حکایت آقای «جبرپور» آنچنان دلهرهآور و شوکهکننده بود که بعد از مرگش به یک تشیعجنازهی محترمانه یا یک تاج گل گران قیمت یا یک روضهخوانیِ با اشکآوریِ تضمینشده قناعت نکردند. بلکه مثل مردههای فرنگی روی سکویی قرارش دادند و همه در مراسمی رسمی پشت سرش صحبت کردند تا یکی از شرمآورترین مجالس ختم تاریخ را برگزار کرده باشند. خصوصا که کسی دربارهی بخش آخر زندگی جبرپور خاطرهی خوشی به یاد نمیآورد و البته ذات اینطور نشستها هم با عادتِ احترام گذاشتن به رفتگان سازگاری نداشت که تازه ممکن بودبا چاپلوسیها و تعارفات بیپایانِ مشرقی نیز توام شود تا اوقات حاضرینش کسالتبارتر و بیهودهتر از همیشه سپری گردد. البته زندگی و مرگ جبرپور آن چنان پیچیده و عجیب مینمود که حداقل در آن روز خاص کسی از این رسم بدعتآمیز تعجب نکرد و به جز لحظاتی هیچ التهابی در سیر سخنرانیها پیش نیامد.
مراسم شلوغی که در آن به جز شیرخوارگان کسی برای جبرپور زار نزد و مگر برای حفظ ظاهر کسی با دعا و قرآن میت را بدرقه نکرد. شهر کوچکِ «کوچِشهر» چنان بهت زده بود که امامجمعهاش، استاندارش، شهردارش، مقامات نظامی و انتظامیاش، مسئولین شورای شهرش و همهی پیمانکاران و صاحبینِ اصنافش گرد آمده و با دقتی مشابه شاگردهای خوشآتیهی دبیرستان به سخنوری افراد پشت تریبون میخکوب شده بودند:
«زانوهایم تاب ایستادن پشت این تریبون را ندارد و واقعا نمیتوانم حضور در این محکمهی بیمجرم و متهم را تحمل کنم. انتظار دارید که چه چیزی از یک بیوهی وفادار بشنوید. من منکر این همه اتفاقات غریب نمیشوم اما هنوز میگویم «هدایت» همسری نمونه بود… باور کنید یا نه، او انسانی از همه جهت فوقالعاده بود. شوهری عالی، مردی واقعی و پدری بینظیر. چه کسی فکر میکرد که کمشدن چند لپه، کل قیمه را خراب کند؟
این جنازه، جنازهی هدایت نیست چون هدایت به عمرش یک نماز قضا شده نداشت و همان او بود که همیشه زودتر از شما وضوگرفته در مسجد حاضر میشد. در اوج ناراحتی معدهاش هم روزه میگرفت و با وجود پادرد شدیدش سالی دو مرتبه به زیارت عتبات میرفت. من نگویم هم همه میدانید که شوهر من در تمامی مسائل یک مومن واقعی بود ولی باز خدا را شاهد میگیرم که در زندگی مشترکمان هرگز از او خلافی ندیدم که باعث سرافکندگیام باشد. باور کنید شوهر من در همان لحظهی نحس مرد و آن جنازهاش بود که به بیمارستان رساندند. اصلا چطور امکان دارد که بعد از چنین حادثهی مهیبی کسی زنده بماند. نه من که همهی رفقای دور و نزدیکش حاضرند قسم بخورند که بعد از آن روز جنی جهنمی صاحب جسم در حال احتضار شوهرم شده بود. پس قبول کنید که جنازهای که اکنون در تابوت کنار دستم گذاشتهاند و حتی حاضر نیستند خاکش کنند، شاید تازه از نفس افتاده باشد ولی هدایت من نیست… هدایت من اینطور نبود.»
تمام تلاشهای همسر جبرپور برای تبرئه کردن خانوادهاش بدون برجایگذاشتن تأثرِ خاصی تمام شد و در حالی که دوشیزگانِ بازمانده از مرحوم همراهیاش میکردند، آرام آرام و گریهکنان از سالن حسینیهی شهدای «کوچِشهر» خارج شد. سپس یکی از نمایندگان شورای شهر که درآخرین لحظات به لیست سخنرانان این آبروریزیِ دستهجمعی اضافه شده بود، پشت میکروفن آمد و بیفوت وقت گفت:
«جبرپور کسی بود که یک تنه شهر ما را ساخت. آیا میدانید که تمام اتوبانهای منتهی به شهرِ سابقا کوچکمان با تلاشهای او ساخته شدهاند؟ چقدر برج و آپارتمان در شهرمان هست؟ حالا حدس بزنید چندتایشان فقط با زحمات شبانهروزی او ساخته شده؟ کمتر کسی است که بداند ولی جبرپور سه مدرسه، دو یتیمخانه و یک کتابخانه که هر کدام مزین به نام یکی از برادران شهیدش بود را بی هیچ ریا و نمایشی برای ما به یادگار گذاشت. که ایشان یک آبادگر واقعی و یک سرباز بیمزد و منت انقلاب بودند و انشالله میراث خیرشان هم روح بزرگوارشان را در آن دنیا دستگیری خواهد کرد. البته که من شکی ندارم تمام این حوادث برنامهای از پیش نوشته شده بودهاند برای بیآبرو کردنِ مردان با حیثیت و خدوم کشورمان. چرا کسی نمیگوید که شاید سرسپردگان و معاندین آن میلگرد ملعون را به سمی آلوده کرده بودند تا این شخص شریف را با دسیسهای شیطانی به جنونی ساختگی وادارند. شاید…»
سیم میکروفن اتصالی کرده بود و تا امکان تعمیرش فراهم شود سخنران بعدی با ادا و ادبی مخصوص پای تریبون آمد:
«هنوز باور کردن چنین ضایعهای برای من و همهی کوچِشهریانی که ایشان را میشناختند دردناک است. همه یادشان میآید که آن مرد چه فرد فعال و سختکوشی بود. با همهی کارگرها رفیق بود و در همان حال فرصت کوچکترین دزدی یا کمکاریای به نیروهایش نمیداد. بیشک تمام اندوختههای ایشان دسترنج زحماتشان بوده چون ایشان اینقدر به مسئلهی حلال و حرام سختگیر بودند که حتا اتومبیل خودشان را هم در سایهی دفتر تعاونی پارک نمیکردند. یادم است که یکبار از ایشان پرسیدم که چرا؟ گفتند که سایهی این ادارهی عمومی، بیتالمال محسوب میشود و پارککردن ماشین در آن گناه و خطاست. بله بله… البته آن جبرپوری که شهرهی بالا تا پایین شهرمان بود و نماد سختکوشی و خلاقیت مردانمان به شمار میرفت بعد از آن حادثه غیب شد و همهمان را در آرزوی دیدار مجددش تنها گذاشت. همان حادثهی شومی که از سرکارگر وفادارش خواهش کردهام برایمان تعریفش کند.»
«اوهوم… اوهوم. سلام علیکم. اللهم صل علی محمد و آل محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد… بله… معمار مرد خوبی بود…»
در گوشی با او صحبت میکنند و یادآور میشوند که مجلس دیگر تحمل این رودهدرازیهای پرکنایه و تعریفات دروغین را ندارد.
«همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. یعنی یک سنگ مزاحم در مسیر پیکنی ما پیدا شد که باور کنید مقصر اصلی همهی فجایع بعدش این شرکتهای بیعرضهی شهرمان هستند. هر بار که به یکی از تجهیزاتشان محتاج میشوی از سر بیبرنامگیشان مرتب بهانه میآورند. هر چه به این و آن زنگ زدیم کسی پاسخگو نبود.
معمار که به کارگاه رسید و دید که تعطیل کردهایم به شدت عصبانی شد. با آن وانت محبوبش به خانهی تکتکمان سر زد و با زور و تشر به سرِ کار برگرداندمان. معمار میگفت که قبلا در معدن کار میکرده و خوب میداند که باید با چنین صخرهی مزاحمی چه کار کند. به من گفت “سخاوت! برو و مقداری باروت گیر بیاور.”
گفتم “از کجا معمار؟” که نشانی یک شرکت آتشباری و مواد ناریه را دادند و روانه شدم . وقتی که برگشتم معمار خیلی هنرمندانه با متهی حفاری در سنگ سختی که قبلا خراش هم نمیخورد، سوراخی باریک درست کرده بودند. گفتند “سخاوت با باروت پرش کن.” من هم گوش کردم. بدون آن که کوچکترین شکی به دل خودم راه بدهم. بعد گفتند “سخاوت یک میلگرد برایم بیاور.” گفتم “میلگرد چند معمار؟” گفتند “۳۶ مناسب است.” میلگرد را به معمار دادم. معمار هم میلگرد را در حفره فرو کردند و چند بار فشار دادند و گفتند سخاوت، گفتم “بله معمار” گفتند “ماسه بیاور!” هنوز به آخر جمله نرسیده بودند که میلگرد به سنگ سائید، جرقه زد و از آتشش معمار هول شد و یکدفعه انفجاری اتفاق افتاد.»
«چند ثانیهای کسی به داد کسی نرسید ولی همه مطمئن بودیم که با آن انفجار پرقدرت معمارمان جان داده. کاملا در خاطرم مانده که آن میله چگونه مثل موشکی از زیر چانه به سر معمار فرو رفت و از پیشانیاش بیرون زد. من مرگ کارگران بسیاری را دیدهام، نماکارانی که از بلندی پرت میشوند، آرماتوربندهایی که ریشهی ستونها در شکمشان فرو میرود و از اینها هم بدتر. اما باور کنید اتفاقی که برای معمار ما افتاد از همه فجیعتر بود. وقتی که بالای سرش رسیدم تکان نمیخورد. همهی کارگران و خود من خیره مانده بودیم و از شوک حادثه دست و پایمان میلرزید. میله از جمجمهشان رد شده و از آن سو بیرون آمده و تا پنجاه متر آن طرفتر همینطور پرواز کرده بود. از سر معمار هم خون میآمد و مغزش از بین سوراخ بزرگی که به وجود آمده بود به راحتی دیده میشد. چه باورتان بشود چه نشود چند دقیقه بعد یکدفعه دست و پایشان مثل غشیها لرزیدن گرفت که به خودم گفتم شاید این یک نوع جاندادن باشد. ولی بعد معمار بلند شد و خیلی طبیعی شروع به حرف زدن کرد.»
«به من گفت “خساست!” خیلی تعجب کردم که چرا این طور صدایم زدند ولی گفتم “بله ارباب.” گفتند: “چه شده؟ چرا همهی این حرامزادهها به من زل زدهاند؟” بعد معمار همین طور بدون هیچ مشکلی بلند شدند که در مسیر تند تند غر میزدند و فحش میدادند. من بعد از این همه سال اصلا یادم نمیآید که جز آن وقت از معمار فحشی شنیده باشم. معمار از لحاظ ادب و احترام از صد تا مهندس هم بالاتر بود و بدترین شکایات را هم با رعایت احترام به ما میگفت. ولی آن وقت به راحتی بلند بلند فحش میداد و با عصبانیت کفر میگفت. طوری که حقیقتا ترسیده بودیم. دیدیم که معمار برای آمدن مشکلی ندارد و بدون آن که به آمبولانس زنگ بزنیم پشت وانت سوارشان کردیم. وقتی هم که رسیدیم خودشان بدون هیچ کمکی پیاده شدند ولی البته این قدر هم بر افروخته بودند که کسی جرات نزدیک شدن به ایشان را نداشت. معمار چند نفری را هل داد و با همان مغز سوراخشده که از این سو آن سویش پیدا بود، از پلکانهای بیمارستان بالا رفت. بلافاصله پذیرشش کردند و زخم وحشتناکش را پوشاندند. که دکترها رسیدند…»
از میانهی صحبتها جمعیت بزرگی با همان لباس کار وارد شدند و روی صندلیهای خالی مانده نشستند. بوی بد عرق و گند متصاعد از جورابهایشان، اه و پیف حضار را طوری در آورد که همهی دستها یک به یک به بینیها قفل شدند.
«ممنونم آقا… ممنونم .. از حضار محترم خواهشمندم نظم را رعایت کنند… در هر صورت میتوانید با ذکر یک صلوات و قرائت فاتحهای برای آن مرحوم یا حتاالمقدور برای رفتگان خودتان باعث تسلی خاطر بشوید…اللهم…و آل…بسمالله الرحمن… صدقالله العلی… بفرمایید جناب دکتر… بفرمایید…از همین سمت…»
«سلام علیکم. از من درخواست شده شرحی از وقایعی که از نظر پزشکی برای متوفی رخ داده را عجالتا به عرض حضار گرامی برسانم… راستش شبی که ایشان پذیرش شدند بنده پزشک کشیک بودم. خوب یادم میآید با وجود خونریزی شدید هنوز سرحال و به هوش بودند و اولین جملههاشان هم این بود که “آخیش آزاد شدم. آخیش آزاد شدم. به من دست نزنید. من از همهتان سالم ترم .” در حالی که این جملهها را مدام تکرار میکردند، من به زخم گوَه مانندشان زل زده بودم که چون قیفی وارونه از استخوان گونه به بالای پیشانیشان تونل زده بود . انگار که خواسته باشند با متهای پرزور در جمجمهشان پنجره بزنند.»
«با این وجود حین معاینه طوری رفتار میکردند که گویی زخمشان چندان اهمیتی ندارد و به زودی مرخص خواهند شد. حتا گفتنی است که با همان وضعی که با بدخلقی هذیان میگفتند رفتارهای بسیار زنندهای هم از ایشان سر میزد که نمیگذاشت هیچ پرستاری بتواند برای معاینه کمکم کند. البته چیزی نیست که برای ما اتفاق نیفتاده باشد ولی ایشان با اختلاف بسیار زیاد از بدقلقترین بیمارانِ من هم بدتر بودند. همین طور قهقهه میزدند و با فریاد بد و بیراه میگفتند که استفراغشان گرفت، که باز یادم هست که از زور استفراغ به قدر نیم فنجان از مغزشان به کف زمین ریخت. این طور بگویم که اتاقی که در آن بستریشان کرده بودیم گوری پر از خون شده بود که اگر خودم با دستان خودم معاینهشان نمیکردم و با چشمان خودم عمق فاجعه را نمیدیدم محال بود گزارش چنین افسانهای را از جانب پزشکی دیگر بپذیرم.»
«همین جا به عنوان پزشکی که افتخار خدمت در دوران دفاع مقدس را هم داشته باید اعتراف کنم این زخم یکی از دلخراشترین جراحتهایی بود که به عمرم دیدهام ولی باعث نشد که کوچکترین کوتاهیای در مراقبتهای پزشکی ایشان صورت بگیرد و باید تاکید کرد که هر اتفاقی بعدا افتاد، مطلقا در اثر کوتاهی کادر ما نبوده است. ما پوست اطراف ناحیهی جراحت دیدهای که میلگرد از آن رد شده بود را تراشیدیم، لختههای خون و خردههای استخوان و بخشی از مغز را که به بیرون پاشیده بود برداشتیم، زخم را به نیت یافتن اجسام خارجی کاویدیم و سپس تلاش کردیم که استخوانهای متلاشی شده را جایگزین کنیم و جمجمه را از نو بسازیم. در روزهای بعد هم هیاتی از پزشکان لحظه به لحظه احوال ایشان را مانیتور کردند و متناسب با وضعیتشان داروهای لازم تجویز شد تا علیرغم این که آقای جبرپور خون زیادی از دست داده بودند و زخمشان هم عفونی شده بود، زنده بمانند.»
«بعد از تخلیهی چشم راستشان و به کما رفتن یک روزهشان، همهی همراهانشان هم ناامید و مغموم با لباس مشکی به بیمارستان میآمدند ولی برخلاف تصورشان به تدریج وضع جسمانی ایشان بهتر شد و پس از مدتی استراحت دوباره در صحبتکردن و راه رفتن توانا شدند. گرچه همه چیز به اینجا ختم نشد و در واقع هر چه میگذشت بیشتر مطمئن میشدیم که جبرپورِ خوشقلب و باادب و باایمانی که همه میشناختهاند از دست رفته است و به جایش مرد لجوج و دمدمیمزاج و بددهنی حاکم شده که برای هیچکس آشنا نیست. یعنی در حالی که کوچکترین خللی در روند حافظه یا شناخت ایشان صورت نپذیرفته بود، قوای عقلانی و وجدانی محو شده بودند و امیال حیوانی افسار میگسیختند. به این ترتیب در همان دوران نقاهت مدام به مقدسات توهین میکردند و رفتارهای شنیعی ازشان سر میزد که بنا بر اظهار آشنایان و خانواده به هیچ وجه مسبوق سابقه نبوده.»
نه مرتبه مزاحمت جنسی برای پرستاران، مدفوعکردن در لابی بیمارستان، نوشتن الفاظ رکیک روی دیوارها، شکنجه و آزار و اذیت بیماران دیگر و باز موارد دیگر که صادقانه باید گفت که اگر از هر کس دیگری سر زده بود قطعا تحمل نمیشد. پس نتیجهگیریِ علمیِ شورای پزشکیِ بیمارستان شهدای کوچشهر این شد که میلگرد به بخشی از مغز آسیب زده که حاوی فطرتِ دینیِ بشری بوده و این کشفی بود که اگر کامل میشد دنیا را تکان میداد. با اثبات این موضوع روزی خواهد آمد که مشکل بددینان و خلافکاران را با یک دستکاری کوچک در مغزشان حل میکنیم و کافران و قاتلان و متجاوزان را با سیمکشی مجدد اعصابشان درمان میکنیم.»
«حالا به من اطلاع دادهاند که هدف این گردهمایی این است که بزرگان و فرهیختگان شهر شورا کنند و بر سر این تصمیم بگیرند که جبرپور در قبرستان مسلمانان دفن بشود یا نه. یعنی در واقع تصمیم بگیرند که اصلا این آقا آقای جبرپور بوده یا نه، که کس دیگری بوده که رفته در جسم ایشان یا در واقع شخصی بعد از همان حادثهی مذکور در بدن آقای جبرپور متولد شده و همانجا مقیم مانده. یعنی کسی که مسخ شده یا کسی که تسخیر شده. پس بگذارید همهتان را راحت کنم و همین جا از شما همشهریانم درخواستی کنم که با اجازهتان جنازهی این مرد وقفِ علم و دانش شود تا با نقشه برداری دقیق بخش آسیبدیده مهمترین چالش عصر حاضر یعنی سستایمانی و بیاعتقادی را از طریقی علمی حل کنیم. شاید…»
ناگهان مردی از بین جمعیت حرفهای آقای دکتر را رد کرد و با عصبانیت داد زد:
«اگر کسی با خود تو این کار را میکرد چه احساسی پیدا میکردی ؟»
در بین اغتشاش و همهمه امام جمعهی شهر از فرصت استفاده کرد و فیالفور پشت تریبون رفت و باز یکبار دیگر با آرامشی خاص جمعیت را به ذکر صلوات دعوت کرد:
«بسم االله الرحمن الرحیم. رحم الله من قرء الفاتحه مع الصلوات… البته بنده بین سخنرانی طویل جناب دکتر یک قیلولهای هم رفتم (خندهی حضار). ولی علیالحساب فهمیدم ایشان از اصل قضیه ناخودآگاه دور شدند و انشالله بیغرض خلط مبحث کردند. علت این گردهمایی تصمیمگیری نیست جناب دکتر. بعضی احکام واضحند مثلا که ما میگوییم «الخمر حَرام لانه مُسکر» که دلیلی برای یک حکم شرعی بیان میشود، ولی مواقعی هم هست که این اتفاق نمیافتد. قرار نیست که نعوذبالله ما برای تشخیص مسلمان از نامسلمان دموکراسی راه بیندازیم و قس علی هذا. بله درست است که جناب جبرپور از دوستان قدیمی ما بودند و بنده هنوز هم هر وقت که برای سفرهای تبلیغی به روستاهای اطراف میروم ذکر خیر ایشان را میشنوم، ولی به هر حال اتفاقی که افتاد طوری است که به قول شیوخ “لایدرک و لایوصف”
«در همان اوائل مرخص شدنشان که ملاقاتشان کردم، از وضع اسفبارشان این قدر غمگین شدم که حقیقتا گریهام گرفت. کل اتفاق یک پیچش ذهنی و یک قضیهی فلسفی بوده که علیایحال در آن شرایط ضعف به مغز ایشان رسوخ کرده و ریشه دوانده بود. به هر دلیل آقای جبرپور یا هر کس دیگری که میخواهید اسمشان را بگذارید درکشان را نسبت به خوبی و بدی از دست داده بودند و متاسفانه خدا و پیغمبر و حتا مسائل اخلاقی ساده هم از یادشان رفته بود. به قول معروف اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید. ولی هیچ پند و اندرزی بر ایشان کارگر نمیشد. الان همین دوستمان به جناب دکتر چه خطاب کردند؟ که اگر فلان کار با شما بشود خودتان راضی هستید؟ این همذاتپنداری عصارهی کل اخلاقیات بشر است و اصلا لازم نیست مسلمان یا مسیحی یا یهودی باشید که بفهمید. شما بقیه را مراعات کنید تا بقیه نیز شما را مراعات کنند. ولی جبرپور تاکید داشت که تماما از این قیود رها گشته و احساس شیر درندهای را پیدا کرده که از باغ وحش گریخته. تمام تربیتهای دینیشان را مسخره میکردند و مدام میگفتند شما چون آزاد نشدهاید نمیفهمید که چقدر زندگی حالایتان غمبار است. یک میلگردی به سرشان رفته بود و حالا ادعا میکردند شما درگیر سایههایتان هستید و جد اندر جد غلام قلادههای نامرئیتان ماندهاید و تنها راهی که مانده یک جراحی دستهجمعی است برای رهایی کل بشریت از غم و غصههای مصنوعی.»
«در آن دورانی که هنوز احساس میکردیم امیدی به او هست و هنوز برای خانوادهی خودشان قابل تحمل بودند، این قدر به شهر و شهروندان صدمه زدند که کم کم این شائبه به وجود آمده بود که به واسطهی سرمایه یا سابقه میتوان هر غلطی کرد. وقتی پندش میدادی که جناب فلانی! آقای عزیز! شما که طلایهدار معنویات بودی، حالا حداقل به همین قانع شو که اگر کسی با شما چنین کند آیا خودتان خوشتان خواهد آمد یا نه؟ خودتان را جای بقیه بگذارید. ولی متاسفانه این مرد این قدر در درهی بیاخلاقی سقوط کرده بود که فقط جواب میداد “حالا که من شکنجهگرم و نه آنها. پس چه خیری در تصور دردشان است، که این از حماقتتان است که فکر میکنید فراموش کردن سنگدلی ذاتیتان از شما فرشتهای خواهد ساخت.”»
به قول سعدی علیه الرحمه «مبذّری پیشه گرفته بود و فیالجمله نماند از سایر معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد.» بنده هم که دیدم قلب ایشان مثل آهن سخت شده و با شقاوت تمام از انجام گناه لذت میبردند و هیچ نصیحتی هم را نمیپذیردند، دیگر قطع امید کردم. حالا ببینید آن بهار غرورش گذشته و در این زمستان سردِ بیبرگ در این تابوت رو به رو دراز به دراز افتاده و قدم از قدم نمیتواند بردارد. عین فرعون و نمرود و بقیه طاغوتها که در آتش غرور و خودپرستی خودشان خاکستر شدند.»
«پس خانوادهی محترمشان هم برای حفظ آبرو طردشان کرد و دورهای شد که جبرپور را میدیدم که پیغمبر دروغین شده و با همان میلگردی که نزجِ آمیختهبهخونِ رویش خشک شده بود آوارهی کوچه و خیابان پرسه میزند و میلگرد را مثل عصای جادوگران دست میگیرد و دورهگردی میکند. مردم هم شده برای سرگرمی گردش میکردند و به لاطائلاتی که میگفت گوش میکردند و با موبایلهایشان هم تصویر میگرفتند. میگفت که من زنجیرها را پاره کردهام و راه آزاد شدن را یاد گرفتهام و از این مزخرفات. که اخلاقیات زندان است و شما همه کورید و باید بینا بشوید. حالا شما الان شوخی میگیرد و حین خوردن خرما میخندید ولی حقیر همان موقع هم احساس خطر کرده بودم که نکند اینی بشود که متاسفانه حالا رخ داد.»
«ببینید همشهریان الان اگر کسی یک شمشیری را به شما امانت بدهد شما باید هر وقت که خواست باز پسش بدهید، مگر چه؟ مگر این که دیوانه شده باشد. چرا؟ چون ممکن است به شما یا به خودش بالاخره آسیبی بزند. ولی متاسفانه وقتی این مرد لباسهای شیک قدیمش را پوشید، دیگر از نظر سیستم با همان جبرپور پارسال پیارسال فرقی نمیکرد و موقعی که از رئیس بانک یک حجم عظیمی از سپردههایش را خواست هیچ کس سد راهش نشد. چرا؟ چون وقتی که پای پول و معامله در میان باشد همین شیطان هم بلد است چطور خودش را فرشته جلوه بدهد. بله دیگر. راست میگفتند. شما کورید و باید بینا بشوید.»
«من عرضم را کوتاه کنم و سریع نتیجه بگیرم که انشالله اگر اعتراضی نبود مجلس را تمام کنیم تا حضار به زندگیشان برسند و شهر از این حالت نیمهتعطیل کنونی در بیاید.»
«یک میکرب وقتی به یک بدن سالم برسد چه کار میکند؟ بله دیگر. همه میدانند که تمایل دارد که شیوع پیدا کند. شیاطین و نجاسات هم فطرتشان این است که پخش شوند. این مرد آلودهی تکچشمِ دجالِ زمانه، چون که از کم شدن مغز خودش لذت میبرد، اراده کرده بود که به این قول خودش «آزادی» را عین یک عفونت به همه جا سرایت بدهد. حالا همین مسئولانی که اینجا آرام نشستهاند خودشان بیایند شهادت بدهند که بنده چقدر بهشان هشدار داده بودم که چه خطری همهمان را تهدید میکند. ولی سر تکان میدادند و در نهایت جواب میدادند که ایشان خدمتهای زیادی کرده و حالا که مریض شده باید صبر کرد. انشالله خوب خواهند شد و متلک میپراندند که شما که رفیقشان بودید چرا. حالا همهتان شنیدهاید که چه شد؟ خوب شدند؟ این آقایی که هنوز بعضیها به چشم یک شهید و یک قربانی نگاهش میکنند، بدتر از بدترین جانیان تاریخ رفتار کردند، که با همین پولهای حرامی که روی هم جمع کرده بودند مزدورانی بگیرند که یک عدهی زیادی را با خرافات شیطانیشان قربانی کنند. تلاشی وسیع درست مثل همان نردبانهایی که طاغوتها علم میکردند که بالا بروند تا خدا را نعوذبالله بکشند.»
«پس با همان تکههای میلگرد سیوشش میخواستند به جان صغیر و کبیر شهرمان بیافتند که به قول خودشان آزادمان کنند. یادتان نرود این ملعونی که شما قربانی یک توطئه سیاسی میبینیدش، در بین تیراندازی سنگین مزدورانش با ماموران انتظامی کشته شد، آن هم وقتی که میخواست با امکاناتش به دبیرستانی حمله کند تا به دانه دانهی طفلان معصوم ما با نیاتی پلید آسیب بزند و ناقصشان کند و افلیج و دگرگونشان بگرداند، که چه؟ که آزادشان کند! سرهای بچههای دستبستهی گروگانانش را تراشیده بود و جای مورد نظرش را هم برای سوراخ کردن به دقت علامت زده بود که الحمدلله به مقصود شومش نرسید و میانهی راه به کوشش نیروهای ویژه تلف شد. پس دیگر چه بحثی میماند؟ آیا میشود برای چنین فردی مقبره ساخت؟ فردا خود شما کنار چنین قاتلی در خاک آرام خواهید گرفت؟»
«ختم جلسه این قول که “خیر الامور اوسطها” از نظر بنده همان میله که بقایای قسمت نورانی و روشن شخصیت آقای جبرپور به آن چسبیده را در قبرستان خودمان دفن کنیم و حتا گرامیشان هم بداریم ولی این جنازهی بدکردار و بدبو را در یک بیابانی که لایقش باشد گمنامانه دفن کنیم که مبادا انگیزهی تحرکات خاصی شود. بگذاریم که ایشان سرمشقی باشد که چه طور یک حادثه میتواند به کلی ایمان کسی را از بین ببرد و درها را برای نفوذ ابلیس بگشاید.»
حالا از غاطبهی نخبگان و مسئولان شهر که اینجا حاضرند هر کس که مخالف حکم است از جا بلند شود و رای مخالف بدهد وگرنه قضیه را تمام شده تلقی کنیم و برویم.»
والسلام
که یکی از همان تازهواردین ژندهپوشِ انتهای حسینیه از جا بلند شد. چندتای دیگر هم پیرو او از آن طرف مجلس پا شدند و عدهای دیگر هم همشکل و هماهنگ با ایشان از در اصلی و در آبدارخانه داخل شدند. هنوز به حدی که باید توجه مجلس را جمع نکرده بودند ولی شهردار کنجکاوانه سمت مجری آمد و در گوشی از او پرسید:
«اینها کیاند؟ چرا عصبانیاند؟»
« احتمالاً کارگرند. لابد حقوقشان عقب افتاده.»
ولی کارگر نبودند که بیشتر به کارتنخوابها و حلبیآبادیهایی میخوردند که همدم روزهای آخر جبرپور بودند. وقتی تمام راههای خروج را بستند و اطراف را قُرق کردند، کلاههای پشمیشان را از سر کندند تا سرهای طاس زخمیشان معلوم شود. همه با پیراهنهای چرکی و نجس، رخسارهایی رنگپریده و سرهایی با ردی از خون چون دستخط دعانویسان خطخطیشده که مغزشان عین جبرپور پنجره خورده بود و همه میلگرد سی و شش دست داشتند تا در حضورشان فضا ملتهب شود و وحشتی اشکار جمعیت را فرا بگیرد. پس یکیشان با لکنتی خاص داد زد:
«ارباب میگه وقت آزاد شدنه»
پایان
۱۱ نظر
خیلی خوب تموم شد 🙂
خیلی باحال بود!
چقدر داستان لذتبخش و خوبی بود.
این داستان رو به خاطر موضوعش و روایت جذابش دوست داشتم. روایت خیلی خوب جلو می رفت و نقطه خوبی برای شروع داستان انتخاب شده بود. اول فکر کردم حادثه ها اغراق امیزه ولی بعد به این نتیجه رسیدم انتخاب خوبی بوده . شخصیتها متناسب با موقعیتشون حرف زدن اما شاید بهتر بود حادثه اصلی به جای اینکه از زبان یکی از اشخاص روایت بشه از زبان راوی شنیده می شد چون اینطور کمی مستقیم گویی به نظر می رسید. ایده ای که پشت داستان بود به نظر من کشش این رو داشت که داستان بلندتری درباره ش نوشته بشه. خصوصاً اینکه چطور به چنین پایانی ختم شد. در واقع فکر می کنم نوعی شتابزدگی چه در این داستان چه در داستانهای دیگه این روزها وجود داره که انگار از ترس همراه نشدن خواننده ست. در کل از اینکه نویسنده چنین دغدغه عمیقی رو در داستانش مطرح کرده خیلی لذت بردم چون شخصاً از داستانهایی که در مورد احوال شخصی و پوچ آدمها نوشته میشه بیزارم.
مقایسهی این داستان با آثار صادقی بیانصافی است. گذشته از ضعفهای دیگر با پایانی شعاری و بسته به هیچ نوع تشابهی تن نمیدهد .خوانندگان داستانهای صادقی دیگر باید خوب بدانند که او میتوانست از یک موضوع به ظاهر بیاهمیت و دم دستی شاهکاری خلق کند. در هر کدام از داستانهای او خواننده نه مرعوب اعظمت حادثه که مفتون پرداخت خلاقانه و ظریف داستانها و گزینش شیوهی مناسب روایت او میشود.
این داستان با وجود موضوعی قابل اعتناء”استحاله” پرداختی سُست و ضعیف دارد. قالب داستان، که گزارشی از سخنرانی تشیع کنندگان است، آن ظرفیت درخور و لازم را برای باور پذیری واقعه ندارد. واقعه از داستان بیرون است همان طور که آن جسد و روایت سخنرانان. هر چند تعداد راویان زیاد است اما این تکثر داستان را از عدم لایه افزایی نجات نداده. نویسنده در تلاش برای باز کردن دریچهی دیگری در داستان نه تنها دیر و بیموقع جنبیده که نتوانسته این دریچه را در زاویهای درست تعبیه کند. ضعف دیگر داستان عدم برقراری تعادل میان تخیل و واقعیت است. حادثه خیلی اعظیمترو غلیظتر از نتیجهی آن است. آن قدر که سخنرانان هم از توجیهاش عاجزند!
بگذریم از این که برای نشان دادن “استحاله” و تغییر الگوی رفتاری لزوما نیازی به فرو رفتن میل گردی سی سانتی در سر و پریشانی مغز و … نیست. اگر منبر رفتن آن روحانی را در تفسیر موضوع و نتیجه گیریاش حذف کنیم یا حتی باقی گفتهها را، از داستان چه میماند؟
داستان”باذخوانی داستان…….” جذاب است ومخاطب را به آسانی همراه خود می کند، اما توقع خواننده را به تمامی برآورده نمی کند.پایان بندی داستان هم شتاب زده است.
داستان با اینکه فرم روایی خاصی نداشت (که به هیچ وجه مشکلی نیست) دارای فرمی نسبتا یکدست بود. برای توضیح «نسبتا» یکدست بودن فرم باید به مشکلات متن اشاره کنم:
مادر همهی مشکلات «غرض گرفتن از جهان بیرون» است یعنی ناتوانی در خلق جهان خود. توجه داشته باشید که چنین المانی به هیچ وجه رئالیستی نیست. مسائلی همچون اهمیت دین و دینداری و درستکاری تاااا دغل بودن و ریاکار بودن مسئولین در این داستان فرض شده است و داستان به خودی خود قادر به ایجاد سمپاتی و آنتیپاتی نیست مگر یا قصد و غرض خوانده شود. همین نقص باعث میشود توازن متن جاهایی بر هم بخورد. صرفا توجه شود به حجم خطابهی امام جمعه که شاید بتوان در موردش گفت چون امام جمعه به تمامی نمایندهی «دین و دولت» است تمرکز بر او بیشتر میشود، اما متاسفانه مسئلهی دین و دولت در این داستان پرداخته نشده و مفروضند و در عین حال کلیتی چون «اخلاقیات» هم نیستند. همین عدم توازن نویسنده را به نوعی پایانبندی شتابزده سوق داد که حتی به اعتباری شعاری هم شد. ناگهان «بیچیزها» در فضایی صرفا «متمایز» از «داراها» ظاهر شدند و نویسنده سعی کرد با میله و اعلام حکم «ارباب» این تمایز را به «تضاد» یا «تقابل» بکشاند، البته به زور؛ که نتوانست.
نوع سوراخ شدن مغز و عوارض پس از آن و مخصوصا زنده ماندن پس از چنان جراحتی بسیار خوب و قابل باور بود.
به عبارت بهتر داستان تا اواسط حرفهای دکتر فرم به جا و زیبایی داشت و از آن ببعد از پسانداز و اندوختهاش خورد.
از نویسنده بابت زحمت و خلاقیتشان بسیار متشکرم.
این داستان تا اندازه زیادی یک اقتباس محسوب می شود. علاقه مندان لینک زیر را ببینند:
https://en.wikipedia.org/wiki/Phineas_Gage
در حد سوژهی داستانی، بله؛ برگرفته از همان ماجرای واقعی و مشهور کیس عصبشناسان و زبانشناسان است.
خب من صرفا تشکر کنم از همهی دوستان عزیزی که صادقانه نظرشون رو در مورد این داستان گفتن.
من به دقت همهی نظرها رو بارها خوندم و عین کارآگاهی ذرهبینبهدست، به دنبال این افتادم که اگه کسی پس زده شده کجا بوده، و اگه کسی دوست داشته چگونه بوده.
البته داستانی که همه دوست داشته باشن قطعا وجود نداره، ولی خود داستانه که باید حرفش رو بزنه. به قول صاحبان اندیشه، «مولف مرده»
ول حتی اگه مولف مرده باشه دلیل نمیشه ادب رو رعایت نکنه. پس قدردان همهی کاربرهای طاقچه و مخاطبین خوابگرد هستم.
داستان ارزنده ایست. ممنون