خوابگردی دوره‌گرد

وبلاگ‌نویسیِ فارسی به‌روایتِ یک دایناسورِ منقرض‌نشده

۹ شهریور ۱۳۹۸
رضا شکراللهی، تاریخچه وبلاگ فارسی خوابگرد

رضا شکراللهی: ۱۶ شهریور روزِ وبلاگستانِ فارسی است و حتا آن پلاکِ سردرِ این وبلاگ هم که تاریخ ۱۳۸۱ را فریاد می‌زند باعث نمی‌شود احساسِ خاصی داشته باشم! بیشتری باید مالِ سنّ باشد. بچه‌دار که می‌شوی، تا یک سال روزگردهایش را هی جشن می‌گیری. بچه که راه می‌افتد و زبان باز می‌کند، از خیر روزها می‌گذری و نهایت ماه‌ها را می‌شماری و تقویمت را تیک می‌زنی. اما وقتی می‌شود رشید و مثلاً یک شب می‌آید زل می‌زند توی چشم‌هایت و می‌گوید از فلان دختر یا پسر خوشش آمده و دلش لرزیده و خوابش به هم ریخته و این دست جمله‌های زیرلبی، دیگر داشتن و بزرگ‌ترشدنش نیست که تو را احساساتی می‌کند؛ از این‌جا به بعد لرزش زانوها  و درد مفصل‌ها و سفیدی موی کنار شقیقه‌هاست که احساست را می‌جنباند. آینه‌ی روزبه‌روز پیرترشدنت را پیش چشم داری. خوش‌اقبال اگر باشی، دوستت هم می‌دارد و گاهی که می‌دود تا کیسه‌ی سنگینی را که درد را به چشمانت ریخته از دستت بگیرد ،چشمت خیسِ مهربانی ناب فرزند هم می‌شود. جز این اگر باشد، یحتمل رسماً ریغ رحمت را سرکشیده‌ای و خودت بی‌خبری.

وبلاگِ خوابگرد برای من چنین فرزندی است. حدودِ سه سال بزرگ‌تر است از پسرم. «برای» پسرم خیلی کارها کردم و از خیلی کارها پرهیز کردم تا بالید و بزرگ شد و به امروز رسید که چند سانتی‌متر بیشتر فاصله ندارد تا من، که خودم یک‌پا نردبان‌ام. حکایتِ خوابگرد اما فقط «برای» نبود. هم «برای» او و هم «با» او چه کارها که در این‌همه سال نکردم. نمی‌خواهم از کارکردها و خوبی‌ها و پیامدهای وبلاگ‌نویسی بگویم، قصدم بازنویسی و بازنشر یادداشتی است که پنج سال پیش نوشتم برای انداختنِ نیم‌نگاهی به تاریخِ شخصیِ وبلاگِ خودم.

حالا که چندماهی است، به‌دلیل مهاجرت از ایران و شاغل شدن به کاری تمام‌وقت در نوشتن و ویراستن، ناخواسته کمی غافل مانده‌ام از خوابگرد، بازنشر این گزارشِ شخصی شاید بجنباند دوباره مهرِ پدری را. فرزندان آدم هرقدر هم که قد بکشند، نیازشان به دستی که گاهی به‌مثابه‌ی فرزند بودن بر سرشان کشیده شود، تا وقت مرگ باقی است. و من هنوز زنده‌ام.

اعتراف می‌کنم که، از نخستین روز، رفتارم در وبلاگ‌نویسی و اداره‌ی خوابگرد جاه‌طلبانه بوده است. نشانه‌اش یکی آن‌که از همان ابتدا برای خوابگرد کارتِ ویزیتی طراحی و چاپ کردم که به هرکس می‌دادم، از دیدنِ یک آدرسِ عجیبِ اینترنتی و یک ایمیلِ خالی روی آن گیج می‌شد. محمدحسن شهسواری نزدیکِ دو دهه پیش می‌گفت خوبی و بدیِ تو هم‌زمان این است که وقتی می‌خواهی کاری انجام بدهی، خیال می‌کنی مهم‌ترین کارِ دنیاست. اگر در همه‌ی امور این‌طور نباشد، دستِ‌کم در موردِ خوابگرد حق با اوست. جاه‌طلبی و در عین حال جدیتی که در خوابگرد داشتم، داستان‌سازِ خیلی کارها شد که زیاد می‌شنوم کارهای کوچکی نبوده‌اند. از توفیقِ جلوداربودن در کشاندنِ ادبیات به فضای وب که خودش شاخه‌های بسیار داشت تا بختِ مشارکتِ مؤثر در فعالیت‌های گروهی وبلاگستان فارسی در دوره‌های گوناگون و به چالش کشیدنِ فضای رسمی در قالب نقدهای حمله‌وار و گاه جنجالی، به‌خصوص در حوزه‌ی فرهنگ و ادبیات.

نخستین کارِ جدی و دنباله‌دارِ خوابگرد تهیه‌ی گزارش‌های ساده‌ی دوهفتگی از بازار کتاب بود که آن را از بهمن ۱۳۸۱ شروع کردم. گزارش‌هایی با روایتِ شخصی. الان شاید ساده یا کهنه به نظر بیاید ولی از دوران دایل‌آپ و فقرِ محتوای وبِ فارسی و نبودِ حتا موبایل حرف می‌زنم. و دورانی که هرقدر هم که نشریه‌ها و روزنامه‌ها را ورق می‌زدی، گزارش‌هایی از این دست، آن هم با زبانِ غیررسمی، نمی‌یافتی. افزون بر آن، قصدم آگاهانه این بود که بتوانم توانمندی‌ها و ظرفیت‌های پنهانِ این رسانه‌ی خُردِ نوپدید را پیدا و معرفی کنم. این نگاه در بیشتر کارهایی که پس از آن در خوابگرد شکل گرفت نگاهِ غالب بود و همیشه هم به آن تازگی می‌داد.

همین شد که در اوجِ روزانه‌نویسی‌های شیرین و گسترده در وبلاگستان، فکر یک جایزه‌ی اینترنتی هم به سرم افتاد. در سال ۸۲، مدتِ زیادی از دات‌کام شدن خوابگرد نگذشته بود که نخستین جایزه‌ی داستان‌نویسی اینترنتی با عنوانِ جایزه‌ی بهرام صادقی را «با» و «در» آن برگزار کردم و پای خودِ وبلاگ‌نویس‌ها را هم به داوریِ آثار کشاندم. حالا به رؤیا می‌ماند. این‌که بتوانی نویسنده‌هایی نامدار را، بی‌آن‌که تو را بشناسند، پای داوریِ جایزه‌ای بنشانی که در آن از کاغذ و جلسه و خودکار و قلم خبری نیست و در آن دورانِ پارینه‌سنگیِ وبلاگی، سیستمی را طراحی و اجرا کنی که وبلاگ‌نویسان هم بتوانند با هویتِ وبلاگیِ خود همپای داورانِ اصلی به آثارِ منتخب‌شان امتیاز بدهند. و چه خوشبخت بودم که توانستم این خاطره‌ی شیرین را بار دیگر در سال‌های اخیر بازسازی کنم؛ به‌همان قدرت و به‌همان شیرینی.

سایتِ «هفتان» که از شیرین‌ترین خاطرات وبِ فارسی در عرصه‌ی فرهنگ و هنر است، بر دوشِ همین خوابگرد بلند شد، که خود داستانی جدا و مفصل دارد. دو دوره جایزه‌ی داستانِ کوتاهِ شهرکتاب هم با اتکا به نفوذ و اعتبارِ خوابگرد برگزار شد. حتا کار اطلاع‌رسانیِ جلساتِ شهرکتاب و انتشارِ منظمِ گزارشِ نشست‌ها هم تا چندین سال فقط در خوابگرد انجام می‌شد.

مباحثِ فنی و زبانیِ درست‌نویسی نخست‌بار به‌طور جدی در خوابگرد منتشر شد و خیلی‌ها را درگیر کرد تا جایی که هنوز خیلی‌ها مرا «آقای نیم‌فاصله» صدا می‌کنند؛ هم‌چنان‌که این‌روزها، به‌اشتباه، صدایم می‌کنند «آقای هکسره»!

وبلاگستان روزبه‌روز گسترده‌تر می‌شد و جوان‌ترها به طور فزاینده‌ای به کارِ نوشتن درمی‌آمدند و اغلب تشنه‌ی مطالبی بودند که بتواند در امرِ نوشتن یاری‌شان کند. هرچند، مباحثِ فنیِ درست‌نویسی با تصمیمِ قبلی تدوین و منتشر نشد بلکه برآیندِ جنجالی بود که آن روزها بر سر «ابتذال در وبلاگستان» درگرفت و اتفاقاً منشأِ آن هم باز خوابگرد بود. بررسیِ علمیِ آن جنجال عاقبت از مجله‌ی مردم‌شناسی آمریکا سردرآورد، ولی پیامدش برای وبِ فارسی شد همان مبحثِ درست‌نویسی و انتشار سلسله‌مطالبی که گرچه مخالفانی داشت و دارد، از پراستفاده‌ترین مطالبِ تاریخچه‌ی خوابگرد بود و عاقبت هم از بخش‌های نگارشی آن از کتاب «مزخرفات فارسی» درآورد که سال گذشته منتشر شد و به‌لطف خوانندگان پرفروش هم شد.

راه‌اندازی کتابخانه‌ی مجازی خوابگرد هم، که مخاطبان به آن لقب «ضدِسانسور» دادند، از کارهای بسیار موفقیت‌آمیزی بود که خود از پسِ یک نیازِ عمومی برآمد. آشکارا می‌دیدم که خوانندگان وبلاگ‌های ادبی چه اشتیاقی به انتشارِ گاه‌به‌گاهِ آثار ادبی در وب نشان می‌دهند. باید نمونه‌ای می‌ساختم تا بتواند فارغ از فضای رسمی و در نبودِ نظارتِ سیستماتیکِ دولتی، مجموعه‌ای از این آثار را در اختیارِ خوانندگان بگذارد. خیلی از پیشرفت‌ها و کارها به مرورِ زمان و متناسب با نیازِ هر جامعه ایجاد می‌شود. مثلاً خنده‌دار است اگر ورود موبایل به ایران را از خدماتِ انقلاب و جمهوری اسلامی بدانیم، اما اگر امروزه وبِ فارسی پر است از انواع کتابخانه‌های مجازی، کتابخانه‌ی خوابگرد اولین کتابخانه از این نوع بود، البته با این تفاوت که داستان‌های آن برای اولین‌بار در خودِ آن منتشر شده بود. الان خوب است اعتراف کنم که صفحه‌ی آن را بی‌هیچ سوادِ فنی ساختم و از نظرِ فنی به ابتدایی‌ترین شکلِ ممکن به‌روز می‌کردم که توضیحش مایه‌ی ملال است!

اداره‌ی سایت «هفتان» که از مردادِ ۸۴ افتتاح شد، مرا تمام‌وقت به خود مشغول داشت و خوابگرد را هم به خدمتِ خود درآورد تا سه سال و نیم بعد، یعنی بهمن‌ماه ۸۷، که به دستورِ وزارتِ اطلاعات مسدود شد و از کار بازماند و مدتی مرا هم گرفتارِ بازجویی بابتِ «پرنفوذ» بودن خود کرد و عاقبت زمانِ بازگشت به خانه‌ی شخصی رسید.

احتمالِ انتخابِ دوباره‌ی احمدی‌نژاد برای چهار سالِ دیگر چنان هراسناک می‌نمود که خوابگرد را از فضای همیشگی‌اش دور کرد و به عرصه‌ی سیاست کشاند و عاقبت شد آن‌چه ‌نباید می‌شد. وضعیت در سالِ ۸۸ اضطراری بود و از رسانه‌های مستقل خبرِ چندانی نبود و مردم همه سر در اینترنت داشتند و شمارِ زیادی از وبلاگ‌‌ها، یا از روی نومیدی یا هراس، ساکت بودند و من هیچ راهی نمی‌دیدم جز این‌که خوابگرد را به‌شکل ویژه‌نامه‌ی حوادثِ روز درآورم؛ وضعیتی که خیلی زود به مسدود شدن خوابگرد هم انجامید و عجیب و تلخ آن‌که بیشترین آمارِ بازدید در کل تاریخچه‌ی این وبلاگ همان روزها بود و همان شب‌ها.

سال چرخید، اما گردِ مرگ و نومیدی روی همه‌کس و همه‌جا ماسیده بود و هیچ‌کس هیچ انگیزه‌ای برای هیچ کاری نداشت. دوباره باید کاری می‌کردم تا هم خودم سرِپا بمانم هم به سرِپا ماندنِ دیگران کمک کنم. به شعارِ «مبارزه را زندگی کن» فکر می‌کردم. زندگیِ من به کتاب و وبلاگ و ادبیات گذشته بود و می‌گذشت، پس طرحِ تازه‌ای ریختم و باز از شهرت و اعتبارِ خوابگرد کمک گرفتم و در بهارِ ۸۹ نوشتم: در این روزهای سخت‌گذر، وبلاگ‌نویسانِ فارسی‌زبان را به مشارکت در انتخاب «محبوب‌ترین کتابِ داستانی سال» فرامی‌خوانم تا یک گام جلوتر از آن‌هایی باشیم که توقف‌مان را می‌خواهند. و این‌گونه، این برنامه هم، با آیین‌نامه‌ای دقیق و ابتکاری، دو دوره‌ی پی‌در‌پی در وبلاگستان برگزار شد.

در همان سال‌ها که هرگونه روایتِ غیررسمی از حوادثِ تلخ و گزنده اجازه‌ی انتشار نداشت و داستان‌های روز در جاهای دیگری جز در کتاب‌ها و نشریه‌ها نوشته می‌شد، ایده‌ی «داستان‌های بی‌ویرایش» به ذهنم رسید. به نظر خودم کار خاصی نبود؛ فقط یافتنِ آن‌ها بود و انتخابِ یک عنوانِ مشترک برای بازنشرِ روایت‌هایی شخصی که در غبارِ آن‌روزها گم می‌شد. انتشار هر یک از آن داستان‌ها جز بر غم و خشمِ درون نمی‌افزود، اما مخاطبانش را خیلی زود پیدا کرد و تبدیل شد به پرخواننده‌ترین بخشِ خوابگرد در آن سال‌ها.

حالا من‌ام و خوابگردی که نوشتن در آن و اداره‌اش هنوز به من انرژی و جوانی می‌بخشد. همیشه، به دلایل شخصیتی، از ابراز و بیانِ صریحِ خودم در وبلاگ پرهیز داشته‌ام اما در همه‌ی این سال‌ها، در هر صفحه‌ و حرکتِ خوابگرد، خودم بوده‌ام. چه زمانی که می‌کوشیدم به آزادی یعقوب یادعلی و جواد ماه‌زاده و احمد غلامی از زندان کمک کنم، چه وقتی که بی‌پروا ارشادِ زمانِ مسجدجامعی و صفار هرندی و باقی حضرات را به زیر تیغ نقد می‌کشیدم، چه هنگامی که برای تقویت جایزه‌های ادبی غیردولتی سر و دست می‌شکستم و…

برای من، تاریخچه‌ی خوابگرد تاریخچه‌ی تلاش برای ساختن بوده و کوشش برای از دست ندادن. بهتر بگویم: تاریخِ مبارزه با فراموشی. برای آن‌که دنیای ذهن و بیرون‌مان را مکتوب کنیم تا بدانیم بر چه ایستاده‌ایم و چرا. تا خود را بشناسیم و درستی‌ها و خطاهایمان را. آن‌چه برشمردم، شماری از نقاطِ عطف و برجسته‌ی تاریخچه‌ی این وبلاگ است، اما زندگی پر است از روزمرگی‌هایی که گاه به‌سختی در یاد می‌نشینند. حالا که صفحه‌های بایگانی خوابگرد را ورق می‌زنم، به یادداشت‌های بلند و کوتاه بسیاری هم می‌رسم از روزمرگی‌ها که جملگی از سرِ مقاومت در برابر سکون بوده است؛ بخشی در برابر سکونِ خودم و دوستانم، و بیشتر در برابرِ سکونِ تزریقیِ فرمانفرمایانِ روز.

وبلاگ فقط دفترِ خاطراتِ روزانه‌ی نسل ما نبود، دفترِ فکر کردنِ ما بود و نوشتنِ آن‌ها، تا ببینیم از کجا به کجا رسیده‌ایم و می‌توانیم رسید. جهانی پرارجاع که ما را از سیرِ باری‌به‌هرجهت دور نگه می‌داشت و می‌دارد. جهانی که نقطه‌ی اصلی ما در مواجهه‌ی جدی با خود و دنیای پیرامون است، به‌دور از واکنش‌های آنی و تخلیه‌های هیجانی و مزه کردنِ انواع سالادِ فلسفه و تفکر. نقطه‌ی توقف برای آن‌که ببینیم چه‌ها در چنته داریم و چه‌‌ها نداریم و چه‌ها می‌توانیم به دیگران بخشید و چه‌ها می‌توانیم از دیگران گرفت. همه‌ی این‌ها مبارزه‌ی ما بوده است علیهِ فراموشی؛ مبارزه‌ای که با وجودِ شبکه‌های مجازی هر روز سخت‌تر هم می‌شود.

این شبکه‌ها شمار زیادی از وبلاگ‌ها و وبلاگ‌نویس‌ها را بلعیدند و تایم‌لاین و استریمِ آن‌ها هم رودی است پرشتاب که انگار همه‌کس را و همه‌چیز را به گورستانِ فراموشی می‌ریزد. اما توئیتر و تلگرام و فیس‌بوک و اینستاگرام و امثالِ آن‌ها محل پرسه زدن است. این شبکه‌ها اگر دعوت به هم‌خوانی و هم‌رسانی‌اند، وبلاگ هنوز دعوت به ضیافتِ پرشکوهِ خواندن و نوشتن و تأمل کردن در باغ‌های خلوت با خویشتن است. خیلی سال پیش هم نوشتم که وبلاگستان با هزار زخم و درد و زیبایی و تلخی و درستی و نادرستی و رخوت و مرگ و میر و زایش و شور و غوغا و آرامش و فیلترینگ و موج و بگیروببند و رهایی و هم‌گرایی و واگرایی دارد زندگی‌اش را می‌کند، درست مثلِ جامعه‌ی ایران که، با هزار همین‌ها که گفتم، دارد زندگی‌اش را می‌کند.

پارسال، در یکی از سروکله‌زدن‌ها با خوابگرد، پسرم ایستاد کنارم و پرسید چرا اسمِ وبلاگم را گذاشته‌ام خوابگرد. در جوابش، مثلِ خیلی سؤال‌های دیگر، پرسیدم خودت چه فکر می‌کنی یا حضرتِ پسر. حرصش درآمد و گفت لابد برای این‌که همیشه شب‌ها بیداری و توی خانه راه می‌روی. راست می‌گفت و درست. خوابگرد تاریخِ هفده سال زندگی شبانه‌ی من است که در آغوشِ خودِ او می‌گذرد. گاهی به لبخند، گاهی به شوق، گاهی به خستگیِ مفرط، گاهی به اشک و اندوه، و بسیار به فکر کردن «برای» نوشتن و فکر کردن «با» نوشتن؛ اما همواره به بیداری. نعمتِ شب‌بیداری را به‌ضربِ کارِ کارمندی تازه‌ام که آدمِ بامدادبیدار می‌خواهد و جان می‌ستاند تا عصر، از کف داده‌ام، اما احساس می‌کنم خوابگرد، که بی‌آن‌که زنی بستاند حالا دیگر فرزندانِ خودش را زاییده و هویتش را در برخی شبکه‌ها پخش‌وپلا کرده، هم‌چنان گاهی و شبی و نیم‌شبی پی دستم می‌گردد برای نوازش موهای پریشانش. و من هنوز زنده‌ام.

۱_ دعوت می‌کنم از فرزانه صفوی‌منش، نویسنده وبلاگِ «تنهایی پرهیاهو» و از انگشت‌شمار دوستانم که دایناسوروار هم‌چنان وبلاگ می‌نویسد، تا اگر دلش می‌خواهد، درباره وبلاگ‌نویسی یا چیزی مربوط به‌ آن بنویسد.

۲_ کمپین روز وبلاگستان فارسی با هدف زنده کردن بلاگ‌نویسی و یادآوری این روز به همت دوستانی در ویرگول شروع شده است. شما هم می‌توانید با هشتگ #روزوبلاگستان خاطرات و تجربیات وبلا‌گ‌نویسی‌تان را در ویرگول یا در وبلاگ خودتان با دیگران به اشتراک بگذارید.

این مطالب را هم خوانده‌اید؟

۱۶ نظر

  • Reply فرزانه صفوی منش ۹ شهریور ۱۳۹۸

    فکرش را هم نمی‌کردم که پایان نوشته‌ای که آن‌کمتراز‌ده‌دقیقه‌خواندنش مثل لایه‌های پنهانِ موازیِ فیلم اینسِپشِنِ کریستوفر نولان به‌اندازه‌ی هجده‌نوزده‌سال طول کشید چنین دعوت هیجان‌انگیزی باشد که بغضِ آن چنددقیقه را بترکاند! سلام و به دیده منت 🙂

  • Reply فروغ ۱۰ شهریور ۱۳۹۸

    با سلام و تبریک برای ماندن‌تان حضورتان.
    من از نوشته های شما چندین‌بار استفاده کرده‌ام و قدردان‌تان هستم. مخصوصا قسمتهایی که مربوط به درست‌نوشتن بوده‌اند.

  • Reply سالار شريف زاده ۱۰ شهریور ۱۳۹۸

    با سلام ،
    و سپاس به خاطر خوابگرد/ دقیق به یاد ندارم ، اما از همان اوایل شروع وبلاگ در ایران خواننده خوابگرد بودم و یکی از چند وبلاگی است که هنوز در زبانه favorate های مرورگرم جا خوش کرده و خوانده می شود .

  • Reply احسان راطبی ۱۱ شهریور ۱۳۹۸

    سلام رضاجان! دادا! وقتی می‌نویسی پخش‌وپلا، بگیروببند چرا نمی‌نویسی: اشک‌واندوه، مرگ‌ومیر، شوروشوق، زخم‌ودرد، بلندوکوتاه، سرودست. به گمانم و به سلیقه من این سرهم‌نوشتن‌ها به‌طور روشنی بهتر است. خودت باری‌به‌هرجهت را سرهم کرده‌ای که خیلی عالی است. دو دیگر این‌که چرا مصدرهای دو یا چندجزئی را سرِ هم نمی‌نویسی؟ سه دیگر آن‌که در ( اگر ورود موبایل به ایران را از خدماتِ انقلاب و جمهوری اسلامی بدانیم) جای را پشت موبایل است؛ این وسواس است یا درست می‌گویم؟ چهار دیگر این‌که مگر قرار نیست به جای اولین بنویسیم نخستین؟ سه بار اولین گفتی.
    مرسی به خاطر همه این سال‌ها. خودت می‌دونی که از همان روزهای نخست خواننده‌ات بودم و هنوز هم.

  • Reply بیتا ۱۲ شهریور ۱۳۹۸

    سلام. مطلب زیبا و خواندنی بود. فقط یک سوال: به مثابه درست است یا به مثابه ی؟ چون می دانم در ویرایش دقت زیادی دارید می پرسم. در بند سوم نوشته تان «به مثابه ی» آمده.

    • Reply خوابگرد ۱۶ شهریور ۱۳۹۸

      ممنون‌ام بابتِ لطف‌تان.
      «به‌مثابه‌ی» درست است به‌نظرم. چون مثابه فارسی‌شده‌ی مثابت عربی است.

      • Reply سعید ۳۰ شهریور ۱۳۹۸

        خب چرا ننویسیم: همانندِ، به‌پایهًٔ، به مانندِ… تا این مشکل هم پیش نیاید. ضمن این که فکر کنم ه در مثابه بدل از کسره نیست و همان ه است

        • Reply خوابگرد ۳۱ شهریور ۱۳۹۸

          تای تأنیث در فارسی ملفوظ نیست، بنابراین در حالت اضافه یا «ی» می‌خواهد یا «ۀ».

  • Reply نیما شفیع‌زاده ۱۳ شهریور ۱۳۹۸

    خیلی خوب بود.. مرسی که نوشتی و ما رو با حال و هوای خودت آشنا کردی 🙂

  • Reply YS ۱۵ شهریور ۱۳۹۸

    من هم از اولین خواننده های وبلاگ شما بودم، خودم هم در همان سالها، شاید هفت هشت ماهی بعد از سردبیر: خودم من هم وبلاگی راه انداختم که تا یکی دو سالی مطالبی را درباره اسطوره شناسی در آن منتشر می کردم.
    از آن پس دیگر در وبلاگ ننوشتم و صرفا خواننده برخی از وبلاگ هایی بودم که “مستراح نویس” نبودند.
    هرچه فکر میکنم یادم نمی آید که اصطلاح “مستراح نویسی” را کدام وبلاگ در جریانِ بحث “ابتذال در وبلاگستان” باب کرد. وبلاگی بود در باب زبان شناسی که به نظرم روی بلاگر منتشر میشد. یادم نمی آید.
    به عنوان دایناسورِ وبلاگخوان، به قطعیت میتوانم بگویم که پیش از ظهور شبکه های اجتماعی، بلاگفا و پرشین بلاگ بودند که (احتمالا) بسیار هوشمندانه طراحی شدند که وبلاگ نویس ها را که آن سالها به سختی قالبِ فارسی برای بلاگر می ساختند (بسیاری را “من ، خودم و احسان” را در اختیار وبلاگ نویسان قرار می داد) به سمت و سوی خود کشاندند. با فاصله کوتاهی بلاگر فیلتر شد (و فیلتر شکن ها مثل وی پی ان های امروز به این سادگی پیدا نمی شدند) و سپس سانسور گسترده در پرشین بلاگ و بلاگفا شروع شد.
    بسیاری از جمله خودِ من وبلاگ نویسی را کنار گذاشتند و بسیاری خواندن آن را هم کنار گذاشتند.
    مدیایی که طراحی شده بود که امکانِ “نشرِ بی واسطه” را در اختیار نویسنده های حرفه ای یا آماتور و یا حتی مستراح نویسان قرار بدهد به راحتی و شاید بخاطر راحت طلبی نویسندگان و خوانندگان تحدید شد و کم کم رونق خود را به عنوان پدیده ای فراگیر از دست داد.
    یاد اسپ سوارتان هم بخیر!
    ممنون که هنوز می نویسید.

    • Reply خوابگرد ۱۶ شهریور ۱۳۹۸

      دمِ شما گرم.

  • Reply ورگ ۱۶ شهریور ۱۳۹۸

    چه قدر زمان بر ما گذشت!

  • Reply اورانوس ۲۸ شهریور ۱۳۹۸

    جناب شکراللهی به شما تبریک میگم به خاطر نوشتن مطالب بسیار عالی و مفید و ممنون از شما که همچنان می نویسید.پیروز باشید

    • Reply خوابگرد ۳۱ شهریور ۱۳۹۸

      دمِ شما گرم.

  • Reply پوریا ۱۰ آبان ۱۳۹۸

    آره یادمه که فصل سانسور شده کتاب میلان کوندرا رو از ویبلاگتون خوندم و یا با مهرفی شما بود که کتاب -آداب بیقراری- یعقوب یاد علی خوندم که چه داستانهایی براش پیش اومد… یادش بخیر و سرتون سلامت.

  • شما هم نظرتان را بنویسید

    Back to Top