خوابگرد

داستان «سفیدِ سفید مثل برف»، فریده شبانفر

صبح زود بود که برف شروع به باریدن کرد. توران در حاشیه خیابان ایستاده بود، بی انتظاری…دانه‌های برف روی مژه‌هایش که می‌نشست از خواب آلودگی مانده از شب قبلش می‌کاست. سردش بود و جابجای تنش  از درد می‌سوخت.  لباس نازکش  گرما نداشت و چادرش حریف سرما نبود. “کاش سری به خانه بزنم، لباس گرمی برای هوای زمستانی بپوشم و کفش‌های پاشنه بلند خیسم را…”  قدم زنان کمی در جهت حرکت ماشین‌ها پیش رفت، ایستاد، به عقب نگاه کرد و باز راه افتاد. تکلیف خودش را نمی دانست.

برف که  روی چادرش می‌‌نشست کم کم آب می‌شد تا به موهایش می‌رسید و سردیش حس میشد. چند ماشین پشت سرش بوق زدند… بر نگشت.  تا سر چهار راه رفت و با ماشین ها پشت چراغ قرمز توقف کرد. صف بلندی از ماشین‌های خیس مثل قوطی‌های آهنی متحرک که بخار از آنها بر می خاست پشت سرش تا چهار راه قبلی منتظر ایستاده بودند و   پر پرک های سفید برف رویشان نشسته بود. بعضی از سر بی‌حوصلگی بوق می زدند.. با نگاهش داخل ماشین‌های نزدیکش را دوره کرد. راننده‌ای در بر خورد نگاه به او چشمک زد. صورتش انگار از ورای شیشه خیس به او شکلک در می‌آورد. بر‌گشت و مسیر صدای بوقی را پشت سرش پی گرفت. از پنجره یک پیکان کهنه سرمه‌ای رنگ  دستی بیرون آمد که  اشاره‌اش به سوی او بود اما صورت راننده‌اش در ابهامی از سایه‌ها و دانه‌‌‌های برف می‌آمیخت. چراغ که سبز شد با حرکت ماشین‌ها از چهار راه گذشت. ماشینی که ازکنارش به شتاب می‌راند گـل آب  برف‌های ذوب شده را به سر وپایش پاشید. سوز زمستانی  مغز استخوانش را گزید. پس از چند قدم بلاتکلیف ایستاد و فکر ماندن  یا به خانه رفتن را سبک و سنگین  کرد. بدنش کوفته بود.  یاد شبی دشوار در سرش  نیش می‌زد. دلش خواست در آن برف و سرما اقلا برای نصف روز هم که شده  به تن داغون شده‌اش مرخصی بدهد. وقتی عاقبت تصمیم گرفت و  به دنبال تاکسی چشم گرداند، مردی غریبه با ماشین شخصی سفید رنگ جلوی پایش ترمزکرد. وقتی  توران به سمت تاکسی پشت سر برمی‌گشت او شیشه بغلش را پایین کشید و صدایش زد. ” خانم بفرمایید…سوار بشید… هوا سرده.”  توران جواب نداد. چند ماشین که راهشان بند آمده بود بوق زدند. پسر جوانی از پنجره ژیانی  قدیمی  وسبز  رنگ سر در آورد و به او خندید. “برو دیگه… چرا لفتش می‌دی …معطلش نکن.”

راننده ماشین سفید با دیدن تردید او در جلو را باز کرد و او هم با  لحظه‌ای درنگ و این خیال که  راننده با ماشین شخصی‌ مسافر کشی می‌کند سوار شد.

 

توران در ماشین غریبه در موج گرمایی که از بخاری دم پایش بر می‌خاست لذت می‌برد. پاهایش گرم می‌شدند و تن از سرما درهم  تنیده‌اش حالا می‌شکفت.  اما سکوت مرد و نیتش را نمی‌فهمید. چرایی سوار شدن خودش را نمی‌شناخت.  در آن حال به روشنی یادش می‌آمد که  مرد شیشه را پایین کشیده، سرش را جلو آورده و در را باز کرده بود.”من می‌رسونمتون خانم، خیس شدین…سرما می‌خورین.”

لحن کلام مرد تمسخر آمیز نبود، متلک هم نمی‌گفت.  شنیدن چند کلمه ساده و مهرآمیز، راست یا دروغ، توران را به سوار شدن واداشته بود. سالها کسی نگران سرما و گرما خوردن او نبود. راننده جویای آدرسش نشد و او هم در دادن آدرس شتابی نکرد.هنوز نمی‌فهمید که چه کسی مشتری است. خودش یا راننده؟  همیشه وقتی سوار ماشینی می‌شد اول از بها و مکان حرف می‌زدند، اما امروز هیچکدام اشاره‌ای به آن موضوع نکرده بودند.

حالا ماشین  در جاده‌ای رو به شرق و به عکس جهت خانۀ او پیش می‌راند. توران متوجه اولین گردش در جهت مخالف شد اما حرفی نزد. یخ  پاهایش هنوز ذوب نشده بود. هنوز در میانه شهر می‌راندند و مردم کم کم پیاده روها را می‌انباشتند. ماشینها توی هم می‌لولیدند. از هم سبقت می‌گرفتند، برفآب گل آلود خیابان را به سر و پای عابران می‌پاشیدند و بعد  پشت چراغهای راهنمایی که برقشان زیر برف سنگین خاموش شده بود مدتی دراز با ناشکیبایی انتظار می‌کشیدند. غریبه هم چنان ساکت بود. از مسیر خانه او دور می شدند، مانده بود چه بگوید. ته دلش خجالت می‌کشید از اینکه غریبه  سوار شدنش را به چیزی معنی کند که پاکی آن لحظه را بزداید. با اشارۀ انگشت به سمت راست و با لحنی پرسش گر گفت، ” می‌بخشید آقا، گمانم سی متری از این طرفه، مگر نه؟”

غریبه سرعتش را کم کرد و دستی به ریش توپی خود کشید و  به او خیره شد بی آنکه چیزی بگوید و باز به جانب خیابان بر گشت . توران چیزی  چون حیرتی غضب آلوده در چشمهایش  دید. نگاهش روی  انگشتر نقرۀ او با نگین عقیق و تارهای سفید میان موهایش ماسید. صورتش سرخ شد و سرش را  پایین انداخت. نگاه او را در ذهنش معنی کرد. به در چسبید و دستگیره را گرفت.

سر چهار راه بعدی مرد بی نگاهی یا پرسشی گفت، ” من امروز باید به جایی بیرون شهر سر بزنم … بد نیس، شاید شما هم گردشی کنین.”

همین… وماشین به حرکت خود در جهت شرق ادامه داد. توران ساکت ماند. شانه‌های بالابرده‌اش رها شد، به پشتی تکیه داد. سبک و آرام بود. سرش را به پنجره چسباند، چشم‌هایش را بست و سفر ناخواسته را پذیرفت.

 

میان برفی سنگین و دور از شهر میراندند. توران و را نندۀ غریبه هر دو چشم به راه داشتند. جاده به نرمی پیچ و خم ها را پشت سر می‌گذاشت. جایی ازمیان درختان افراشته با شاخه‌‌های سنگین از برف و سری خمیده گذشتند وبه دشت و دمنی گسترده رسیدند. کشتزارهای خفته زیر برف خود را سینه خیز به دورا دور تا پای تپه‌ها کشانده بودند. گاه اینجا و آنجا شاخۀ‌ خشک گونی سراز برف بیرون می‌آورد. ماشین آهسته روی جاده خلوت و در سکوت سنگین روز برفی  پیش می‌راند. مسافران گویی سحر شده در ابهام این سکوت به بیرون خیره بودند و به نظر وجود یکدیگر فراموش‌شان شده بود و شاید هم هر یک بیگانه از هم و در ابهام شناخت یکدیگر بودند. توران  دنبال رشته نازکی میگشت که  پیوندی ایجاد کند و کلام را به وجود آورد. به هر حال کسی باید حرفی میزد و آشنایی را دری می‌گشود. پس به طرف غریبه چرخید، “همه من را توران صدا میزنن، اما یک اسم دیگه هم دارم…شما  چی؟ اسمتون؟”

مرد سری تکان داد و  برف پاک کن را که تنها صدای دور وبرشان بود خاموش کرد،  “چه توفیری داره؟ به هر حال‌ همسفریم.” مرد غریبه آهسته می‌راند. اهل حرف زدن به نظر نمی‌رسید. چند باری برگشت و به سر و پای او نیم  نگاهی انداخت. نگاه گنگش هم چیزی را آشکار نمی‌کرد. خیره به جلو  و به جاده، گاه دستی به  ریش کوتاهش می‌کشید. کت و شلوارش کمی به تنش تنگ شده بودند ویک کت سربازی رنگ و آویخته به صندلی،  توران را به احتیاط می‌خواند. زیر چشم نگاهش کرد. دستهای گوشتالویش به نرمی رل ماشین را می‌چرخاندند.

توران خواست با شوخی سر صحبت را باز کند اما  سکوت و رفتار بی اعتناء مرد روزنه‌ای به صمیمیت باز نمیکرد. حس کرد باید خود دار باشد تا او چیزی بگوید و مزه دهنش را بفهمد. حوصله نداشت دوباره توی هچل بیفتد. اما طاقت نیاورد و گفت، ” چقدر یواش رانندگی می‌کنین!”

غریبه با لبخندی کوتاه به سمت او بر گشت.”شما ناراحتین؟ جاده خیلی لیزه … احتیاط می‌کنم.”

گونه‌های توران داغ شد و لبخندی شرمگینانه روی صورتش جا خوش کرد.  فکر کرد شاید لحنش شکوه آمیز  بوده و به او بر خورده است. “نه، نخیر … یعنی خوبه … آرام بهتره…” روی صندلی جا بجا شد وگردش نگاه غریبه را  از صورتش به پاهای نیمه لختش حس کرد. با چادر خیس پاهایش را پوشاند. مثل دختر جوانی که برای اولین بار با مردی تنها مانده باشد دست پاچه دستی به رویش و چین کنار لب‌هایش کشید. گرچه مرد جز چند کلمه‌ای به زبان نیاورد امابه نظرش  موّدب و آقا می‌آمد و محترمانه او را شما خطاب می‌کرد .

تک تک خانه‌ها  و دکه‌های میان راه از بغل‌شان رد می‌شدند. مزرعه‌ها دیگر زیر برف  پیدا نبودند و جاده اسفالتی به راهی خاکی و تنگ‌تر منتهی میشد.  جوی باریک و نیمه یخ زده‌ای در کنار راه همراه‌شان شده بود و درخت‌های بی برگ اینجا و آنجا متراکم تر می‌شدند و گاه بار سفید خود را روی ماشین فرو می‌ریختند. حرکت مداوم برف پاکن‌ها  روی شیشه  ضرب آهنگی یکنواخت به وجود می‌آورد که پلک چشم‌هایش را لّخت و خواب آلوده می‌کرد.  شیشه لحظه‌ای پاک می‌شد و بلافاصله پّر دانه‌های نو با پروازی آرام روی آن فرود می‌آمدند. توران یک بار درخت‌ها را با انگشت به مرد  نشان داد . “چه روز خوبی… شاخه‌ها زیر برف چه قشنگند. ”

غریبه سر چرخاند و به او لبخند زد. ”  شما  برف دوست دارین!”

” من عاشق برفم… گاهی خوابش را می‌بینم… اما حیف که سرده.  من چند ساله که پا از شهر بیرون نذاشتم، گردش نرفتم. شما بانی خیر شدین.”

راننده باز هم ساکت شد. هیچ حرکتی که نشانه  تمایلش به گفتگو، شوخی یا لمس او باشد از خود بروز نمی‌داد. انگارهیچ توقعی نداشت و او را چون  مسافر یا همسفری  پذیرفته بود. توران  راحت به پشتی تکیه داد.  نیازی به ادا و اطوار برای خوشامد او حس نمیکرد.ماشین به فضای بازتری رسید.  پشت سیمهای خارداردر امتداد جاده، اشکالی جنبان با پاهای بلند به چشم می‌خوردند، با پرهایی سفید و سیاه و گردنی دراز، پرندگانی غول آسا کنارهم، که  در انبوهی  خود  در آن  زمینۀ سفید یکدست هنوز تنها بنظرمی‌رسیدند.

توران با دیدن آنها خندید،” چه موجود خنده داری. کی فکرش را می‌کرد ما روزی به جای مرغ شتر مرغ بخوریم؟”   غریبه  سری تکان داد و با دستمالی شیشه بخار گرفته را پاک کرد ولی نظری نداد. توران مدتی به جانورها خیره شد تا از چشم اندازش خارج شدند. “قبلأ  وقتی ما به ده می‌رفتیم  توی  دشت پر از گاو بود، گاهی وسط جاده جلوی ماشین جا خوش می‌کردند و هر چی هم بوق می‌زدی کنار نمی‌‌رفتند.  اما حالا پیداشون نیست.   شما خیلی ساکتین، راستی همیشه اینقدر کم حرفین؟”

غریبه در صندلی‌اش تکانی خورد و چراغ ماشین را چند باری روشن و خاموش کرد و لحظاتی چیزی نگفت و سرانجام سری به نفی تکان داد، “نه، حواسم به جاده بود، گوشم به شماست، بله ، گاوها …دارم دنبال جایی می‌گردم.”

به دهی نزدیک می‌شدند.  تک و توکی از اهالی محل با باری در دست و بی‌شتاب زیر بارش برف در گذر بودند و اینجا و آنجا قدم‌هایشان برف را لکه دار می‌کرد. دودی که از دودکش سقفی به بالا چنگ می‌کشید و با خاکستری آسمان می‌آمیخت  نشان قهوه خانه‌ای بود  که مرد به دنبالش می‌گشت . ” گشنه‌اید؟ من  صبحانه  نخوردم … چایی گرم بد نیست.”

بیرون ماشین  سرد بود. با پوششی یک لا  تنش به لرزه افتاد . دیشب نزدیکی‌های سحر پالتویش را از ترس جان توی خرابه جا گذاشته و فرار کرده بود. چادرش را دور خود پیچید و  دنبال مرد رفت که جلو جلو به احتیاط روی سطح یخ زده  قدم بر می‌داشت.

ازدر نیمه باز قهوه‌ خانه  گرما همراه بوی نان  بیرون می‌زد.  داخل تاریک بود  و جز چندی شبح قوز کرده چیزی دیده نمی‌شد. چشمشان که به  تاریکی خو گرفت  مردهای پیر و جوانی را دیدند که روی سکوها یا کنار اجاق روی زمین چمبانمه زده بودند. با ورودشان  همه چشم‌ها به او میخ شدند و همه سرها حرکتشان را دنبال کردند. مرد به توران اشاره کرد که بنشیند.

توران روی سکوی چوبی خالی نشست. بغل دستش پیرمردی دهاتی سر تا پا براندازش می‌کرد. مرد با اشاره از او خواست که به سمت دیگر نیمکت برود. توران خود را روی نیمکت سر داد تا پشتش در مقابل پیر مرد قرار گرفت.

تنها پنجره قهوه‌خانه،  شیشۀ بیضی شکلی در سینۀ کاهگلی دیوار، را برف تا نیمه ‌پوشانده  بود و نیمۀ دیگررا بخارنقش سرخس می‌کشید. نور پژمرده‌ای که از پنجره می‌گذشت تنها نشانۀ  روز بود.

جوانک قهوه چی با دو استکان چای  روی نعلبکی سفید در یک دست نزدیک آمد و با دست دیگر عرق چینش را جابجا کرد. با چشمهایی خیره به توران پرسید ” آقا …چی می‌خورین آقا؟ ”  از دهانش بخار و بوی سیر در می‌آمد و قطره‌ای از دماغش آماده چکیدن بود.غریبه هنوز ایستاده  و اطراف را می‌پایید و در همان حال سفارش نیمرو و پنیر می‌داد. توران دلش غش می‌رفت. یادش نمی‌آمد که دیروز چیزی خورده باشد. دیشب هم در میان مشت و لگدهای بی امان به تنش فرصتی برای خوردن ندا شت.

امواج تقا تق برخورد استکانها، پچ پچ مردها و خش خش رادیو که در فضای بستۀ قهوه‌خانه حبس بودند با آشفتگی می‌چرخیدند و در هم می‌آمیختند. سه چهار مردی که روبروی او روی تخت باریکی نشسته بودند چشم از او بر نمی‌داشتند. یک لحظه به صورت راننده چشم دوخت که داشت مسیر نگاه مردان رادنبال می‌کرد. با دستپاچگی چادرش را روی لبها و دستهایش کشید. مرد یک صندلی پیش کشید، جلوی او نشست و راه نگاه‌ها را بست. لبخندی روی لب‌های پنهان توران نشست، بدنش گرم شد، سر و قوز پشتش را صاف کرد.  ” چه ناموسی است…”

صدای بوق ماشینی بر صداهای داخل اناقک غلبه کرد. لحظاتی بعد درباز شد و یورش هوایی سرد به پاهایش رسید و دانه‌های برف روی زمین نشستند. مسافری وارد شد و در را پشت سرش بست.

زیاد طول نکشید، جوانک قهوه چی با سینی غذا کنارش ایستاد بی‌آنکه چشم از او بر دارد.   نگاه توران به‌غریبه افتاد که چشمهایش دو دو میزد. دوباره دهانش را پنهان کرد. ته دلش قنج میزد. یادش نمی‌آمد هرگز کسی این جور غیرتش برای او به جوش آمده باشد.

مرد سینی را از  شاگرد قهوه‌چی گرفت و اشاره کرد که برود ولی به توران نگاه نکرد. سینی با منظره نیمرو، عطر نان و چند پرسبزیسحرش کرد. گرسنه‌ بود ولی رویش نشد دست سوی نان ببرد.  باورش نمیشد  اینقدر خجالتی شده باشد.  منتظر ماند و حرکت دستهای غریبه را دنبال کرد که بی‌آنکه به او تعارف کند یک تخم مرغ را در تکه بزرگی نا ن  گرم می‌پیچید و لبه‌های آنرا تا میزد . باز هم صبر کرد تا اولقمه‌اش را بخورد و فقط گفت،” چه عطر خوشی دارد…مرغهای دهاتی سالم ترند.”  اما تعجب کرد وقتی مرد آنچه  را که آماده کرده بود روی میز جلوی او گذاشت و باز سرگرم درست کردن لقمه‌ای دیگر شد و از نگاه کردن به او طفره رفت.  توران پروا نکرد دست سوی غذا ببرد.  حیران که با لقمه جلوی رویش چه کند.  شاید  مرد غریبه بازیش میداد و‌گر نه چطور در زمانی چنین کو تاه در مقابل مسافری ناشناخته و بی هیچ تلاشی برای آشنایی چنین با حیا و غیرتی رفتار میکرد؟ اما عطر نیمرو گرسنه‌ترش  میکرد.  به دستهای دوباره  مشغول تا کردن نان بود خیره شد  و با دست پاچگی  چند کلمه به زبان آورد،” دست شما درد نکنه… خجالتم دادین.”

غریبه  لقمه‌‌ای توی دهانش گذاشت و زود قورتش داد و به لقمۀ که هنوز روی میز مانده بود اشاره کرد.” بخورین… سرد میشه.”

توران با یک دست چادرش را زیر گلو محکم گرفت و با دست دیگر تکه تکه  لقمه  رادر دهان گذاشت و به آهستگی جوید.  دل پیچه‌اش آرام گرفت اما هنوز گرسنه بود. این بار خود تکه‌‌‌ای نان برداشت ولی قبل از اینکه دست بسوی بشقاب غذا ببرد  مردِ  غریبه از خوردن ایستاد، به تندی لقمه‌ای دیگر پیچید و آنرا روی میز به طرف او سُر داد و خوردن از‌سر گرفت. توران تا آنرا بر دارد اندکی صبر کرد. یاد سگ محلۀ قدیمشان افتاد که وفتی با نان تازه به خانه می‌رفتند با چشمهای نجیب و خجلت زده دنبالشان راه می‌افتاد. به دستهایی که حالا نان و تخم مرغ و پنیر و سبزی را روی هم می‌گذاشت و به دهان می‌برد و چشمی که  پایین را می‌پایید خیره شد. ” شما به من  مرحمت دارین… باعث زحمت شدم.”

بعد از غذا  استکان چای را به سوی غریبه دراز کرد ولی او استکان د یگر را برداشت، ” خودتان بخورین، منهم این را بر میدارم.”  چند لحظه‌ای گذشت تا  توران استکان را به سوی خود برگرداند و نخواست به سگ فکر کند. هر دو چایی نوشیدند. توران  گرمش شد. رخوت به تنش و خواب به چشمش آمد. دلش می‌خواست جایی امن بودند و سرش را  روی زانوی مرد غریبه می‌گذاشت و چشمهایش را می‌بست. هیچ توقع دیگری حتی هوس نوازش هم نداشت. دیگر وجود چند مشتری مرد روبرو را  که برای دیدنش سرک می‌کشیدند حس نمی‌کرد. وقتی غریبه بلند شد و پای اجاق رفت تا حساب را بپردازد پلکهایش را روی هم گذاشت و به هیچ چیز فکر نکرد.

چند دقیقه گذشت تا  کسی گفت. ” باید بریم.”  چشم گشود، از جا پرید، خودش را جمع‌ وجور کرد و زیر نگاه قهوه‌چی و مشتری‌ها دنبال صدا راه افتاد. در که باز شد بوران و سوز سرما به یورش بسویش آمدند و چادرش را به پرواز در آوردند. توران با یک دست آنرا پایین کشید و خمیده ماند تا نگهش دارد.

ماشین در آن سوی راه زیر برف سفید شده بود.

مرد راننده وقتی  توران  سوار ماشین می‌شد و قبل از آنکه در را ببندد گفت، ” باشین، الان بر‌می‌گردم .” برفهای روی شیشه را به پائین سر داد و   بعد در حالی که دامن کتش را گرفته بود پشت دیوار قهوه‌خانه دوید.  توران  با چشم دنبالش کرد. شاید دست به آب می‌رفت ، کاش او هم می‌رفت اما رویش نشد که بگوید.  صورت خیسش را با چادر خشک کرد وبه لکه‌ای سیاه که روی پارچه مالیده شد زل زد . آینه جلوی ماشین را به سمت خودش گرداند و به سیاهی زیر چشمش که باقی مانده آرایش شب گذشته‌اش بود نگاه کرد.

 

 

صبح زود وقتی  کوفته و زخم خورده با کفش‌های پاشنه بلند زیر بغل و گریه‌کنان از خرابه بیرون می‌دوید به فکرش رسیده  بود که حتمأ  ریمل سیاهی که به مژه‌هایش زده با اشک پایین خواهد آمد. تقصیر خودش بود هرگز در زندگیش نتوانسته بود در لحظه‌های غریب یا آشنا به درستی قضاوت کند یا از اشتباهاتش پند بگیرد. نیمه شب وفتی یک موتور سیکلت با دو مسافرجلوی پایش ترمز کرد می‌دانست که  باید جوابشان کند. عدد دو برایش بد بیاری داشت.  دو تا جوان، آن‌هم مست که چیزی به لهجه‌ای نا آشنا می‌گفتند  و کر کر خنده‌شان قطع نمی‌شد. اما پول زیادی می‌دادند وبنظر کارگر ساختمان نیمه‌ساز روبرو بودند، جایی پرت و خرابه. اما راهش دور نبود و آنها اسکناس‌ها را جلو جلو توی جیب پالتویش چپاندند و تا به خود آید پشت موتور که خیابان را دور می‌زد  نشسته بود و داشت پول‌ها را ته جورابش پنهان می‌کرد.

تا سحر فریادش را هیچ دیاری نشنید.

 

پای بی جوراب و سردش را دست کشید، درد میکرد.  مشتی برف دور چشم هایش مالید و خشکشان کرد. ماتیکی به لبهایش زد. به تصویرش در آینه  پوز خند زد. گوشه چشمش کبود بود و لبهایش زیادی قرمز شده بودند. با انگشت  کمی از رنگ را زدود و به گونه هایش مالید. چادرش را پس کشید. موهایش را پشت گوشش زد تا لاله گوش و گوشوارش آشکار شدند. دامنش را روی رانها بالا کشید اما با دیدن کبودی ها  رویشان را  پوشاند.  هنوز از همسفرش خبری نبود و او مثل بید می لرزید. شیشه را بالا کشید اما گرمتر نشد.

سال‌ها بود آرزویی  نداشت که با آن خود را سرگرم کند و حتی  رویا  در سرش  نمی‌پرورد. از صبح تا شب که در بازار الکی به  مردها تنه می‌زد و بعد چادرش را پس می‌کشید و لبخندی می‌ زد و یا شبها که کنار خیابان منتظر بوق ماشینی می‌ایستاد فقط فکر آن بود که چطور چند اسکناس بیشتر از آنها درآورد.  اما در آن لحظه حال و هوای دختر جوانی را داشت که کنار مردی نشسته است که او را با همان لباس و موهای خیس می‌خواهد و تر و خشکش می‌کند. می‌توانست برایش ناز کند، سرش را روی شانه‌اش بگذارد و بخوابد و مطمئن باشد که او با کت سربازی‌اش او را خواهد پوشاند. شاید هم  موهایش را نوازش کند. حتی اگر فقط خیال بود، خواب و خیالش را هم عزیز می‌داشت.

به دور و بر قهوه‌خانه چشم انداخت . چند تایی از مشتری‌ها بیرون آمده و کنار در با سیگاری به لب و یا دست‌ها زیر بغل ایستاده بودند و او را می‌پائیدند. از مرد راننده هنوز اثری نبود. کت سربازی‌اش  به صندلی آویزان بود و جیب سمت راستش  که کنار او می‌رسید قلنبه می‌نمود. وسوسه جست وجوی جیب قلقلکش می‌داد. دستش را روی روکش مخملی صندلی آرام پیش برد. تماس با سطح بیرونی جیب  حسی از حجمی سخت و سنگین در نوک انگشت‌هایش دواند. توران سر بلند کرد و مرد غریبه را دید که از پشت دیوار قهوه‌خانه در آمده  و برای مردهای سر راهش  به احترام دست به سینه گذاشته و سر خم می‌کند.

مرد با گونه های سرخ و پیشانی عرق کرده ، نفس نفس زنان میآمد. پیش از آنکه در را باز کند چند بار مشتی از برف روی شیشه برداشت و دستهایش را با آن پاک کرد. لحظه‌ای با چشمان پر تعجب به او خیره ماند و بلافاصله روی برگرداند، ماشین را براه انداخت و بخاری آنرا روشن کرد. صدای لیز خوردن لاستیک‌ها روی یخ در میان خاموشی مرطوب ده پیچید، “می‌بخشین… معطل شدین…”

توران خود را توی صندلی بالا کشید و موهایش را پوشاند. ” اختیار دارین ، مزاحمتون شدم .”  از زیر چشم به صورت ملتهب غریبه نیم نگاهی دزدانه انداخت. بعد چند دستمال کاغذی از جعبۀ کنار دستش در آورد و به سوی او گرفت،” موهاتون خیسه، سرما  می‌خورین. عرق کردین؟”   گرمای بخاری حال و هوای خانه‌ای امن را داشت.

غریبه اما  خودش دست به جعبه برد و چند دستمال در آورد و نم موهایش را گرفت.  توران چتد دقیقه‌ای دستمال به دست ماند، آنها را به کندی تا کرد و سر جایشان برگرداند.

در مسیرشان  از برابر خانه‌های ده گذشتند بعضی از ساکنین برف‌های رٌفته شده در پاروها را  پایین پرتاب  می‌کردند. حجم فشرده و خاکستری آنها به سنگینی در هوا فرو می‌افتاد و با صدایی خفه  روی زمین تلمبار می‌شدند.  توران سر تکان داد، ” ما  که بچه بودیم وقتی برف می‌بارید از خوشی پر در می‌آوردیم، به اندازۀ خودمان هم کمک می‌کردیم. انگشت‌های دست و پای‌مان از سرما سرخ می‌شد.  مادرمان  با یک لچک بزرگ سر و تنمان را می‌پوشوند و می‌گفت، ایشااله بختت مثل برف سفید سفید باشه،”.

هر صدایی پژواک می‌یافت.

بر سر بام‌ها موجی از دود و بخار و گرما از لوله‌های بخاری به هوا می‌رفت و در زمینۀ خاکستری رنگ ابرها جذ ب می‌شد. توران سرش را به شیشۀ پنجره تکیه داد. ” گمونم زن‌ها توی خونه مشغول پخت و پزند تا  مردشون که  خسته و کوفته از کار بر می‌گرده خوراک گرم بخوره. خوش به حالشون،”  و با ادایی زنانه خندید.

راه درازی نرفته بودند که توران دوباره حرف پیش آورد، ” آفتاب که نیست آدم نمی‌فهمه که چه وقتِ روزه، گمونم نزدیک ظهره. راستی کارتون چی شد؟ دیرتون نشه.”                                                                                                   غریبه که داشت دور و بر راه را دنبال چیزی نظاره می‌کرد سر تکان داد ،” نه دیر نشده،  می‌رسیم،  من باید چیزی بخرم  بعد راهی می‌شیم.”  چند دقیقه بعد  کنار راه  پیاده شد و به سمت چهارگوش دکه‌ای فکسنی و در حال سقوط در آنسوی راه  رفت.  توران با نگاه قدم به قدم همراهش رفت تا به دکه رسید و سر گرم حرف زدن با پیرمردی شد که بساطش را در پناه سقفی از برزنت که زیر سنگینی برف شکم داده بود روی پیشخوانی چوبی پهن کرده بود. پیرمرد در میان جعبه‌هایش شروع به جستجو کرد.  توران را دوباره تنهایی و کت سربازی به وسوسه انداخت. بدنش را روی صندلی  به سمت کت آویخته سٌر داد و در حرکتی شتاب آلوده، وقتی که پیرمرد جعبه را باز می‌کرد، دستش را توی جیب کت فرو کرد. از تماس با سرمای یخزدۀ  حجمی فلزی تنش مور مور شد. لحظه‌‌‌‌ای چشم‌هایش را بست اما دستش را پس نکشید و با احتیاط جا بجای  فلز را دستمالی کرد. حد س زدن کار سختی نبود. تپانچۀ سرد و سنگین را رها کرد و خود را پس کشید و به در ماشین چسبید. وحشت در چشم‌هایش پناه جست.

مرد داشت به  پیر مرد پول می‌داد. بعد برایش سر تکان داد و از جاده گذشت. تا سوار شد و پیش از آنکه ماشین راروشن کند سیگاری گیراند. موجی از دود در فضا چرخی زد، به صورت توران پاشید و نفسش را انباشت.

توران خود را کاملأ با چادرش پوشاند، سرخی لبش را با پشت دستش زدود و آنرا به چادرش مالید. ” من امروز خیلی به شما زحمت دادم، می‌بخشین پا درازی کردم .”

کنار جاده سگ ولگرد وسیاهی در تضاد با  برف سفید له له می‌زد و بخار بالای سرش می‌چرخید.

وقتی سکوت غریبه ادامه یافت با لحنی نگران گفت، ” کاشکی مرا جایی، ایستگاه اتوبوسی، چیزی پیاده می‌کردین تا راحت به کارتان برسین.”دست‌هایش را به هم مالید. “واله من توی سلمونی کار می‌کنم. مو رنگ می‌کنم.  باید خرج یک خانواده را درآرم. تا شب روی پا هستم. امروز هم داشتم می‌رفتم سر کار، دنبال تاکسی می‌گشتم، دیدم شما مسافر کشی می‌کنین سوار شدم. بعد که دیدم به چشم خواهری، آدم چشم و دل پاک و نجیبی هستین دنبالتون آمدم، گفتم چند ساعتی  خستگی در کنم. حالا هم باید بر گردم اگر نه بیرونم می‌کنن.” و به سرفه افتاد.

مردسرش را جنباند. پّکی دیگر به سیگارش زد و ته آنرا بیرون انداخت. “چی شد؟ از سیگار ناراحتین؟”

“نه، فقط دلم شور می‌زنه، گاهی این جوری می‌شم، ازوقتی برادرم رفت جنگ و برنگشت دلشوره افتاد به جونم.”

جادۀ باریک رو به تپه‌ها و کوه‌ها داشت. خانه های ده با  بخار گرمی که بر پشت بامشان پیچ و تاب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خورد پشت سر آنها در میان تراکم  مه گم می‌شدند و غریبه حرفی از مقصد نمی‌زد.  توران شیشۀ جلو را پایین وبالا کشید. سر چرخاند و فضای سفید دشت پیرامونش را از نظر گذراند.    ” برادرم دم کوره کار می‌کرد، به از شما نباشه بچه خوب و کم حرفی بود، عاشق برف.  وقتی برف می‌‌بارید درگاه خانۀ چهار تا همسایۀ  آنطرف تر را هم پارو می‌کشید. مادرم می‌گفت از بس جلوی کوره کار کرده جیگرش آتش گرفته، این جوری خنک می‌شه.  اما یک روز کار و زندگی را ول کرد و گفت باید بره جبهه، و رفت . بعد که برگشت دیگه حرف نزد که نزد.  چند وقتی خانه  بود اما یک روز بدون یک کلام خداحافظی  رفت و هنوز هم بر نگشته.”

مرد نا باورانه به صورتش نگاه کرد.  ” دوباره برگشت جبهه!”

توران دستگیره را چسبید. ” یعنی نفهمیدم چی شد. مادرم رفت پرس و جو. هیچکس از او خبر نداشت. گفتند تو جبهه نیس٫ مادرم می‌گفت، همان جاهاست بر می‌گرده. حالا هر وقت برف می‌بینم یادش می‌افتم.” ریزش برف بند آمده بود.”

راه باریک را پشت سر گذاشتند وبه جاده ای اسفالتی که خالی و خلوت نبود پیوستند. تک و توک ماشینها به جاده نقشی تازه می دادند. برفها دیگر سفید نبودند. گرمای موتور ماشین‌ها برف‌ها را نیمه ذوب و گل آلود روان می‌ساخت. در امتداد  راه گاه دکه ای، خانه‌ای یا سر پناهی از بغل چشمشان می‌گریخت و گاه گداری در فواصلی نامعین  گذرگاهی از جاده  جدامی‌شد و میان برهوت سفید فرو می‌رفت.

شاید نزدیک ظهر بود که توران پرسید، ” راستی ، گمونم خیلی از ظهر گذشته، به کارتون هم نرسیدین. من همین جاها پیاده می‌شم شاید اتوبوسی، چیزی پیدا کنم دیگه مزاحم…”

راننده چین به جبین انداخت، “نه خسته نیستم،  چیزی نمونده، داریم می‌رسیم.”

سرانجام به جاده‌ای بزرگ رسیدند. راننده پا روی ترمز گذارشت تا کامیون غول آسایی که به سرعت به تقاطع نزدیک میشد بگذرد.  زوزه لاستیک‌ها که روی خیس جاده‌ کش می‌آمدند و فریاد گوش خراش بوق  کامیون در خاموشی آن سرزمین گسترده وسینۀ  کوههای دور دست پیچید. توران در یک لحظۀ نامنتظره در ماشین را باز کرد و با چابکی بیرون پرید. لنگۀ کفشش جلوتر ازخودش به پرواز درآمد. راننده تن خمیدۀ خود را به سوی در کشاند اما دیر بود.

توران از لنگه کفش گذشت، از چهار راه دور شد. لحظه ای به پشت سر نگاه کرد. مرد داشت از ماشین بیرون میآمد. باز  شتابان میان جاده می دوید. وانتی از چهار راه  گذشت و چنان نزدیک شد که گویی به قصد می خواست زیرش بگیرد. توران جیغ کشید و به عقب پرید. چادرش را باد به اهتزاز درآورد. شوفرغش غش خندید وسرعت گرفت.

غریبه هنوز کنار ماشین دست در جیب  ایستاده بود.  توران هماتجا ماند. چشم تنگ کرد و به جاده خیره شد تا در فضای خاکستری شبحی را که انتظار می‌کشید ببیند. سرما از پاهایش بالا می‌آمد و ستونی از یخ بر جای می‌گذاشت. ضربان قلبش را می‌شنید و از همه بدتر  مثانۀ پرش او را می‌آزرد. کاش ماشینی پیدایش می‌شد و و دلش برای او می‌سوخت. و گرنه با پای پیاده و بی‌کفش کجا می‌توانست فرار کند.  کافی بود که غریبه سوار ماشینش شود. یک دقیقه هم طول نمی‌کشید که به او می‌رسید و خدا می‌داند چه بر سرش می‌آمد. جاده دوباره خالی مانده بود و هیچ دیاری در آن دیده نمی‌شد. همانطور وسط خیابان مقداری پیش رفت  تا پای برهنه‌اش کاملأ سِر شد. ایستاد و آنرا روی پای دیگرش گذاشت. غریبه دست در جیب و قوز کرده در جا مانده بود. از همان سو یک سواری سبز رنگ از میان مه پیش می‌آمد. توران چادرش را روی شانه انداخت و چنان لبخند زد که دندان‌هایش پیدا شوند.

ماشین سبز کنار پایش آرام گرفت. راننده شیشه را پایین داد و خندید، ” اینجا چکار می‌کنی آکله؟”

توران دستگیره را گرفت اما در باز نشد. سرش را از پنجره تو برد،” سلام ارباب، خیلی سرده، باز کن سوار بشم.” راننده سرش را روی فرمان گذاشت و مدتی نگاهش کرد. توران اما غریبه را میدید که چند قدمی جلوتر آمده بود. “چی می‌گی ارباب؟ سرده… چاییدم.”

راننده سواری، هنوز سر بر فرمان، چند دانه سبیلش را کشید، “چنده؟”

“هر چقدر مرحمت کنی … دلواپس نباش گرمت می‌کنم. بذار بیام بالا.”

“تو موش آب کشیده!  یکی را می‌خوای خودت را گرم کنه.”

توران هنوز چشم به پشت سر، پای لختش را لای چادر پیچید، “باز کن، درت را باز کن مرد، راضیت می‌کنم.”

صدای تلیکی آمد. “بپر بالا.” و تا توران سوار شد ماشین به راه افتاد.لاستیکها با صدایی گوشخراش روی برف سابیده شدند. “تند برو، تند تر برو  ارباب.”

“چیه؟  آتشت تنده.”

توران به پشت سر نگاه انداخت. غریبه را دید که چون درختی خشکیده میان مه دور می شد و آن گاه سریدن دست‌های رانندۀ سواری را روی ران خویش حس کرد.