خبرِ خمپارهاندازی به مجتمعِ ساختمانیِ نور، تصویر فریبا از مجتمعهای مسکونی جنگزدهها را دوباره خاطرم انداخت. پردههای سفیدِ همشکلِ پنجرههایِ مجتمعی که توی ساعتی مشخص برای طلوع و ساعتی مشخص برای غروب پسوپیش میرفتند، قبرها، شکافها یا گودالهایی را خاطرش میآورد. حالا انگاری هنوز جهت و سرِ موشکها و بمبافکنهای هواییِ عراقیها از دههی شصت همانطوری مانده باشد به سمت خانهها و کوچهها و آپارتمانها و، بعد از یک دهه باز شلیک شده باشد. خاک گرفته باشدشان ولی هنوز کارایی داشته باشند. اول شهرهای مرزی خرمشهر و آبادان و بعد تهدید هوایی و شکستن دیوار صوتی و خشتی و آجریِ شهرهای کوچک و بزرگ دورتر از مرز٫ دزفول، کرمانشاه، آبدانان، شیراز، تبریز، تهران. سال شصتویک اما خبری از خمپارهاندازی شهری و تاییدیهی بعد از حمله و خواندن بیانیهی رسمی، از جایی مثل نیکوزیای قبرس یا ماردلپلاتایِ آرژانتین که بیشتر به درد گذراندن تعطیلات آخر هفته میخورد تا جنگ،نبود. هیچچیز آنقدری جذاب نبود. آنقدری رسمی نبود. توی جایی بودم که بعد از پانزدهشانزده سال، از همهی این اَشکال و حوادث و قرارها دور بود. آنقدری دور که با خیال راحت، یک روزِِ آخر هفته، کولهام را ببندم، یکی از ارتفاعات اطراف را انتخاب کنم و مطمئن باشم حتی با امکانات خمپارهاندازی هم گزندی بهم نمیرسد. از همه طرف در محاصرهی طبیعت و کوه بودم. مثل اینکه توی برجی یا بارویی باشی. خوابگاهم از شمال به توچال و ارتفاعات البرز میرسید. از غرب و جنوب به درکه و نهر خشکیدهی کرج. از شرق به دربند و سربند و گلابدره. سیوسهسالم شده بود. مجرد بودم. دکترا میخواندم. نیمهوقت کار میکردم. سال شصتوپنج، بعد از دو سالِ سختِ سربازی و جنگ در جنوباز محلهی عشقی مشهد آمده بودم تهران.
اگر پدر زودتر عاشق شده بود، زودتر ازدواج کرده بود، ارتباطم با جنوب، بهتر از اینها شکل میگرفت. زودتر از جنگ، نه با جنگ وبمباران و خرابی و مرگ. اولینبار حرفها و کنجکاویهای من و پاسخهای پدرم توی بهار پنجاهوچهار، در ماجرای قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر، که روزنامهخواندن و تلویزیوندیدن پدر معلومم کرد از دل نشست نفت و سران اوپک و میانجیگری «هواری بومدین» رئیسجمهور وقتِ الجزایر درآمده، رساندمان به جنوب و اروندرود. به آبهای بیمللی که مرزهای بینالمللی از هم جدایشان کرده. تلوبزیون خبرهای قراداد الجزایر را نشان میداد یا خودم خبر را کنار دست پدرم توی روزنامه بلند و تکهتکه روخوانی میکردم، تا نیمچه سواد تازهیابم نم نکشد. خواندن یا شنیدن هر بارهی کلمهی الجزایر برایم سوالی پیش میآورد.«چرا الجزایر؟ چرا اسم قراردادو گذاشتن الجزایر؟» الجزایر همان جزایر بود و جزایر جمع جزیره بود و تعریف جزیره را توی کتاب جغرافی دبستان خوانده بودم. جایی که از همه طرف در محاصرهی آب است. و بعضی از جزیرههابودند که بر اثر تغییرات اقلیمی و جوی رفتهرفته زیر آب میرفتند. ناپدید میشدند. من آب دوست داشتم ولی حتی تردیدنهسالگیام بهم میگفت جایی یا اسمی که از همه طرف در احاطهی آب است جای خیلی مطمئنی برای گذاشتن قرارومدار نیست. شاید رمانتیک باشد. شاید زیبا باشد ولی مطمئن نیست. دوست داشتم این را یکجوری به گوش دستگاه امور خارجه و آقای «خلعتبری» هم برسانم. به پدرم هم گفتم. ولی پدرم خندید. اول چند ثانیه بهش فکر کرد و بعد فقط خندید و موهام را پریشان کرد مثل اینکه بخواهد چیزی را پشت گوش یا چشم بیاندازد و نبیند و ازش بگذرد. پدرم چیزهایی گفت از حَکَم و جانبِ صلح و آشتی گرفتنِ کشوری که در فضای دیپلماتیک منطقه در حال اثبات خودش است که برای دنیای کوچک نهسالگیم، زیادی بزرگ بود. بهخاطر همین ذهنش را برگرداند طرفم «ببین باباجان. فِک کن یه بچهای تازه اومده توی محلهی ما. میخواد خودشو به شما نشون بده. خودشو توی دل شما جا کُنه تا بفهمین بچهی خوب و بسازیه. راهبهراه دعوتتون میکنه خونهشون یا توی بازیا خودشو به نفع یکی دیگه میکشه کنار. الجزایر اون بچهی تازهواردِ محلهست.» بااینحال به نظرماسم الجزایر خودش بهاندازهی کافی تردیدبرانگیز بود. وقتی شاه یک طرف مینشست و «صدام حسین» یک طرف و هواری بومدین با آن عبای بلند عربیاش وسط، تا برای آبی که یکی اروندرود میخواندش و دیگری شطالعرب، نظام تالوگی تعیین کنند امکان زیرآبرفتن و گمشدن میانِ عمق آب قوت بیشتری هم میگرفت انگار.
پیش از آن،برای اولینبار به دنبال ریشههایمان، ریشههای ترکمنیمان با استیشن پدر در تابستان نهسالگی فرمان را چرخاندیم به سمت ارتفاعات هزارمسجد و پای دامنهی کوه، مسیر رود اترک را از دشت قوچان با چشم شروع کردیم و با گذشت از دشتهای فاروج و شیروان و بجنورد به دشت گرگان رسیدیم تا در مرز ایران و جمهوری ترکمنستانِ شوروی دنبالهی آب را بدرقه کنیم. پدرم آب را، لب مرز با چشم نشان میداد و میگفت«آخالِ قجراست که نمیذاره ما بیشتر بریم جلو. ولی این آب میره. نصفیمون اونطرف موندن. نصفیمون اینطرف. مثل کرهی شمالی و جنوبی»پدرم مثالهای بهروز میزد تا متوجه بشوم چیبهچی است و من با آب، سیالیت و روشنی و بیسرزمینیش آنجا آشنا شدم. رویِ بورسبودنِ مذاکرات الجزایر اما، باعث شده بود کنجکاو آبهای جنوب شوم. میخواستم بدانم این آب چهجور آبیست سرش دعوا شده. چه رنگیست، چه مزهایست، چهقدریست. همین شد که پدر قولِ رود کارون و اروند را توی بهار نهسالگی داد. پدرم معلم جغرافیم بود. پدرم مربی شکارم بود. پدرم معلم عکاسیم بود. پدرم معلم تاریخم بود. ولی خیلی زود مجبور شدم ترک تحصیل کنم. ترک معلم کنم. پدرم مصطفی اترک توی راستهی بهار تاکسیتلفنی داشت و زمستان سال پنجاهوچهار توی یکی از سرویسهای کمشمارش، از پشت میز مدیریتش بیرون آمده و با کومودورِ آبینفتیاش تصادف کرده بود. ماشین فقط گوشهی سمت چپاش آسیب دید که مادر بعدها داد برای صافکاری و تعمیر و به چرخهی حیات سیکلتی خودش بازگشت. ولی پدرم در جا مُرد.توی نهسالگی آنقدری فهمم میشد که پدرم هیچجوره امکان بازگشت ندارد. نه روی بال فرشته، نه با یک باک پُره کومودور محبوبش، و نه روی کشتی تفریحیای چیزی مثلا از روی آب رودی یا رودخانهای. اگر پنجسالم بود شک نداشتم برمیگردد. اگر هفتسالم بود امیدوار میماندم برگردد. ولی آدم نهسالهای مثل من فقط به سفر از دست رفتهی جنوبش که پدرش قولش را برای بهار نهسالگیاش داده بود فکر میکند و از برنگشتن پدرش مطمئن است.بعد از آن، با مادرم، توی خانهی پدری، در خیابان ملکالشعرای بهار، محله عشقی، میدانچه کودک، انتهای خیابان سهروردی، با آدرسی به همین سرراستی، مثل آدرس برنامهی کودک شبکهی دو که همیشه انتهای خیابان الوند ماند، بغلبهبغل بابااترک و خانمجان ماندیم و تنها زندگی کردیم. فقط چند سال بعد، یکجورهایی خود گرما و جنوب به مشهد رسید. فریبا را اولینبار به خاطر جنگ دیدم. به خاطر جنگی که در گرفته بود.
بعدازظهر یکی از روزهای تیرماه سال شصتویک همینکه مادرم خبر رساند خواهر و برادری آبادانی، بهزودی همسایهی اترکها خواهند شد از دختر جنوبیِ خوزستانی، خالِ وسطِ پیشانی و خالِ لنگرگونهی چانه، توی ذهنام آمد. اینها را قبل از انقلاب توی مجلههای«جوانان» و «سپیدوسیاهِ» محمد قانع، که دخترهای مناطق مختلف ایران را معرفی میکرد، خوانده بودم. دیده بودم. اما وقتی روز بعد، فریبا و فریبرز جلوی خانه سبز شدند دختر و پسری را دیدم که انگار صرفا از یک محلهی مشهد به محلهای دیگر نقل مکان کردهاند. با تونیک و روسری و شلوار. با پیراهن و شلوار. البته درستش هم همین بود. واقعا داشتند از یک محلهی مشهد به محلهی دیگری نقل مکان میکردند.و به نظرم میرسید نمیخواستند بیشتر از این غریبه به چشم بیایند. نمیدانم. با خودم فکر کردم یکی از بدیهای جنگ، یکی از بدترینهاش هم شاید همین است. آدمها را شبیه هم میکند. لباس آدمها را شبیه هم میکند. غذای آدمها را شبیه هم میکند. ناراحتی آدمها را شبیه هم میکند و لذت تنوع لباس آدمها، لذت تنوع طعم غذای آدمها و نوعِ خاصِناراحتی آدمها را ازشان میگیرد.
مادرم از وقتی فهمید اینها پدر و مادرشان را توی بمباران آبادان از دست دادهاند مثل اینکه نذری کرده باشد، عهدی بسته باشد یا بتواند بفهمد یا واقعا میفهمید، گویی شبیهشان باشد یا آنها شبیهش شده باشند، به محضِ اطمینان از ثابتقدمیشان، پیچشدنشان به محله و خیابان و کوچه شروع کرد بیشتر هواشان را داشته باشد. به گمانم یاد شوهر از دست رفتهی خودش افتاده بود. از وقتی پاشان را گذاشتند توی محله هفتهای نبود که برای شام یا نهار یا صحبتی دعوتشان نکند خانهیمان. مادر خودش نمیرفت خانهی استیجاریِ یکطبقهشان. نمیخواست با خلوتی و لُختیِ خانهشان، خجالتزدهیشان بکند. شام یا نهار دعوتشان میگرفت. فریبرز کمحرف بود. ریشهای توپی و موهای فر جنوبی داشت. کاری پیدا کرده بود توی کارخانجات ماشینسازی فرهمند به واسطهیرفیق ارتشی پدرشان و کمتر دعوتها را قبول میکرد. شاید اصلا قبول نکرد. درست یادم نیست.با آن همه رنجِ برادر بزرگتری که توی صورتش حمل میکرد، کسی هم نمیتوانست خردهای بهش بگیرد. شلوار مردانه و کت، تنپوشش بود و به پاییزِ شصتویک که رسیدیم اُورکتی آمریکایی را روی پیراهن یا پیراهن و جلیقهاش میپوشید. اُورکتهای آمریکایی بعد از انقلاب که دستههای چندهزارتایی آن در مخازن ارتش شاهنشاهی ذخیره شده بود تا بدون احساس سرما به دروازهی تمدن بزرگ برسیم ریخته بود توی خیابان و بازار و بین مردم پخش شده بود. انگار یکجور نماد تکهتکهشدن آمریکا و انتقال حکومت به مستضعفین باشد. فریبرز هم بخشی از میراث انقلاب را به تنش داشت. اُورکتها بخشیاش به جبههها میرفت، بخشی به جنگزدهها میرسید و بخشی به تن بیخانمانهای شهری و روستایی مینشست. گویی از تمام جبران بهرهکشیِ آمریکا، اُورکتهای آمریکایی رسیده بود بهشان. فریبا اما خونگرم و اجتماعی بود و گاهی که حوصله میداشت به حرف هم مینشست. فریبای هجدهساله بیشتر توی خانه بود و داشت برای کنکور درس میخواند. کنکور دانشگاهی که زمزمههایی بود دوباره چرخش راه میافتد. گاهی هم به اصرار مادرم در آنتراکت بین درسخواندنها میآمد خانهی ما. اما رفتهرفته مثل اینکه ماندن توی محلهای که اسمش عشقی است و آن حالت اضطراری و کوچکشده و غمگنانهی مجتمع مخصوص جنگزدهها را ندارد حالش را بهتر کرد. خودش به مادرمگفته بودپردههای سفیدِ یکشکلِ پنجرههای مجتمعِ بهشتیِ جنگزدهها در مشهد، که توی ساعتی مشخص برای آفتاب انداخته میشدند و رو به غروب، همگی باهم پس میرفتند برایش مثل این میمانده که مردهها را توی قبری، شکافی یا گودالی بگذارند. مردههایی که هیچ کاری از دستشان برنمیآید جز اینکه با دهان باز به روند وقایع با چشمهای گشاد و وقزده نگاه کنند. مثل انداختن یا بالاکشیدن بادبانهای کشتیای به گِل نشسته. زنهای جنوبی که بعدازظهرها بچههایشان را به دوش میکشیدند و توی حیاط جمع میشدند، شلوغی بدونِ مردِ محلهی کارگرنشینِ هَزاریهای آبادان را به ذهنش میرسانده که پنداری برای کار رفتهاند پالایشگاه و هیچوقت برنمیگردند. و پردههای سیاه تسلیت، چسبیده به دیوارِ راهروها که برای صرفهجویی پشتورو نوشته میشده، مرگ پشت مرگی بوده کهبه این زودیها تمامی نداشته.
اولینبار وقتی فهمیدم احساسی به فریبا پیدا کردهام، که وسط صحبتهایش با مادرم داشت از آبادان و سینما رکس و ساحل پُرآبِ اروند حرف میزد و خون توی صورتش مینشست. من خودم هم بار اولی که چشمام به رود اترک افتاد احساس کردم همچین خونی توی صورتم نشست. داشت داستان شبی را در تابستان ۱۳۵۷ تعریف میکرد. قرار بوده با دوستش شهلا از خنکای شبانه استفاده کنند و بروند فیلم گوزنهای مسعود کیمیایی را توی آخرین سانسسینما رکس آبادان با برادرهایشان ببینند که توی آخرین لحظات کاری برای فریباشان پیش آمده و شهلاشان تنهایی رفتهاند برای دیدن فیلم. میگفت از همان لحظهای که خبر سوختن شهلا را توی سینما فهمید یاد آخرین حرفهایشان قبل از سینما افتاد. به هم گفته بودند کدام پیراهنشان را میخواهند بپوشند. گریه میکرده و نشانی رنگ و جنس نخی و آستین سهربع و یقهی دالبری لباس را میداده.فکر میکرده میتوانند از روی آن لباس شناساییاش کنند یا نه؟ چیزی از آن لباس مانده؟ خانوادهاش پیدایش کردهاند یا نه؟ اینها را میگفت و بعد پشتبندش وقتی از فاصلهی آب خروشان اروندرود با سینما رکس میگفت بغضاش میگرفت. مردمی که این همه سال در سایهی همچین آبی زندگی میکردند وسط معرکه آتشینشان دستشان از آن کوتاه بوده. آب بغلدستشان بوده و ذرهذره سوختهاند. میگفت این اولین تجربهی آب و آتش مردم آبادان بود. همانجا وسط همان صحبتها بود که دوباره یاد پدر و قرارداد الجزایر و رودها و آبهای حیات زندگیم افتادم. نمیتوانستم از چیزی که مرا به یاد پدرم میانداخت چشمپوشی کنم. سال دیپلمم بود ولی احساس میکردم دوست دارم از دبیرستان بیرون بروم و داخل مدرسهی ذهن فریبا بشوم.
اولین نفری هم که قضیه را بهش فهماندم و برایش از سینما رکس آبادان و بازماندهی سینما رکس آبادان و آب اروندرود گفتم محمد قانع بود. محمد قانع از آن آرایشگرهایی بود که به دو چیز علاقه داشت. به مجلهها و استفاده از فعل بِسملکردن. وقتی برایش از آبادانیهایی گفتم که توی آن دوره عقلرس بودند و احتمالا بعد از آن حادثه از سینما رفتن میترسیدند، از رویادیدن میترسیدند، شاید خیلیهایشان گوشهوکنار کشور هنوز هم بترسند، رو کرد بهم و گفت «خوبه که از تصویرای ذهنیت استفاده میکنی شاهین. از تصویرا استفاده کن. از پروبالت استفاده کن.» این همه رفته بود و داستان آدمهایی را شنیده بودیم که رفتهاند توی سینما رکس٫ حالا کسی پیش رویم بود، داستان آدمی را میتوانستم بشنوم که قرار بوده برود تو ولی نرفته. نرفته با دوستش آن تو گوزنها را ببیند. مثل پدرم که نماند آبها را ببیند. اینها را هم که به محمد قانع گفتم بهخاطر این بود که غوغای دلم را به یکی نشان دهم. او هم نشانهها را گرفته بود بیمعطلی گفت«شاهین! بِسمل کن» بِسملِ محمد قانع معنی کشتن نمیداد. بسملش یعنی عمل کن. انجام بده. تکیه کلامش همین بود. وقتی از خلوتی بعد از نهار آرایشگاه جوانان استفاده کردم و این حرفها را بهش زدم و گفتم به گمانم پسوندِ عشق این محله ذهنم را دامنگیر یک غریبه کرده است همانطور که مجلهی اطلاعات هفتگی را ورق میزد، زیرچشمی نگاهم کرد و گفت«حالام عیبی نداره. ما نمیتونیم بریم اونجا بنا به دلایلی. اونا که میتونن بیان اینجا بنا به دلایلی. قدمشونم روی چشم. غریبه که نیستن. غریبه که نیستیم. بسمل کن ولی سمبل نکن. ایی دختر جنگزدهست مردزده که نیست.» و آخرش هم دست گذاشت روی جملهی حکیمانهی هفتگی مجله و خواندش. از مائو، کیمایلسونگ یا دالاییلامایش را یادم نیست. ولی یکچیزی بود که به شرق ربط داشت. «مراقب باشید.اگر حافظهی خوبی دارید سعی کنید شکست نخورید.»
بعد از جلسه آرایشگاه بود که حس کردم مادرم هم فهمیده است. بوهایی برده بود اما به روی خودش نمیآورد. مادرها موجودات عجیبی هستند. اگر چیزی را دوست نداشته باشند، اگر کسی را دوست نداشته باشند آنقدر قدرتمندند که درِ دروازهی ذهنیِ خودشان و عزیزترین کسانشان را به رویش ببندند. مادر اما با اینکه میدانست یکسال از فریبا کوچکترم دلش به این دوستداری رضا بود. از توی چشمهایش میخواندم. از رفتارش میخواندم. با احتساب انقلاب اول و انقلاب دوم و انقلاب فرهنگی و شروع جنگ و جناحبندیهای سیاسی و اعلامیهی شماره ۲۵ سازمان مجاهدین خلق و اعترافات اعضای حزب توده، من سویهی مادرم را گرفته بودم. هنوز توی جناح مادرم بودم. شاید با جناحترین آدم ایران بودم. و وقتش بود مادرم یکجوری دِینش را به این ثبات نشان بدهد. شبها قبل از خواب وسیلههای پدرم را دورم قطار و نگاهشان میکردم. ساعت مچی فورتیس، تسبیح زعفرانیرنگ، شانهی چوبی، ماهوتپاککنِ آبیرنگ، تفنگ سبک شکاری که بعضی روزها خیالی توی حیاط باهاش نشانه میگرفتم و دستفنگ رژه میرفتم تا اعتمادبهنفس و هماهنگی شانههام توی راهرفتن زیاد بشود. و دوربین خاکگرفتهی پدرم را از پستو درآوردم. بیرونرفتن و عکسگرفتن پنهانی از فریبا را از همان موقع شروع کردم. بیشترین زوم را روی لنزِ دوربین فوجیِ خاکگرفتهی پدرم میکردم و عکس میگرفتم ازش. شاید اولین عاشق تاریخ بشریت بودم که تمام عکسهایم دورنماهایی بود از دختری یکمتروشصتسانتی در لباس سادهی تونیک و روسری طوسی از پشت پنجرهی خانهیمان، از پشت ستون برق کوچهمان، از پشت دیوار خیابانمان، و عکسهای یک یا دو نفرهی نزدیکتر، ولی رسمیتر، ازجاهای دیدنی و شلوغی که دونفره میرفتیم. مادرم همینکه فرصتی میجُست، برای اینکه فریبا را از تنهایی و عزلتگزینی بیرون بیاورد دعوتش میکرد به شهرگردی و بعد به بهانهی اینکه حال خانمجان بد است و باید مراقبش باشد گاهی اوقات من و فریبا را تنها میفرستاد بیرون تا دخترکِ جنوبی آبوهوایی عوض کند. اولینباری که دونفره رفتیم بیرون را خوب یادم هست. بعد از مرگ پدر هر وقت سرویسی چیزی میخواستیم آقای مالکی مستاجر تاکسیتلفنی اترک میدانست خانوادهی اترک، موجر تاکسیتلفنی، همان کومودورِ آبیِ دودره را میخواهد.
از طرف میدانچهی اَلندشت با کومودور آبینفتی پدر، رفتیم به سمت کوهسنگی. از شیرهای سنگی گذشتیم و گوشهای از استخر روبروی هتل نشستیم. هنوز سینما رکس آبادان و آب اروندرود توی ذهنم بود. گوزنها و سوختنشان. امادوست داشتم از خوشیهای سینمارفتناش بگوید. از سینماهای دیگر آبادان که شاید نسوخته بود و هنوز سرپا بود. شاید از آبادان قبل از جنگ. جاییکه باید میدیدم و ندیدم. فریبا با اینکه هنوز بعد از دوسال عزادار پدر و مادرش بود اما همیشه مرتب لباس میپوشید. آن روز توی کوهسنگی هم برای اولینبار یکدست پیراهنِ جنوبیِ قهوهایِ نقشونگاردار با سربندِ آفتابگیر پوشیده بود. خودش میگفت نفنوف پوشیده و شیلّهی تابستانی روی سرش را با چلّاب نقرهای که نگینی فیروزهایرنگ هم داشت بسته. اینها را یکییکی روی سرش، روی گردنش و روی بدنش بهم نشان میداد. زندگیش سخت و سنگ شده بود ولی خودش و دلش نه. همینکه بحث را کشاندم به سینما و پرسیدم آبادان به جز سینما رکس سینمای دیگری هم داشت یا نه برقی توی چشمهایش دوید. «داره هنوزم. فک میکنم البته. مطمئن که نیستم. کسی که خبر نداره از اون تو. سینما نفت خودش مراقب همهچیز بوده همیشه. نفت خودش سینمایِ سیاهِ آبادان بوده، ولی سینمانفتم بوده. عینهو همی شیرِ سنگیِ کوهسنگی شما. ساختمونش از دور که نیگا بکنی مثل شیرِ نشستهست. نگهبانه شهر آبادانه. خب درست، آبادان بمباران شد. محاصره شد. زخمی شد. ولی موند. شیر پیر میشه ولی میمونه. سینما تاج و سینما شیرینام داریم. شیرینیام داشتیم. خوشی، زیاد داشتیم.» به نظرم رسید داشت سعی میکرد لهجهاش را غلیظتر کند. انگار به فکرش رسیده باشد این تنها راهیست که میتواند ریشههاش را زنده نگه دارد. خوشی را که گفت سرش را برگرداند به طرف کوههای سنگی و چند دقیقه بهشان خیره ماند؛ با چشمهای سیاه درشت فندقی و ابروهای سیاه شیبدارِ مدل شیروانی. سیاهی موهای بیرونماندهی چپ و راست فرقِ سرش از عرق، و دانههای سرخ گوشهی چشماش از اشک خیس شده بود. آن لحظه فکر کردم فقط کناره رود اترک را با پدرم دیده بودم و وجود فریبا مثل این بود که فرشتهای چیزی از طرف پدرِ مردهام مامور شده تا بالاخره ببردم به همان سفر نوروزیای که قرار بود فروردین ۵۵ برویم و یکجوری قصه را تمام کند. قصهام را، قصهی آبها را تمام کند.همانجا بود حس کردم فریبا باید قصه من و پدرم، قصه آبها را بداند. ماجرای رود اترک و قول اروندرود را برایش گفتم و آخرش اضافه کردم «پدر منم آدم بُرویی بود. شاید همین زیادی بُروبودنش مرگشو زود آورد. مُرد و رفت. تا سیسالگی کار کرده بود فقط. همون سیسالگی بود مادرمو نزدیک میدون ثریا و آرایشگاه نورایی و مزون روبروش دید. عاشقش شد. همون سیسالگیام ازدواج کرد. همون سیسالگیام بچهدار شد. خودشم فهمیده بود دیر شده.» فریبا دستش را سایهی صورتش کرد. به استخر وسط کوهسنگی نگاه میکرد که قایقهای قُویِ وسطش چرخ میخوردند. با شیطنت گفت «پس تو میخوای زود ازدواج کنی.ها؟» من هم سرم را گرداندم به طرف قویی که دختر و پسری جوان تویش در حال پازدن بودند و انگار جلویش راحتتر شده باشم و خودم را وا بدهم گفتم «توی فکرمه زود ازدواج کنم. میخوام بزرگشدن و قدکشیدن بچمو ببینم. سیسالگی به نظرم زیادی دیر میاد» اینبار سرش را گرداند طرفم. خندهی پهن لبش مثل تزئینی روی دندانهای ردیفش نشسته بود. بهم اشاره کرد «کار میکنه؟» دوربین را میگفت. «قدیمیه ولی آره.» بلند شد. لباسش را خانمانه تکاند وگفت «پس یکی رو پیدا کنیم چند تا عکس اَزمون بندازه.»
فریبا هر جایی از مشهد را میرفتیم در مقابلش جایی از آبادان را داشت رو کند. که شبیه اینجایی باشد که ما ایستاده بودیم.بلکه در نگاه خودش زیباتر و دوستداشتنیتر. میرفتیم بازار عباسقلیخان و بازار رضا، یاد بازار امیری خیابان شاپور آبادان میافتاد. از خیابان تهران راه میافتادیم میرفتیم به سمت خسروی و خسروینو و خیابان ارگ، مغازهها یاد محلهی بَریم خودشان میانداختش. میرفتیم احمدآباد میگفت ما هم احمدآباد خودمان را داریم. میرفتیم بند گلستان و ییلاقات مشهد از جزیرهی شادمانی روی رود بهمنشیر و جزیرهی ارگ روی اروندرود، جزیرههای تفریحی توی شهر آبادان میگفت. از خیابان خاکی میگذشتیم برج و صلیب کلیسای مسروپِ مقدس مشهد را میدید یاد کلیسای طرح اُچمیادزینِ آبادان و همکلاسهای ارمنیاش میافتاد. از کنار باشگاه هلالاحمر چسبیده به میدان دهِ دی رد میشدیم خاطرات باشگاه کارکنان شرکت نفت را توی ذهنش میجورید. بخشیش که کودکستان بوده و این آخریها در رتقوفتق امور به مادرش، مربی و روانشناس کودک، کمک میکرده.اما وسط همه این شباهتها و پابهپا آمدنها یکچیز بود که دیگر همتایی نداشت. همینکه به آخرهای پاییز سوزدار مشهد رسیدیم و منتظر زمستان سرد و طاقتفرسای خاکستریرنگی بودیم صورت سرخاش را نشان مادرم میداد و میگفت آبادان زمستان ندارد. آبادان زمستان نداشت. برعکس مشهد که از زمینش و از هوایش سرمای خشکی میبارید. این آبادانِ بدونِ سرما گفتناش گرمایی توی صورتش میانداخت که مادرم حسرتش شده بود یکبار دستش را بگیرد ببردتش پیش خانم نورایی بگوید دستی به صورت و موهایش بکشدبعد از دو سال. اینها را به خانمجان میگفت. به من نمیگفت. اما میدانستم توی حالتهای مادرانهی خودش دارد بازارگرمی میکند. مادرِ جفتمان شده بود. هم مادر من و هم مادر فریبا. دوست داشتم میرفتم جلو و به مادرم میگفتم این دختر خودش از دل گرما آمده نیازی به بازارگرمی ندارد دیگر. مادرم میگفت این دختر موهایش را هم به سوگ پدرومادر از دست رفتهاش نشانده و هی دارند بلند و بلندتر میشوند.
صدای ترورهای شهری هم داشت بلند و بلندتر میشد. مادرم همان روزهای اولِ زمستانی، توی یکی از خریدهای شنبهایش، شاهد یکی از این جنگوگریزهای بین پاسدارها و مجاهدین بود. مادرم ترس برش داشته بود دارند به محله ما نزدیکتر میشوند. تا رسیده بود سهروردی، زنبیلش را گذاشته بود گوشهای، چادرش را کرده بود لای دندانش و رفته بود دم در خانه فریباشان، زنگشان را زده بود، دخترک را کشانده بود بیرون و بهش گفته بود به فریبرز بگوید یا ریشهایش را بزند یا اگر رسمی، قراری یا سوگی دارد توی صورتش، با آن هیبت و ریش، مراقب خودش باشد خطری برایش ایجاد نشود. من اما بیریش و حال مناسبی شده بودم مثل این گَندراسوها. با اینکه تمام سعی خودم را میکردم نشانش ندهم هر کجا میرفتم دو تا پایم را میکوبیدم زمین و دُمم را میگرفتم بالا، بیاختیار نشانهگیری میکردم و با بوی عاشقیتم فِسنالهی احساس و محبت و رویا متصاعد میکردم. توی صف شیر. توی صف نان. توی صف نفت. توی صف دبیرستان. حتی توی نگاه صفگونهی بابااترک. مجبورش میکردم برایم از قصههای عاشقانه محله بگوید. از وجه تسمیه حالا به نظرم بامسمای محله. بابااترک تلگرافی و دستوری حرف میزد. هنوز عادتهای دوران نظامش توی وجودش مانده بود. دو جمله از محله و عاشقیت میگفت و بعد گوش میچسباند به رادیو تا از عملکرد ارتش در جبهههای غرب و جنوب خبری گیرش بیاید. اما باز میکشاندمش به عاشقیت طوریکه عصبانی میشد. پسام میزد و پا میشد میرفت آرایشگاه اموری به قول خودش به اموراتش برسد.بهم میگفت به اموراتت برس٫ به حرفش گوش میدادم. به اموراتم میرسیدم. درسهایم را نمیخواندم. به آبها فکر میکردم. به پدرم انگار که از سفر مرگش بازگشته باشد. به فریبا. عکسهایی را که توی گردشهایمان گرفته بودیم از هر کدام دو نسخه ظاهر میکردم. یکیاش را میدادم به فریبا و یکی را برای خودم نگه میداشتم. عکسهای پنهانیم را تکنسخهای میگرفتم و چشم ریز میکردم تا چیزِ جدیدی تویش پیدا کنم.خداخدا میکردم جنگ زودتر تمام شود. آبادان دوباره آبادان شود. توی ذهنم چیده بودم باهم برمیگردیم آبادان. دخیل بسته بودم زودتر هجدهسالم شود. توی همین فکر و خیالها بود که بالاخره محله عشقی، محله ما، محله عشقی ما هم از آن آرامش و سکون و خلوتی خودش به درآمد. پیشبینی و ترس مادر درست بود و ترور و وحشت در نیمههای یکی از آخرین شبهای دیماه شصتویک خودش را بهمان رساند.
بابااترک و خانمجان، سرِ شب شامشان را خورده بودند و گوش به رادیو، منتظر آژیرِ خطر وضعیت قرمز، با دهان باز و روکشیده، در سمت راست خانهمان خوابشان برده بود. فریبا و فریبرز، با مهمانی که از مجتمع بهشتی جنگزدهها، با ماشین سوبارویش سر شب برایشان یک تخته فرش لولشده و چند پتو، آورده بود، مشغول بودند. مادرم آشپزخانهی آخر شبش را تمیز میکرد و من داشتم برای امتحان ثلث فردا صبح درس میخواندم. توی حالت خوابوبیداری و چشمچرخاندن روی کتاب درسی،صدای بلندگو و تیراندازی، خیلی ناگهانی بلند شد. خیلی بهمان نزدیک بود. از اهالی میخواستند کسی از خانهاش در نیاید. باقیاش را دیگر نفهمیدم و توی حواسپرتی و منگی خودم، اول از پشت پنجره به وقایع که نگاه میکردم همهچیز را گنگ و مات دیدم. پاترولهایِ خاکیرنگ، آمبولانس، پیکانهایی با آرم کمیتهی انقلاب. بعد وضعیت انگاری سفید شد و از خانه درآمدم. مادرم هم با هراس درآمد. بعد بابااترک و بیشتر اهالی خیابان سهروردیِ محلهی عشقی از خانههایشان درآمده بودند. همه تا آنجایی که راه داشت جمع شده بودند انتهای شمالی خیابان. کنارِ خانهی ما. مادرم را دیدم که هنوز توی حالوهوای لبگزیدنی خودش مانده بود. وقتی دوتا جنازه سراپا سفیدپوش و آغشته به خون از توی خانه فریباشان بیرون آمد و از کنار جمعیت گذشت با یک اندازهی چشمی مطمئن بودم اینها فریبرز و دوستش هستند. یکه خوردم. درست مثل این بود وسط آن همه آشوب توی خوابِ عمیقِ شیرینی فرو رفته و حالاازش پریده باشم.
روز بعد، مادرم گوشهی چادرش را کرده بود لای دندانهای نیشش و خیره مانده بود و فقط گاهی در پاسخ پاسداری سر تکان میداد. برایمان توضیح دادند زن و مردی جوان در محملی سازمانی، خانهای را اجاره کردهاند بهواسطهی یک ارتشی که هنوز به شاه وفادار بوده و با کمک به اینها میخواسته دِینش را به شعار «خدا شاه میهن» ادا کند. بابااترک به اینطور آدمها میگفت آلاخونوالاخون. وقتی ماجرا را فهمید گفت «میشناختمش. یه بار صحبت کارتایه بازنشستگی بود توی آرایشگاه اموری. هنوز عادت نکرده بود روی شیروخورشیدش جاءالحق و ذهقالباطل بیاد. یهجوره غریبی دست میکشید روی این برآمدگیش.» پاسدارها گفتند این تیم در حال کشیدن کروکی مناطق شلوغ شهر برای خرابکاری و ترور بودهاند. ازمان خواستند مراقب همسایههای جدید و محملها باشیم. همین و رفتند. بعد از رفتن پاسدارها مادرم، هیچ حرف نزد. در را بست و فقط چند ثانیه نگاهم کرد. طوری نگاهم کرد، انگار برگشتهایم به عقب. دهسال قبل. نهسال قبل و فقط یک شب آنجوری که باید و شاید برای رسیدگی به درسها و مثلا دیکتهگفتن به من، انرژی لازم را نگذاشته و با همان نگاه قول بدهد جبرانش کند. آنقدر همهچیز ناگهانی و دفعی بود که فرصت هیچ عکسالعملی نداشتیم. وسایل پدرم را در سکوت کمکم جمع و به محملها فکرکردم.
محمل مرا یاد ادبیات کلاسیک ایرانی میانداخت. هنوز هم میاندازد. یاد کجاوه. تخت روان. پیش خودم اینجور گرفتم که اینها از نقششان برای روانشدن تختشان که در حرکت بود استفاده کردهاند. کجاوه فکریشان را پیش میراندند. روزنامهی هفتهی بعد خراسانِ محمد قانع هم، توی مقدمهی پروندهای با عنوان «در نقش و محمل جنگزدگی» هشدار داده بود که در این لحظات حساس مراقب همسایههای جدیدی که به محلهیمان میآیند باشیم و بعد شروع کرده بود به تشریح کل ماجرای فعالیتهای فریبا و فریبرز در نقش و محمل خواهر و برادری آبادانی و جنگزده. و اهم فعالیتهایشان را از جعل مدارک، حمل و پخش سلاحهای سبک و کروکیسازیهای خیابانی تا شب درگیری که به شکنجه نیروی کمیته انقلاب انجامید توضیح داده بود. فریبا زنده بود. نتوانسته بود سیانور را به موقع ببلعد. اعتراف کرده بود که شبِ دستگیری، بچههایشان پاسداری را که ظاهرا در حال پاییدن خانهی تیمیِ خیابان بهارشان بوده، به بهانهی اینکه خودشان کمیتهای هستند سوار میکنند و بیهوش لای فرشی لولهشده میآورندش خانهی تیمی محلهی عشقیشان. گفته بود توی اتاق راه میرفته و وسط دادوفریادی خفیف، برنامهی فردایش را مینوشته و اگر مردها وسیلهای چیزی لازم داشتند بهشان میرسانده. اتو. چاقو. پیکنیک گاز٫ سیم مفتولی، پتو و نایلونهای کلفت برای عایقبندی و صداگیری دادوفریاد مامور کمیته انقلاب در حمام. گفته بود مثل خانم خانهداری شده بوده که نمیتوانسته آنطور که میخواسته از وسایلش استفاده کند. میگفت وسط سوزاندن تن و بدن مامور کمیته عود روشن کرده. میگفت برنامهشان این بوده با یکی دو تا از همسایهها رابطه خوبی داشته باشند تا توی بیرونرفتنها بتوانند از محمل آنها هم استفاده کنند و کسی بهشان شک نکند. اسم واقعی فریبا شهلا بود که قبل از انقلاب سمپات برادرش بوده. برادرش تابستان ۵۷ توی درگیری خیابانی کشته شده بود. میگفت تمام نقشهی مربوط به محمل جنگزدگی را خودش طراحی کرده و با بالاسریها به مشورت گذاشته. میگفت قبلا هنرهای نمایشی را از زمان مدرسه کار کرده و دورهای هم توی گروه نمایشی داود کیانیان، آموزش فن بیان و میمیک صورت دیده. میگفت برای آشنایی با نقش دختری جنوبی، یکدست لباس خوزستانی گیر آورده و کتاب خاطرات دختری را که با خانوادهاش توی آبادانِ دههی سی و چهل بزرگ شده بود با دقت خوانده. همهچیز را طوری گفته بود انگار پشت اعترافاتش هم سناریویی قوی خوابیده.
محمد قانع قبلا پرونده را خوانده و وقتی میخواندمش خودش را مشغول اصلاح سر مشتری کرده بود. آرایشگاه که خالی شد، لالهی گوشش را با دسته ماشین خاراند و رو کرد به من «حالام عیبی نداره. چند تا دکه و خونه و دل رو به تصرف گرفتن، عشقم توی محله ما به بازی. شمام اینجا نمون شاهینپسر. برو خدمت. بِسمل کن» رفتم خدمت. پی حرف محمد قانع را گرفتم. توی چند ماهی که تا رسیدن به هجدهسالگیِ تمام وقت داشتم هر جوری بود از زیر بار امتحانات و نمرات درآمدم و دیپلمم را گرفتم. از انبارکِ آرشیوِ مجلههای محمد قانع، گوشهی آرایشگاهش خبر داشتم. عکسهای فریبا را دادم به محمد قانع برود کنار همان جملههای حکیمانهی آخر مجلهها بایگانی کند و بدون اینکه توی کنکور شرکت کنم با سفارش بابااترک از واحد آماد و پشتیبانی مستقیم فرستاده شدم منطقهای پشت جبههی جنوب در اندیمشک. رستهی تابوتسازی. بعد از سربازی حتی یکسال دوامآوردن توی محله عشقی تا قبولی در کنکور شصتوپنج برایم سخت بود.
روی سراشیبی ایستگاه سوم توچال بودم. چای میخوردم و خودم را از ناشتا درمیآوردم. فکر میکردم هنوز هم آبادان را ندیدهام. اروندرود را ندیدهام. تصور کردم شاخهی شوربختیهای زندگیم در عرض پنج دقیقه از مصبِ اصلی رودی سرچشمه گرفته بود. انگار همهی تصاویر را، ذهنم با تدوینگر پیچیدهی درونیاش عامدانه و هدفمند کنار هم چیده بود و هر چند سال یکبار یادآوریم میکرد.
۸ نظر
راوی داستان مدام در حال نقل وقایعی است که برای خودش اتفاق افتاده و من مخاطب در اتفاق ها و شناختن آدم ها شریکنیستم ، مکان های متعدد در داستان تنعا به اسم بسنده شده و من مخاطب کمترین تصویر و تصور را از آنها دارم ، آدما مقوایی و بی بعد هستند و جز اسم هاشان چیزی از اینهمه آدم نمی بینیم ، در کل داستانی معمولی ولی سالم بود که فاقد فضا سازی خوب و شخصیت پردازی به اندازه بود
بیشتربه خاطره نزدیکه تاداستان .گویا این جایزه علاقه خاصی به داستانهای جنگی نشان میده که طبع نویسندگان رو سفارشی کرده….
سلام
داستان را خواندم. کاش دوستان بیشتری هم میخواندند و آنگاه در تقاطع آراء میرسیدیم که آیا آثاری این چنینی داستان به حساب می آیند یا نه؟
در نگاه اول به نظرم این کار داستان نیامد. روایت دچار اطناب و دراز گویی شده.. هرچه میخوانی میبینی حرفی که ارزش خواندن داشته باشد نمی یابی… ارس چه نقشی داشت اروند چه؟ آخر سر هم که همه چیز بلوف بود… مثل خود داستان که انگار تا جایی پیش رفت و بعد که به بلوف محتوایی خودش پی برد یکهو همه چیز را ریخت توی یک قوطی بنام مجاهدین و سروته قضیه را هم آورد.
من قبل از اینکه به داستان برچسب قوی یا ضعیف بزنم میخواهم معیار انتخاب کنندگان محترم را بدانم. با چه معیاری این بیست داستان به مرحله نهایی راه یافته اند و اصولا چرا در ایران این فستیوال ها اینقدر محرمانه، پوشیده و سری داوری و اعلام میشوند….
البته با این اقدام خوابگرد که قبل از انتخاب نهایی اجازه تحلیل را به مخاطب میدهد، بخش کوچکی از این معضل کم می شود.
در ادامه لازم است داوران هرکدام نقد مفصلی بنام خودشان روی حداقل سه داستان که بیشترین نمره را بهشان داده اند بنویسند تا فضای ذهنی نوجوی نویسندگان، بدانند طبقه داوران ادبی ایران ! چطور فکر میکنند.
داستان نبود. خاطره بود. حتی با معیارهای داوری خودتان.
با سلام خدمت دوستان و تشکر از زحماتشون
بنده با احترام به نویسنده در ابتدا باید بگم که مسئلهی بنده به هیچ وجه مسابقه نیست و اصلا این سوال برایم پیش نمییاد که چرا این اثر پذیرفته شده، چون پذیرفته نشدهها رو ندیدم.
اما در مورد همین اثر میتونم بگم که:
یک. بنده به هیچ وجه دلیل این یادآوری رو نفهمیدم. یعنی اینکه تو تهران با یه تصویر اونهمه خاطره به ذهن بیاد و بعد به صورت بسیار بدون کارکرد در انتها به تهران برگرده رو نمیدونم. پاراگراف آخر به کل از داستان بیرون بود. نویسندهی محترم گویا میخواست به مخاطب بگه «فهمیدی چی شد؟».
دو. اگر سر و تهِ بیدلیل این نوشته یعنی دو فاز تهران رو حذف کنیم فکر نمیکنم این نوشته با هیچ معیاری داستان باشه، بلکه یه خرده روایته. این حذف هم به این دلیل گفتم که اونها واقعا میتونن نباشن. فرض کنید اینطوری شروع میشد «یادم میاد که…».
سه. نویسندهی محترم حتی در همون خرده روایتشون هم به نوعی با اسامی خاص مختلف محترمانه آب بسته بودن توی کار تا جلوی دیده شدنِ فقدان قصه رو بگیرن.
در نهایت از صمیم قلب متشکرم از نویسنده. با اینکه کارشون رو به هیچ وجه نمیپسندم اما هم ارزش خوندن داشت و هم زحمتشون محترمه.
هدف بنده صرفا ایجاد فضای انتقادیه تا بیشتر یاد بگیرم و اگر چیزی بلد یاد بدم. بدون هیچ غرور بیجا و فروتنی ابلهانهای.
من قبلاٌ با این ایرادی که دوستان به یک داستان می گیرند و اون رو خاطره نویسی قلمداد می کنم برخورد کردم. متاسفانه دوستان در مورد داستان کوتاه ذهنیت کلیشه ای پیدا کردن و دنبال یک حادثه گل درشت یا یک شخصیت عجیب و غریب می گردن تا چیزی رو داستان به حساب بیارن. در حالی که نقل خاطره خودش بهانه ای برای روایته و میتونه از دلش داستان بیرون بیاد. چیزی هم که من اینجا خوندم یک داستان کامل بود. یک برش از زندگی و وقایع٫ اصلی ترین خاصیت داستان یعنی کشش دراماتیک رو داشت. همینطور شخصیت پردازی. و فضا سازی عالی. من شخصاً خیلی از خوندن این داستان لذت بردم. هم از زبان جذاب راوی که نه به دام شاعرانگی زیاد می افتاد و نه خشک و رسمی میشد و هم از نشانه ها و تشخصی که به واسطه اسامی مکانها به داستان میداد. هیچ کجا این اسامی برای من از داستان بیرون نمیزد. چیزی هم که در داستان اتفاق افتاد یعنی نقطه اوج داستان و تغییر ماهیت معشوقه خیلی خوب بود هرچند به نظر من روایت در دو پاراگراف آخر کمی شتابزده شد. اگر روی توصیف و توضیح پنهانکاری معشوق کمی بیشتر مکث میکرد از نظر من بهتر بود. ضمن احترام به سلیقه سایر دوستانی که به این داستان ایراد گرفته بودن من شخصاً فوق العاده این داستان رو دوست داشتم. حتی میخواستم بیشتر از این هم از داستان تعریف کنم ولی فکر کردم شاید این شائبه پیش بیاد که نویسنده رو میشناسم در حالی که ابداً نمی دونم چه کسی این داستان رو نوشته و خیلی هم مشتاقم بدونم 🙂
داستان در ابتدا اصلا نتوانست کششی در من به عنوان خواننده برای دنبال کردنش ایجاد کند به طوری که حتی داستان را تا انتها دنبال نکردم. جملات بلند و در عین حال در معنا بریده بریده در ابتدای داستان و کلا عدم تمایل به موضوع تکراری جنگ مانع از ادامه دادن خواندن شد.
برای این داستان ۳۷ صفحه ای تا صفحه ی ۳۵ برای من ۵ ستاره بود. به خصوص تعلیق پیچیده ی شروع داستان و گره گشایی هایی که هیچ شتابزدگی ناشیانه ای هم درشون دیده نمی شد، تلفیق معصومیت کودکانه و زبان شاعرانه راوی و بیان وقایع سیاسی سال های دهه ۵۰ و ۶۰ به دور از شعار زدگی و جانب داری های افراطی و مستقیم از طرف نویسنده، و به کارگیری اسامی خاص زیادی اعم از مکان های شهر مشهد و آبادان یا اسم مجلات و…. که من را یاد جزئیات نگاری های داستان های احسانعبدی پور می انداخت و داستان را زنده تر میکرد، همگی خیلی خوب و قوی بودن.
و یک امتیاز منفی به خاطر پایان بندی داستان. که چه حیف 🙁 به نظر سرهم بندی شده آمد. شخصیت راوی تازه داشت شکل می گرفت که داستان به سرعت تمام شد.
به نظرم دیگه نیازی به اشاره به زندگی راوی در ۱۵ سال بعدی، آن هم در حد یک صفحه آن هم به صورت مرحله وار نبود، یا اگر هم اشاره شد خوب بود که نویسنده به شیوه ی زبان صفحات آغازی بیشتر برایمان می نوشت. به هر حال چنین آغازی انتظار پایان زیباتری را برای من به دنبال داشت.