آقای دکتر امینی سلام
من مجتبی سالاری، دانشجوی پزشکیِ شیرازم. حتما از شنیدن اسم و فامیلم شوکه شدید. نه، من دوست صمیمی شما نیستم. من پسر شهید مجتبی سالاریام. از دو روز پیش که برای شرکت در کنگرۀ روانپزشکی اومدم تهران و سخنرانی شما رو شنیدم، فکرم مشغول بود که شما رو قبلا کجا دیدم. امروز که به مادرم اسم و فامیلتون رو گفتم، ایشون عکس شما و پدر رو نشونم دادن. اونوقت یادم اومد که با شما هم مثل پدر، فقط توی عکس آشنا شدم. عکس دونفرۀ شما و پدر رو پیوست میکنم. خیلی جالبه که توی عکس ژاکتهای سبز شبیه هم تنتونه. میدونم سرتون شلوغه و حسابی گرفتارید، اما اگرجواب ایمیلم رو بدید، خوشحال میشم. مادر هم سلام میرسونن.
سلام آقای مجتبی سالاری!
حق با شماست. امروز صبح وقتی خوابآلود ایمیلم رو باز کردم و اسم مجتبی رو بالای ایمیل دیدم، چند دقیقه مغزم قفل کرد. حروف رو شمرده شمرده خوندم. بعد روی اسم دست کشیدم. عجیب دلتنگ شدم. فکر کردم اگر مجتبی بود شاید الان واقعا ایمیل اون به دستم میرسید. یک ربعی طول کشید تا اسم رو هضم کنم و به متن برسم. ولی وقتی متوجه شدم که مجتبی یک پسر داره، ضربۀ اول مثل بومرنگ برگشت و خورد توی صورتم.
من اینقدر با پدرت صمیمی بودم که اگر میدونست داره بچهدار میشه حتما بهم میگفت.
به هرحال خیلی خوشحالم که یک مجتبی سالاری دیگه توی این دنیا نفس میکشه. عکس رو که دیدم به پدرت حسودیم شد. بیست و پنج سال از من جوونتره. با همون موهای پرپشت مشکی و لبخند محو همیشگیش، بازم اشک من رو درآورد. ژاکتهای سبزی که تو عکس شبیه هم تنمونه، توی یک شرطبندی به هم باختیم! یک شرط رو دو نفری باختیم. از اون شرطها بود که باختنش هم آدم رو خوشحال میکنه. برای همین سمبلیک برای هم شرط رو خریدیم.
راستی چرا دانشگاه شیراز؟ نکنه تو هم مثل بابات تو تورِ دختر شیرازیها افتادی؟
مجتبی جان اگه عکسای دیگهای هم از من و بابات هست برام بفرست. آخه من یک عصب نوستالژی دارم که از وقتی مجتبی نیست خیلی کم تحریک میشه. این عکس شبم رو زنده کرد. ممنون. مادر رو هم سلام برسون.
سلام آقای دکتر
ممنون از اینکه جواب ایمیلم رو به این سرعت دادید. من سهمیهای قبول شدم. بعد هم چون شیراز زندگی میکنیم، اینجا راحتتر بود. بعد از مفقود شدن پدر، مادر برگشتن شیراز٫ الان هم اینجا، توی دانشگاه ادبیات تدریس میکنن. اما خواهرم دانشگاه تهران درس میخونه. نحوۀ شرطبندیتون برام جالبه. تا حالا بُرد برد شنیده بودم، اما باخت باخت نه. اگه ایراد نداره موضوع شرطبندیتون رو میخوام بدونم. راستش عصب نوستالژی من هنوز فعال نیست. شاید اگر شما از پدر بگید راه بیفته. مادر زیاد در موردش حرف نمیزنن. هیچ دوست صمیمی هم نداشتن.
یکی دیگه از عکسهای دو نفریتون رو که کیفیتش بهتره رو پیوست میکنم. بازم ممنون از توجهتون.
سلام آقا مجتبی سالاری عزیز
از این عکس کامل فراموش کرده بودم. اگر بدونی این عکس رو کجا و توی چه شرایطی گرفتیم حتما از شخصیت پدرت تعجب میکنی.
یک روز توی راه برگشتن از دانشگاه بهم گفت: فکر میکنی اگه آدما تا حد مرگ گرسنه بشن، چکار میکنن؟ منم گفتم: بسته به شخصیت آدما عکسالعملشون فرق میکنه. ولی پدرت فکر میکرد، یک عمل غریزی به شخصیت کار نداره. آدمهای با شخصیت قوی و بی شخصیت همه یک عکسالعمل نشون میدن و همدیگر رو میخورن.
کلی باهم بحث کردیم. در نهایت هیچکدوم نتونستیم اون یکی رو قانع کنیم. مجتبی به یک سوالی که گیر میداد تا جوابش رو پیدا نمیکرد، ولکن نبود. قرار شد اولین جمعه، دو نفری بریم یکی از این جونپناههای کوهنوردها و هیچ آذوقهای با خودمون نبریم.
این عکس رو موقع برگشتنا پایین کوه گرفتیم. زیر چشمامون رو میبینی گود افتاده. برای همونه که من توی عکس دستام رو به نشانۀ تسلیم بالا بردم.جوونیه و جاهلی!
راستی گفتی خواهرت؟ مگه مجتبی دختر هم داشته؟ اگه عکسها رو نمیفرستادی من شک میکردم نکنه از یک مجتبی سالاری دیگه صحبت میکنی. اون جوری که من یادمه، مادرت عرفان میخوند. دانشگاه ادبیات؟
در مورد شرطبندی هم که پرسیدی، حقیقتش موضوع شرط یک کم عجیبه. یک مسئلۀ خصوصی در مورد پدر و مادرت بود و چون من از هیچکدومشون اجازه ندارم، شرمندتم آقا مجتبی.
سلام آقای دکتر
ایمیل کوتاهتون رو بیست بار خوندم. حس خوبیه. انگار از پدری که به نظرم هیچوقت وجود سهبعدی نداشته و تنها ماموریتش تحویل دادن من به دنیا بوده، یک دفترچه خاطرات قیمتی پیدا کردم. مادر بعد از رفتن پدر ازدواج کردن و چون همسر جدیدشون استاد ادبیاتشون بودن، ایشون تغییر گرایش دادن و دکترای ادبیات گرفتن. من چند ماه بعد از مفقود شدن پدر دنیا اومدم و خواهرم سال بعدش.
ببخشید این سوال رو میکنم. شما که با پدرم اینقدر صمیمی بودید، چرا هیچوقت از ما سراغی نگرفتید؟ مادر میگن حتی خبر مفقود شدن پدر رو هم بنیاد شهید آورد و شما هم بعد از پدر، مفقود شدید! در مورد شرط هم اجازهی مُرده که لازم نیست. از مادر هم پرسیدم، ایشون چیزی یادشون نمیاد.
راستی توی جونپناه به چه نتیجهای رسیدید؟ نظر پدر نباید درست باشه، اگه نه دو تایی توی عکس پایین نبودید! شما هم که تسلیمید. به نظر میرسه، قانون شرطبندیهای شما اینجوری بوده که همیشه دو طرف بازنده بودید!
آقای دکتر این عکس دیگهای که میفرستم زیاد با کیفیت نیست، ولی برام سواله، چرا پدر اینقدر توی این عکس غمگینه؟ دوست نداشت بره جبهه؟ کسی مجبورش کرده بود؟ چون مادر میگن داوطلبانه رفت. اونم آخر جنگ! اگر جنگ براش مهم بود خوب توی اون هشت سال میرفت. چرا سه ماه آخر جنگ؟
سلام مجتبی جان
ببخشید که یک هفتهای جواب ایمیلت رو ندادم، برای یک تحقیقی رفته بودم هورالعظیم. اونجا به اینترنت دسترسی نداشتم.
در مورد صمیمیت من و پدرت، تو به وجود دوبعدی من هم مثل وجود پدرت میتونی شک کنی. یعنی تصور کن من فقط یک فونت مجازیام که ماهیتم رو مدیون توام. تا وقتی ایمیل بزنی، هستم! ولی به صمیمیت من و پدرت شک نکن.من بعد از مجتبی دیگه نتونستم به هیچکس نزدیک بشم. حتی ازدواج هم نکردم. ولی اگر میدونستم که مجتبی یک پسر داره حتما میاومدم. همینطور که الان با وجود اینهمه درگیری کاری، منتظر ایمیل تو و عکسهات هستم.
پس مادرت ازدواج کرد؟ اونم با استاد ادبیاتش! اگر سال بعد خواهرت به دنیا اومده که یعنی خیلی زود هم این اتفاق افتاده. شاید فقط من باید اون ژآکت سبز رو برای پدرت میخریدم!!
در مورد عکس حق با توئه. پدرت این اواخر خیلی سرحال نبود. اون لباس خاکی خیلی بهش میاومد، این عکس رو پای اتوبوس، مادر من گرفت.دو تا چاپ کرده بود. یکیش دست شماست. من هم این رو دارم. این آخرین عکس من و مجتباست.
در مورد جون پناه و گرسنگی هم حق با پدرت بود. تا دو روز که سعی کردیم تحمل کنیم، ولی جالب بودکه من اول کم آوردم. یعنی صبح روز سوم علفهای جلوی جون پناه رو کندم و خوردم. مجتبی خوب دووم آورد. روز چهارم به حالتی افتادم که فقط میخواستم سیر بشم. هروقت یاد اون حس میافتم، از خودم خجالت میکشم.اگر کوتاه نیومده بودم، حتما پدرت توی شکم من مفقود شده بود!!
راستی عکس خودت رو هم برام بفرست. میخوام ببینم چقدر شبیهِ یار غار منی. از پیگیری و صمیمیتت که معلومه خصوصیات اخلاقی اون رو به ارث بردی.
سلام مجتبی جان
یکماهیِ که از ایمیلت خبری نیست. نگران شدم. من هیچ تلفنی هم از تو ندارم. امیدوارم مشکلی پیش نیومده باشه.
سلام آقا مجتبی
توی این دو ماه گذشته سعی کردم تلفنت رو از طریق دانشگاه شیراز گیر بیارم. اما موبایلت هم خاموشه. نگران شما هستم. امیدوارم حرفهای من ناراحتت نکرده باشه. من رو بیخبر نذار.
سلام آقای دکتر
من رو ببخشید که این مدت جواب شما رو ندادم. بعد از ایمیل شما خیلی رفتم تو فکر. ایمیل شما رو برای مادر خوندم. هرچی ازش در مورد ژاکت سبز و سرحال نبودن پدر میپرسم،جواب درست و حسابی نمیده. ازش پرسیدم چرا نیومده بوده بدرقۀشما و پدر پای اتوبوس و مادر شما عکس رو گرفتن، فقط سکوت میکنه. میشه بگید چرا این اواخر پدر سرحال نبود. عکس خودم رو هم میفرستم. از بچگی فکر میکردم خیلی شبیه پدرم هستم. ولی الان که خوب دقت میکنم شاید فقط اسم و فامیلم شبیهش باشه!!
سلام مجتبی جان
از اینکه حالت خوبه، خوشحالم. تو عکست، انگار مجتبی تو چشمام زل زده. خیلی دوست دارم از نزدیک ببینمت و با هم در مورد پدرت صحبت کنیم. اولین فرصتی که توی این ماه خالی کنم بهت خبر میدم، یا تو بیا تهران یا من میام شیراز٫
سلام علی آقا
من لیلام. زن و مادر مجتبی سالاری!!! خیلی سخته آدم با یک نفر دو بار زندگی کنه!
بزارید باهاتون صادق باشم. اولش خیلی خوشحال شدم که مجتبی شما رو پیدا کرده و در مورد پدرش با شما صحبت میکنه. اما فکر نمیکردم شما بخواید زندگی ما رو به هم بزنید. شما که حتی بعد از مفقود شدن دوست صمیمیتون به خودتون زحمت ندادید، به من خبر بدید، چطور خودتون رو محق میدونید که برای زندگی من تعیین تکلیف کنید؟ این که من بعد از مجتبی با کی و چه زمانی ازدواج کردم، فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه. این بازی ژاکتهای سبز رو هم تموم کنید. لطفا دیگه جواب ایمیلهای مجتبی رو ندید و بیشتر از این ذهنیتی که از پدرش و روابط من و اون داره رو خراب نکنید.
سلام لیلا خانم
من فکر میکنم مجتبی سالاری از اون یکاست که دو نمیشه.
خوشحالم که بالاخره این سکوت بیست و پنج ساله شکست. من خیلی وقته میخوام با شما صحبت کنم، ولی جراتش رو ندارم. حتی بارها تا سر پاچنار اومدم، ولی نتونستم. نمیدونستم برگشتید شیراز! من قصد ندارم شخصیت مجتبی رو توی ذهن پسرش خراب کنم. اون سوال کرد من هم تا جاییکه تونستم در لفافه جواب دادم. خیلی چیزها هست که نه اون و نه شما، از مجتبی نمیدونید. امیدوارم زندگی جدیدتون با استاد ادبیاتتون دکتر اثیری، خوب و پردوام باشه!
سلام علی آقا
هیچ تغییر نکردی. زندگی خصوصی من به تو هیچ ارتباطی نداره.همیشه دوست داری آدم رو سردرگم کنی و حرفهات رو با طعنه و کنایه و به قول خودت در لفافه بزنی. از دیشب که ایمیلت رو خوندم، کلافهام.
چرا میاومدی پاچنار؟ چی از مجتبی میخوای بگی؟ هنوزم نمیدونم چی شد که رفت جبهه، ولی فکر میکنم، تصمیم عاقلانهای گرفت، اگه نمیرفت، حتما خودکشی میکرد. اینجوری خیلی آبرومندانهتره. این اواخر اینقدر بخاطر بدبیناش من رو اذیت کرد که ازش سیر شده بودم. دیگه اون عشق اساطیری پودر شده بود.
ولی هنوزم مثل اون موقعها بلدی مسائل رو بیخودی بزرگش کنی!
سلام آقای دکتر امینی
باعث افتخارِ شما رو از نزدیک ببینم. اتفاقا به مادر هم گفتم،خوشحال شد. اگر تشریف بیارید خونۀ ما که خیلی خوشحالمون میکنید. من بیصبرانه منتظر شما هستم.
سلام لیلا خانم
من اصلا قصد ندارم مسائل رو بزرگ کنم، ولی به نظر میرسه شما هنوز هم خوب نقشتون رو بازی میکنید و برای مجتبای پسر هم، زیر و رو کارت میکشید!! مجتبی ایمیل زده که شما خوشحال میشید من بیام خونتون!
منظورتون از آبرومندانه برای کی بود؟ چون این مدل آبرو بدرد مجتبی که نمیخوره!
پسرتون رو خوب نمیشناسم، ولی دوست من آدم خاصی بود. قبول دارم این اواخر فرق کرده بود. دست خودش نبود.خیلی بیماری حاد شده بود. باهات موافقم، افکارش برای خودکشی، جدی بود. شاید منم جوونی کردم، با خودم بردمش جبهه. میترسیدم تهران تنهاش بزارم. وقتی قرار شد برای پایان نامم برم، به فکرم رسید مجتبی رو هم ببرم. اون-موقع آمریکاییها یک تحقیقی کرده بودندر مورد تاثیر جنگ روی کاهش افسردگی، توی جنگ ویتنام. برای اونا جواب داده بود. جنگ انگیزه ایجاد میکنه. هیجان داره وآمارِافسردگی روکم میکنه. من میخواستم این تحقیق رو تو جنگ ایران انجام بدم. تو که میدونستی به نظر مجتبی احمقانه ترین کار بشری جنگ بود. خیلی سخت راضی شد. هرچی ترفند بلد بودم زدم تا قانعش کردم.
بهش گفتم: اگه با من بیای لااقل مرگت رنگ میگیره. هم من تنها نیستم، هم اگه تحقیق من درست باشه، شاید جنگ تو رو درمان کرد. برای خودکشی همیشه وقت هست.
نمیدونم کارم درست بود یا نه. ولی فکر می کنم اگر نیومده بود، حتما الان مرده بود!!
سلام آقای دکتر امینی
بیصبری من رو ببخشید. اگر جسارت کردم و ازتون خواستم بیاید شیراز عذرخواهم. مادر میگه وقت شما خیلی ارزشمنده و نمیتونید وقت خالی کنید. هروقت خبر بدید با کمال میل من و مادر به تهران میایم. این عکس سه نفره شما و بابا و مامان رو هم میفرستم.
سلام علی
منظورت از این حرفا چیه؟ خوب اگه نیومده بود شاید مرده بود. الان که حتما مرده.خیلی دو پهلو حرف میزنی.
اونجا خودکشی کرده؟یا تو فکر میکنی اسیر شده؟نتیجۀ تحقیقت چی شد؟شمارۀ موبایلت رو بده، زنگ بزنم.
سلام لیلا
به نظر میرسه این یخ قطور چند ساله داره آب میشه و من از آقایی افتادم و باز علی شدم!
ببخش یکهفته است جواب ایمیلت رو ندادم. گیجم. کلافهام. نمیدونم باید بهت بگم یا نه. خوابم بهم ریخته. عکسی که مجتبی برام فرستاده من رو هُل داد تو سی سال پیش. همینطور غیر مستقیم هم نمیتونم باهات صحبت کنم با موبایل که اصلا نمیشه.
مجتبی تو عکسبا چه حسی نگات میکنه لیلا. چقدر اونروز از دُلمههات تعریف کرد. مزۀ اون دلمههای تو سفره دوباره زیر دندونم جون گرفت. انگار اون لقمۀ گندۀ توی لپم، سیساله همونجا خیس خورده!! این روزا اصلا حالم خوش نیست. مثل یک ذرۀ گرد و خاک، معلق و سرگردونم. نمیدونم کجا باید بشینم.
در مورد تحقیق پرسیده بودی، پا قدم مجتبی اینقدر خوب بود که من هنوز تحقیقم تموم نشده بود، جنگ تموم شد. نتیجش کامل نشد. در مورد مجتبی هم آرومتر شده بود، ولی خوب نه. مجبور شدم به پسرت دروغ بگم که شکله مجتباست.
سلام آقای دکتر امینی
نگرانتون شدم. ایمیل من به دست شما رسیده؟
سلام علی
اگه تو خوابت بهم ریخته، من همۀ زندگیم به هم ریخته. یکهفته است از دانشگاه مرخصی گرفتم.
مجتبی چی شده؟ خودش رو کشته؟ علی تو که من رو میشناسی پا میشم میام تهران. اونوقت بد میشه برات، جناب آقای دکتر امینی!!!
سلام لیلا
بخدا نمیخوام اذیتت کنم. گفتنش سخته، سخت تر از قورت دادن سرب داغی که بیست و پنج ساله تو دهنم اینور اونورش میکنم.
مجتبی مفقود الاثر شده، ولی نه به اون معنی که تو فکر میکنی.
حقیقتش شبی که جنگ تموم شد،ما با مجتبی تو نیزارای هورالعظیم بودیم. روی یکی از این تپههای خزهای نشسته بودیم. یادمه رطوبت اینقدر بالا بود که لباسای مجتبی همچین به تنش چسبیده بود که دندههاش شمرده میشد.
مجتبی آروم انگار که بخواد بچه بیدار نشه، پچ پچ کرد: این تالاب نفس میکشه. گوش کن علی، میشنوی؟ مثل آدمای خواب منظمم نفس میکشه.
مجتبی رو که میشناسی از این حرفا زیاد میزد. منم همونطور آروم گفتم: پس تا بیدارش نکردیم پاشو بریم. پاشو کوله رو ببندیم که فعلا همه جفت شیش آوردن.
مجتبی با همون نگاه متهایش زل زد به من: قرارمون یادته؟
نگام و دزدیدم: کدوم قرار؟
الان که برای تو مینویسم انگار همین دیشب بود.هرشب تو ذهنم کلی دیالوگ خیالی در جواب اون شب مجتبی میگم.
– تو گفتی اگه جنگ نتونست خوبت کنه، سر جای اولتی.
تپش قلبم اینقدر بالا بود که میتونستم رو تالاب بدوم: یعنی چی؟ میخوای خودت رو بُکُشی ابله؟ تالاب نفس بِکِشه، تو نَکِشی؟
خندۀ محوش باز شروع کرد به جون گرفتن: من از الان هرچی زندگی کنم تو وقت اضافهام. یه مدت میخوام اینجا بمونم.
– بعد من جواب لیلا رو چی بدم؟
– خوبی جنگ اینه که هرکس برنگرده مفقودالاثره. بهتر از اینه که تو زندگی مفقودالاثر بشم.
اون شب زیاد جدیش نگرفتم. برگشتیم سنگر خوابیدیم تا صبح با ماشین برگردیم. ولی صبح مجتبی نبود. انگار هیچوقت نبوده. روم نشد بیام پیشت. نمیتونستم دروغ بگم. راستشم نمیشد گفت. ببخش لیلا.
علی
خیلی بیمعرفتی. خیلی نامردی. باید همون موقع میگفتی. اگه جای تو و اون عوض بود، فکر میکنی مجتبی برای خانوادۀ تو چکار میکرد؟ اونم بیست و پنج سال خفه میشد و خودش رو گم و گور میکرد؟ زندگی من ممکن بود فرق کنه. شاید اگه من میدونستم مجتبی ممکنه برگرده، هیچوقت ازدواج نمیکردم. اگر سال بعد برمیگشت، من چی بهش میگفتم؟ خیلی بیوجدانی علی، خیلی.
دوست دارم خفت کنم.
سلام آقای دکتر امینی
لطفا یک خبری از خودتون به من بدید.من حرف بدی زدم که دلخورید؟ مادر میگه شاید سفر کاری یا تحقیقاتی رفتید. ولی هرجا برید بالاخره بعد از دوماه دسترسی به اینترنت که دارید. قرار بود وقت خالی کنید هم رو ببینیم.
سلام لیلا
اگه میگفتم، چه فرقی میکرد؟ میرفتی دنبالش؟ شاید هم برگشته. وقتی زندگی جدید تو رو دیده خودش رو نشون نداده.
حق با توئه، اگه جامون برعکس بود مجتبی همونجا پیش من میموند. ولی وجدانا اگه میدونستم قراره پدر بشه، شده تو گونی برش میگردوندم. ازروزی که پسرت به من ایمیل زده دُمل قدیمم سر باز کرده، خیلی چرک میده.باورت میشه رفتم هورالعظیم.
با همون کوله، رفتم نزدیک همون تپه خزهای. تالاب نفسای آخرش رو میکشه.
کارم خیلی خندهدار بود. از مردم بومی میپرسیدم: یه مردی رو ندیدید، قد بلندی داره با موهای پرپشت سیاه و ته ریشِ. هیچ ذهنیتی از مجتبای پنجاه ساله ندارم. من مجتبی رو پیدا نکردم، ولییک چیزایی اونجا جا گذاشته بودم،اونا رو پیدا کردم.
علی
با خودت فکر نکردی شاید برگشته؟ نخواستی یک خبر از ما بگیری ببینی اومده یا نه؟
همینطور که این چند سال نبودی، دلم میخواد دیگه نباشی، نه برای من، نه برای پسرم. دوست ندارم این موضوع رو مجتبی بدونه. هیچیش رو! من رو اینقدر بهم ریختی که هر روز صبح یک ساعت زیر دوش آب سرد وایمیستم شاید حرارتم بیاد پایین، لباسام نسوزه. اگر اومد تهران سراغت، باهاش سردی کن. شخصیت تو براش خراب بشه بهتر از شخصیت پدرشه!!
سلام لیلا خانم
چَشم. من خودم هم صلاح نمیدونم. عذاب وجدانِ اینکه کاشکی میآوردمش، بعد از اینکه فهمیدم پسر داره، تصاعدی رفته بالا. هر داروی خوب ضد افسردگی که ساخته میشه، من اون شب تا صبح یک پاکت سیگار دود میکنم.
در مورد خبر گرفتن هم، پیدا کردن من برای مجتبی اصلا سخت نبود. اگر برمیگشت من رو راحت پیدا میکرد، ولی برای من روبرو شدن با تو خیلی سخت بود.
نگران نباش. شده انتقالی بگیرمو از اینجا برم با مجتبی روبرو نمیشم. ولی اگر یک روز یک مرد قدبلند با موهای پرپشت مشکی که لای موهاش پرِ شن و ماسه است، در خونهتون رو زد، چطوری میتونی دو تا مجتبی سالاری رو به هم معرفی کنی؟!!
دکتر امینی
متاسفانه این بیستمین ایمیل من به شماست. شش ماه از قولی که برای دیدنم دادید میگذره. فکر میکردم آدم خوشقول و مقیدی باشید. ولی به نظر اشتباه میکردم. فکر نمیکنم آدمی با این خصوصیات اخلاقی، دوست خوبی حتا برای پدرم بوده. حق با مادرمه.
بدون نظر