خوابگرد

داستان کوتاه «صلح در وقتِ اضافه»، نغمه کرم‌نژاد، شیراز

از روزی که ردپاهایِ غریبه را روی برف‌ها دیده بودم، خواب به چشمانم نیامده بود. هر شب برف، بی‌امان می‌بارید و هر صبح دوباره رد پاها را می‏‌دیدم که عمیق و تازه، دورتادور سنگر چرخیده و تا افق پیش رفته‌اند. او را که دست و پا بسته چپانده بودم گوشه‏‌ی سنگر و سکوت که تا کیلومترها پخش شده بود توی دشت. آنقدر سکوت که اگر خوب گوش می‏‌کردی صدای افتادن دانه‏‌های برف را روی کولِ‏ هم می‏‌شنیدی.

فرمانده گفته بود «به دام‌شان می‏اندازیم» و بعد که روی کول محمدحسین و زیر دست و پای بقیه به هوش آمدم، همه‏‌ی آن لحظاتِ آخر همچون شوکرانی که بخواهند به زور به خوردت دهند،‏ حلقم را سوزاند و پایین رفت و فهمیدم به دام افتاده بودیم و به دام افتاده بودند. دود انفجار و گلوله که فرو نشست، تنها یک نفر از سربازان دشمن از لابلای بدن‏‌های بی‏جان برخاست. انگار همان لحظه از گور برخاسته باشد، تکان که می‏‌خورد خاک از لباسش می‌ریخت. بی دفاع بود و چون اسلحه من هنوز پر بود، پیروز میدان شدم و او اسیر شد. فانوسقه‏‌ی محمدحسین را از دور کمرش باز کردم. شکمش ترکیده و قسمتی از روده‏‌اش گیر کرده بود میان سگک کمربند. محمدحسین را دوست داشتم از آن آدم‏هایی بود که برای لاپوشانیِ تندمزاجی‌شان، می‏‌گویند «توی دلش هیچی نیست اما». پیشانی‏‌اش را نبوسیدم برای خداحافظی. از مدت‏‌ها پیش که جنگ بالا گرفته بود، وقتی نمی‏‌ماند برای این دل گرفتن و دل دادنِ آخرین. با فانوسقه‌ی محمدحسین دستان اسیر را بستم.کمربند خودش را کشیدم بیرون تا در سنگر که تقریبا یک کیلومتر دورتر بود پاهایش را ببندم. بی حرکت زل زده بود به من. رنگ پوستش همان رنگی بود که همه‌ی صورت‏‌های زیر آفتاب مانده، هستند. با چشم‏‌هایی رنگ چشم‏‌های خودم و اما مژه‌‌های قهو‌ه‌ای روشن. نمی‏‌دانستم از کدام ارتش است. روی لباسش هیچ آرمی نبود. با اسلحه‏‌ام زدم پشتش و انداختمش جلو. از کنار محمدحسین و بقیه گذشتیم.‎‏ از بعضی‏‌ها چیزی نمانده بود. طوری که نمی‏‌شد تشخیص داد خودی هستند یا نه. همان‌طور که اسلحه را نشانه گرفته بودم پشت سرِ اسیر، چشم چرخاندم که بدانم دشمن از کدام جبهه بوده. یونیفرم و بدن‌‌های خونی و تکه‌تکه‌شده‌شان، زیر دست و پا و گُرده‏‌ی بی‏جان بقیه مخفی شده بود. گاهی همین‏طور بود ما بی‏‌آنکه بدانیم دشمن کیست حمله می‏‌کردیم. یعنی از زمانی‏ که جنگ آنقدر بالا گرفت که کشورها مرز خودشان را جوری فتح می‏کردند که مرز دشمن را، دیگر کمتر ارتشی می‏‌دانست جبهه‏‌ی روبرویش از کدام کشور است. متحد و متفقی وجود نداشت. پیروزی هم. می‏‌خواهم بگویم، تنها راه زنده ماندن جنگیدن شده بود.

دورتر که شدیم، نگاه کردم به پشت سرم و اجسادی که روی هم تلنبار شده بودند. چطور زنده مانده بودم؟ محمدحسین از دور پیدا بود. دست راستش کمی مانده بود بالا رو به آسمان.‏ حتی وقتی فانوسقه‌اش را باز کرده بودم، نیفتاده بود.‏‎ فکر کردم تیر چه کسی به محمدحسین خورده. اصلا تیر اسلحه چه کسی در تن دیگری فرو رفته. چطور می‏‌شود یک تیر زوزه‌کشان و سوزان بگذرد از پوست وگوشت و استخوان و آدم‏‌هایی را که پیش از آن همدیگر را نمی‏‌شناختند، در چیزی اینقدر خصوصی، اینقدر سرنوشت‌ساز، یکی سازد. همیشه اینکه در نهایت چه کسی مرا می‌کُشد برایم مهم بود. اینکه یک نفر غریبه بخواهد تصمیمی به این مهمی برایم بگیرد که پایان دهد به من و یکباره اینقدر خودمانی و صمیمی شود.
پدرم می‏‌گفت« همیشه بین آدم‏‌های کاملا ناآشنا به نوعی ارتباطی وجود دارد و آن‌ها تا هفت واسطه با هم آشنایی دارند» این را خودش نگفته بود. نقل قولی بود از یکی از همین دانشمندان آمارشناسی.

سیزده ساله بودم که همه مُردند. پدر و مادر و دو خواهرم. یک موشک فرود آمد روی محله‏‌ی ما، بوشهر. من رشت بودم. بعد که برگشتم تا پدر و مادرم را از زیر آوار، در بیاورم. خانه‏‌ی عمویم در رشت هم بمباران شد. آن زمان هنوز جنگ‏‌ها منظم‌تر بودند. زمینی و هوایی و سایبری. بعدها که سرباز شدم از پیاده نظام‏‌ها و چریک‏‌ها هم کاری بر نمی‌آمد.

پاهایش را بستم و چپاندمش گوشه‏‌ی سنگر. از کجا معلوم تیر او بر گُرده‏‌ی محمدحسین فرو نیامده باشد. با قنداق اسلحه محکم زدم روی کتفش تا بخوابد کف زمین. ابروانش کمی گره خورد اما ناله نکرد. نمی‏‌شود که اسیر ناله نکند. دو سال پیش که فرمانده‏ی گروهان افتاده‏ بود دستِ دشمن، آنقدر با قنداق تفنگ توی سرش زدندکه باد صدایش را برایمان آورد. پشت تپه‌ای پنهان شده بودیم و نگاه می‏‌کردیم. بچه‌ها اسم تپه را گذاشته بودند “خارپشت”. تپه پوشیده بود از خار‌های بیابانی و وقتی درازکش به ناله‏‌های فرمانده گوش می‏‌کردیم، پوست‌مان گزگز می‏کرد. از همان موقع بود که دیگر مرز و جبهه‏‌ی مشخصی وجود نداشت.

یک ضربه‏‌ی دیگر زدم درست همان جای قبلی که بیشتر درد بکشد. دستانش را همانطور به علامت تسلیم بالا آورد اما ناله نکرد. جوری نگاهم کرد انگار بخواهد بگوید: «این کارها برای چیست من که دست و پا بسته‌ام.» هم‌رزمانم همه کشته شده بودند و من مانده بودم تنها، با اسیری که بیش از اندازه رام بود.
«مرکز مرکز ـــ یک مگس بی پر وبال ــــ میهمان عقاب است!»

چه باید می‌گفتم. افسر مخابراتی که با تجهیزاتش چند متر آن‏طرف‏تر از محمدحسین افتاده بود. کد‌های عملیاتی هم آنچنان سِری بودندکه یادگیرشان مخصوص سربازان مخابراتی بود. ماهواره‏‌ها هم شاید از مدت‏‌ها پیش از کار افتاده بودند. زمین بلاتکلیف مانده بود چه برسد به آن بالا. نشستم ته سنگر. درست روبه‏‌روی اسیر و همانطور که زیر نظر داشتم‏‌اش، سعی کردم با بی‏‎سیم کهن‌های که بازمانده‏‌ی جنگ‏‌های قبلی بود پیامی به مرکز بفرستم. مدت زیادی بودکه به قصد حمله به نیرو‌های دشمن ترک‌شان کرده‏‌بودیم و مطمئنا مسئول مخابرات که الان افتاده بود چند متر آن‏‌طرف‏‌تر از محمدحسین، موقعیت مکانی ما را گزارش داده بوده است. اسلحه‌ام را تکیه دادم میان زانوانم. اسیر گاهی به من گاهی به آسمان خیره می‏‌شد. نامرد حتما منتظر کمک هوابردشان بود. اگر نیروی هوایی برایشان مانده باشد. حتی نمی‏‌دانستم برای کدام کشور می‌جنگد. اگر کشوری برایشان مانده باشد.
«ستاد ستاد ـ عقاب در حال پذیرایی یک مگس بی پرو بال است ـ برای پذیرایی بیشتر، شام بیاورید.»

این بهتر بود. به نظر می‏‌آمد پیام‏‌ام فرستاده می‌شود. اما تنها صدایی که دریافت می‏‌کردم، صدای هوووی یکباره و کَر کننده بود. انگار یک گردان همه با هم فوت می‏‌کردند توی بی‏‌سیم و همه‏‌ی آن گردان هم سیگاری باشند و فوت‏‌های خلط دار مخابره کنند. باید صبر می‏‌کردم. وقتی می‏‌دیدند از ما خبری نیست نیروی کمکی می‏‌فرستادند.
روز‌های بعد به سکوت و فوت‏‌های خلط دار گذشت. سنگر را با کیسه‏‌های شن پوشانده بودیم اما نمی‏‌توانستند جلوی سرمایِ تازه از سمت شمال رسیده را بگیرند. باد زوزه می‏‌کشید و پوشش گیاهی سست دشت را پاکَن می‏‎کرد و یک دور دورِ سنگر می‏‌چرخاند و می‏برد سمت جنوب. اورکت اسیر را درآوردم و پوشیدم. جیره‏‌ی غذایش را نصف کردم. این‏‌ها وقتی بود که آن لبخند یک‌طرفه‏‌ی آمریکایی را زد. درست مثل گانگستر‌های خونسردی که بعد شلیک گلوله، دود برخاسته از تفنگ‌شان را فوت می‌کنند. لبخند را وقتی زد که من دهانم را چسبانده بودم به بی‏سیم و فریاد می‏زدم :
«لعنتی مگه جنگ تموم شده؟ شاید هم دنیا نابود شده. هان؟»

و او که با مژه‏‌های قهو‌های روشنش روزها به من خیره مانده بود، یک طرف لبش به سمت گونه کج شد. اما حتی روز‌های بعد که برف سرتاسر دشت را پوشاند و سرما مثل یک کرسی یخ زده چمپاتمه زده بود روی سنگر و بدن‌‏هامان، باز هم خم به ابرو نیاورد. به همین خاطر گاهی می‏‌کشاندمش تا قسمت بی‏سقف سنگر تا برف یکسره بنشیند رویش. روی موهایی که کمی به سمت بیرون تاب داشتند و همرنگ مژه‏‌هایش بودند. و همان لحظات بود که با دستان بسته شروع می‏کرد به درست کردن گلوله‌های برفی کوچک. یک مقدار برف را میان مشتش می‏‌فشرد و با کف دو دستش خوب صیقل‏‌شان می داد. گلوله‏‌هایی کوچکِ یکسان. بعد که خوب شکل می‏‌گرفتند، ردیف‌شان می‏‌کرد کنار هم. انگار که بخواهد دومینو بازی کند. یعنی من فکر می‏‌کردم که می‏‌خواهد به گلوله‏‌ی اولی ضربه بزندکه بقیه توپ‏‌ها هم حرکت کنند. اما او انگار که بخواهد پیازی زیر مشتش له کند، می‏کوبید روی گلوله‏‌ها و همه چیز برمی‏‌گشت به حالت اول.
«ستاد ستادـ مگس بی پر و بال ـ مهمان عقابِ تنها ـ سرما ـ گرسنگی»
و فوت‌‌های خلط‌دار

برای چندمین بار طول موج را عوض کرده و دوباره برگردانده بودم همان جایی که فکر می‏‌کردم باید باشد. خش خش. و من صدای مهیب انفجار می‏‌خواستم. تیر و نارنجک و اینکه جت‌‌های جنگنده‏‌ی دشمن از بالای سرم بگذرند و خط سفیدی به جای بگذارند. یا حتی بمب افکن‌ها نخود بریزند روی سرمان. نخود. نخود.
«بچه‏‌ها دارن نخود بارون میشن اگه کمی لوبیا بفرستین، آش پشت پاشون رو می‌پزیم.»

و حالا که من صدای قلبم را می‏‌شنیدم، کاش یکی از این‏‌ها بود! حالا که این اسیرِ دست و پا بسته جوری نگاهم می‏‌کرد که انگار یک کیلومتر آن طرف‏تر، بچه‏‌ها را نکشته‌اند. و ما آنها را نکشته‌ایم. دست کشیدم روی آیینه‏‌ی زنگ زد‌ه‌ای که با بند پوتین آویزانش کرده بودیم به دیوار سنگر. بند را یکی از بچه‏‌ها از پوتین یک جسد آلمانی کشیده بود بیرون. یعنی او گفت که پوتین آلمانی بوده و ما باور کردیم. پتو‌های سربازی، چند کیسه خواب و پوتین کهنه، چیز دیگری نبود توی آیینه. بچه‏‌ها هر چه می‏توانستند یادگاری بگذارند در جنگ‏‌های قبلی از دست داده بودند. بعد نگاهم رسید به اسیر که از پشت زنگار آیینه زل زده بود به من. غمِ نگاهش جایی میانِ زنگار، رسید به ترسی که یکباره نشسته بود توی چشم‌هایم. بند پوتین را باز کردم و آینه را گذاشتم کناری. باید می‏کشتمش. همان روز اول. شاید هم بعد از دیدن آن رد پاها روی برف، از کشتنش به کل منصرف شده‏ بودم.

اولین بار که دیدم‏شان، شب قبلش تا صبح برف باریده بود. و صبح که سرم را از سنگر بیرون کردم تابش کم‌جان خورشید سایه انداخته بود نوک جا پاها که یک دور دورِ سنگر چرخیده و به سمت شرق تا افق پیش رفته بودند. دویدم و از پستویی که ته سنگر ساخته بودیم چند اسلحه و کیسه‏‌ی شن برداشتم. تا غروب کیسه‏‌ها را دورتادور سنگر جاسازی کردم که دیوارش کمی بالاتر بیاید. و اسلحه‏‌ها را در فواصلی منظم بین کیسه‏‌ها، رو به دشت جا دادم. چند کلاه آهنی هم گذاشتم کنار هر اسلحه. ریسک نداشت. اگر غریبه فکر می‏کرد تعدادمان زیاد است می‏رفت و با یک گروهان برمی‏‌گشت. بهتر بود به دست گروهان کشته شوم تا یک نفر. این که سرنوشتم به دست یک نفر باشد برایم عذاب آور بود. و اگر می‏‌دانست تنهایم با اسیری که شاید از آنها بود، حتما همان شب کلکم را می‏‌کند. من دیگر تاب و جان جنگیدن نداشتم. شانس این را هم داشتم که در راهِ رفتن به سمت اردوگاهش برای آوردن کمک، تیر غیبی مثلا ، بنشیند وسط پیشانیش.

شب را تا صبح بیدار ماندم و چشم دوختم به دشتِ پوشیده از برف که سفیدی‌اش کمی دورتر در سیاهی شب رنگ کدری به خود می‌گرفت. اسیر را نشانده بودم در قسمت بی سقف سنگر. نمی‏‌خواستم تنها باشم! و برف همچنان می‏‌بارید. سکوت بود و سکوت. و تنها صدایی که می‏‌آمد زوزه‏‌ی گرگی بود یا سگی و یا شغالی. همه‌شان یک جور زوزه می‏‌کشند. گرگ کمی با ابهت‌تر. سگ متین تر و شغال سخیفانه‏‌تر! برف روی مژه‏‌هایم می‏‌نشست اما پلک نمی‏‌زدم. در هر پلک زدنی ممکن بود تیری نشانه رود روی پیشانی‌‏ام. سرما پاهایم را به زمین خشک کرده بود. انگشتم اما، با هر تپش قلبم ـ که فکر می‏‌کردم آخرین است ـ روی ماشه می‌لرزید. اسیر به نظر نمی‏‌آمد سردش باشد با این که اورکتش تن من بود و با پیراهن معمولی سربازیش نشسته بود. و من هرم گرمای بدنش را به وضوح حس می‏کردم. بی آنکه چشم از تاریکی بردارم کمی نزدیک‏تر شدم به او. جوری که نه پشتم به دشت باشد و نه به اسیر.تا صبح برف بارید و من پلک نزدم و زنده ماندم.
«حتما دشمن شب پیش اتفاقی از این جا گذشته و تو تاریکی حتی متوجه‏ ما هم نشده بوده. نه؟»

این را بی‏‌آنکه متوجه باشم به اسیر که داشت گلوله برفی درست می‏‌کرد، گفته‏ بودم. در واقع از اولین شبی که رد پاها را دیده بودم بی‏‌آنکه بخواهم، شروع کردم، افکار و ترس‏‌های درونی و تصمیماتم را با او در میان گذاشتن. اشتباه بود. نباید با دشمن حرف زد. نقطه ضعف‏‌هایت را که بفهمد می‌زندت زمین. عضلات یخ زده‏‌ام را به زور جا به جا کردم و برخاستم. برفِ تازه، نشسته بود روی زمین. و دوباره که نگاه کردم، دیدم‌شان. ردپاها را،‏ که از جلوی سنگر تا افقِ شرق پیش رفته‏ بودند. معلوم بود که مدتی نزدیک سنگر توقف کرده است. چون دو جایِ پوتین، عمیق‏تر از بقیه، درست نزدیک سنگر بود. بی‏خوابی و سرما بغض شد در گلویم و فریاد زدم،‏ جوری که رد پا‌های به افق رسیده هم بشنوند.
«کیستی؟»
صدایم خورد به افق و برگشت: «آشنا»
گفتم:« رمز عبور»
صدایم برگشت: «چنار»
گفتم:«تفنگ ژـ۳ »
رد پاها گفتند:«باشو غریبه ای کوچک»
اشتباه بود. باید اسم کتاب گلستان را می‏گفت نه فیلمی را. دوباره مرور کردم در ذهنم روز‌های اول آموزشی را. پریدم توی سنگر.
مرکز مرکزـــــ عقابِ تنها ـــــــ مگس بی بال و پر ــــ سرماــــ گرسنگی ـــ بی خوابی ــــــ شبیخون ــــــ ترس ـــــ ترس ــــــــ ترس
و بی‏‌سیم را محکم کوبیدم به دیوار سنگر. از اول هم زهوارش در رفته بود. وگرنه این چه سکوتی بود که چنبره زده بود روی دنیا. سرم را بین دست‏‌هایم گرفتم و گریه کردم. بلند هم گریه کردم. می‏‌دانستم اسیر دارد نگاهم می‏‌کند برای همین بلندتر گریه کردم. می‏‌خواستم او هم همانقدر درمانده شود که من. می‏‌خواستم او هم بترسد از دشمنی شبح‏‌گونه که نمی‏‌کُشد، زجر می‏‌دهد. گلوله برفی که درست کرده بود را قِل داد طرفم. با مشت نکوبیده بود رویش. گلوله برف خورد به پوتینم و پودر شد. نمی‏توانست به من بخندد او هم مثل من فراموش شده بود حالا می خواست مال هر جبه‌های باشد.
« این هم یکجور بازیه تو کشور شما؟ اصلا تو کجایی هستی؟ چرا هیچ صدایی از گلوت در نمیاد؟ لالی؟»
این را گفتم و پریدم سمتش و حسابی مشت و مالش دادم. زیر لگد و مشت‏هایم، خودش را جمع کرده بود. همانجور که جنینی در رحم مادرش. به نفس نفس که افتادم ول شدم کناری.
« سیگار داری؟»
جیب‏‌های اورکتش را گشتم. رفتم سمتش و دست کشیدم روی جیب‏‌های شلوار و پیراهنش به امید برآمدگی استوانه ای شکل یک نخ سیگار. هر چه که می‏‌خواهد باشد. آمریکایی بهتر بود اما. یکبار از جیب یک سرباز دشمن که چسبیده بود به سیم‏‌های‏ خاردار با ولتاژ بالا که نمی‏‌دانم کار کدام کشور دیگری بود و در کدام جبهه و جنگ، یک نخ سیگار لاکی استرایک درآوردم. با محمدحسین دوتایی کشیدیمش. من دلم قهوه‏‌ی شیرین خواسته بود و محمدحسین چای. مادرم آن وقت‏‌ها قهوه درست می‏‌کرد. می‌‏گفت برای خواهرانت خوب نیست هنوز کوچک‏ اند.
بلند خندیده بودم شاید، که اسیر از گلوله برفی درست کردن دست کشید.
«می‏‌دونی قهوه برای خواهرای کوچیکم خوب نبود، زیر هفت سال بودن» و دوباره خندیدم. و آنقدر خندیدم که اشکِ چشمانم در آمد.
«میدونی یه قسمت از بمب درست فرود اومده بود روی آشپزخونه‏‌ی ما. و حتما کف آشپزخونه که هر روز مادرم با وسواس تی می‏‌کشید، پرشده بود از پودر قهوه .شایدم همون موقع بابا به مامان گفته اینجا رو تمیز کن برای دخترا خوب نیست» و دوباره خندیدم.
و درست در همین لحظه بود که اسیر شروع به حرف زدن کرد.با کلماتی‏که نمی‏فهمیدم و آنقدر برایم غریبه بود که تشخیص نمی‏‌دادم چه زبانی‌ست. .اورکتش را پرت کردم توی صورتش: « بگیرش مال خودت. حرف زدنت هم مثل این جنگه. بی‏‌معنی»
و شبِ بعد که گوش چسبانده بودم به دشت که جنبند‌ه‌ای اگرتکان خورد بزنمش ـ حتی اگر خودی باشد ـ دوباره حرف زد. گفتم: «ساکت شو وگرنه می میریم» ساکت نشد. اینبار به زبانی دیگرحرف زد. چیزی شبیه کلمات و آوا‌های چشم بادامی‌‏ها. گفتم:«چی می‏خوای به من بگی؟ می‏شناسیش؟ رد پاها رو می‏گم. یعنی صاحبشون رو؟ ها؟ می‏شناسی؟» «دوست؟»
و دستانم را بالا آوردم و بهم چفت کردم و به آرامی تکان‏شان دادم.
«ها؟ دوست؟»
بعد دستم را آوردم روی شقیقه‏‌ام با انگشتانم کلتی را نشانه گرفتم.
«دشمن؟»
اما صدایش تغییری نکرد.
«فرقی هم نمی‏کُنه بفهمی چی میگم. دوست و دشمن من و تو که یکی نیس٫ هس ؟»
و رویم را برگرداندم سمت تاریکی و برف و دشت. و فکر کردم به محمدحسین و دیگران که حالا حتما زیر خروارها برف مدفون شده بودند و شاید تاقبل بارش برف، مرده خوارها نیمِ بدنشان را خورده باشند.
«محمدحسین توی دلش هیچی نبود. گاهی به زبان محلی‌شون برامون ترانه ‌های قدیمی می‏خوند. می‏دونی؟ من نصف ترانه‌هاشو نمی‏‌فهمیدم. لری می‏خوند. ولی منو می‏برد به روزای قبل جنگ. روزای جنگی‌بازی تو کوچه پس کوچه ‌های بوشهر. از صبح تا شب تو گیم نت‏‌ها ول چرخیدن. روزای الکی تیر زدن. الکی مُردن.»
دستم را از روی ماشه برداشتم و بهم ساییدم‏‌شان و جلوی دهانم ها کردم. حتی نفسم هم دیگر گرم نبود. انگار یک تکه یخ بزرگ انداخته بودند داخل وجودم.
«یه چیزی می‌گم بخندی! صاحب گیم‌نت یه تابلوی گنده زده بود بالا سر کامپیوتر‏ها. روش نوشته بود _انتخاب جنگنده ی زن ممنوع _ آخه میدونی؟ لامصبا بعضیاشون خیلی خوشگل بودن»

و اینجا بود که فهمیدم کلماتی که می‏گوید مثل یک ترانه هستند. که این بار داشت به فرانسه می‏خواند. از بین تمام زبان‏هایی که خواند. فرانسه، انگلیسی و عربی را شناختم. و فقط یک ترانه را تکرار می‏کرد. این را از حس و حال کلماتش و هجاها و ریتم آهنگی که به صدایش داده بود، فهمیدم. درست مثل محمدحسین.
«کارم دراومده. اسیرِ من یه شاعر عاشق پیشه اس»
«یه دختره بود، همسایه سر کوچمون. منو که میدید لپاش گل مینداخت. هر شب که میرفت لب ساحل من پشت موج‌شکن‌ها دیدش میزدم. باباش ماهیگیر بود. راه می‌افتادم دنبالشون. وقتی با بابای ماهیگیرش میرف سمت خونه، خلخال پاش صدا میداد، جلینگ جلینگ….یه نامه انداختم از بالای دیوار تو خونشون. میدونی؟ گمونم نکنم خونده باشدش. همون شب یه صدایی اومد ..گرومپ. صبحش دیدم یه بمب افتاده رو خونشون. حتما نامه ی منم زیر آتیش بمب سوخته، نه؟»
و زل زدم به تاریکی. دوست نداشتم که شب تمام شود که دوباره با اولین تابش نور خورشید ردِگام‏هایی غریبه و شبح گونه، زل بزنند توی چشم‏هایم و آخرین کلمه‏‌ی رمز عبور را اشتباه بگویند. می‏خواستم اسیر عاشق‌پیشه‏‌ام تا صبح برایم شعر بخواند حتی اگر نفهمم چه می‏خواند.

صبح، نگاهی به رد پا‌های تازه کردم و گفتم:
«چطوری هر شب اینجا پرسه میزنه و ما! نمیبینیمش؟» و برگشتم به اسیر نگاه کردم.
«شایدم تو میبینیش. ها؟ دوست؟ دشمن؟»
نگاهش فرق کرد. یک چیزی شبیه غم. بیشتر نگرانی اما. رفتم توی پستو. فقط نان خشک مانده بود. آخرین قسمت از گوشت نمک سود شده‏‌ی ماده گرگی که ماه پیش با فرمانده‏ی گروهان شکارکرده بودیم، روز پیشش تمام شده بود.‏ نشستم جلوی اسیر.‏ نان را نصف کردم و گذاشتم توی دستش. داشت گلوله برفی درست می‏‌کرد. بعد مشتش را کوبید روی گلوله و پودرش کرد.
«بابای منم همین‌طور پیاز رو سر سفره له می‏کرد. وقتی که آبگوشت داشتیم. می‏دونی چیه؟ نه از کجا بدونی»
و تکه‌نان را یکباره بلعیدم بی‏آنکه بخواهم به فکر وعده‏‌ی بعدی باشم. دست دست می‏‌کرد و نان را نمی‏‌خورد. با چشمان سیاه رنگش زل زده بود به من. بلند شدم و چشم چرخاندم اطراف سنگر.
« خب حالا که لشکر دو نفره تشکیل دادیم. باید صبحگاهی هم داشته باشیم.»
همان‌طور دست و پا بسته بلندش کردم. ایستادم روبرویش. فریاد زدم:
«میدان درود»
سکوت کرده بود و حرکات من را به دقت نگاه می‏کرد. صدایم برگشت:
«درود فرمانده»
«بسم الله الرحمن الرحیم»
«میدان به فرمان. به‏ جای خود، بایست. هر یگان از جلو، از راست، نظام.»
«میدان خبردار»
«خب اینجا باید تلاوت قرآن داشته باشیم. حالا هر چی. انجیل یا تورات شما. یا کمونیستی؟ در هر حال»
«میدان آزاد. به جای خود»
اسلحه‌ام را مقداری جلوتر بردم طوری‏که قنداقش سرجایش ثابت بماند، پاهایم را به اندازه عرض شانه باز کردم و داد زدم : «الله» و بعد به حالت قبلی برگشتم. از گوشه ی سنگر یک چوب لخت برداشته و گیر دادم به درزِ دو کیسه ی شن، روبروی ورودی سنگر.
«یگان‌‌های مسلح، به پرچم، پیش، فنگ»
اسلحه‌ام را آوردم جلوی صورتم ، سرم را بسمت پرچم گرفتم و آرام گفتم:
«بعدِ سرود ملی، من و تو یک کشوریم. یک کشور دو نفره. قبول ؟»
اما قبل از آنکه سرود ملی نواخته شود و رژه بروم، پاهایم سست شد و افتادم کف سنگر. او داشت همان شعر را به زبانی می‏خواند که من می‏فهمیدم!
از جنگِ بی شکوه احساسی اندک دارم۱
اما آنچه به تمامی در می یابم عشقی است که آرزوی همگان است
از کشمکش ‌های دائمی احساسی اندک دارم
اما آنچه به تمامی در می یابم آرزوی با هم بودن است
از جنگ برای آنکه فقط جانی به در برم احساسی اندک دارم
اما آنچه به تمامی دریافته‌ام
چیزی‌ست که در این بازی نهفته.

نشسته بودم پایین پایش و خیره مانده بودم به برفی که به اندازه‏ی قطره اشکی، زیر پایش آب شده بود. داشت گریه می کرد.
دست و پایش را باز کردم. رد کمربند روی بدنش کبود شده بود. گفتم: «فردا صبح از اینجا میریم خب؟ هر جا بریم و به هر جبه‌های که برسیم از این جا بهتره نه؟ بعد زبانمون رو کامل یادت میدم. خیله خب. منم زبان شمارو یاد می گیرم. هر جا بریم ازینجا بهتره درسته؟ موافقی؟ موافقی. شاید جنگ تموم شده. یا دنیا به آخر رسیده. فرقی نمیکنه هر جا بریم بهتر از این سنگر و این رد پاهاست. درسته؟»
حس می‏کردم گونه‏هایم گُرگرفته گرمای عجیبی که روز‌های قبل از سمت او به من می‏رسید حالا دویده بود زیر پوستم. بلند شدم ادای نی انبان زدن برایش در آوردم و شانه هایم را لرزاندم.
«این رقص محلی ماست. بعدا رقص محلی شما رو هم یاد می گیریم. خب؟»
خندید و تا شب برایش خواندم:
هله هله مالی و هله هله مالی، قوت زانو تو خُرمی شبی خالی
لنگر بکش بالا و بگو هله هله مالی و هله هله مالی
روونه ی سِفرَم مو واوُو مثالی، هله هله مالی
مقصد ملی بار و زنگبار و سومالی، هله هله هله مالی
و بعد یکطرف طناب تور ماهیگیری را گرفتم و طناب دیگر را دادم دست او و تور را کشیدیم بالا.
هله هله مالی و هله هله مالی
هله مالی
و من طناب را کشیدم بالا و بدنم را با حرکت قایق روی موج ها تکان می‏دادم
هله هله مالی
و طناب را او می‏کشید بالا و پاهای‏مان را می‏کوبیدیم کف قایق و ماهی‏‌ها می‏‌ریختند کف سنگر و برف می‏‌پاشید توی صورتمان و او دوباره ماهی‏‌ها را می‏‌انداخت توی آب.

شب را بی آنکه زل بزنم به تاریکی خوابم برد. چشم که بازکردم، دیدم جایش خالیست. توی پستوی آذوقه ها هم نبود. ماهی ها هم نبودند. اما برف، آنجایی که لنگر انداخته بودیم زیر و رو شده بود. زده بود زیر قولی که داده بود و فرار کرده بود؟ نباید دستانش را باز می‏‌کردم. فکر کردم الان است که با گردانش برگردند و سنگر را روی سرم خراب کنند. چار‌های نبود باید آخرین سنگرم را می‏‌گذاشتم و فرار می‏‌کردم. خواستم بیایم از سنگر بیرون، برف همچنان از چند تکه ابری که از شب گذشته در آسمان باقی مانده بود، می‏‌بارید. اما شعاع ضعیف نور خورشید لحظه‏‌ی قبل از رسیدن‏شان به زمین آبشان می‏‌کرد. رد پاها از جلوی سنگرم تا افق پیش می‏‌رفتند. باید خلاف آنها می‏‎رفتم. یعنی خواستم بروم اما نرفتم. دیدمش. اسیر را. داشت روی رد گام‏‌ها، قدم بر می‏‌داشت و دور می شد. هنوز به افق نرسیده بود که برگشت به من نگاه کرد. خورشید تازهِ بر آمده، درست پشت سرش می‏‌لرزید. نگاهش کهربایی شده بود. دور بود اما گویی از نیم متری زل زده ست به من. شبیه نگاه خودم بود وقتی که توی سنگر به آیینه‏ی زنگ زده دقیق می شدم که تیغ ریشم را بزند نه کل صورتم را. همان‏قدر آشنا. همان‏قدر دقیق. همان‏قدر نگران. بعد همان‏طور که نگاهم می‏کرد دستش را بلند کرد انگار تیغی در دستانش باشد و بخواهد خط ریشم را مرتب کند. اما تیغی در دستانش نبود. انگشتان

دستش را که دراز کرده بود سمت من، خم کرد سمت خودش، یعنی که « بیا.»

من آنجا بودم. داشتم روی برف، پوتینم را روی جا پاها می‏کوفتم و دور می‏شدم. و قبل از آنکه به افق برسم لحظه ای برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.برف می‏بارید روی بدن سربازی که درست نزدیک سنگر افتاده بود. نیم بدنش را گویی حیواناتِ‏ دشت خورده بودند و سرما نیم دیگر بدنش را زیر برف‏‌ها دست نخورده باقی گذاشته بود.
و انگشتانم که یکی‏‌یکی خم میشدند سمت جسد سرباز، انگار که بخواهند به او بگویند «بیا!»
۱.”چیدن سپیده دم ” شعری از مارگوت بیگل.ترجمه ی زنده یاد احمد شاملو
۲٫هله در گویش بوشهری معنی لغوی ندارد، به عربی ” برای سلام و علیک خودمانی استفاده می شود یا هله” در دریانوردی نیز هنگامی که می خواهند تور ماهی‌گیری را از آب بکشن بالا بمنظور هماهنگی افراد خوانده می‏شود. یک گروه طناب سمت چپ تور و گروهی دیگر طناب سمت راست. برای اینکه تور صاف بالا بیاد. اول یک گروه می‌کشد بالا و با هم می‌گویند : هله گروه دوم پاسخ می‌دهد: مالی.توان زانوی شما از خُرمای شی خالی است(نوعی خرما در بوشهر)لنگر بکش بالا و بگو هله مالی دارم میرم سفر تا بشه یه مثال (برای دیگران، چنان سفری برم که مردم بیادشون بمونه) مقصد ملی بار و زنگبار و سومالی.