جشن خیریهی اسفندگان کتاب، دیروز پنجشنبه ۱۳ اسفندماه، در فروشگاه نشر ثالث برگزار شد. جواد مازهزاده، یکی از بیست نویسندهی عضو این گروه خیریه، روایت شخصیاش از برنامهی زیبای دیروز را برای خوابگرد نوشته است که میخوانید.
حتا تا ظهر سیزدهم اسفند ـ روز برگزاری خیریهی اسفندگان کتاب ـ که هنوز سرگرم ارسال ایمیل و پیامک به دوستان و آشنایان بودم، نمیتوانستم شور و استقبال قابلتوجهی را از برنامه پیشبینی کنم. با همین ذهنیت بود که پیش از حرکت به سمت فروشگاه ثالث برای نشستن کنار دیگر نویسندگان ـ تکرار می کنم، نشستن ـ یکی از شمارههای اخیر مجلهی جهان کتاب را همراهم برداشتم تا، بلکه در فراغت چندساعتهای که در ثالث سپری خواهم کرد، یادداشتهای پرویز دوایی و نصرالله کسرائیاناش را بخوانم. همینطور پیش خودم برنامهریزی کردم که سری هم به بخش مجلات فروشگاه بزنم و عیدانهها را با حوصله ورانداز کنم. برنامهی دیگرم برای شش ساعت اسفندگان کتاب، دیدار دوستانی بود که تا مدتی بعد، مجال دیدارشان پیش نمیآید؛ دستکم تا پس از تعطیلات نوروز و یا بازگشتشان از سفر. اما حالا که جشن خیریهی کتاب تمام شده، هم باید به کارکنان کتابفروشی ثالث دست مریزاد بگویم که خستگیناپذیر و با خلق و رویی خوش کار کردند، هم خوشحال باشم بابت اینکه برنامههای فراغتی مدنظرم در آن شش ساعت محقق نشد.
برای من هیچ اتفاقی شیرینتر از حضور مردم در حرکتهای جمعی و مدنی، و یافتن دوستان تازه نیست؛ لذتی بالاتر از نوشتن رمان. پنجشنبه سیزدهم اسفند، در آن ساعتهای دلچسب میان چشمهای جستجوگر کتاب و دستان پرمهر، معلم عکاسی دوران هنرستانم را پس از بیست سال دیدم، که مو سپید کرده بود ولی از خندهها و صمیمیتش کم نشده بود. گفت که اتفاقی از پیادهرو عبور می کرده و پوستر اسفندگان، او را به داخل کشانده. دو دوستی را که چند سالی با هم مشق نوشتن می کردیم و بعد دورهمیمان از هم گسست، پس از چهار پنج سال دیدم که با نیت شرکت در خیریه آمده بودند. یکی دیگر از دوستانم میگفت که از سفر برگشته و مستقیم از قائمشهر به اینجا آمده. کتابهایی را هم که میدانستم داشت، از روی میز خیریه برداشت تا به فرزندان و نزدیکانش اهدا کند.
از این جنس زنان و مردان کم نبودند. یکی میگفت بیشترِ این کتابها را دارم و خواندهام، اما آمدهام در خیریه شرکت کنم و هرچه را خریدم اهدا میکنم. اسدالله امرایی و شهرام اقبالزاده در هر شرایط و هرجایی که رویداد کتابی در میان باشد، حی و حاضرند و یاریگر. همچنان که پیش از آمدن به اسفندگان، سری به نذر کتاب زده بودند و شهرام اقبالزاده هنوز کلی برنامه داشت و از من پرسید شهرکتاب مرکزی تا چه ساعتی باز است. مدیا کاشیگر، سروش صحت، ارسلان فصیحی، بلقیس سلیمانی، فرخنده آقایی، رسول یونان، محمدرضا فرزاد، کاوه کیائیان، سهیل محمودی و دیگر مهربانانی که شاید در ازدحام مهربانی آن روز چهره به چهرهشان نشدم، در خیریه سهیم شدند. نه فقط برای حمایت از برگزارکنندگان، که برای دستگیری از بیسرپناههایی که زخم ناهنجاریهای اجتماعی و روانی جامعه را بر تن دارند.
میزی که به کتابهای بیست داستاننویس ایرانی اختصاص داشت ـ تکرار می کنم، ایرانی ـ مثل میزی بود که زیباترین هدایا را رویش چیده باشند؛ هر کس از درِ فروشگاه قدم به داخل می گذاشت، دورتادور میز میگشت و کتاب برمیداشت و بعضیها واقعاً همت عالی داشتند و گویا خیال تجهیز کتابخانهای را در سر. قلم با همهی قدر و قدرتش قادر به توصیف مهر و محبتهایی که دوستداران ادبیات، نثار نویسندگان میکردند، نیست. چیزهایی فراتر از کلمات هستند که تنها به چشم دیده و در قلبها ثبت میشوند.
دوست دارم جشنی دیگر، خیریهای دیگر، همتی دیگر باشد و همهی آن لبخندها و چشمها تکرار شوند. امید که جشن و خیریهی آینده نه به نام حمایت از بیسرپناهی، که به شکرانهی شوق و امید به زندگی برپا شود. صمیمانه دستبوس حامیان محرومان، عاشقان کتاب و دوستداران ادبیات ایرانی و آرزومند دیدارشان هستیم، به زودی زود.
جواد ماهزاده
از نویسندگان گروه خیریهی اسفندگان کتاب (خاک)
۱ نظر
آه… چقدر غرور انگیز!