هزار کیلو گل محمدی، پست مدرنیسم و اعدام آقاجری تصویری ست که نوش آذر از تهران و هر آن چه در آن است، در وبلاگش ثبت کرده. اگر نخوانده اید بخوانیدش. تنها وجه جذاب نویسنده ها همین است که وقتی می خواهند یک یادداشت ساده برای خرید از بقالی هم بنویسند، جوری می نویسند که هر کسی خواندنش می آید.
واما گمان می کردم نسبتی که نویسندگان ایرانی میان خود و دنیای پیرامون خود در دایره ای از حب و بغض برقرار می کنند تنها در حیطه ی داستان هایشان است که تاثیر می گذارد و از خصلت جهانشمولی آن ها می کاهد ویا بهتر است بگویم جایی برای آن نمی گذارد. این تصویر نوش آذر ازتهران اما با این که داستان هم نیست، سخت متاثر از همین نقیصه ی مادرزادی ما ایرانی هاست که وقتی از بچه ای بدمان بیاید به پدرش فحش می دهیم و وقتی هم که از پدری لج مان بگیرد، بچه اش را نفرین می کنیم. دست خودمان هم نیست. حضور همین داوری بیمارگونه در ادبیات ماست که راه فراگیر شدن آن را بسته است. در سایر امور هم همین است. چند سال است که ما در رقابت های بین اللملی ورزشی داور ایرانی نداریم؟ مرضی که به جان دولتمردان این مملکت افتاده(وافتاده بوده از قرن ها پیش هم) باعث می شود که نوش آذر این گونه رنجیده خاطر شود، اما خودش هم به همین مرض مبتلاست. هرچند که در این فضا نفس نمی کشد…
فقط امیدوارم همین داوری را در لایه های زیرین تصاویری که از آن سو به ما می دهد، دخالت ندهد.
به نظر شما می شود آیا همچین چیزی؟
بدون نظر