هیئت داوران دومین دورهی جایزهی ادبی بهرام صادقی از میان بیست داستانِ راهیافته به مرحلهی نهایی، ضمن تقدیر از چهار اثر، برندگان این مسابقه را به این شرح اعلام کرد:
داستان برتر نخست:
«چال»، نوشتهی نجمه سجادی از تهران، برندهی لوح افتخار و مبلغ دو میلیون تومان جایزهی نقدی
داستان برتر دوم:
«صلح در وقت اضافه»، نوشتهی نغمه کرمنژاد از شیراز، لوح افتخار و یکونیم میلیون تومان جایزهی نقدی
داستان برتر سوم:
«نسخهپیچ»، نوشتهی ابوذر قاسمیان از جهرم، برندهی لوح افتخار و مبلغ یک میلیون تومان جایزهی نقدی
آثار شایستهی تقدیر (به ترتیب الفبا)
ـ «سگ نجس است»، نوشتهی اشکان اختیاری از کرمانشاه
ـ «شرطِ باختباخت»، نوشتهی نازلی گلچهره حسینی از مشهد
ـ «لگاح»، نوشتهی نسیم مرعشی از تهران
ـ «میدان آزادی»، نوشتهی بهزاد ناظمیانپور از شاهرود
در دومین دورهی جایزهی ادبی بهرام صادقی، ۹۰۱ داستاننویس شرکت داشتند و هیئت انتخاب، ابتدا ۴۰ اثر منتخب را معرفی کرد و سپس از میان آنها، ۲۰ اثر برگزیده را به مرحلهی نهایی فرستاد. در مرحلهی نهایی، اعضای هیئت داوران (خانم فرشته احمدی و آقایان حسین پاینده، حسین سناپور و محمدحسن شهسواری) بنا به درخواست دبیرخانهی جایزه پنج داستان برتر خود را به ترتیب اولویت و بهطور جداگانه معرفی کردند و در نهایت سه داستانی که مجموع رتبههایشان، امتیازهای بیشتری دریافت کرده بود به ترتیب به عنوان داستان برتر یکم، دوم و سوم اعلام شدند. همچنین به پیشنهاد هیئت داوران، با توجه به نزدیکی نسبی داستانها از نظر کیفیت و بر اساس امتیازهای بعدی، چهار داستان نیز شایستهی تقدیر شناخته شدند.
بنا به توضیح محمدحسن شهسواری، دبیر ارجمند هیئت داوران، رضایت داوران از سطح کیفی بیست داستان برگزیده، بهخصوص با توجه به میزان تجربهی شرکتکنندگان در مسابقه، متفاوت بود. در کنار نقاط قوت و چشمگیر برخی داستانها که نشانگر پیشرفت نسل جوان داستاننویس ما ست، ایرادهایی تکرارشونده همچون زبان ناساز، مضامین گاه تکراری یا کمترعمیق، اشتباه در درک رعایت قواعد روایت و راوی و پایانبندیهای گاه شتابزده، از جمله مواردی بود که به چشم داوران آمد.
با این حال داوران دومین دورهی جایزهی ادبی بهرام صادقی از شور و هیجان پدیدآمده در میان نسل جوان داستاننویس و بهخصوص برگزیده و برنده شدن نویسندگان اغلب گمنام و غیرتهرانی ابراز خوشنودی میکنند، با این امید که در دورههای آینده، سطح کیفی و کمّی داستانها غنیتر گردد و فزونی گیرد.
پیش از این نیز اعلام شد که در بخش جنبی جایزهی ادبی بهرام صادقی که کتابخوان طاقچه مسئولیت برگزاری آن را بر عهده داشت، سه داستانِ «وی» نوشتهی فرشاد موسیزاده، «بازخوانی زندگی وحشتآور آقای هدایت جبرپور در تشییع جنازهاش» نوشتهی م.ر.ایدرم و «اترک» نوشتهی امین اطمینان به عنوان آثار برتر به انتخاب کاربران طاقچه و خوانندگان معرفی شدند و جوایز مالی خود (مجموعاً سهمیلیون تومان) را از مدیران کتابخوان طاقچه دریافت خواهند کرد.
میماند بخش پایانی جایزه، یعنی نگارش، تدوین و انتشار پروندهای مکتوب در نقد و بررسی ۲۰ داستان برگزیده. این پرونده نیز در آینده با همکاری دو تن از داوران ارجمند تهیه و در سایت جایزه (خوابگرد) و احتمالاً به شکل کتاب در کتابخوان طاقچه منتشر خواهد شد.
***
آشنایی با نویسندگان برتر دومین دورهی جایزهی ادبی بهرام صادقی
نجمه سجادی، برندهی جایزهی نخست برای داستان «چال»
متولد ۱۳۶۲ اراک، ساکن تهران
بهرام صادقی از آن دست نویسندههایی ست که شاید خیلیها مثل من، آرزو دارند به سبک او باشند. این سبک که میگویم منظور شیوه و سیاق نوشتن نیست؛ این است که با یک داستان بلند و یک مجموعه داستان، نویسندهای شوی تأثیرگذار بر ادبیات معاصر کشور و بعد هم قبل از ۵۰ سالگی بگذاری و بروی!
این را که میگویم انگار «محمود دولتآبادی» روی برمیگرداند، اما واقعیت این است که من از آنهایی هستم که (به رغم حسادت همیشگی به همت بلند دولتآبادی) میتوانم کلیدر را در دو جلد برای خودم خلاصه کنم. دنبال ایجازم؛ دنبال کوتاهها، مختصرها و مفیدها. و زندگی و آثار بهرام صادقی به شدت این ویژگیها را برایم تداعی میکنند. هیچکس نمیتواند ثابت کند که اگر بیشتر عمر میکرد، بیشتر مینوشت. ثابت هم نمیشود که نمینوشت. اما قرار نیست بر فرضیات تکیه کنیم. مسلم است آنچه از این مرد برجای مانده به موجزترین شکل ممکن، در میان آثار بزرگان ادبیات ایران خودنمایی میکند. گرچه خودش کمتر در میان آنها بود یا فاصله میگرفت. نادیده هم گرفته شد گاهی. در بارهی کارهایش در دورهی خود کمتر نقدی به نگارش درآمد. صادقی دوستان و همپیالههای خود را داشت. در دورانی که از اصفهان به تهران آمده بود، حلقهای از دوستان در اتاقهای اجارهای جنوب شهر شکل گرفت. پزشکی میخواند و هم زمان که آناتومی بدن انسان را میشناخت، جذب ساختمان روحی او هم شد؛ شعر میگفت و داستان مینوشت و در عین حال به سمت مخدر هم رفت.
اما این جمع عمری طولانی نداشت. تلخی جدایی این دوستان از صادقی به قدری زیاد است که گاهی خط به خط »ملکوت» و مسأله مرگی که پیش روی ما میگذارد را تداعی میکند.
او ضربههای زیادی از مرگ «منوچهر فاتحی»، «مسعود شادبهر»، «چنگیز مشیری» و چند تای دیگر خورد. حتا در بارهی برخی از آنها خودش را مقصر میدانست. گرچه مرگی خودخواسته داشتند. «منوچهر فاتحی» در یادداشت خودکشی خود مینویسد: «چون حوصلهی زندگیکردن نداشتم، خودم را کشتم.» اینجا ست که شاید در آرزوی مثل او بودن تردید کنم. در اینکه مهمترین اثر برجای مانده از تو، عصارهی عذابی الیم باشد چکیده بر کاغذ. صادقی در بارهی دوستانش سکوت کرد. یادداشتهایش مختصرند. ننوشت، ننوشت، ننوشت اما در نهایت در »عافیت» ، »ملکوت« و دیگر داستانها عمق این پوچیها و تلخیِ رویارویی پیدرپی با مرگ که در آن سالها سایه افکنده بود بر سر دوستانش، پدیدار شد.
البته او «ابوالحسنخان نجفی» را هم در کنار خود داشت. «نجفی» که حالا فقط چند روز از وداعش با این دنیا میگذرد. کسی که صادقی را با شیوه و سیاق تحلیل داستان آشنا کرد تا پس از آن خود منتقد داستانهایش باشد.
اما او که به روایت خود، نوشتن سرنوشتاش بود و وظیفه داشت آن مرداب متعفنی را که در عمق، وجود داشت، به تصویر بکشد و پس از پایان هر قصه ذهنش را قصهی دیگری میپوشاند، پس از سی سالگی کمتر نوشت و با جهان داستانیاش به تدریج وداع کرد و آن اختصار و ایجازی که در ابتدا حرفش رفت، رقم خورد. او از آن دست نویسندههایی بود که در گریز از دنیای تاریکی که در آن میزیست با ابزار داستان، دنیایی جدید خلق کرد و سپس خود در آن محو شد. به قول شهریار وقفی پور: «مردی در سکوت خانهاش نشسته بود وحشتناکترین کابوسهای قرن را مینوشت.»
و حالا ما در دنیایی که انگار به قدر سالهای نوری از دنیای او فاصله دارد، مشغول نوشتن ایم. مشغول کشف یا خلق دنیایی جدید برای خود؛ جهان داستانی نوپایی که شاید بهرام صادقیها و هدایتها و گلشیریها، در دوردست خیره شدهاند به آن؛ گلشیری در سایهروشن اتاق کارش چمباتمه زده و هنوز نفسش گرم است. هدایت یک دست به چانه و دست دیگر زیر آرنج، عمیق نگاه میکند ولی چندان امیدوار نیست.
و بهرام، بهرام صادقی با خودکاری لای انگشتان، سرنوشت ما را دنبال میکند.
***
نغمه کرمنژاد، برندهی جایزهی دوم برای داستان «صلح در وقت اضافه»
متولد ۱۳۵۳ زاده و ساکن شیراز
قلم که به دست میگیری، مینشانی که روی کاغذ، خلائی سنگین تو را دربرمیگیرد. گم میشوی. نمیدانی برای چه و برای کی و چهطور باید قلمت را نیندازی از دست. بیزار میشوی. بیحوصله، بیآرزو حتا. بعد همانطور که فشارِ نوک قلم روی کاغذ، چاه ویلی میسازد روبهرویت، فکر میکنی مگر میشود با کلمه، خدا را نجات داد؟ که یک بار دیگر بدمد روحش را و این بار بهتر و طولانیتر بدمد؟ که دوباره تاریخ را از نو بنویسند؟
بعد یکباره چاه ویل ناپدید میشود. با اولین کلمهای که گویی تو نوشتهای. خلاء در خود میپیچد و از زیر در میخزد بیرون. و آرزو میکنی که کلمهی اولت برسد به کلمهی دوم. و میفهمی برای چه! که جملهات کامل شود که یک نقطه بگذاری آخرش و بگویی خب این هم از این! و میفهمی چهطور! اینکه خیره شوی به چرخش دستت روی کاغذ. بالا، پایین و بکشی حروف را. نقطه، ویرگول، فاصله. که آنقدر تکرار کنی و محو شوی در مکثها و هجاها و فاصلهها که چراییِ نوشتن برود جایی گوشهی ذهنت که هی در دست و بالت نپیچد. بنشیند منتظر تا هر وقت زمانش شد، از آن گوشه بیاید بیرون و قهقهه سر دهد که دیدی برای چی؟
ردِ عرقِ دستت میماند روی کاغذ. با کلمه همآغوش میشوی. اوج میگیری. سقوط میکنی. قهر میکنی. نازت را میکشد. نازش میکنی. اشک میریزی. میخندی. متولد میشوی. در گوری خاک رویت میریزند. میجنگی. عشق میورزی. حسادت میکنی. نجات میدهی. نابود میکنی. و باز میخندی و اشک میریزی. و همهی اینها وقتی ست که تو اولین کلمه را نوشتهای حتماً. تا قبل آن که چاه ویل بود و سردی قلم میان انگشتانت. همان اولین کلمه. و تو دوباره ساخته میشوی. با دَمی طولانیتر و گرمتر. همین! فقط باید اولین کلمه را پیدا کرد!
***
ابوذر قاسمیان، برندهی جایزهی سوم برای داستان «نسخهپیچ»
از مُرداد ۱۳۶۳، سیویک سال گذشته است. در اصفهان و جهرم و شیراز و لار و تهران و قم و شوشتر و دهلران و میمند. هر کدام چندسالی. چه اصفهان زادگاهم باشد و چه جهرم، خانهی پدری. هرجا باشم دلتنگ جایی هستم. همین است که مکانها برایم وزن دیگری پیدا میکنند. آدمها؟ نه! یعنی چندتایی هستند از ده دوازده سال پیش که دلتنگی همینها برایم بس است و سعی کردهام کسی را به این محدوده اضافه نکنم یا مرحله به مرحله و تدریجی بیاورمشان.
برای من نوشتن از دلتنگی شروع میشود. دلتنگ جایی که در آن لحظه دورتر از بقیه است. بعد با وسواس حرصآوری شروع میکنم به یادآوری. هرچه را یادم میآید، مینویسم. گاهی برای یک داستان کوتاه، چهل صفحه سیاه میکنم. این کار را تا آنجا ادامه میدهم که میبینم تصویرها تکراری شده اند. بعد فکر میکنم به اینکه چه کارهایی آنجا نکردهام یا اگر الان آنجا بودم چه کار میکردم و دوست داشتم جای کدام یک از بچهها باشم. گاهی مجبورم شخصیت جدیدی بسازم یا چندتا را با خودم میکس کنم و ببینم چه از آب در میآید.
بعد از این مراحل، وسواس اصلی من شروع میشود. کم و بیش وسواسی بودهام. اوایل وسواس شستن، بعد وسواس اشیاء و نظم قرار گرفتن آنها در اتاق، فضا یا هرجایی که میمانم، رد میشوم؛ و بعدتر وسواس کلمات.
هر کلمهای باید در جای خودش نشسته باشد وگرنه اذیتم میکند. گاهی یک هفته بعد درست موقعی که از کشتارگاهها بازرسی میکنم و زنجیرهی هزارتایی مرغهای آویزان یا گوسفندهای دست و پا بسته را میبینم و خون جلوی چشمم را گرفته یا وقتی که گاوها به صف شدهاند تا واکسنشان را بزنم، یادم میآید که فلان کلمه جای درستی نیامده. چند لحظهای کور میشوم و دیگر رژهی جمعیت خونآلود را نمیبینم یا فکر میکنم بخشی از کابوسی دوردست است. شاید واکنشی غیرارادی ست که ناخودآگاه یاد گرفتهام تا از وزن لحظات کم کنم و به جای دیگری پناه ببرم.
کلمه باید در منطق موقت آن لحظاتم باشد، در نقشهی روایت بنشیند و در عین حال از آهنگ درونی آن داستان بیرون نزند. آهنگ درونی با وزن عروضی فرق دارد اما از همانجا میآید. شاید وزنهای شکسته و مقطعی که بالا و پایین شدنشان در یک محدوده میگنجد. یک نوع نظم دادن به دیوانگیهایی که روزهای دلتنگی در آن مکان معهود ریختهام.