– «از اینجا که شما ایستادهای فاصلهای ندارد. پشت آن انبار اشتراکی بزرگ؛ دویست سیصد متر که جلوتر بروی میبینی که دیگر چیزی از دیوارهایش نمانده. البته از همان موقع خراب شدنش شروعشده بود. قهوهخانهچی تنها مانده بود و به تکوتوک رهگذرها و البته من و پدر چای و قندی میداد و همین. گمان کنم همان سالها مرد و بعدش هم که بروی میبینی از دیوارهای قهوهخانه فقط ردی مانده بر روی زمین.»
در مبل بیشتر فرورفت و بدون اینکه به من نگاه کند و اصلاً غمش باشد که علاقهای به حرفهایش دارم؛ ادامه داد:
– «بفرما بنشین. خسته میشوی. بگویم چای بیاورند ؟… پدر چند چیزش ترک نمیشد روغن بریانتین مو، کباب جمعه، دعای کمیل مسجد عتیق و البته پنجشنبهها صبح زود که من را – هرکجا که بودم – میچلاند و میبرد قهوهخانه. گمانم پیرمرد قهوهخانهچی همانجا میخوابید؛چون هر ساعتی ولو قبل از اذان صبح هم که ما میرفتیم؛ روی سکوی جلوی قهوهخانه نشسته بود و ما را که میدید؛ بی لبخند میرفت و از داخل دو چای ولرم دستمان میداد. روی سکو و زیر سایبان تیرتختهای قهوهخانه مینشستیم و پدر سر حرف و گفت را با پیرمرد باز میکرد تا مینیبوس سرویس کارگران کارخانه شیرینبیان عبور کند. کارگرها دیگر ما را میشناختند و دو ردیف کارگرها یله میشدند پشت پنجره طرف ما و دست تکان می دادند و میخندیدند. پدر میگفت دارند برایمان دعا میکنند و توفیق میخواهند.»
شاید در زبان بدنم چیزی دید که ناگهان و سریع به کارگاه پشت مغازه رفت و دوباره روی مبل چرمی نشست. فشار دستش روی شانهام مجابم کرد که روی صندلی روبرویش بنشینم.
-«خیلی معطل نمیشوید. نبشیها را بریدهاند و مانده فقط هشت قوطی که خواسته بودید. هشتتا بود دیگر؟ بیست در بیست؟.»
نگذاشت جواب بدهم و از روی پیش فاکتور حرفش را تائید کرد.
-«ببخشید دیگر؛ کارگرهای ما اول صبحی دیر یخشان باز میشود. حالا بگو مگر سرمای شیراز چه زوری دارد که اینها هر بار که آن پشت میروم میبینم بهاندازه نصف جهنم آتش گیراندهاند. عذر تقصیر، کجا بودم؟ بله سرویس کارگرهای کارخانه که رد میشد؛ پدر رو به کارگرها میایستاد و به نظر میآمد که دارد از سربازانش سان میبیند. آن موقع کارخانه شیرینبیان هنوز مصادره نشده بود و کار میکرد. میگفتند محصولاتش را میبرند اروپا خاصه آلمان که بشود لوازمآرایشی و بهداشتی. پدر همیشه با حسرت سالنهای کارخانه رانشانم میداد و غر میزد که اگر اندکی مایه داشتم یا دستم به دم گاوی بند بود و خط و ربطی داشتم نمیگذاشتم اینها را بفرستند خارج تا بعد همانها را با هزار برابر قیمت و توی قوطیهای رنگبهرنگ بهمان بفروشند. خودم کارخانهای راه میانداختم و یکی مثل تو را -البت نه مثل الانت – میکردم مدیرکارخانه تا ظرف یکی دو سال و حتی باور کن کمتر، پول خودش را برگرداند. همینجا توی شیراز خودمان بهترین دارو و آرایشی جات را تولید میکردیم. پدر تأکید داشت که همه دواهای عالم توی شیرینبیان است. خارجیها فهمیدهاند و ما قدرش را نمیدانیم.»
قرار شد جوشکار جلوی بنگاه آهنفروشی بیاید تا باهم به خانهام برویم. پارکینگ روباز منزل چندین بار مشکلساز شد. فضولات پرندهها و توپ بچههای همسایه و دیگر چیزها اذیت میکردند تا اینکه دو هفته قبل شاخه درختی روی شیشه ماشین افتاد و آن را شکاند. اگر همسرم هم نمیگفت باید کاری میکردم.
-«جوشکار ربع ساعت کموبیش اینجاست. ایرانیت هم آن پشت هست و گفتهام با نبشی و قوطیها بار بزنند. اگر میخواهید همگی با همین وانت بروید. دستش فرز است. سایبان را تا ظهر نشده علم کرده و ایرانیتها را هم چفت میکند. این روزها که کسی ساختوساز نمیکند همین شماها نان این کارگرها و رانندهها را میرسانید. ببخشید که شما را به حرف و تعریف گرفته ام. گفتم حالا که معطلید؛ اختلاطی کنم و چه می دانم، سالهای گذشته را یادی کنم… راننده مینیبوس در برگشت برایمان بوق میزد و دست تکان میداد. اینطور که این ماجراها را میگویم یعنی باور کن که مثل ساعت حرکت اتوبوس و هواپیما و گفتن اخبار دقیق دقیق بود و پشت سر هم اتفاق میافتاد.گرد رفتن مینیبوس ننشسته بود که صدای گوشوارهها و خلخالها سر ما سه نفر را میچرخاند طرف عمق جاده. مطربان کلیمی و رقاصان لولی بالباسهای خاک گرفته و لخلخ کنان میرفتند طرف خانههای شیرینبیان. شما یادتان نمیآید خانهها پشت کارخانه بودند. البته میگفتند خانهها قبل از درست شدن کارخانه بوده و بعداً اسمشان را گذاشتهاند شیرینبیان. چراغ خانهها همیشه روشن بود و من که میگویم بوی تریاک حتی تا قهوهخانه میآمد. الآن دیگر خرابههایش هم نمانده است. کارخانه شیرینبیان را الآن گذاشتهاند برای فروش، پشت کارخانه که بروی، باز پی خانهها را روی زمین میبینی. دقت کنی متوجه میشوی که غرفه غرفه بوده شاید بهزحمت دو در سه شاید هم کمتر مساحتشان بوده ولی کمتر از بیستتا نبوده ؛ پیها را شمردهام که میگویم. میگفتند همیشه حوالی سی دختر آنجا میماندند و با قوادها و دیگر عملهها چهل پنجاه نفر آدم همیشه آنجا پناه دارند. من هیچ دختری ندیدم و حتی آشپز و هر کس دیگر را. پدر میگفت دخترها همانجا میمانند و همینکه از طراوت میافتند خلاصشان میکنند و همانجا هم خاک میروند. هیچکسی از آن خانهها راندیدم فقط مطربها و رقاصها بودند که چون جاهای دیگر هم وعده اشان میگرفتند؛ شبها میرفتند به مجالس شهر و صبحها با دایره و کمانچهشان راه میافتادند طرف خانهها. پدر دست من را محکم میکشاند و تا مسافتی مطربها و رقاصها را همراهی میکردیم. شلیته پرچین کولیهای رقاصه روی زمین کشیده میشد و اگر بیشتر از مینیبوس گرد بلند نمیکرد ؛ کمتر هم نبود. پدر بهقاعده هر هفته، اول نصیحتشان میکرد و تکههایی از دعای کمیل را برایشان میخواند و بعد که مطربها چیزی میگفتند شروع میکرد به فحش دادن. من هم باید یاریاش میکردم و سنگریزه به طرفشان پرت میکردم. اوایل مطرب و رقاصها جداجدا به جاده میزدند اما بعدها به گمانم از ترس پدر و شاید من ؛ باهم میآمدند. رقاصها که از غربتیهای دور و اطراف شیراز بودند با چشمان پرنفوذ و سیاهشان چشمغرهای به من میرفتند و با زبان عجیبشان به پدر چیزی میگفتند. بعدها که یکی از مطربها پدر را هل داد دیگر مسافت طولانی با آنها همراه نمیشدیم ؛ بهقاعده شاید سه چهار برابر دهنه همین مغازه و ده دوازدهتا سنگریزه که من پرتاب میکردم. روی سکوی قهوهخانه نفسمان را چاق میکردیم و پیرمرد بیهیچ حرفی دوباره چای ولرمی دستمان میداد که شاید چندین ماه پخته بود. باور کنید مثل آن چای را دیگر نخوردم. مزهاش عجیب بود و با آن ولرمی تا ته معده را میسوزاند و بعد سرم دانگ برمیداشت به طرفی. چایتان را بفرمایید. انگاری جوشکار هم راه افتاده به سمت ما.»
استکان چای را به تلخی خوردم. فکر نمیکردم اینقدر معطل بشوم.
-«نفسمان چاق شده و نشده خیز برمیداشتیم به سمت همان جاده. اولین بار که من راهی قهوه خانه شدم ؛ شهرداری تازه جاده را شنریزی کرده بود. پدر میگفت شهردار مشتری پروپاقرص خانههاست و برای کیف خودش جاده را کوفته و پرداخته وگرنه باور کن آن موقع بالا شهرهای شیراز گل و خاک بود. پاکت میخهای فولادی را که از دروازه اصفهان خریده بودم را میگذاشتم وسط جاده و من و پدر هرکداممان مشتی برمیداشتیم و میخها را بهدقت و نوک به بالا روی جاده میچیدیم. پدر تأکید داشت هفت ردیف میخ بچینیم. پیرمرد قهوهچی روی چهارپایهاش نشسته بود و نگاهمان میکرد. معمولاً سهم من زودتر تمام میشد و با کمر خمیده و خرد میدویدم سمت پیرمرد و روی سکو قرار میگرفتم. پدر همان اوایل هم بهزحمت میخها را میچید و جمع میکرد؛ عمری کرده بود دیگر. خمیده و پاکشان میآمد طرف قهوهخانه. زمانبندیمان خوب بود چند دقیقه بعد از کار ما پرهیب مینیبوس سرخ شیطان – آنطور که پدر میگفت – پیدایش میشد. شاید دوسه ماه اول مینیبوس بیخیال و بیدرد از روی میخها میگذشت. میدویدیم طرف میخها. مینیبوس کلی از میخها را با خود برده بود اما میرفت و برمیگشت بیاینکه زخمی و حتی تکان کوچکی خورده باشد. پدر میگفت تقصیر من است که میخ کوتاه گرفتم. چندین بار میخ بلند گرفتم اما میخها قبل از آمدن مینیبوس می رمبیدند و میافتادند و تأثیری نمیکردند. بالاخره پدر تدبیر کارسازش را رو کرد. میخها را بر تختههای صندوق میوهای کوبیدیم و چیدیمشان روی زمین آنهم فقط به یک ردیف. اولین عبور مینیبوس کاری نکرد و رد شد و حتی دو سه تخته را چسبیده به تایر با خودش برد. پدر باز همین ترفند را انجام داد و دفعه بعد مینیبوس فسی کرد و ایستاد. راننده و پشت سرش مسافرها پیاده شدند. دوسه نفرشان آشنا بودند و همینکه پدر را دیدند برگشتند توی مینیبوس٫اسمورسمدار بودند و عیالوار. بقیه هم جوان و میانسالهایی بودند که نه چشمشان فروغ آتشین داشت و نه قیافه هاشان ترسناک بود. من از اول همهمه راننده و مسافرها گریختم و پشت سر قهوهچی که مثل میت روی چهارپایهاش نشسته بود ؛ پناه گرفتم. پدر اما رفت طرف مسافرها و بیهیچ حرفی، کشیدهای خواباند توی گوش جوانترین مسافر. سر جوان که چرخید و تلوتلو خورد؛ پشت پیرمرد خالی شدم. افتادم روی زمین و ردی از زردابم راه افتاد کف قهوهخانه. صدای نعرههای پدر و فحشهای چهارواداریاش در آن همهمهها گم شد و صداها ناواضح شدند. دیگر صداها بم و تار شده بود و در گوشم گرومب گرومب میکرد و بعد شد صدای پرندهای که انگار از توی قفسه سینهام میگذشت. چشمانم سیاه شد و مدام میرفت که از حال بروم. بعدش را نفهمیدم تا پیرمرد از جایش بلند شد و چهارپایه از پشت سرم سر خورد و مانده بود که ولو شوم. خودم را جمع کردم که دیدم پیرمرد قهوهخانه چی با دستمالی کدر بالای سرم ایستاده. دستمال را به طرفم انداخت. برخاستم و با ترس و بهزحمت سرم را چرخاندم. مینیبوسی در کار نبود و پدر با گوشه لب و جیب پیراهن جرخورده افتاده بود جلوی سکوی قهوهخانه. پیرتر از همیشه به نظرم آمد. چانهاش میلرزید و نمیتوانست یا نمیخواست خودش را جمع کند. خواستم سراغ پدر بروم که پیرمرد جلویم را گرفت و به اشاره به من فهماند که اول زرد آب کف محل کسب و خوابش را تمیز کنم.»
متوجه نشدم که دانههای ریز عرق چه وقت به پیشانی مرد نشستهاند، دستمالکاغذی روی میز را به طرفش تعارف کردم. اما توجهی نکرد.
-«دیروز سالگرد فوت پدرم بود. تا زمانی که بود رد زخم گوشه لبش باقی ماند. ببخشید سر شما را درد می آورم. کاسب پرحرف است. بله پنجشنبه هفته بعد را خانه ماندیم. فکرش را نمیکردم که دیگر پدر قصد قهوهخانه و خانههای شیرینبیان را بکند اما هفته بعدازآن مجدد به مطربان و رقاصان فحش دادیم و تختههای میخ زده را روی جاده گذاشتیم. مینیبوس سرخ که نزدیک قهوهخانه شد؛ من و پدر باریک شدیم در داخل قهوهخانه و پناه گرفتیم. اما مینیبوس قبل تختهها ایستاد. معلوم بود که دارند تختهها را از روی زمین جمع میکنند. راننده فحشهایی میداد که هنوز که هنوز است بهقدر و اندازهاش از دهان هیچکس دیگری نشنیدهام. با چشمانم به پدر که به دیوار قهوهخانه تکیه داده بود، التماس میکردم که بیرون نرود و ماجرا راه نیندازد. نرفت و بعد از فحشها مینیبوس راه افتاد. تا سه چهار هفته بعد ادامه دادیم اما باز بیفایده بود و تختهها جمع و فحشها داده میشدند. هر چهارشنبه شده بودم مشتری میوهفروشی و میخ فروشها. منتظر خسته شدن پدر بودم که یک روز آمد خانه دنبالم و آوردم همینجا توی این مغازه. همهچیز را فروخته بود و اینجا را به قرض و شرایط و سفته و دیگر قصهها راه انداخته بود. اوایل آهن کهنه میخریدیم و بعدها با نگاه خدا و برکت پول شماها شد بنگاه آهنفروشی. همین بالا که الآن شده دفتر معاملات بزرگ و وعدههای دوستانه ؛ آن موقع جای زندگی من و پدر بود. دوتایی زندگی میکردیم و پدر هرروز – به استثنای ظهر جمعه – آبگوشت چرب و تازهاش را راه میانداخت. پدر بهتنهایی عادت داشت و من را به هر زحمتی بود جمع کرد. آمرزیده است حتماً. حرف تو حرف میشود. اینجا که آمدیم دیگر آمدوشدمان به قهوهخانه کم شد. آخر دیگر فقط مینیبوس قرمز نبود و ماشینهای دیگر هم مدام میآمدند و میرفتند و حتی شنیدم یکی دوبار آمده بودند جلوی مغازه و پدر را نهیب داده بودند. اوایل که کاسبیمان خراب بود پدر مدام غر میزد که اینجا را خریدم تا به جاده شیرینبیان نزدیک باشم اما نشد و نمیشود دیگر. اواخر به قهوهخانه نمیرفت. همینجا روی همین مبل مینشست و سعی میکرد از همکسبها یار و همراه جمع کند. اما نشد دیگر. به نظرم نمیتوانست بیقید باشد. هرازگاهی نصف شبها با عتابی بیدارم میکرد که بلند شو برویم قهوهخانه. تا آرامش کنم مدتی طول میکشید. آخرش برمیخاست و نماز شب میخواند و برای همه طلب آمرزش میکرد و همانجا روی سجاده خوابش میبرد. این پشت کلی جعبه میخ دارم که به یادگار نگهشان داشتهام. همین جعبه میخها عذابش میداد. بعد از مدتی دفترچهای درست کرد و شماره همه ماشینهایی که میرفتند طرف خانههای شیرینبیان را مینوشت. با جزییات رنگ بدنه و لاستیک و قیافه گمانی راننده. زمان انقلاب دربهدر دنبال یک نفر میگشت تا شماره ماشینها را بدهد و مفسدین فیالارض را دستگیر کند. اما آخرش گفتند که اکثر شمارهها مال ماشینهای کارگران کارخانه شیرینبیان است و پدر از همان موقع دیگر نشست روی همین مبلی که من نشستهام و تکان نخورد تا همینجا و روی همین مبل تمام کرد.»
میپرسم خانههای شیرینبیان چه شدند.
-«خانهها را که خراب میکردند من نبودم، سربازی بودم گمانم، اما پدر را دیده بودند که بین فوج فوج زنهایی را که بیرون میآوردهاند میچرخیده و مستقیم توی صورتشان نگاه میکرده است. یکی از مأمورین آن موقع که بعدها مشتریمان شد ؛ برایم تعریف کرد که پدر از همان روزهای اول انقلاب جلوی خانهها کشیک میداده تا کسی داخل و خارج نشود و آخر هم دانهدانه با دخترها و دیگر عملهها به نرمی و آرامش حرف میزده و سؤال جوابشان میکرده است. ظاهراً پدر امین مأموران بوده و اجازه داشته اموال داخل خانهها را سیاهه کند. همان مامور شک داشت یا نمیخواست راست و حسینی به من بگوید ؛ از پدر گفت که توی یکی از غرفهها یک تابلوی عکس را برداشته بوده و های های گریه می کرده است. پدر تابلوی عکس و یک دست لباس پیچازی را به زور و با قیافه ای گیج و منگ با خودش برده و هیچ مأموری هم جرئت کرده تا جلویش بایستد. البت همهجا را دنبال عکس و لباسی که صحبتش شد گشتم. حتی توی این مغازه و انباریهای پشت را وجببهوجب کاویدهام؛ اما چیزی نبود. نمیدانم دخترها و عملهها چه شدند و چه بر سر مطربان کلیمی آمد. هفت هشت سال بعد انقلاب بود یا اواخر جنگ؛ یکی از رقاصههای غربتی را دیدم که جلوی باغ ارم فال میگرفت و به اسم و رسم پدر را میشناخت. خوب دیگر جوشکار هم آمد.»
وانت که حرکت کرد، سر چرخاندم. نشسته روی مبل چرمی و بیاندازه آرام به جلو خیره بود.