خوابگرد

داستان کوتاه «داربست»، کیوان صادقی

حبیب گفت: چش رو هم بذاری یه ماه تموم شده.
اوس جعفر از لای گریه‌اش نالید: صَب نمی‌کُنه، می‌خواد بازش کنه. و بعد زار زد:
ـ ای خدا له شدم زیر این آوار. به فریادم برس!
ستون آهنی و لخت وسط پارکینگ را بغل کرده بود و گریه می‌کرد. زیر شانه‌هایش را گرفتیم. پیرمرد را آوردیم و توی اتاق نشاندیم. از کپه‌ی رختخواب‌ها دو بالش چرکمرده برداشتم و برایش پشتی ساختم.
حبیب نشست روی کاناپه. یک پایش را زیرش گذاشت و پرسید:

ـ حالا مگه چی می‌خواد بگه؟
ـ هیچی. چی می‌خواد بگه؟ اصلا این بچه چن سالی می‌شه لام تا کام با من و مادرش حرف نمیزنه.
گفتم: پس چی؟
ـ چی بگم؟ حالا که این بلا سرش اومده ویر حرف زدنش گرفته.

 

آفتاب بی‌جانی از پنجره تو می‌ریخت و نور قرمزش چشم را می‌زد. کارگرها یکی یکی رفته بودند و چند نفری هم توی صف مستراح بودند. برف کهنه، جا خوش کرده بود و آب نمی‌شد و سوز سرما امان نمی‌داد. بلند شدم و پیچ بخاری را ته چرخاندم. قابلمه‌ی روی گاز را برداشتم و رفتم کنار اوس جعفر، روی زمین نشستم.
ـ بگو رو کاغذ بنویسه خب
کف دست پهن و زبرش را کشید روی چینهای پیشانی و گفت: با کدوم دست؟ تا گردن تو گچه.

در قابلمه را برداشتم و بخار و بوی شلغم بیرون زد. گفتم: عجب حکایتیه!
حبیب از کنار پنجره نیم خیز آمد طرف قابلمه و گفت: چنگالی.. چیزی؟
اوس جعفر پرسید: چنگال؟
حبیب گفت: با شیراحمد ام.
اوس جعفر نالید: ها. من که نمی‌خورم. انگار تو گلوم گرت سیمان پاشیدن.
بلند شدم. از جاظرفی سه تا پیشدستی و چنگال آوردم و نشستم کنار حبیب. اوس جعفر پیشانی‌اش را گذاشته بود روی زانو و مویه می‌کرد. موهای فرفری‌اش به سفیدی گچ بود. در گوش حبیب زمزمه کردم: شاید می‌خواد وصیت کنه. نه؟
حبیب چشم‌غره‌ای رفت و از شکاف دندان‌هایش غرید: خفه!
اوس جعفر سرش را از روی زانو برداشت و نالید: کل پس اندازم رفت. سر پیری بدهکار کس و ناکس شدم. اونوقت این بچه…
حبیب گفت: حالا موتور خودش به درک. خرج ماشین طرفم هست
گفتم: مگه یارو عقب عقب نمی‌اومده تو اتوبان. اون مقصره خب
حبیب گفت: از عقب زده و مقصره. خلاص
آنروز که موبایل اوس جعفر زنگ زد، داشت دیوارها را یک رگی میکرد و دستش تا مچ توی ملات بود. برایش با فرغون ماسه برده بودم. جیب پیراهنش را سمتم گرفت. گوشی را پیچیده بود توی یک کیسه فریزر. تا گوشی را خلاص کنم شش هفت باری زنگ خورد. صدای باجناقش بود و بعد گریه و فغان پیرمرد و دست ملاتی‌اش که روی فرق سرش نشست و موهای سفیدش را خاکستری کرد. شاهین از روی زین موتور پرواز کرده بود.
توی پیش‌دستی‌ها شلغم گذاشتم و سر دادم طرفشان. حبیب گفت: پس عادل؟
گفتم: داره انبارو مرتب می‌کنه که صدای زنگ در حرفم را برید. سه زنگ پشت هم.
اوس جعفر گفت: باز این پیداش شد و حبیب زیر لب نالید: کون لقش
تا از اتاق بیرون بزنم و به در برسم، صدای لگدهایشان به در با قهقهه قاطی می‌شد و می‌پیچید توی حیاط و برمی‌گشت. چفت در را کشیدم و مازیار یله شد تو. پشت بندش هم جوان تازه پشت لب سبزکرده‌ای بود.
مازیار گفت:

از سایه، دختری بیرون آمد و با خنده گفت: شیلی ویلی که می‌گفتی اینه؟ واقعاً؟ چه کول!
و پشتبندش دخترک دیگری گردن کشید و گفت: کو؟ کی؟ منم ببینم.
و دختر اول با طعنه گفت: ندید بدید! و رو به من کرد: سلام آقای شیلی ویلی. مهمون نمی‌خوای؟ و از کنارم آرام سرید تو.

مهندس آمدن مازیار را قدغن کرده بود. اما چاره‌ای نبود. بچه ارباب بود و یکبار که خواسته بودم راهش ندهم، فضیحت راه انداخته بود.  دخترها و مازیار جلوتر رفتند و رفیقش کیسه‌های خرید را از صندوق بنز سفید  برداشت و دنبالشان آمد تو. تقریبا کار هرشب یا لااقل چند شب یکبارش بود و هربار هم دختری تازه.
ایستادم و از راه پله، رفتنشان را تا پشت بام تماشا کردم. اتاقک آسانسور را فرش انداخته بودند و بخاری برقی گذاشته بودند. عیش و نوششان هم که تمام میشد، می‌آمدند وسط بام به آواز خواندن و رقصیدن. یاد حرف عادل افتادم که گفته بود: بچه‌ی آتیش، خاکستره.
صدای اذان از دور آمد. برف از شکاف دمپایی، پایم را گزید. پشت بند در را انداختم و قفل زدم. وضو گرفتم و رفتم سمت اتاق.  هوا تاریک شده بود و نور لامپ رشته‌ای، قاب پنجره را روی برف روشن کرده بود.

عادل چهارزانو کنار اوس جعفر نشسته بود و داشت برایش بست تریاک را دود می‌کرد. حبیب سرخی از صورتش بالا زده بود و عرق کرده بود. با گلایه گفتم: اینجا؟
اوس جعفر گفت: شرمنده.
گفتم: با حبیبم.
حبیب گفت: اولا تو لیوان خودم ریختم. دوما، حواسم بود که رو فرش نریزه . با لب پایین سبیل‌هایش را لیسید و گفت: بازم مشکلیه؟
اوس جعفر گفت: یه نی به همین باریکی و لول کاغذیش را نشان داد. با یه همچی چیزی غذا می‌خوره
عادل گفت: بهش آرامبخش بزنین.
اوس جعفر گفت: مگه حریفش میشیم. تا حالا سه دفه تیغ برداشته بخیه‌هاشو پاره کنه. لباشو بهم دوختن. اگه بازش کنه، فکش جوش نمی‌خوره.
گفتم: بد بارش آوردی.
حبیب گفت: یه روز حرف نزن. ببینم می‌تونی؟
جوابش را ندادم و رفتم سراغ قابلمه‌ی عدسی که روی گاز قل می‌زد. عادل گفت: الخیر فی ما وقع٫ حبیب غر زد: چی؟ اوس جعفر گفت: ماوقع ما که از صدقه سری روزگار… بقیه‌ی حرفش را خورد و تکیه داد به پشتی.
گفتم: نمی‌شد به جای اینکه فکش خورد بشه، ضربه مغزی بشه؟ این خیر نیست؟
چشم‌هایش را دوخته بود به سقف و حرفی نمی‌زد. حبیب گفت: حالا ولش کن دیگه. نمی‌خواد واسش سخنرانی کنی.

ساعت از هفت گذشته بود. نماز مغربم را خواندم. دو لیوان آب جوش توی عدسی ریختم. رفتم از جا رختی کاپشن و کلاهم را برداشتم. حبیب پرسید: کجا؟
گفتم: پشت بوم.
گفت: هرچی زیاد اومد بفرس پایین واسه شام خودمون.گفتم: اگه زیاد اومد و در را پشت سرم بستم.
مازیار گفت: بدو دیرمون شد. گفتم:  الان آماده میشه و کیسه‌ی زغال را خالی کردم توی منقل و الکل ریختم. تا آتش جان بگیرد و گوشه‌ی زغالها گل بیافتد، رفتم توی اتاق آسانسور و از کیسه‌های خرید، بسته‌های بال و کتف آماده را برداشتم.

آسمان سرخ بود و هیکل سیاه برج کناری با چشمهای درخشان از بالا شهر را نگاه می‌کرد. دستم از سرمای برف و خیسی چندش آور تکه‌های مرغ بی حس بود و جرقه‌ی زغال‌های افروخته، توی هوا جست میزد و خاموش می‌شد.
دخترک الو الو کنان از اتاقک آسانسور بیرون زد و خودش را به کنج دیوار خرپشته رساند. با صدای خفه‌ای گفت: سلام.
پشتش به من بود و باد صدایش را و عطر تنش را می‌آورد. دستش را جلوی دهانش گرفته بود و نجوا کنان حرف می‌زد و کلماتش توی هوا سر می‌خورد.

 

 

راهروی باریکی دور ساختمان می‌چرخید و در ماشین رو، کنج حیاط بود. از راه پله بیرون زدم و رفتم سمت اتاق. جلوی در کوچه که رسیدم، کسی از پشت در گفت: جناب!
سرم را نزدیک بردم تا از شکاف بین ایرانیت‌ها صورتش را ببینم.
پرسیدم: فرمایش؟

وقت هایی که مازیار اینجا بود حق نداشتم در را به روی کسی باز کنم. اما کسادی بازار و بی پولی، مهندس را کلافه کرده بود و گفته بود اگر وضع همینطور بماند کارگاه را تعطیل می‌کند. آنوقت دوباره نوبت آوارگی و بیکاری بود. چند باری هم بنگاهی‌ها به گوشش رسانده بودند و به پر و پایم پیچیده بود.
کلید را از ته جیب شلوار کردی بیرون آوردم. از دستم لغزید و توی برف گم شد. با عصبانیت گفتم: نمیشه فردا صبح بیای؟

و انگشت‌های لاغر و کشیده‌اش از لای شکاف ایرانیت خزید تو و یک تراول پنجاهی نو گذاشت توی مشتم. در با صدای خفه‌ای باز شد و جوانکی استخوانی از لای در خزید تو. سرتاپا سیاه پوشیده بود و اگر برق شیشه‌های عینکش نبود، می‌شد با یک شبح اشتباهش گرفت. سرک کشیدم و کوچه را پاییدم.
پرسید: از کجا شروع کنیم؟
گفتم: زیر زمین دوم که استخره. روش هم یه طبقه پارکینگ . همکف و اول هم دو تا تک واحدی سیصد متری
پرسید: قیمت؟
گفتم: سی میلبارت

سرش را پایین انداخت و چرخید سمت راه پله و گفت: از زیرزمین. قفل کتابی در را گذاشتم کنج دیوار. اضافه‌ی جوجه‌ها را  برداشتم و گفتم: منتظر باشید. الان برمی‌گردم.
قهقهه‌ی مستانه‌ی مازیار پیچید توی هوا و از فراز سرمان گذشت و جوانک دستی به پیشانی کشید.
زیرزمین تاریک و ظلمات بود. رفتم تا از اتاق چراغ دستی بیاورم. حبیب طاقباز دراز کشیده بود و پاهایش را به دیوار تکیه داده بود.
عادل گفت: دیر کردی.
گفتم: مشتری اومده و ظرف جوجه‌ها را سر دادم روی فرش. حبیب گفت: همین؟ این به کجامون می‌رسه؟
گفتم: امشب چهار نفرن. همینقد زیاد اومد. عدسی هم هست
اوس جعفر گفت: من که چیزی نمی‌خورم. می‌خوام برم.
عادل گفت: کجا بری؟
حبیب زمزمه کرد: چیکارش داری؟ می‌خواد بره خب
پرسیدم: پسرت چی شد؟

تلویزیون روشن بود و بی صدا، فوتبال نشان میداد. فقط سبزی زمین معلوم بود و نقطه‌های کوچکی که بی هدف این طرف و آن طرف می‌رفتند. اوس جعفر سرش را تکیه داده بود به دیوار. چشمهایش را بسته بود. عادل چهازانو نشسته بود و با خرده نانهای روی موکت ور می‌رفت.
دوباره پرسیدم: نگفتی اوس جعفر؟
عادل چشم‌غره‌ای رفت و حبیب زیر لب غر غر کرد: تو رو سننه. حتما باید گند بزنی به حال این بدبخت؟ چه خبری میخوای باشه؟ واسه باباش تو تلگرام پیغام عاشقانه فرستاده.
پرسیدم: چی؟
عادل گفت: هیچی.
حبیب نیم‌خیز شد. آرنجش را زیر تنه‌اش گذاشت و با چشم‌های سرخ و رگ گردن بیرون زده گفت: نوشته تا کی باید تقاص یه ربع حال کردن تو رو بدم؟ همین. حالا خیالت راحت شد؟ از مخ ما می‌کشی بیرون؟
جا خوردم و بی اختیار از دهنم پرید که: تف به شرفش!
اوس جعفر، پلک‌هایش را باز کرد و دوباره بست. از حرف خودم شرمم آمد. خونم جوشید. سر حبیب داد زدم: این چراغ دستی رو کدوم گوری گذاشتی
بی آنکه سر بجنباند گفت: اگه چش کورتو واز کنی می‌بینی.
چراغ دستی درست روبرویم بود. روی یخچال و سر جای همیشگی اش. دست بردم سمت چراغ که صدای جیغ زنانه‌ای آوار شد روی اتاق. توی چشمم برقی جست. حبیب از جا پرید. عادل روی زانو‌هایش بلند شد. اوس جعفر با چشم‌های از وحشت بیرون زده گفت: بسم الله.
دوباره صدای جیغ آمد. دختری فریاد می‌زد: ولش کن عوضی…
تا حبیب چماقش را پیدا کند، من چراغ را بردارم و پله‌های آجر-گچی را دو تا یکی کنیم و برسیم به پشت بام، صدای جیغ و فریاد تمام شده بود.

دل آسمان ترکیده بود و دانه‌های برف جلوی نور چراغ دستی می‌رقصیدند و زمین می‌افتادند. رد پاها، برف تازه را گل آلود کرده بود. منقل از جا پریده  بود و سیخهای جوجه لای برف، گم بود. تکه‌های زغال مثل سنگریزه‌های سیاه، پخش شده بود کف سیمانی بام و گله به گله برف را آب کرده بود و خاموش شده بود.

مازیار لبه‌ی سقف ایستاده بود. میلگرد حفاظ را توی مشت گرفته بود و پایین را نگاه میکرد. دخترک زانو زده بود و سرش را توی دستهاش گرفته بود. جوان پشت لب سبز و دختر دیگر، کنج خر پشته نشسته بودند و سیگار می‌کشیدند.
دخترک نالید: کشتیش احمق!
حبیب چماق را روی دوشش انداخت و گفت: ایول پهلوون. رفتی واسه اول- دومی.
مازیار غرید: زر نزن. اگه این حفاظو درست جوش می‌دادی، اینجوری نمی‌شد. مقصر تویی.
دخترک پرسید: اول – دومی؟
حبیب دود سیگارش را بیرون داد و نفسش توی هوا ابر شد:

جوانک و دختر کز کرده، سرهاشان روی گردن چرخید و نیم‌خیز شدند.
جوانک گفت: بابای من وکیله.
دخترک گفت: زن عموی منم.
مازیار فریاد زد: ابلها! شاکی منم. اون مثل وحشیا پریده به من.
و صدای شیشکی حبیب رفت به برج خورد و پخش شد توی هوا.

 

با هر نفس، انگار تیغی از حلقم می‌گذشت. دهنم مزه‌ی خون می‌داد. هیچ کس دیگر حرفی نزد. چراغ‌های شهر از دور می‌درخشید. برف، مثل لحافی سنگین روی خانه‌ها می‌افتاد و پنجره‌های برج، جا به جا روشن بود. همه چیز همانطور بود که همیشه. تنها این وسط، دو رد پایی که به هم پیچ و تاب خورده بودند، تا لبه‌ی سقف رفته بودند و میلگرد حفاظی که از جوش شکسته بود و توی هوا تاب میخورد، تازگی داشت. آن ده قدم برایم یک عمر طول کشید. مازیار مثل یک مجسمه‌ی زهوار در رفته، سرجا خشکش زده بود و فقط گاهی آب دماغش را بالا می‌کشید. روی لبه‌ی بام دستم را به داربستی که بالا آمده بود، گرفتم و پایین را نگاه کردم.  هیکل سرتاپا سیاه جوانک، با شکم روی میله‌ی کمری داربست افتاده بود. بین زمین و هوا معلق بود و عینک از یک گوشش آویزان.

عادل و اوس جعفر هن هن کنان رسیدند. عادل پرسید: زنده اس؟ گفتم: نمیدونم ولی نرفته پایین. گیر کرده به داربست.
اوس جعفر گفت: خب بیاریمش بالا.
گفتم: من که رو داربست نمی‌رم. کار حببیبه.
حبیب گفت: دو تومن میگیرم، میارمش بالا. اونم جرینگی همین حالا.
مازیار گفت: یه تومن.
حبیب گفت: یک و نیم. همین حالا. نقد.
مازیار گفت: بعدا به خدمتت می‌رسم.
حبیب، تا پک آخر سیگارش را بکشد، کونه‌ی فیلتر را پرت کند به سمت چراغ‌های روشن شهر و مثل قهرمان‌ها، با بالهای بادکرده و سینه‌ی جلو داده، از جلوی دخترها رژه برود و برسد پای داربست، جوانک عقی زد و دل و روده‌اش را بالا آورد.
اوس جعفر گفت: خدا رو شکر زنده اس٫ حبیب، بجنب!
حبیب  رو برگرداند سمت مازیار و با تحکم گفت: حالا شد سه تومن. تمام هیکلم گهی میشه.
مازیار گفت: همون یک و نیمم از سرت زیاده.
و دخترک که چمباتمه زده بود و تمام مدت از وحشت مویه می‌کرد، جیغ زد:

راه نفس جوانک بند آمده بود و خر خر میکرد. انگار که از خواب پریده باشد، شروع کردن به هوشیار شدن و تقلا کردن. حبیب دست جنباند. دمپایی را از سر پا پراند. آویزان داربست شد. جوانک دست و پایی زد. هیکل استخوانی‌اش از روی میله‌ی کمری داربست لغزید و سرید توی هوا و بارانی سیاهش مثل پرچم توی باد رقصید و بالا آمد. هیکل نحیفش قوسی زد و هوا را شکافت. بعد، به زمین که رسید، تا زانو فرو رفت توی تل ماسه‌ای که بناها، گوشه‌ی حیاط کپه کرده بودند.

حبیب، دست به میله‌ی داربست گفت: تف تو این شانس و برگشت روی سقف. عادل گفت: خوب جایی افتاد. مازیارگفت: حقش بود. مرتیکه‌ی چلغوز٫ دخترک که حالا سرپا ایستاده بود، بازوی مازیار را چسبید و پایین را نگاه کرد: دیوونه! بعد نالید: طفلکی، خواستگارم بود. مازیار فاتحانه دست انداخت دور کمر دخترک و از لای دندان‌های چفت شده، با خشم گفت:

پسرک و دختر دوم هم با ترس و لرز آمدند روی لبه‌ی بام و سرک کشیدند. دختر دوم گفت: حیف شد. دختراول گفت: کنه بود. پسرک، حق به جانب گفت: این کارا دیگه خز شده.
نگاهم به نگاه مازیار افتاد. بی اختیار گفتم: فکر کردم مشتریه.
تا عادل به حیاط برسد، ماسه، زیر پای جوانک شل شد. دمرو افتاد روی کپه‌ی برف اندود و هرچه تقلا نکرد نتوانست خلاص شود.
حبیب گفت: آهِ عاشق، کوهو خراب می‌کنه.
اوس جعفر گفت: تو دخالت نکن.
مازیار گفت: به عبارتی، زر نزن.
بعد رو کرد به من و با غیظ گفت: زنگ بزن مرغ بریونی بغل گلستان. ضعف کردیم. دختر دوم نالید: هر چی زده بودیم پرید. پسرک که رنگ به صورتش برگشته بود، زمزمه کرد: مستی هم درد منو، دیگه دوا نمی‌کنه و سرش را روی گردن پیچ و تاب داد.
اوس جعفر خم شده بود و سیخ‌های جوجه را از زیر برف می‌جست و با صدای آهنگ که حالا از موبایل دخترک پخش میشد، سر تکان میداد. چشمش از اشک برق می‌زد. حبیب، منقل را برگرداند،  زغال ریخت و آتش کرد. پسرک گفت: الان می‌فروشتمون. دخترک گفت: این جور آدمی نیست. پسرک گفت: من از داربست در می‌رم. دختر دوم پرسید: پس من چی؟

پایین پله‌ها که رسیدم، عادل، جوانک را حمایل کرده بود. کشان کشان می‌آورد و رد  ماسه، از قدمهایشان مانده بود. عینک، گلی و مچاله توی مشتش بود. صدای مازیار و دخترک و حبیب، رساتر از بقیه،  توی دالان می‌پیچید:

 

و سایه‌هاشان روی دیوار همسایه، مثل اشباحی مست، می‌چرخید و دور و نزدیک می‌شد.

چفت در را باز کردم و راه دادم تا بگذرد. حرفی نزد. انگار لب‌هایش را به هم دوخته بودند. حتی نگاهم هم نکرد. تراول پنجاهی را که حالا خیس و مچاله شده بود، از جیبم جستم. توی مشتش گذاشتم و رفتنش را، تا کنار پراید سیاه هاچ‌بک، نگاه کردم.