کاوشی در روانشناسی شعر و شخصیت فروغ فرخزاد*
در دفتر تولدی دیگر (۱۳۴۱)، که بیشک از نقاط طلایی دوران شکوفایی و اوجگیری فروغ فرخزاد در کار شعر به شمار میآید، دو درونمایهی غالب چشمگیر است: یکی زوال و مرگ، و دیگری شور زندگی و شادی عشق. این که شاعر دو درونمایهی متباین را به خوبی در هر دو دسته اشعار نشانده و با موفقیت آنها را در بافت شعر اجرا کرده است، به جز مهارت زبانی و شناخت شعر، از روحیهی سرشار از تضادهای گوناگون و احوال نامتلاطم شاعر خبر میدهد. اشعاری که در فاصلهی زمانی نه چندان درازی از یکدیگر سروده شده[۱] و به همین دلیل در یک مجموعه جای گرفتهاند، آشکارا به دو دستهی سیاه و سپید تقسیم میشوند. تلخی و ﻳﺄس و اندوهی که شاعر را گاه تا مرز فروپاشی روانی میکشاند در اشعاری از جمله «باد ما را خواهد برد»، «مرداب»، «هدیه»، «جمعه»، «دیدار در شب»، «وهم سبز» و «تولدی دیگر» موج میزند. از دیگر سو، در قطعاتی همچون «آفتاب میشود»، «وصل»، «عاشقانه»، «فتح باغ»، «روی خاک» و «به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد»، میتوان شاعر شاد و امیدواری را سراغ کرد که با جادوی عشق نامیرا شده و میخواهد، به تعبیر خودش، جهان را «چون شیر تازه» بنوشد. تقریباً در تمام اشعار دستهی اوّل، مرگ، زوال و ویرانی پیشبینی میشود یا رخ میدهد و شاعر مویهگر این وضعیت است. برعکس، اشعار دستهی دوم همگی از برق عشق و نور حیات میدرخشند و شاعر خود راوی سرخوش آنهاست. این تباین را میتوان ابتدائاً هم زادهی سرشت انسانی شاعر و هم محصول روزگار و فراز و فرودهای زندگی شخصی او دانست. تضادی که گاه چنان اوج میگیرد و از درون شاعر بیرون میریزد که گاه حتی در قطعهای واحد هر دو روی روحیه و شخصیت او را نمودار میسازد و از این راه نوع سومی بر دستهبندی پیشین میافزاید: اشعاری که، پس از دستهی اشعار سیاه و گروه اشعار سفید، طبقهی سوم درونمایههای اشعار تولدی دیگر را تشکیل میدهند از همکناری سیاهی و سفیدی بینش شاعر پدید آمدهاند، اما به گونهای که این دو رو در هم امتزاج نیافته و نیامیختهاند، از این رو نمیتوان آنها را اشعار خاکستری نامید. این اشعار به لحاظ درونمایه چندپارهاند. هر پاره، سیاه یا سپید، حیات شاعرانهی خود را دارد، بدون اینکه با پارهی متضادش درهم آمیزد. حیات این پارهها به موازات هم پیش میرود، به هم نزدیک میشود، اما در هم یکی نمیشود تا از ترکیب سیاهی و سپیدی آنها شعری یکدست خاکستری به وجود آید. واشکافی مثالهای شعری به درک چگونگی همکناری این دو قطب متضاد بیشتر یاری میرساند:
یکی از مناسبترین شواهد این نوع شعر قطعهی «در آبهای سبز تابستان» است. در این شعر با سه پاره روبهرو میشویم. پارهی اول به تمامی سیاه، پارهی دوم بعینه سفید و رﺅیایی، و پارهی سوم پازل این هر دو (و چنانکه در انتها نتیجه خواهیم گرفت پازل شخصیت فروغ) است. شعر این گونه تلخ آغاز میشود:
تنهاتر از یک برگ
با بار شادیهای مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام میرانم
تا سرزمین مرگ
و اندوهبار و سیاه پیش میرود تا انتهای همین پاره:
ما یکدیگر را با نفسهامان
آلوده میسازیم
آلودهی تقوای خوشبختی
ما از صدای باد میترسیم…
پارهی بعدی، که با علامت * از پارهی پیشین جدا هم شده است، یکباره سرودهای شاد و پرامید را پیش روی مخاطب مینهد، انگار نه که لحظاتی پیش صدای خرد شدن استخوانهای شاعری زیر بار غم در گوشمان طنین انداخته بود:
اکنون تو اینجایی
گسترده چون عطر اقاقیها
در کوچههای صبح
در دستهایم داغ
در گیسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش
اکنون تو اینجایی
پارهی سوم و انتهایی شعر نمایانگر اوج این تضاد است. این پاره نیز با علامت * از پارهی شاد پیشین جدا شده و اینگونه پایان میپذیرد:
افسوس، ما خوشبخت و آرامیم
افسوس، ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت، زیرا دوست میداریم
دلتنگ، زیرا عشق نفرینیست.
تضادی که در این پایانبندی موج میزند، حتی در انتخاب کلمات متضاد پیداست: شاعر هم از خوشبختی و آرامش افسوس میخورد و هم دلتنگی و خاموشی را مایهی دریغ میداند. در عین حال که دوست داشتن را مایهی خوشبختی میشمارد، آن را نفرین نیز قلمداد میکند. چنین تلقی پر ضد و نقیضی از زندگی و عشق[۲] به راستی مایهی حیرت است و اگر برآمده از ذهنی دوقطبی[۳] نیست نشانهی چیست؟ شاعری که در پارهی اول شعر بیزار است از هرچه عطر زندگی از آن میتراود، در پارهی دوم همان شعر از شادی و احساس خوشبختی در پوست خود نمیگنجد، و در پایان نه تنها این دو احساس ضد و نقیض را با هم آشتی نمیدهد، بلکه با انتخاب کلماتی بهشدت متباین بر بار این تناقض نیز میافزاید و مخاطب را سرگشته میان دو قطب رها میسازد.
نمونهی دیگری برای اشعار گروه سوم قطعهی «در غروبی ابدی» است. ساختار این شعر بر مبنای مکالمهای بین همین دو قطب سیاه و سفید شکل گرفته است. یک سوی مکالمه پرسشگری است که مفاهیم مثبتی چون روز، عشق، قهرمانی و آرزوها را یادآوری میکند و سوی دیگر پاسخگویی که تنها نیمهی خالی لیوان را میبیند و به تمام پرسشها جوابهایی سرد و تلخ میدهد. اگر در قطعهی «در آبهای سبز تابستان» با پارههای از هم مجزای سیاه و سپید مواجهیم، اینبار تقابل در سطح سطرها قابل مشاهده است:
_ من به یک ماه میاندیشم
_ من به حرفی در شعر
_ من به یک چشمه میاندیشم
_ من به وهمی در خاک
_ من به بوی غنی گندمزار
_ من به افسانهی نان…
آیا فروغ، در مقام شاعر، در جایگاه پرسشگر ایستاده یا پاسخگو؟ مشخص نیست. آیا سوی امیدوار را روایت میکند یا سوی اندوهبار را؟ نمیتوان دریافت. گویی شاعر در آینه با خود سخن میگوید و همزمان هر دو قطب مانیک و افسردهی روحش با هم در گفتوگویند.
شاهد مثالی دیگر، خود شعر «تولدی دیگر» و بهویژه بند انتهایی آن است. در تمام طول این شعر راوی میان دو قطب سرگردان است. تعابیری که از زندگی به دست میدهد، همزمان که از مرگ نشان دارد، سرشار از تپش گرم حیات است:
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد
و بلافاصله:
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه برمیگردد.
بند انتهایی شعر، که فروغ مشخصاً آن را شروع فکری خود میدانست[۴]، نمایانگر اوج تضاد ذهن اوست. فروغ از «پری کوچک غمگینی» سخن میگوید که:
شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.
تقابل شب با سحرگاه، و مرگ با میلاد ترکیب متباینی آفریده که گرچه در زیبایی هنری و شاعرانهی آن تردید روا نیست، اما میتوان آن را، در کنار دادههای دیگر، ﻣﺆید سازوکار ذهنی دوقطبی دانست. اما دادههای دیگر چیست؟ اشارات زندگینامهای[۵].
یکی از مهمترین و برجستهترین اشارات ـ و در عین حال پوشیدهترین آنها ـ این واقعیت است که فروغ مدتی در آسایشگاه روانی رضاعی بستری بوده است. این اشاره به صورت گذرا و بسیار پوشیده در نقل خاطرات افراد مختلف و حتی نامهای از خود او آمده است، اما تناقضها در این روایات بسیار است.[۶] قابل اعتمادترین مرجعی که نویسندهی آن موضوع را به شکلی خونسرد، بدون قضاوت و داوریهای شتابزده و به دیدهای کاملاً پژوهشی نقل کرده است کتاب زنی تنها اثر مایکل هیلمن است. وی بستری شدن فروغ را معلول رابطهی او با ناصر خدایار، سردبیر روشنفکر، میداند و پس از شرح کاملی از این ارتباط مینویسد:
«این رابطه و پیامد ناخوشایندش، در کنار فشار روحی طلاق و جدایی از فرزند، و تنهاییای که فروغ میبایست تک و تنها در تهران در مواجهه با انتقادهایی از هر سو و طرد شدن از طرف بعضی اعضای خانوادهاش احساس کرده باشد، بیش از آن بود که شاعر تاب تحملش را داشته باشد. در اواخر تابستان، دچار بحران روانی شد و برادرش امیرمسعود او را به کلینیک روانی رضاعی برد و یک ماه آنجا بستری بود.» .(Michael Hillman, p.25)
اما خواهر فروغ، پوران فرخزاد، در اشاراتی که به این موضوع دارد بستری شدن فروغ را نتیجهی اختلافات او با شاپور میداند و میگوید: «بالاخره اختلافات [با پرویز شاپور] بالا گرفت و فروغ بیمار شد که در آسایشگاه رضاعی مدتی بستری بود. وقتی از آسایشگاه بیرون آمد باز هم مدتها حالش خوب نبود». (جلالی۱۳۷۷، ۶۳۸).
هرچند پوران از بیماری خاصی نام نمیبرد، در لابهلای خاطرات خود نکتههایی از روحیات و رفتارهای فردی و اجتماعی او نقل میکند که بیشوکم همهی آنها از علائم بیماری دوقطبیاند، از جمله چند بار اقدام به خودکشی با خوردن قرص (که در میان مبتلایان به اختلال دوقطبی در دوران افسردگی فراوان دیده میشود):
«فروغ سه بار دست به خودکشی زد. یک جعبه قرص گاردنال را یکجا بلعید. غروب بود که کلفتش متوجه شد و او را به بیمارستان البرز بردند. از بیمارستان به من تلفن کردند… وقتی به مریضخانه رسیدم، فروغ بیهوش بود. وقتی هم از خطر مرگ نجات یافت، هرچه از او پرسیدیم چرا قصد خودکشی داشت، یک کلمه حرف نزد» (فرخزاد، پوران، ۲۵ و نیز جلالی۱۳۷۷، ۶۴۰).
یا احوال روحی متلاطم که از مشخصات چنین بیمارهایی در دوران مانیک یا افسردگی است:
«فروغ احوال روحی متفاوتی داشت. در هر ماه دو سه بار دچار بحرانهای روحی میشد که در این روزها از همهکس و همهچیز میگریخت. در اتاق را بروی خودش میبست و گریه میکرد… همهی کارهای جنونآمیز زندگیش را هم معمولاً در بین روزهای بحرانی انجام میداد». (جلالی ۱۳۷۷، ۶۴۰).
جز پوران، دیگرانی هم که با فروغ حشر و نشر داشتند، در خاطراتشان از خلق خیلی بالا یا خیلی پایین فروغ در دورههای مختلف روحی او گزارشهایی به دست دادهاند. از جمله اخوان ثالث میگوید:
«گاه بود که میدیدی دو روز رفته توی اتاق نشسته است، اصلاً در را بسته، نه گلستان، نه هیچکس را [میبیند]، کارش هم، مثلاً ممکن بود مانده باشد، و گاه هم میدیدی نه، شاد و شنگ و اینها [بود].» (اخوان ثالث، به نقل از پوران فرخزاد، ۳۱و ۳۲).
رضا براهنی نیز مینویسد:
«در فرخزاد، هم در زندگی و هم در شعرش، یک حالت هیستریک، یک حالت هجوم و حملهی ناگهانی و غیر قابل کنترل، یک تهاجم غریزی و در عین حال رمانتیک وجود داشت.» (براهنی، ۱۰۷۲)
نقل یدالله رﺅیایی در دوقطبی بودن فروغ شکی باقی نمیگذارد:
«هرچند یک بار، قلبش از ملالی گم و مبهم میفرسود و تا این مرحله آرام گیرد، در آستانهی ستوه مینشست و در به روی خودش میبست و خدمتکار پیر و مهربانش که به احوال او آشنا بود، روزها و گاه هفتهها، در به روی کس نمیگشود. و او وقتی از آن عزلت مدید، پریشان و آشفته بیرون میآمد، نخستین کارش آن بود که عزیزانش را به تلفنی و دیداری بنوازد… او به این حالتش میگفت «بیماری شاد». با علایمش آشنا بود و آمدنش را از سه روز پیش تشخیص میداد و خود را مهیای مقابله میکرد.» (رﺅیایی، به نقل از پوران فرخزاد، ۳۲).
گشت و گذار در خاطرات افراد از فروغ، و نیز بررسی نامههای او شواهدی بیشتر و اطمینانبخشتر نیز پیش چشم میگذارند که مجال نقل آن همه در این جستار نیست. اما این نتیجهگیری که فروغ به اختلال دو قطبی مبتلا بوده و نشانههای این بیماری را هم در شعر و هم در زندگی او میتوان بازجست، ذرهای از قدر او به عنوان شاعر نمیکاهد. فروغ فرخزاد در شعر معاصر فارسی جایگاهی انکارناشدنی دارد و چه این نوشته، چه هر دریچهای که از زوایای دیگر به روی شعر و زندگی او باز شود، ناگزیر ﻣﺆید اعتبار بیچون و چرای اوست.
[۱] کل دفتر تولدی دیگر حاصل چهار سال کار، و به قول خود فروغ «چهار سال زندگی»، است. (جلالی۱۳۷۷، ۱۹۵)
[۲] تلقی ضد و نقیض فروغ از زندگی در این سطرها از نامهای به برادرش فریدون آشکارتر است: «…من تعجب میکنم و از خودم میپرسم تو این هوشیاری و ادراک و حس را از کجا آوردهای؟ به تو نمیآید فری خر من – تو خیلی بچه بودی- نمیدانم شاید حالا بزرگ شدهای و زندگی را فهمیدهای که چه چیز گند و در عین حال معرکهای است.» (جلالی۱۳۷۶، ۱۱۸)
[۳] اختلال دوقطبی (شیدایی- افسردگی) نوعی اختلال خلقی و یک بیماری روانی است. افراد مبتلا به این بیماری دچار تغییرات شدید خلق میشوند. ویژگی اختلال دوقطبی گذارهای متعدد بین افسردگی و شیدایی است. بیماران مبتلا ممکن است ناگهان از اوج شادی و خوشحالی به اوج غم و اندوه فرو روند. نشانههای بیمار در دوران افسردگی با درصد بیشتری از انواع افسردگیها شباهت دارد. در این دوران، نشانههایی چون ازدست دادن انرژی و علاقه، احساس گناه، دشوار شدن تمرکز، از دست دادن اشتها و افکار مرگ یا خودکشی وجود دارد ( کاپلان و سادوک، ۸۷). در دورهی مانیا (شیدایی) نیز بیمار علائمی دارد چون: بیقراری، افزایش انرژی و میزان فعالیت، خلق خیلی بالا و احساس نشاط شدید، افزایش تمایلات جنسی، رفتارهای اغواگرانه، مداخلهجویانه یا پرخاشگرانه. «رفتار فرد مانیک بیشفعال است. فرد مانیک به فعالیت پرهیجان میپردازد. خواه در شغلش باشد، در محافل سیاسی یا مذهبی باشد، در روابط جنسی باشد، یا جای دیگر… از جمله رفتارهایی که عموماً در طول مدت مانی روی میدهند عبارتند از: قماربازی وسواسی، رانندگی بیپروا و …. اولین دورهی این بیماری معمولاً بین بیست تا سی سالگی آشکار میشود.» (روزنهان، ۸۱).
[۴] «من از کتاب تولدی دیگر ماههاست که جدا شدهام. با وجود این فکر میکنم که از آخرین قسمت شعر تولدی دیگر میشود شروع کرد، یک جور شروع فکری». (جلالی ۱۳۷۶، ۱۷۲)
[۵] در تحلیل و تفسیر اشعار فروغ رجوع به اشارات زندگینامهای امریست که از ابتدای شهرت او رواجی تمام داشته است. علت این امر، از جمله یکی آن بود که فروغ خود اصرار داشت که شعرش را برخاسته از زندگی حسی و عینی خویش و آمیخته با آن بداند. در گفتارها و مصاحبههایی که درباره شعرش از او به جای مانده، همهجا ﺗﺄکید میکند که شعرش از زندگیاش جدا نیست. در مصاحبهای با مجلهی سپید و سیاه در سال ۱۳۴۵میگوید: «مدتها زحمت کشیدم که او [شعر] را در خودم نفوذ بدهم، با او درآمیزم و با هم درآمیخته شویم». (جلالی ۱۳۷۶، ۱۹۴). لذا شاید درمورد بسیاری از شاعران دیگر نتوان درهمآمیختگی شعر و زندگی روزمرهی شاعر را تا بدین حد مشاهده کرد و بنابراین نتوان به نتیجهگیریهایی از جمله نتایج منتج از این جستار رسید، اما این نوع مواجههی شخص فروغ با شعر و با زندگیست که خود به این تحلیل راه میدهد. پیوند میان شعر فروغ و زندگیاش آنچنان تنگاتنگ است که اصولاً شعر او را دارای ماهیتی اتوبیوگرافیک دانستهاند و نوشتهاند: «شعر فروغ شعری خودزندگینامهای است…این «من» فروغ است که همواره محور شعر او بوده است و اغلب شعرهایش بر اساس آن شکل میگیرد» (نیکبخت، ۶۷). «آثار فروغ هم نشاندهندهی پیوند و ﺗﺄثیر و ﺗﺄثر متقابلی است که همواره میان شعر و زندگی او وجود داشته، و هم آشکارکنندهی نگرش و صناعت ویژهای که او به آن دست یافته است» (همان، ۸). «شعر فروغ را میتوان به طور کلی زندگینامهی او دانست و لذا حقیقتنمایی در آن بسیار قوی است.» (شمیسا، ص۲۵۷). اخوان ثالث نیز در مصاحبهای با کیخسرو بهروزی درباهی فروغ بر این نکته صحّه میگذارد و میگوید: «نمیتواند زندگیاش جدا از شعرش باشد. خیلیها هستند که میتوانند… فروغ واقعاً نمونهای از شعر خودش بود» (اخوان ثالث، ۳۹).
اصرار نگارنده بر وجود این پیوند از آن روست که راه را بر انتقاداتی که از راه انکار این دریچهی نظری برخواهند خواست، پیشاپیش سد کند. احتمالاً منتقدانی خواهند گفت که رجوع مستقیم به زندگینامهی شاعر و برداشت شواهد از آن و کاربست آنها در تحلیل شعر امری نادرست است. دستاویز بیشتر این منتقدان برداشتی سردستی و سطحی از نظریهی مرگ ﻣﺅلف است. نگارنده ﺗﺄکید و اصرار دارد که، به دلایل پیشگفته، این روش در مورد شعر فروغ اجراشدنی و بلکه ناگزیر است. اما ناگفته نباید گذاشت که درک نادرست همین روش و پیروی خام و سادهانگارانه از همین دیدگاه بود که در مقاطعی از تاریخ ادبیات، سلاح به دست نامنتقدان میداد و شخصیت فردی و هنری فروغ را دچار آسیب میکرد. چه در دورهی حیاتش و چه پس از مرگش، گفتههای رنگارنگ از قماش داوریهای اخلاقی دربارهی او شیوعی چشمگیر داشت. ذکر این اشاره را از آن جهت لازم دانستم که ﺗﺄکید کنم نتیجهی این نوشته، که فروغ را به واسطهی شواهد شعری و هم زندگینامهای بیماری مبتلا به اختلال دوقطبی میشناساند، به هیچ وجه نسبتی با داوریهایی از آن دست ندارد. نتیجهای است که از درهمآمیختن شواهد شعری و زندگی او، که بهراستی درهم آمیخته بود، بیرون آورده شده است و راه را برای رد یا قبول منتقدان دیگر، بهویژه منتقدان آگاه از علم روانشناسی، باز میگذارد.
[۶] با توجه به تابو بودن موضوع مورد بحث، به ویژه در جوامعی که نسبت به بیماران روانی درک نادرستی وجود دارد، وجود تناقضها کاملاً درکشدنی است.
منابع
براهنی، رضا، طلا در مس (در شعر و شاعری)، ج۲، ناشر: نویسنده، ۱۳۷۱٫
جلالی، بهروز، جاودانه زیستن، در اوج ماندن، انتشارات مروارید، چ۳، ۱۳۷۷٫
———، در غروبی ابدی (مجموعهی آثار منثور فروغ)، انتشارات مروارید، ۱۳۷۶٫
روزنهان، دیوید ال و مارتین ای. پی. سلیگمن، آسیبشناسی روانی، ترجمهی یحیی سید محمدی، ج۲، انتشارات ارسباران، چ۱۲، ۱۳۹۰٫
شمیسا، سیروس، راهنمای ادبیات معاصر، نشر میترا، ۱۳۸۳٫
فرخزاد، پوران، کسی که مثل هیچکس نیست، انتشارات کاروان، ۱۳۸۰٫
فرخزاد، فروغ، تولدی دیگر، انتشارات مروارید، چ ۱۶، ۱۳۶۹٫
کاپلان و سادوک، خلاصهی روانپزشکی (علوم رفتاری، روانپزشکی بالینی)، ترجمهی دکتر فرزین رضاعی، ج۲، انتشارات ارجمند، ۱۳۸۷٫
نیکبخت، محمود، از گمشدگی تا رهایی، انتشارات مشعل، اصفهان ۱۳۷۲٫
Hillman, Michael, A Lonley Woman. Three Continents Press and Mage Publishers, USA, 1987.
*بازنشر از کتاب «هم شاعر، هم شعر»، سایه اقتصادینیا، نشر مرکز، ۱۳۹۴
۱۰ نظر
وقتی نامه فروغ به گلستان را خواندم ،با توجه به شناختی که از این بیماری دارم (همسرم دو قطبی است)،به یکی از دوستان گفتم شک ندارم که فروغ دو قطبی بوده است!الان می بینم سال گذشته با توجه به شعرهای فروغ و نظرات دیگر شاعران به این مطلب پی برده بودند!کار ارزشمند و تحقیقی بسیار خوبی باید باشد
نویسنده تحقیق گستردهای کرده و اطلاعات قابل توجه و جالبی فراهم کرده که شایسته تحسین است. البته این شواهد میتوانند شخصیت مرزی (borderline personality) را هم مطرح کنند. شاید نه در حد اختلال (disorder)، ولی دستکم در حد صفاتی نسبتا غلیظ.
درود و ایام به کام
من سخت و صعب بر این هستم که نویسندگان محترم مقاله هایی از این دست در باره روح و روان و شخصیت یکی از بزرگان ادب معاصر ایران – فروغ- که جمع کثیری از ما اشعار او را خوانده ایم… باید با احتیاط قدم بر می داشتند! اول این که هنرمند و شاعر صرفاً راوی زندگانی شخصی خویش در اثرش نیست؛ و دوم این که در ابعاد بزرگتر نه تنها روان فردی بلکه روان اجتماع فلات و کشور ما به چنین بیماری مبتلا است! و سوم این که اگر دست به چنین پژوهش هایی زده می شود حداقل بزرگان فیلسوف و روان کاو و جامعه شناس ما دست به چنین پژوهش هایی می زدند که آشنایی کامل به روان فردی، روان جمعی، خودبخودی و آگاهانه در شعر و تاریخ، نقش قهر در فرد و جامعه و تاریخ و به خیلی مسائل دیگر آشنایی دارند! در هر حال و به هر حال کار درستی هم از لحاظ اخلاقی و هم از لحاظ در نظر داشتِ نارسایی های علم روان کاوی نیست!
موفق باشید!
درود
بنده خودم طی مشاوره گرفتن از یکی از تجار روانشناس (فرهنگ هلاکویی) به داشتن شخصیت مرزی شناخته یا بهتره بگم یه جورایی متهم شدم. باید بگم ما در مورد وسعتی از احساس و شعور حرف می زنیم که حتی امروزه روز، و هنوز که هنوزه تازه است. حالا تا کی، به میزان درونی بودن این شعور مربوط میشه و هر چه شعور متصاعد شده از متفکر مربوط به مسایل درونی تر (مثل چرایی آفرینش) انسان باشه بیشتر عمر خواهد کرد. باید بگم تاثیر جامعه ی عقب مونده ی اون زمان و حتی زمان معاصر خیلی خیلی کوچک شمرده شده. ما از زنی حرف میزنیم که در زمانی میزیسته که مردانی مثل شجریان یا ایرج یا حسین قوامی برای فعالیتی ساده ای مثل آواز خوندن ناچار به تغییر اسم بودن، این عزیز بزرگوار در چنان زمانه ی خفقان فرهنگی از عشقش، با جسارت و شهامت حتی در حد تشریح فیزیکی موضوع هم صحبت میکنه. ما از یک شعور که بسیار لوتر از (حتی) زمان فعلی، داریم حرف میزنیم. میتونم تصور کنم اگر در یکی از پایگاههای داعش اسیر بودم احتمالا به داشتن شخصیت مرزیم افتخار میکردم. چرا که دنیای بزرگی در من زنده بود لیکن در بیرون، مردگی در حال تاخت و تاز و وول زدن بود. نگارنده محترم باید این مورد رو مدنظر قرار بدن که حتی فروید هم که تا پیش از این به روانکاوی شخصیت های تاریخی در حد موسی هم دست زده، متهم به تفسیر و تشریح روان بشر از منظر شخصی هست. بیشتر بزرگان و متفکرانی که در حال حاضر نقش آبشخور فرهنگ امروز رو بازی میکنن، تاب طی زندگی عادی رو نیاورده و گاها دچار انفجار روانی شدن. شاهد قوی این مورد نیچه هست. جناب شاملو پیش از برخورد با آیدا در پی خودکشی بوده. حسین منزوی در آسایشگاه بستری می شده. شوپنهاور از طرف مردم آدمی عجیب و ترسناک خونده می شده. زندگی نویسندگان به ویژه آنهایی که با ادبیات داستانی سر و کار دارند، چنان با پیچیدگیهای ذهن گره خورده که گاه این ارتباط نزدیک، گریبانگیر نابغههای ادبی جهان میشود. «جنگ و صلح»، «پیرمرد و دریا» و «لولیتا» زائیدهی ذهن اسطورههایی هستند که در گرداب اختلالات روانی خود غرق شدند.
تولستوی، همینگوی و ویرجینیا وولف از مشهورترین رماننویسانی هستند که ذهن خلاقشان در کنار آفرینش نمونههای بیمثال ادبیات داستانی، در مرز میان سلامت روانی و جنون سرگردان بوده است.
در گزارش پیش رو، از ۱۰ قلم بهدست صاحبنام دنیای ادبیات که از ناهنجاریهای روانی رنج میبردهاند یاد میکنیم:
تولستوی
* «لئو تولستوی»
خالق «جنگ و صلح» که به جرات میتوان وی را معروفترین نویسندهی تاریخ ادبیات روس دانست، دورههای متعدد افسردگی را در طول عمر ۸۳ ساله خود پشت سر گذاشت. نویسندهی «آنا کارنینا» که بیشتر برای خلق شخصیتهایی عمیق و متعدد در رمانهایش شهرت دارد، دائما درگیر سوالات بزرگی حول محور شرایط نابسامان انسان مدرن بود و همین امر روز به روز وی را به سمت افسردگیهای طولانی مدت و جدی سوق میداد. کار تولستوی اما به خودکشی نکشید و ذاتالریه بود که نقطهی پایانی بر زندگیاش بود.
* خالق «سفرهای گالیور»
«جاناتان سوییفت» نویسندهی انگلیسی – ایرلندی بود که معروفترین اثرش رمان کلاسیک و ماندگار «سفرهای گالیور» است. آنچه از نوشتههای «ویل دورانت»، فیلسوف و تاریخدان معروف برمیآید حاکی از آن است که سوییفت در سال ۱۷۳۸ علائم کامل دیوانگی را از خود بروز میداد، اما زمان شروع بیماری وی کاملا مشخص نیست. ویل دورانت در اینباره نوشته است: آنچه مسلّم است این که در سال ۱۷۴۲ وی سلامت، تعقل و ثبات ذهنی خود را از دست داد. مثلا یکبار، پنج نفر با وی دست و پنجه نرم کردند تا او چشمان خود را از کاسه بیرون نیاورد! پس از این ماجرا بود که سوییفت به مدت یک سال سکوت کامل اختیار کرد.
* جک کرواک
خالق «در جاده» از روانگسیختگی (شیزوفرنی) رنج میبرد. وی به دلیل این اختلال شخصیتی از نیروی دریایی آمریکا اخراج شد و پس از آن با اعتیاد به مصرف الکل، ماریجوانا و داروهایی چون آمفتامین بیشتر و بیشتر در نابسامنیهای روانی غرق شد. «در جاده» رمان ۱۰ فصلی که نمونهی درخشانی از سبک ادبی جریان سیال ذهن محسوب میشود، توسط «والتر سالس» به دنیای سینما راه یافت.
همینگوی
* «ارنست همینگوی»
اسطورهی ادبیات مدرن آمریکا از معروفترین رماننویسان این فهرست به حساب میآید؛ چرا که بیماری روانی او در پایان کار منجر به خودکشیاش شد. درباره علت ابتلای خالق «پیرمرد و دریا» به ناهنجاریهای ذهنی، فرضیات بسیاری عنوان شده که اعتیاد به مشروبات الکلی، صدمه مغزی، بیماری ارثی هموکروماتوز (پدر، خواهر و برادرش هم دست به خودکشی زدند) و رسیدن به پوچی در اوج توانمندی از بارزترین آنهاست. همینگوی طی سالهای ۱۹۶۰ و ۱۹۶۱ چندینبار تحت شوکهای الکتریکی قرار گرفت، اما سرانجام در صبح یکی از روزهای جولای ۱۹۶۱، تپانچه محبوبش را برداشت و با شلیکی در دهانش، به زندگیاش پایان داد.
سیلویا پلات
* «سیلویا پلات»
خالق «حباب شیشه» از جمله چهرههای ادبی است که همواره حاشیههای بسیاری درباره زندگیاش وجود داشته است. این شاعر آمریکایی همسر «تد هیوز»، شاعر سرشناس انگلیسی بود. به دلیل تجربهی دورههای طولانی مدت و متناوب افسردگی، پلات بارها تحت درمان شوک الکتریکی قرار گرفت، اما هربار پس از این دورهها، وی دست به خودکشی ناموفق میزد. سیلویا پلات ۳۱ ساله بود که جسدش را در کنار گاز آشپزخانه پیدا کردند. وی اینبار گاز را راهی برای خودکشی قرار داده بود.
«ادگار آلن پو»
جنایینویس سرشناس آمریکایی که سالها با آفریدههای جوهریاش قلب خوانندگان را به تپش درمیآورد، همواره درگیر شیاطین ذهنی خود بود. نویسنده شعر معروف «کلاغ» شاید تنها چهرهای بود که به دیوانگی خود اعتراف کرد. وی پس از مرگ همسرش نوشت: در حد غیر معمولی حساس و عصبیام. دیوانهای شدهام با وقفههای طولانیمدت سلامت روانی.
در اکتبر ۱۸۴۹ وی را آشفته و در حال گفتن هذیان در خیابانهای بالتیمور پیدا کردند؛ در حالیکه حتی نمیتوانست توضیح دهد چرا کارش به اینجا کشیده است. این شاعر و داستان کوتاهنویس مطرح روز بعد در بیمارستان جان خود را از دست داد.
* «ویرجینیا وولف»
ویرجینیا وولف
خالق «به سوی فانوس دریایی» را بدون شک میتوان مطرحترین نویسندهی زن ادبیات مدرن نامید. وی که در میان آثارش رمانهای برجستهی چون «خیزابها» را دارد، در طول زندگیاش با نابسامانیهای بسیاری دست و پنجه نرم کرد. پس از آنکه در کودکی مادر و خواهر ناتنیاش را از دست داد، به دورههای متناوب افسردگی دچار میشد و چندینبار فروپاشی عصبی را تجربه کرد. وولف که طی جنگ جهانی دوم خانهی خود را در لندن از دست داد، در مارس ۱۹۴۱ ناگهان میز نهار را ترک کرد، سنگهایی را در جیب پالتوی خود گذاشت، به نزدیکترین رودخانهی محل زندگیاش رفت و خود را در آب انداخت.
* «ولادیمیر ناباکوف»
ناباکوف
خالق «لولیتا» و نویسندهی سرشناس روسیه به نوعی از وسواس روانی به نام همرنجی (Synesthesia) رنج میبرد. این نابغهی ادبی که به سه زبان انگلیسی، فرانسوی و روس تسلط داشت، جزو طراحان بزرگ سیستمهای پیچیدهی بازی شطرنج هم محسوب میشد. نویسندهی رمان «لولیتا» به عنوان مجموعهدار پروانه و شبپره هم شهرت دارد. ناباکوف که دوران کودکی شگفتانگیزی را تجربه کرد، همواره درگیر ارتباط بین رنگها و حروف بود. بیماران همرنج افرادی هستند که با احساس تقارنی مداوم مواجه هستند و برانگیخته شدن یک حس در آنها موجب انگیزش احساس دیگر در فکر یا بدن آنها میشود؛ به طور مثال ناباکوف معتقد بود رنگ عدد پنج، قرمز است و هر حرفی از الفبا یک رنگ مختص به خود را دارد. ناباکوف روز دوم جولای ۱۹۷۷ در مونترو آمریکا درگذشت.
* گابریل گارسیا مارکز
آخرین نام این فهرست «گارسیا مراکز»، اسطورهی ادبیات آمریکای لاتین و خالق اثر ماندگار «صدسال تنهایی» است که سال گذشته داستان ابتلای وی به آلزایمر و زوال عقل تیتر اول روزنامههای جهان شد. این نویسنده کلمبیایی برنده نوبل ادبیات پس از چاپ آخرین کتابش در سال ۲۰۰۴ دیگر چیزی نمینویسد.
مادر و برادر مارکز هم سرنوشت مشابهی در از دست دادن مشاعر داشتهاند و دنیای ادبیات هنوز در شوک ابتلای اسطوره رئالیسم جادویی به زوال عقل است. درحالیکه رئیس بنیاد روزنامهنگاری مارکز معتقد است «گابو» مشاعرش را از دست نداده، او فقط یک فرد مسن است که کمی حافظهاش دچار اختلال شده است.
شاید عده ای معدودی انسان سالم بین عده ی کثیری از دیوانگان گیر کردن. شاید.
مارکز
گفته میشود گابریل گارسیا مارکز که رمانهای برجستهای چون «پاییز پدرسالار» و «خاطرهی دلبرکان غمگین من» را در کارنامهی درخشان خود دارد، از ترس این که مخاطبش را نشناسد، از جواب دادن به تلفن خودداری میکند.
الحق که درست تشخیص داده . مرزی هستید صد در صد…
مطالب سطحی شما نمایانگر سطح تفکر وسطح مطالعه و زاویه دید شماست.حالات روحی وروانی
فروغ,هدایت و… چیزی نیست که شما بتوانید تحلیل بکنید.
باید در سطح این بزرگواران روشنفکر باشی و در جامعه ای چون ایران آن زمان و الان که هیچ تفاوتی نکرده که بدتر هم شده,اون وقت میفهمیداین بیماریهایی که برشمردید مقوله ای بسیار نرمال و طبیعی اند.
از کشف اختلال روانی یه جوری حرف میزنین انگار فتحالفتوح کردین اینکه فروغ اختلال روانی داشت چه ربطی به شعر باشکوه این شاعر داشت تو شعرش رو بخون اینکه چجور زندگی کرد چه توفیری داره چه ثمری داره درس عبرت میخوای بگیری دیگه شعر نخون که زندگیت پاستوریزه بشه اسم کشف بیماری رو گذاشته نقد ادبی. بیسوادی و کند ذهنی در شما تحصیلهای ادبیات فارسی از همه مشهودتره
پژوهش و جستاری به جا بود اما بایست اضافه کرد که عارضه ی روانی یا ذهنی چیزی کاملا طبیعی و همکن با تمام شخصیت های انسانیست و ما هیچ انسانی با معیار طبیعی و نرمال نداریم و اینها شاخصه های شخصیتی هستند مه با تراپی تلطیف می شن
سلام. قطعا خانم فروغ فرخزاد ار مردم زمانه خودش بسیار جلوتر بوده و در دنیا فرهنگ و ادبیات ایران علاوه بر بزرگانی مانند فردوسی و حافظ و خیام و دیگران با فروغ فرخزاد شناخته می شود و اعتبار می یابد اما این بزرگان و نوابغ و مفاخر تاثیرگذار نیز مانند خیلی از مردم و بطور طبیعی با مشکلاتی روبه رو بوده اند و این به معنی نقص در آنان نیست.
با سلام. دوستانی که از بیمار بودن فروغ ناراحت شده اند باید از خود بپرسند علت این ناراحتی چیه؟ خیلی از بزرگان هنر و سیاست و موسیقی مبتلا به این اختلال بودند و اتفاقا این بیماری باعث شده بود آثار و کارهای بی نظیری خلق کنند. بتههون، ونگوگ و … این اختلال رو داشتند و در دورانی زندگی میکردند که درمان و چاره ای برای بیماری شون نبود و رنج بسیار کشیدند. بیماری ممکنه برای هر انسانی اتفاق بیفته حتی یه نابغه. در این مقاله هم اشاره شده که فروغ شاعر بزرگ و تاثیرگذاری بوده. ما ایرانی اینقدر روی هر فرد و عقیده ای که دوستش داریم تعصب بیجا داریم که ازش موجود یا عقیده فرازمینی میسازیم. این دیدگاه متعصب اجازه نمیده دیدگاه های مختلف مطرح بشن و یکی از دلایلی که کشور ما هیچ گاه پیشرفت نمیکنه و از قید و بندها و حکومتهای نالایق رها نمیشه همینه. تفکر صفر و صد.