مثل یک کرسی یخ زده چمپاتمه زده بود روی سنگر و بدنهامان، باز هم خم به ابرو نیاورد. به همین خاطر گاهی میکشاندمش تا قسمت بیسقف سنگر تا برف یکسره بنشیند رویش. روی موهایی که کمی به سمت بیرون تاب داشتند و همرنگ مژههایش بودند. و همان لحظات بود که با دستان بسته شروع میکرد به درست کردن گلولههای برفی کوچک. یک مقدار برف را میان مشتش میفشرد و با کف دو دستش خوب صیقلشان می داد. گلولههایی کوچکِ یکسان. بعد که خوب شکل میگرفتند، ردیفشان میکرد کنار هم. انگار که بخواهد دومینو بازی کند. یعنی من فکر میکردم که میخواهد به گلولهی اولی ضربه بزندکه بقیه توپها هم حرکت کنند. اما او انگار که بخواهد پیازی زیر مشتش له کند، میکوبید روی گلولهها و همه چیز برمیگشت به حالت اول.
«ستاد ستادـ مگس بی پر و بال ـ مهمان عقابِ تنها ـ سرما ـ گرسنگی»
و فوتهای خلطدار
برای چندمین بار طول موج را عوض کرده و دوباره برگردانده بودم همان جایی که فکر میکردم باید باشد. خش خش. و من صدای مهیب انفجار میخواستم. تیر و نارنجک و اینکه جتهای جنگندهی دشمن از بالای سرم بگذرند و خط سفیدی به جای بگذارند. یا حتی بمب افکنها نخود بریزند روی سرمان. نخود. نخود.
«بچهها دارن نخود بارون میشن اگه کمی لوبیا بفرستین، آش پشت پاشون رو میپزیم.»
و حالا که من صدای قلبم را میشنیدم، کاش یکی از اینها بود! حالا که این اسیرِ دست و پا بسته جوری نگاهم میکرد که انگار یک کیلومتر آن طرفتر، بچهها را نکشتهاند. و ما آنها را نکشتهایم. دست کشیدم روی آیینهی زنگ زدهای که با بند پوتین آویزانش کرده بودیم به دیوار سنگر. بند را یکی از بچهها از پوتین یک جسد آلمانی کشیده بود بیرون. یعنی او گفت که پوتین آلمانی بوده و ما باور کردیم. پتوهای سربازی، چند کیسه خواب و پوتین کهنه، چیز دیگری نبود توی آیینه. بچهها هر چه میتوانستند یادگاری بگذارند در جنگهای قبلی از دست داده بودند. بعد نگاهم رسید به اسیر که از پشت زنگار آیینه زل زده بود به من. غمِ نگاهش جایی میانِ زنگار، رسید به ترسی که یکباره نشسته بود توی چشمهایم. بند پوتین را باز کردم و آینه را گذاشتم کناری. باید میکشتمش. همان روز اول. شاید هم بعد از دیدن آن رد پاها روی برف، از کشتنش به کل منصرف شده بودم.
اولین بار که دیدمشان، شب قبلش تا صبح برف باریده بود. و صبح که سرم را از سنگر بیرون کردم تابش کمجان خورشید سایه انداخته بود نوک جا پاها که یک دور دورِ سنگر چرخیده و به سمت شرق تا افق پیش رفته بودند. دویدم و از پستویی که ته سنگر ساخته بودیم چند اسلحه و کیسهی شن برداشتم. تا غروب کیسهها را دورتادور سنگر جاسازی کردم که دیوارش کمی بالاتر بیاید. و اسلحهها را در فواصلی منظم بین کیسهها، رو به دشت جا دادم. چند کلاه آهنی هم گذاشتم کنار هر اسلحه. ریسک نداشت. اگر غریبه فکر میکرد تعدادمان زیاد است میرفت و با یک گروهان برمیگشت. بهتر بود به دست گروهان کشته شوم تا یک نفر. این که سرنوشتم به دست یک نفر باشد برایم عذاب آور بود. و اگر میدانست تنهایم با اسیری که شاید از آنها بود، حتما همان شب کلکم را میکند. من دیگر تاب و جان جنگیدن نداشتم. شانس این را هم داشتم که در راهِ رفتن به سمت اردوگاهش برای آوردن کمک، تیر غیبی مثلا ، بنشیند وسط پیشانیش.
شب را تا صبح بیدار ماندم و چشم دوختم به دشتِ پوشیده از برف که سفیدیاش کمی دورتر در سیاهی شب رنگ کدری به خود میگرفت. اسیر را نشانده بودم در قسمت بی سقف سنگر. نمیخواستم تنها باشم! و برف همچنان میبارید. سکوت بود و سکوت. و تنها صدایی که میآمد زوزهی گرگی بود یا سگی و یا شغالی. همهشان یک جور زوزه میکشند. گرگ کمی با ابهتتر. سگ متین تر و شغال سخیفانهتر! برف روی مژههایم مینشست اما پلک نمیزدم. در هر پلک زدنی ممکن بود تیری نشانه رود روی پیشانیام. سرما پاهایم را به زمین خشک کرده بود. انگشتم اما، با هر تپش قلبم ـ که فکر میکردم آخرین است ـ روی ماشه میلرزید. اسیر به نظر نمیآمد سردش باشد با این که اورکتش تن من بود و با پیراهن معمولی سربازیش نشسته بود. و من هرم گرمای بدنش را به وضوح حس میکردم. بی آنکه چشم از تاریکی بردارم کمی نزدیکتر شدم به او. جوری که نه پشتم به دشت باشد و نه به اسیر.تا صبح برف بارید و من پلک نزدم و زنده ماندم.
«حتما دشمن شب پیش اتفاقی از این جا گذشته و تو تاریکی حتی متوجه ما هم نشده بوده. نه؟»
این را بیآنکه متوجه باشم به اسیر که داشت گلوله برفی درست میکرد، گفته بودم. در واقع از اولین شبی که رد پاها را دیده بودم بیآنکه بخواهم، شروع کردم، افکار و ترسهای درونی و تصمیماتم را با او در میان گذاشتن. اشتباه بود. نباید با دشمن حرف زد. نقطه ضعفهایت را که بفهمد میزندت زمین. عضلات یخ زدهام را به زور جا به جا کردم و برخاستم. برفِ تازه، نشسته بود روی زمین. و دوباره که نگاه کردم، دیدمشان. ردپاها را، که از جلوی سنگر تا افقِ شرق پیش رفته بودند. معلوم بود که مدتی نزدیک سنگر توقف کرده است. چون دو جایِ پوتین، عمیقتر از بقیه، درست نزدیک سنگر بود. بیخوابی و سرما بغض شد در گلویم و فریاد زدم، جوری که رد پاهای به افق رسیده هم بشنوند.
«کیستی؟»
صدایم خورد به افق و برگشت: «آشنا»
گفتم:« رمز عبور»
صدایم برگشت: «چنار»
گفتم:«تفنگ ژـ۳ »
رد پاها گفتند:«باشو غریبه ای کوچک»
اشتباه بود. باید اسم کتاب گلستان را میگفت نه فیلمی را. دوباره مرور کردم در ذهنم روزهای اول آموزشی را. پریدم توی سنگر.
مرکز مرکزـــــ عقابِ تنها ـــــــ مگس بی بال و پر ــــ سرماــــ گرسنگی ـــ بی خوابی ــــــ شبیخون ــــــ ترس ـــــ ترس ــــــــ ترس
و بیسیم را محکم کوبیدم به دیوار سنگر. از اول هم زهوارش در رفته بود. وگرنه این چه سکوتی بود که چنبره زده بود روی دنیا. سرم را بین دستهایم گرفتم و گریه کردم. بلند هم گریه کردم. میدانستم اسیر دارد نگاهم میکند برای همین بلندتر گریه کردم. میخواستم او هم همانقدر درمانده شود که من. میخواستم او هم بترسد از دشمنی شبحگونه که نمیکُشد، زجر میدهد. گلوله برفی که درست کرده بود را قِل داد طرفم. با مشت نکوبیده بود رویش. گلوله برف خورد به پوتینم و پودر شد. نمیتوانست به من بخندد او هم مثل من فراموش شده بود حالا می خواست مال هر جبههای باشد.
« این هم یکجور بازیه تو کشور شما؟ اصلا تو کجایی هستی؟ چرا هیچ صدایی از گلوت در نمیاد؟ لالی؟»
این را گفتم و پریدم سمتش و حسابی مشت و مالش دادم. زیر لگد و مشتهایم، خودش را جمع کرده بود. همانجور که جنینی در رحم مادرش. به نفس نفس که افتادم ول شدم کناری.
« سیگار داری؟»
جیبهای اورکتش را گشتم. رفتم سمتش و دست کشیدم روی جیبهای شلوار و پیراهنش به امید برآمدگی استوانه ای شکل یک نخ سیگار. هر چه که میخواهد باشد. آمریکایی بهتر بود اما. یکبار از جیب یک سرباز دشمن که چسبیده بود به سیمهای خاردار با ولتاژ بالا که نمیدانم کار کدام کشور دیگری بود و در کدام جبهه و جنگ، یک نخ سیگار لاکی استرایک درآوردم. با محمدحسین دوتایی کشیدیمش. من دلم قهوهی شیرین خواسته بود و محمدحسین چای. مادرم آن وقتها قهوه درست میکرد. میگفت برای خواهرانت خوب نیست هنوز کوچک اند.
بلند خندیده بودم شاید، که اسیر از گلوله برفی درست کردن دست کشید.
«میدونی قهوه برای خواهرای کوچیکم خوب نبود، زیر هفت سال بودن» و دوباره خندیدم. و آنقدر خندیدم که اشکِ چشمانم در آمد.
«میدونی یه قسمت از بمب درست فرود اومده بود روی آشپزخونهی ما. و حتما کف آشپزخونه که هر روز مادرم با وسواس تی میکشید، پرشده بود از پودر قهوه .شایدم همون موقع بابا به مامان گفته اینجا رو تمیز کن برای دخترا خوب نیست» و دوباره خندیدم.
و درست در همین لحظه بود که اسیر شروع به حرف زدن کرد.با کلماتیکه نمیفهمیدم و آنقدر برایم غریبه بود که تشخیص نمیدادم چه زبانیست. .اورکتش را پرت کردم توی صورتش: « بگیرش مال خودت. حرف زدنت هم مثل این جنگه. بیمعنی»
و شبِ بعد که گوش چسبانده بودم به دشت که جنبندهای اگرتکان خورد بزنمش ـ حتی اگر خودی باشد ـ دوباره حرف زد. گفتم: «ساکت شو وگرنه می میریم» ساکت نشد. اینبار به زبانی دیگرحرف زد. چیزی شبیه کلمات و آواهای چشم بادامیها. گفتم:«چی میخوای به من بگی؟ میشناسیش؟ رد پاها رو میگم. یعنی صاحبشون رو؟ ها؟ میشناسی؟» «دوست؟»
و دستانم را بالا آوردم و بهم چفت کردم و به آرامی تکانشان دادم.
«ها؟ دوست؟»
بعد دستم را آوردم روی شقیقهام با انگشتانم کلتی را نشانه گرفتم.
«دشمن؟»
اما صدایش تغییری نکرد.
«فرقی هم نمیکُنه بفهمی چی میگم. دوست و دشمن من و تو که یکی نیس٫ هس ؟»
و رویم را برگرداندم سمت تاریکی و برف و دشت. و فکر کردم به محمدحسین و دیگران که حالا حتما زیر خروارها برف مدفون شده بودند و شاید تاقبل بارش برف، مرده خوارها نیمِ بدنشان را خورده باشند.
«محمدحسین توی دلش هیچی نبود. گاهی به زبان محلیشون برامون ترانه های قدیمی میخوند. میدونی؟ من نصف ترانههاشو نمیفهمیدم. لری میخوند. ولی منو میبرد به روزای قبل جنگ. روزای جنگیبازی تو کوچه پس کوچه های بوشهر. از صبح تا شب تو گیم نتها ول چرخیدن. روزای الکی تیر زدن. الکی مُردن.»
دستم را از روی ماشه برداشتم و بهم ساییدمشان و جلوی دهانم ها کردم. حتی نفسم هم دیگر گرم نبود. انگار یک تکه یخ بزرگ انداخته بودند داخل وجودم.
«یه چیزی میگم بخندی! صاحب گیمنت یه تابلوی گنده زده بود بالا سر کامپیوترها. روش نوشته بود _انتخاب جنگنده ی زن ممنوع _ آخه میدونی؟ لامصبا بعضیاشون خیلی خوشگل بودن»
و اینجا بود که فهمیدم کلماتی که میگوید مثل یک ترانه هستند. که این بار داشت به فرانسه میخواند. از بین تمام زبانهایی که خواند. فرانسه، انگلیسی و عربی را شناختم. و فقط یک ترانه را تکرار میکرد. این را از حس و حال کلماتش و هجاها و ریتم آهنگی که به صدایش داده بود، فهمیدم. درست مثل محمدحسین.
«کارم دراومده. اسیرِ من یه شاعر عاشق پیشه اس»
«یه دختره بود، همسایه سر کوچمون. منو که میدید لپاش گل مینداخت. هر شب که میرفت لب ساحل من پشت موجشکنها دیدش میزدم. باباش ماهیگیر بود. راه میافتادم دنبالشون. وقتی با بابای ماهیگیرش میرف سمت خونه، خلخال پاش صدا میداد، جلینگ جلینگ….یه نامه انداختم از بالای دیوار تو خونشون. میدونی؟ گمونم نکنم خونده باشدش. همون شب یه صدایی اومد ..گرومپ. صبحش دیدم یه بمب افتاده رو خونشون. حتما نامه ی منم زیر آتیش بمب سوخته، نه؟»
و زل زدم به تاریکی. دوست نداشتم که شب تمام شود که دوباره با اولین تابش نور خورشید ردِگامهایی غریبه و شبح گونه، زل بزنند توی چشمهایم و آخرین کلمهی رمز عبور را اشتباه بگویند. میخواستم اسیر عاشقپیشهام تا صبح برایم شعر بخواند حتی اگر نفهمم چه میخواند.
صبح، نگاهی به رد پاهای تازه کردم و گفتم:
«چطوری هر شب اینجا پرسه میزنه و ما! نمیبینیمش؟» و برگشتم به اسیر نگاه کردم.
«شایدم تو میبینیش. ها؟ دوست؟ دشمن؟»
نگاهش فرق کرد. یک چیزی شبیه غم. بیشتر نگرانی اما. رفتم توی پستو. فقط نان خشک مانده بود. آخرین قسمت از گوشت نمک سود شدهی ماده گرگی که ماه پیش با فرماندهی گروهان شکارکرده بودیم، روز پیشش تمام شده بود. نشستم جلوی اسیر. نان را نصف کردم و گذاشتم توی دستش. داشت گلوله برفی درست میکرد. بعد مشتش را کوبید روی گلوله و پودرش کرد.
«بابای منم همینطور پیاز رو سر سفره له میکرد. وقتی که آبگوشت داشتیم. میدونی چیه؟ نه از کجا بدونی»
و تکهنان را یکباره بلعیدم بیآنکه بخواهم به فکر وعدهی بعدی باشم. دست دست میکرد و نان را نمیخورد. با چشمان سیاه رنگش زل زده بود به من. بلند شدم و چشم چرخاندم اطراف سنگر.
« خب حالا که لشکر دو نفره تشکیل دادیم. باید صبحگاهی هم داشته باشیم.»
همانطور دست و پا بسته بلندش کردم. ایستادم روبرویش. فریاد زدم:
«میدان درود»
سکوت کرده بود و حرکات من را به دقت نگاه میکرد. صدایم برگشت:
«درود فرمانده»
«بسم الله الرحمن الرحیم»
«میدان به فرمان. به جای خود، بایست. هر یگان از جلو، از راست، نظام.»
«میدان خبردار»
«خب اینجا باید تلاوت قرآن داشته باشیم. حالا هر چی. انجیل یا تورات شما. یا کمونیستی؟ در هر حال»
«میدان آزاد. به جای خود»
اسلحهام را مقداری جلوتر بردم طوریکه قنداقش سرجایش ثابت بماند، پاهایم را به اندازه عرض شانه باز کردم و داد زدم : «الله» و بعد به حالت قبلی برگشتم. از گوشه ی سنگر یک چوب لخت برداشته و گیر دادم به درزِ دو کیسه ی شن، روبروی ورودی سنگر.
«یگانهای مسلح، به پرچم، پیش، فنگ»
اسلحهام را آوردم جلوی صورتم ، سرم را بسمت پرچم گرفتم و آرام گفتم:
«بعدِ سرود ملی، من و تو یک کشوریم. یک کشور دو نفره. قبول ؟»
اما قبل از آنکه سرود ملی نواخته شود و رژه بروم، پاهایم سست شد و افتادم کف سنگر. او داشت همان شعر را به زبانی میخواند که من میفهمیدم!
از جنگِ بی شکوه احساسی اندک دارم۱
اما آنچه به تمامی در می یابم عشقی است که آرزوی همگان است
از کشمکش های دائمی احساسی اندک دارم
اما آنچه به تمامی در می یابم آرزوی با هم بودن است
از جنگ برای آنکه فقط جانی به در برم احساسی اندک دارم
اما آنچه به تمامی دریافتهام
چیزیست که در این بازی نهفته.
نشسته بودم پایین پایش و خیره مانده بودم به برفی که به اندازهی قطره اشکی، زیر پایش آب شده بود. داشت گریه می کرد.
دست و پایش را باز کردم. رد کمربند روی بدنش کبود شده بود. گفتم: «فردا صبح از اینجا میریم خب؟ هر جا بریم و به هر جبههای که برسیم از این جا بهتره نه؟ بعد زبانمون رو کامل یادت میدم. خیله خب. منم زبان شمارو یاد می گیرم. هر جا بریم ازینجا بهتره درسته؟ موافقی؟ موافقی. شاید جنگ تموم شده. یا دنیا به آخر رسیده. فرقی نمیکنه هر جا بریم بهتر از این سنگر و این رد پاهاست. درسته؟»
حس میکردم گونههایم گُرگرفته گرمای عجیبی که روزهای قبل از سمت او به من میرسید حالا دویده بود زیر پوستم. بلند شدم ادای نی انبان زدن برایش در آوردم و شانه هایم را لرزاندم.
«این رقص محلی ماست. بعدا رقص محلی شما رو هم یاد می گیریم. خب؟»
خندید و تا شب برایش خواندم:
هله هله مالی و هله هله مالی، قوت زانو تو خُرمی شبی خالی
لنگر بکش بالا و بگو هله هله مالی و هله هله مالی
روونه ی سِفرَم مو واوُو مثالی، هله هله مالی
مقصد ملی بار و زنگبار و سومالی، هله هله هله مالی
و بعد یکطرف طناب تور ماهیگیری را گرفتم و طناب دیگر را دادم دست او و تور را کشیدیم بالا.
هله هله مالی و هله هله مالی
هله مالی
و من طناب را کشیدم بالا و بدنم را با حرکت قایق روی موج ها تکان میدادم
هله هله مالی
و طناب را او میکشید بالا و پاهایمان را میکوبیدیم کف قایق و ماهیها میریختند کف سنگر و برف میپاشید توی صورتمان و او دوباره ماهیها را میانداخت توی آب.
شب را بی آنکه زل بزنم به تاریکی خوابم برد. چشم که بازکردم، دیدم جایش خالیست. توی پستوی آذوقه ها هم نبود. ماهی ها هم نبودند. اما برف، آنجایی که لنگر انداخته بودیم زیر و رو شده بود. زده بود زیر قولی که داده بود و فرار کرده بود؟ نباید دستانش را باز میکردم. فکر کردم الان است که با گردانش برگردند و سنگر را روی سرم خراب کنند. چارهای نبود باید آخرین سنگرم را میگذاشتم و فرار میکردم. خواستم بیایم از سنگر بیرون، برف همچنان از چند تکه ابری که از شب گذشته در آسمان باقی مانده بود، میبارید. اما شعاع ضعیف نور خورشید لحظهی قبل از رسیدنشان به زمین آبشان میکرد. رد پاها از جلوی سنگرم تا افق پیش میرفتند. باید خلاف آنها میرفتم. یعنی خواستم بروم اما نرفتم. دیدمش. اسیر را. داشت روی رد گامها، قدم بر میداشت و دور می شد. هنوز به افق نرسیده بود که برگشت به من نگاه کرد. خورشید تازهِ بر آمده، درست پشت سرش میلرزید. نگاهش کهربایی شده بود. دور بود اما گویی از نیم متری زل زده ست به من. شبیه نگاه خودم بود وقتی که توی سنگر به آیینهی زنگ زده دقیق می شدم که تیغ ریشم را بزند نه کل صورتم را. همانقدر آشنا. همانقدر دقیق. همانقدر نگران. بعد همانطور که نگاهم میکرد دستش را بلند کرد انگار تیغی در دستانش باشد و بخواهد خط ریشم را مرتب کند. اما تیغی در دستانش نبود. انگشتان
دستش را که دراز کرده بود سمت من، خم کرد سمت خودش، یعنی که « بیا.»
من آنجا بودم. داشتم روی برف، پوتینم را روی جا پاها میکوفتم و دور میشدم. و قبل از آنکه به افق برسم لحظه ای برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.برف میبارید روی بدن سربازی که درست نزدیک سنگر افتاده بود. نیم بدنش را گویی حیواناتِ دشت خورده بودند و سرما نیم دیگر بدنش را زیر برفها دست نخورده باقی گذاشته بود.
و انگشتانم که یکییکی خم میشدند سمت جسد سرباز، انگار که بخواهند به او بگویند «بیا!»
۱.”چیدن سپیده دم ” شعری از مارگوت بیگل.ترجمه ی زنده یاد احمد شاملو
۲٫هله در گویش بوشهری معنی لغوی ندارد، به عربی ” برای سلام و علیک خودمانی استفاده می شود یا هله” در دریانوردی نیز هنگامی که می خواهند تور ماهیگیری را از آب بکشن بالا بمنظور هماهنگی افراد خوانده میشود. یک گروه طناب سمت چپ تور و گروهی دیگر طناب سمت راست. برای اینکه تور صاف بالا بیاد. اول یک گروه میکشد بالا و با هم میگویند : هله گروه دوم پاسخ میدهد: مالی.توان زانوی شما از خُرمای شی خالی است(نوعی خرما در بوشهر)لنگر بکش بالا و بگو هله مالی دارم میرم سفر تا بشه یه مثال (برای دیگران، چنان سفری برم که مردم بیادشون بمونه) مقصد ملی بار و زنگبار و سومالی.