نویسنده: مصطفی مستور
ملکه الیزابت
۱
همه اش تقصیر اسی بود. لعنت به اسی. لعنت به خودش و اون بازی مسخره اش. خبر مرگ اش یعنی بازی جدیدی آورده بود. گفت چیزهایی از رادیو شنیده و بازی را از روی اون چیزها خودش اختراع کرده. طوری می گفت «اختراع» انگار بیوک جی. اس. ایکس اختراع کرده بود.
اسی گفت: «خیلی کیف می ده.» گفت: «سر پول بازی می کنیم. هرچی باشه از درخت بالا رفتن و تیله بازی و دنبال گربه ها افتادن که بهتره.»
عیدی گفت: «م م من نیستم. م من پو پول ندارم. گفت: اَ اَ اَ اگه پول داشتم سری س س س سه تایی سبز آپولو سییییزده رو از داود می خریدم. ش ش شاید هم ت ت تمبر تکی تاج محل رو.»
زیر درخت کُناری، لب رودخانه نشسته بودیم. هوا شرجی بود و عیدی خیس عرق شده بود. بس که چاق بود لامسب. پیراهن های باباش را می پوشید. به خاطر هیکل گنده اش.
اسی گفت: «پول زیادی نمی خواد بدی خره. اما اگه بردی، اگه تا آخرش رفتی، کلی کاسب می شی. می تونی صدتا تمبر بخری. می تونی همه ی تمبرهای داود رو با آلبوم ش بخری. شیر فهم شد؟»
رسول گفت: «من هستم،» گفت: «می خوام با پولش مجلهی خارجی بخرم.»
عاشق عکس هنرپیشه های خارجی بود، رسول. مخصوصا همفری بوگارت و سوفیالورن و گاریکوپر. توی کوچهی ما فقط رسول این ها تلویزیون داشتند. هنرپیشه ها را از توی تلویزیون می شناخت. حتی یک بار هم سینما نرفته بود. یعنی پول اش را نداشت که برود اما گاهی شب ها با هم می رفتیم خرابهی پشت سالن تابستانی سینما مولن روژ و چندتا سنگ زیر پامان می گذاشتیم و از روی دیوار فیلم تماشا می کردیم. خیلی کیف داشت. عکس ها را از کریم درازه که توی سینما مولن روژ کنترلچی بود، می خرید. عصرها می رفت جلو سینما مولنروژ و طوری زل می زد به عکس ها انگار عکس های اپل و فیات و ب.ام.و را توی ویترین سینما گذاشته بودند.
گفتم: «حالا بازی چی هست؟»
اسی گفت: «سخت نیست.» گفت دیشب با قصهی شب رادیو به فکراین بازی افتاده. گفت توی قصهی شبِ رادیو، پیرمردِ تنهایی برای عوض کردن زندگی اش ـ که خیال می کرد تکراری شده ـ شروع می کند به عوض کردن اسم چیزها. مثلا اسم صندلی اش را می گذارد ساعت، اسم ساعت دیواری اش را می گذارد چاقو، اسم آینه را می گذارد روزنامه، اسم تخت خواب اش را می گذارد اجاق. خلاصه اسم همهی چیزها رو عوض می کند. گفت پیرمرد برای این که اسم ها فراموش اش نشوند آن ها را نوشته بود روی یک برگ کاغذ.
بعد اسی ساکت شد و با رادیوش ور رفت. دنبال موج تازه ای می گشت. همیشه رادیو گوش می داد، اسی. یعنی همیشه رادیوش روشن بود اما بیش تر وقت ها گوش نمی داد. رادیو توشیبای کوچولویی داشت که پدرش از کویت براش آورده بود. پدرش کارگر لنج بود. رادیو همیشه توی جیب اش بود. حتی وقتی می رفت مبال. شبها به اخبار فارسی و عربی و فرانسوی و انگلیسی و تصنیف های ترکی و هندی و عربی و به هر موجی که صدای کسی از توش در می آمد گوش می داد. آن قدر گوش می داد تا خواب اش می برد.
رسول گفت: «آخرش چی شد؟ پیرمرده چی شد؟»
اسی تصنیف عربی شادی را که پیدا کرد نیشاش باز شد. رادیو را گذاشت بیخ گوشاش و سرش را با آهنگ تکان داد.
رسول باز پرسید: «نگفتی، بالاخره پیرمرده چی شد؟»
اسی گفت: «نمی دونم. آخر قصه خوابم برد.»
۲
عیدی گفت: «ف ف فقط یه دفعه. اَ اَ اَ اگه بردم بازم هستم اَ اَ اما اگه باختم نیستم.»
گفتم : «من هم هستم.»
به خاطر عکس ماشین ها بود. عکس ها را از قماره ی پرویز کچل که جلو سینما مولن روژ بود میخریدم. عکس های سیاه و سفید شش در چهار، یک ریال. رنگی، سه ریال. نه در دوازده، پنج ریال. سیزده در هجده، دوازده ریال. شانزده در بیست و یک هفده ریال. اگر برنده می شدم می توانستم پنجاه تا، یا شاید هم صدتا، عکس بخرم.
زیر چراغ برق کوچه نشسته بودیم. پشه ها توی سر و سینه مان وول می خوردند و نیش مان می زدند. اسی زیر لب فحشی داد به پشه ها و گفت: «هر روز صبح نفری یک تومان پول می ذاریم. هرکی تا آخر رفت، یعنی هرکی از کله ی سحر تا آخر شب اشتباه نکرد و برنده شد پول ها رو ور می داره…»
رسول گفت: «یعنی همهی چهار تومان رو؟»
اسی گفت: «همه ی چهار تومان رو. اما اگه دو نفر برنده شدند پول هارو نصف می کنند. اگه سه نفر برنده شدند پول ها تقسیم به سه می شه. اگه همه برنده شدیم یا همه باختیم، پول ها می مونه برای روز بعد. هیچ کس چیزی برنمی داره. شیر فهم شد؟»
اسی کف دست هاش را توی هوا محکم به هم زد و زیر لب گفت: «پدر سگ!» دست هاش را که باز کرد لاشهی پشه ای افتاد روی زمین.
گفتم: «حالا باید چی کار کنیم؟»
اسی گفت: «هیچی، اسم چیز ها رو عوض می کنیم. هر شب چهارتا اسم. هرکس اسم یه چیز رو باید عوض کنه. شیر فهم شد؟»
رسول گفت: «خر که نیستیم، فهمیدیم چی گفتی.» بریده ی روزنامه ای را از توی جیب اش بیرون آورد و تای آن را باز کرد.
عیدی با دستمال عرق سینه اش را گرفت و گفت: «ز ز زکّی، یعنی پو پو پول توجیبی پ پ پنج روز م م مالیده.»
اسی رادیوش را گذاشت توی جیب پیراهن اش و دست اش را دراز کرد. کف دست اش بالا بود.
رسول بریدهی روزنامه را که عکس مارلون براندو توی آن چاپ شده بود گذاشت توی جیب اش و دست اش را گذاشت توی دست اسی. من هم دست ام را گذاشتم روی دست رسول. عیدی به ته کوچه نگاه کرد و بعد به لامپ تیر چراغ برق که حشره ها توی نور آن وول می خوردند. شک داشت انگار. آخرسر دست اش را گذاشت روی دست من و گفت: «ل ل لعنت بر شِ شِ شیطون، م م من هم هستم.»
اسی گفت: «بازی باید فقط بین خومون باشه، شیر فهم شد؟ خوب، از چی شروع کنیم؟»
رسول گفت: «از رادیوی خودت»
اسی گفت:«اسم ش رو چی بذاریم؟»
عیدی گفت: «آ آ آپولو سیزده.»
اسی با اخم به او نگاه کرد و بعد با صدای بلند اعلام کرد: «از حالا به بعد رادیو می شه آپولو سیزده.»
من گفتم: «اسی تو هم برای تمبرهای عیدی اسم بذار»
اسی نیش اش باز شد و گفت: «چی بذارم؟»
رسول به حشره ای که جلو چشم هاش بال بال می زد نگاه کرد و گفت: «بذار سوفیالورن.»
اسی انگشتان دست اش را مثل بلندگویی گرد کرد و گذاشت جلودهان اش. باز صداش را بلند کرد. انگار داشت تعویض بازیکن های فوتبال را توی بلند گوی ورزشگاه امجدیه اعلام می کرد: «تمبر از زمین خارج و به جای ایشون سوفیالورن وارد می شوند.»
عیدی گوش هاش سرخ شدند. به من نگاه کرد و گفت: «بَ بَ برای ماشین هم اِ اِاسم بذارین.»
اسی گفت: «ام کلثوم.»
گفتم: «این دیگه چه اسمیه؟»
اسی گفت:«بهترین خواننده ی مصریه خره. خیلی هم دلت بخواد.» بعد دست هاش را جلو دهان اش گذاشت و صداش را نازک کرد. دوباره ادا درآورد. «ماشین از زمین خارج و به جای ایشون ام کلثوم با شماره یک وارد زمین شد.»
گفتم: «حالا نوبت منه.» و زیر چشمی به رسول نگاه کردم. «به جای فیلم می ذاریم کادیلاک»
رسول گفت: «کادیلاک؟»
گفتم:«تا حالا سوارشون نشده ای و گمونم تا آخر عمرت هم سوارشون نشی.»
رسول گفت: «تو چی؟ تو سوار شده ای»
گفتم: «نه، اما یکی از اون ها رو توی خیابون لشکر دیدهم.»
۳
روز اول کسی نباخت اما شب اش زیر چراغ برق چهار اسم دیگر را عوض کردیم و نفری یک تومن دیگر گذاشتیم توی جعبه ای که پیش اسی بود. اسی اسم کوچه را عوض کرد با رادیو. رسول گفت به جای رودخانه میگذاریم سینما مولن روژ. عیدی اسم دوچرخه را گذاشت برج ایفل که توی یکی از تمبرهاش آن را دیده بود. من هم اسم تیله را عوض کردم با جگوار ایکس که که خیلی دوست اش داشتم. تا دویست کیلومتر سرعت میرفت. عکس اش را توی مجله ای دیده بودم و آن را چسبانده بودم روی کتاب فارسی ام.
روز دوم من و رسول باختیم و پول ها را اسی و عیدی برداشتند. روز سوم همه باختیم. روز چهارم من و رسول قلک هامان را شکستیم تا بتوانیم مسابقه را ادامه بدهیم. اسم ها تند تند عوض می شدند و حفظ کردن شان سخت تر می شد. عیدی آن ها را روی تکه کاغذی می نوشت و کاغذ را گذاشته بود توی جیب پیراهن اش. یعنی توی جیب پیراهن گشاد پدرش که تازه به او داده بود.
روز شد، تاج محل. به خاطر تمبر داود که عیدی دوست اش داشت. شب، رومینا پاور ـ خواننده ی ایتالیایی ـ که فقط اسی او را می شناخت. یعنی صداش را از رادیوی توشیباش شنیده بود. سینما، گاری کوپر. رسول گفت: «تلویزیون؟» من گفتم: «مرسدس بنز.»
دو هفته بعد پدر عیدی مرا توی کوچه دید و گوش ام را گرفت. آن قدر محکم کشید که من از درد روی نوک انگشتان پاهام ایستادم. و گفتم: «آ آ آ خ!»
گفت:«بزمجه، اگه این بازی مسخره رو تموم نکنید گوشت رو می بُرم. شیر فهم شد؟»
سرم را تکان دادم و باز گوش ام درد گرفت.
گفت: «به اون رفیق های عوضی ت هم بگو. شیر فهم شد؟»
دیگر سرم را تکان ندادم. گفتم: «می گم، می گم آقا.»
شب اسم پدر عیدی را گذاشتم فولکس واگن ۱۲۰۰ که زشت ترین ماشینی بود که توی همهی عمرم دیده بودم. اسی اسم مدرسه را گذاشت الویس پریسلی. خوانندهای آمریکایی که صداش را از رادیو بی بی سی شنیده بود و می گفت از صداش خوش اش آمده. اسم گربه را رسول گذاشت عشق در بعد از ظهر. گفت اسم فیلمی است با شرکت گاری کوپر. عیدی هم اسم پول را گذاشت ناپلئون. لابد عکس اش را توی یکی از تمبرها دیده بود. خودش اما حرفی نزد. دمغ بود انگار.
۴
بعد عیدی عاشق شد. نمی دانم چه طوری اما گفت عاشق دختری به اسم زیور شده. گفت زیور این ها تازه به این محل آمده اند و همسایهی دیوار به دیوار داود این ها شده اند. خانه ی داود این ها سه کوچه پایین تر بود. چسبیده به سیل بند خاکی که جلو رودخانه کشیده بودند. داشتیم آلبوم تمبر او را ورق می زدیم که گفت عاشق زیور شده. رسیده بودیم به صفحهی ملکه الیزابت که عیدی یک بلوکِ تمبرش را داشت. یعنی چهار تا سری شش تایی به هم چسبیده. هرسری به یک رنگ. آبی، زرد، نارنجی، سبز. بلوک الیزابت توی آلبوم عیدی یک صفحهی تمام جا گرفته بود. این تنها بلوکی بود که عیدی داشت. بقیه ی تمبرهاش هیچ ارزشی نداشتند. یعنی یا بلوک ها ناقص بودند ـ مثل بلوک مجسمه ی ابوالهول که سری قهوه ای اش کم بود ـ یا تمبرها مُهر خورده بودند و یا دندانه هاشان کنده بود. عیدی می گفت داود حاضر است بلوک چهارتایی تاج محل و یک سری کلیسای جامع مهر نخورده و بیست تومان پول بدهد و در عوض بلوک ملکه الیزابت را بگیرد.
عیدی گفت: «می می خوای بِ بِ بینی ش؟»
گفتم:«کی رو؟»
گفت: «ز ز ز زیور رو دیگه خ خ خره؟»
گفتم: «کجا دیدی ش ناقلا؟»
گفت: «با بُ بُرج ایفل رَرَرَفته بودم کنار س سینما مولن روژ. می خواستم ت تو سینما مولن روژ ش شنا کنم ک که دی دیدم ش. عینهو م م م ماه. با بَ بَ برادرش اُ ووومده بود ت تماشای سینما مولنروژ.» زیور ده سال داشت. شاید هم یازده سال. یعنی دو سال از عیدی کوچک تر. شاید هم سه سال. از این که عیدی با آن هیکلاش عاشق شده بود خنده ام گرفت.
گفت: «کُ کجاش خ خنده داره؟»
چیزی نگفتم و زل زدم به ملکه الیزابت، که با آن کلاه سفید خوشگل اش هرچند عین عروس ها شده بود اما انگار بغض کرده بود و می خواست بزند زیر گریه.
۵
آن قدر اسم عوض کرده بودیم که حساب اش پاک از دست مان در رفته بود. برای هر چیزکه می دیدیم یا نمیدیدیم اسم می گذاشتیم. وقتی می گفتیم خوابید منظورمان این بود که دوید. شنا کرد یعنی نشست. شکست یعنی خورد. سوار شد یعنی خوابید. بازی کرد یعنی خندید. خورد یعنی گریه کرد. کشت یعنی دوست داشت.
خیلی وقت بود که کسی نبرده بود. هیچ کس. دیگر پولی هم نداشتیم که توی جعبه بریزیم. هیچ کس. اسی گفت دویست و چهل و هشت تومان پول جمع شده. اسی گفت دیگه نمی خواد پول اضافه کنیم. همهی عکس هایی که من داشتم نود و هشت تا بود اما اگر کسی برنده می شد، اگر کسی می توانست یک روز را بدون اشتباه با اسم ها وفعل های جدید حرف بزند و تا آخرش برود و برنده شود، با پول اش می توانست هزارتا عکس رنگی و سیاه و سفید ماشین، هر مدلی که دوست داشته باشد، از پرویز کچل بخرد. عیدی می توانست همهی تمبرها و حتی آلبوم داود را بخرد. رسول اگر برنده می شد می توانست یک کیسهی پُر از عکسِ همفری بوگارت و سوفیالورن و گاری کوپر از کریم درازه بخرد. اسی می توانست بزرگ ترین رادیوی دنیا را بخرد. می توانستیم دوچرخهی رالی یا هرچیز دیگری که عشقمان می کشید بخریم. می توانستیم صد بار برویم سینما. آن هم با تخمه و ساندویچ و پپسی.
عصر خواب بودم که با سر و صدای در بیدار شدم. کسی محکم و تند تند می کوبید توی در.
پدرم گفت: «ببین کدوم الاغ داره پاشنه ی در رو از جا می کنه؟»
پریدم توی هشتی و در را باز کردم. عیدی بود.
گفتم: «چه مرگ ته؟ سرآوردی؟»
گفت: «او او…..»
گفتم: «خبر مرگت حرفت رو بزن دیگه، چی شده؟»
گفت: «او… او… اومده تو… تو ررررادیو.»
منظورش از رادیو، کوچه بود. خمیازه ای کشیدم وگفتم: «کی؟ کی اومده تو کوچه؟»
کف دست هاش را کشید روی پیراهن گشادش تا عرق شان را بگیرد.
گفت: «ب ب باختی، ک ک کوچه نه، رادیو.»
من به ته کوچه نگاه کردم. هیچ کس توی کوچه نبود.
گفت: «ت… تو ررررادیوی خ.. خودشون نه این جا. ز ز… زود باش بُ بُ برج ایفلِ ت رو بیار بریم س س س سراغ رادیوشون.»
دوچرخه را از توی هشتی بیرون آوردم و رفتیم به سمت کوچه زیور این ها. من روی ترک نشسته بودم و عیدی تند تند رکاب می زد. سرکوچه شان که رسیدیم دیدماش. من از روی ترک پیاده شدم و عیدی دوچرخه را نگه داشت. مات اش برده بود. انگار سری های یک بلوک مهر نخوردهی آپولو سیزده را روی زمین دیده باشد، خشکاش زد و زل زد به دختر لاغری که با چادر سفید گلدارش داشت روی خط کشی های پیاده رو سیمانی لیلی بازی می کرد. بعد صدای زمین افتادن دوچرخه ام را شنیدم که از دست عیدی رها شده بود روی زمین و چراغ جلوش شکست.
۶
چند روز بعد عیدی گفت دوبار با زیور حرف زده. گفت یک سنجاق سینه براش خریده و به او داده. گفت میخواهد یک جفت گوشواره ی طلا برای تولدش بخرد.
رسول گفت: «اگه جای تو بودم فردا زنگ آخر از الویس پریسلی فرار می کردم و می بردمش گاری کوپر.»
اسی گفت: «پول گوشواره ها رو از کجا می آری؟ نکنه می خوای سوفیالورن هات رو بفروشی؟ شاید هم میخوای برنده شی؟ می خوای برنده شی خپل؟»
رسول گفت: «باید بازی رو سخت ترش کنیم.» و به عیدی نگاه کرد.
عیدی گفت: «ه ه هرچی هم س سخت کنید ب ب بازم من می برم.»
اسی گفت: «اسم زیور رو چی بذاریم؟»
عیدی گفت: «خ خ خ خفه شو اسی !»
اسی گفت: «بازی همینه، شیر فهم شد؟»
گوش های عیدی از ناراحتی سرخ شده بود. به انگشتان دست اش نگاه کرد و بعد صورت اش را با آستین پیراهناش پاک کرد و گفت: «م م م ملکه الیزابت. اِ اِ اسم ش رو می ذاریم م م ملکه الیزابت.»
رسول گفت: «اسم های خودمون رو هم باید عوض کنیم.»
عیدی اسم اسی را گذاشت ابوالهول. من اسم رسول را گذاشتم فیات ۱۵۰۰٫ ماشین خیلی خوبی نبود. بد هم نبود. چهار سیلندر داشت و قدرت اش ۱۶۷ اسب بخار بود. حداکثر سرعت اش صد و پنجاه کیلومتر برساعت بود. رسول اسم عیدی را گذاشت کینگ کنگ. اسی اسم من را گذاشت تام جونز. گفت خواننده ی انگلیسی است. گفت گمونم مُرده.
حفظ کردن اسم ها روز به روز سخت تر می شد. آن ها را توی دفترچه ای نوشته بودم و هر جا که میرفتم دفترچه را با خودم می بردم. توی صف نانوایی یا سلمانی یا مدرسه. سعی می کردم حتی با اسم های جدید به چیزها فکر کنم. مثلا وقتی چشم ام به اسکناس های توی دست بابام می افتاد با خودم می گفتم: چقدر ناپلئون! یا وقتی پدرِ عیدی را می دیدم یاد فولکس واگن ۱۲۰۰ می افتادم. وقتی مادرم می گفت : تیله هات رو از توی دست و پا بردار! من می نشستم و انگار یکی یکی ماشین های جگوار را برمی داشتم. کم کم قیافهی دوچرخهام شده بود عینهو برج ایفل. یعنی من این طور می دیدم اش. عیدی اما بیش تر از ما کلمه می دانست. می گفت شب ها آن قدر به اسم های جدید فکر می کند تا خواب اش بگیرد. می گفت دوبار اشتباهی به پدرش گفته بود فولکس واگن ۱۲۰۰ و پدرش دو سیلی آبدار خوابانده بود توی گوشاش.
غروبی بود که عیدی گفت می خواهد چند تا از تمبرهاش را به داود بفروشد. من و رسول روی سیل بند خاکی داشتیم تیله بازی می کردیم. رسول تیله اش را رها کرد و زل زد به عیدی. تیله تا لب چاله جلو آمد. عیدی گفت با پولاش می خواهد زیور را ببرد سینما. گفت با ساندویچ کالباس و پپسی و تخمه و هرچیز دیگری که زیور بخواهد. وقتی گفت سینما، با دست به رودخانه که اسم اش را سینما مولن روژ گذاشته بودیم اشاره کرد.
۷
بعد اوضاع عیدی پاک به هم ریخت. بازی را به بقیهی بچه های کوچه و مدرسه کشاند. به پدرش و داود و حتی زیور. گفت نمی تواند جلو خودش را بگیرد.
اسی به اش گفت: «بازی نباید لو بره، اگه لو بره دیگه تو بازی نیستی، شیر فهم شد؟»
توی کوچه، زیر چراغ برق بودیم. لامپ نیم سوز شده بود و دائم روشن و خاموش می شد. یعنی چند دقیقه روشن بود بعد خاموش می شد و باز روشن.
عیدی گفت: «دد دیشب ف ف ف فولکس واگن ۱۲۰۰ فلکم کرد. گ گ گفت نباید بری تو رررادیو. گفت نباید با ابوالهول و تام ج ج جونز و ف ف فیات ۱۵۰۰ بگردم. گفت اَ اَ اَ گه یه بار دیگه ب ب با اونا ب بینمت، م م می کشمت. همه تون رو می می می کشم.»
چراغ خاموش شد. توی تاریکی حرف می زدیم. همدیگر را نمی دیدیم و فقط صدای هم را می شنیدیم.
رسول گفت: «صدای چی بود!؟ صدایی شنیدم.»
اسی گفت: «لابد عشق در بعد از ظهرها افتاده ند دنبال موش ها.»
عیدی گفت: «می می خوام ببرم ش گا گا گاری کوپر. حتی اگه شده همه ی سوفیالورن ها رو…» این را که گفت گمانم گریه اش گرفت چون چند دقیقهای ساکت شد و ما فقط صدای بالا کشیدن دماغ اش را میشنیدیم. بس که تاریک بود لامسب. بعد گفت: «خیلی می کشمش. خیلی زیاد می کشمش. ب به ج ج جون فولکس واگن ۱۲۰۰»
رسول گفت: «به جون مادرم صدایی شنیدم. صدای عشق در بعد ازظهرها نیست، گمونم صدای پای کسی بود.» راست می گفت رسول. من هم صدا را شنیده بودم.
چراغ که روشن شد اسی گفت: «دیدم ش، خودشه، فولکس واگنه. به خدا خودش بود، رفت پشت دیوار.»
همه از ترس چسبیدیم به هم. بعد پدر عیدی از پشت دیوار بیرون زد و آمد به طرف ما.
رسول گفت: «واویلا،»
از جامان تکان نخوردیم تا آمد و ایستاد درست بالای سرمان. بعد با یک دست یقهی من و اسی را گرفت و با دست دیگرش گوش رسول را کشید. هر سه از زمین کنده شدیم. بعد فریاد کشید. عین غلام سگی نعره می زد. غلام وقتی حسابی مست می کرد طوری عربده می کشید که زن ها از ترس می رفتند روی پشت بام او را تماشا می کردند. تا حالا همچو صدایی از پدر عیدی نشنیده بودم. همسایه ها ریختند توی کوچه. انگار دزد گرفته باشد هوار می کشید لامسب. گفت باید این بازی مسخره را تمام کنیم. گفت اگر بازی را تمام نکنیم، اگر یک بار دیگر دور و بر عیدی بپلکیم، همه مان را می کشد. گفت بچهاش ـ یعنی عیدی ـ دارد مشاعرش را از دست می دهد. لامپ تیر چراغ برق خاموش شده بود اما او هنوز داشت توی تاریکی فریاد میکشید.
صبح روز بعد من و اسی و رسول و عیدی رفتیم روی سیل بند.
اسی گفت: «تو می دونی مشاعر یعنی چی؟»
گفتم: «نمی دونم.»
رسول گفت:«حالا چیکار کنیم؟»
اسی گفت: «هیچی، بازی تعطیل شد. خلاص. همه چی تموم شد. شیر فهم شد؟»
عیدی انگار کر شده باشد حرفی نزد. زل زده بود به آن طرف رودخانه که دود غلیظی داشت از پشت سیلوی گندم بالا می رفت. گمان ام داشتند زباله ها را می سوزاندند.
اسی به عیدی نگاه کرد و باز گفت: «بازی تموم شد. شنیدی؟ شنیدی چی گفتم؟ همه چی تموم شد، عصر بیا همین جا پولت رو بگیر. شیر فهم شد؟»
عصر، اسی جعبه ی پول ها را آورد. من و رسول هم بودیم اما هرچه منتظر ماندیم عیدی نیامد. جعبه را باز کرد و پول های من و رسول را پس داد. پول های خودش را هم برداشت. سهم عیدی را هم گذاشت توی جعبه تا فردا توی مدرسه به او بدهد اما نه آن روز و نه هیچ وقت دیگر عیدی به مدرسه نیامد. توی کوچه هم نیامد. کسی او را ندید. انگار آب شده بود رفته بود توی زمین.
سه روز بعد جنازه ی عیدی را ماهی گیرها پیدا کردند. گفتند لای نیزارهای کنار رودخانه پیداش کردهاند. شکم اش. شکم اش به اندازهی لاستیک چرخ جلو فوردهای قدیمی بالا آمده بود. گمان ام آمده بود برای خودش و زیور بلیت سینما بخرد. آلبوماش را کنار رودخانه پیدا کردیم. برگ هاش. کثیف شده بود برگ هاش. و تمبرهاش. خیس شده بود تمبرهاش. از شیب، از شیبِ سیل بند که بالا می آمدیم، می آمدیم، آلبوم را ورق زدم. ورق زدم آلبوم را. بلوک چهارتایی تاج محل و سری، وسری مهر نخورده، و سری مهر نخوردهی کلیسای جامع درست توی همان صفحه، صفحه ای بود که ملکهالیزابت قبلا بود. ملکه الیزابت، با آن کلاه. با آن کلاه سفید خوشگلاش. که تور داشت. که تور سفید داشت. که او را مثل عروس ها کرده بود. که از پشت تور انگار داشت گریه میکرد.
۱ نظر
عالی بود عالی . واقعا جناب مستور استاد هستند. بسیار لذت بردم