مهمترین کار پیوستهام در پانزده سال اخیر نوعی قابلگی بوده برای سالم به دنیا آوردن نوزاد برخی دوستان داستاننویس، اما کاری پیش آمد یکی دو سال پیش که باید برعکس رفتار میکردم: بچه باید هر چه ناقصالخلقهتر به دنیا میآمد! کدام بچه؟ رمانی عامهپسند به قلم طنزنویس و طنزپژوه نامآشنا، رؤیا صدر، در هجو این گونهی ادبی. نوعی نظیرهنویسی.
باید چپکی راه میرفتم. دوست داشتم یاریگر خانم صدر باشم در کار عجیبی که به آن مشغول بود و اطمینان خاطر هم نداشت. کار سختی بود. همانقدر که ناکوک خواندن عامدانهی یک آوازخوان حرفهای یا اینکه مثلاً محمد خاتمی بخواهد شبیه احمدینژاد حرف بزند! فقط تا یک هفته فکر میکردم که دقیقاً چه غلطی باید بکنم تا این نظیرهنویسی بیسابقه قوام بیشتری بیابد. و بعد، معیارهایی (ضدمعیار؟) را مشخص کردم و دستورالعملی برای خودم در نظر گرفتم و کار را شروع کردم.
شبهای کوشآداسی حالا منتشر شده و، همانطور که قبل از تصمیمگیری ناشر (ققنوس) به آقای حسینزادگان گفتم، کتابی است که یا به طور کامل شکست میخورد یا بسیار موفق میشود. این را نه خود خانم صدر میدانست و میداند، نه من و نه ناشر. مهم این است که رؤیا صدر عاقبت این کار عجیب را آفرید و خوشحالام که در این مسیر همراهش بودم. البته من هنوز معتقدم نباید روی آن ذکر میشد که این یک رمان طنز است، ولی شاید تصمیم ناشر و نویسنده برای کاستن از اینهمه خطرپذیری درست باشد.
آنچه میخوانید، روایت بسیار خواندنی خودِ رؤیا صدر است از پیش و پسِ نوشتن شبهای کوشآداسی (دربارهی عشق و کلیهی بیماریهای دل)، که در وبلاگش منتشر کرده است.
رؤیا صدر: اگر این روزها به نمایشگاه کتاب بروید، در میان تازههای نشر ققنوس کتابی میبینید با عنوان شبهای کوشآداسی (رمان طنز دربارهی عشق و کلیهی بیماریهای دل)! نام نویسندهاش هم تا حدی غریب است: م.مالمیرآبادی. به گواهی نوشتهی پشت جلد (که معرفیای پر آه وسوز از این رمان است) کتاب به رؤیا صدر (که به نویسنده نوشتن آموخته) تقدیم شده است! بنابراین من سعی میکنم اینجا توضیح دهم که ماجرا چیست:
اواخر سالهای دههی ۷۰ بود. من همکار گلآقا بودم و با آزمون و خطا سعی داشتم سبک خودم را در طنز پیدا کنم. عاشق تقلید طنزآمیز سبکهای نوشتاری بودم، از نوشتههای بابک احمدی گرفته تا ادیب سلطانی. از اینجور کارهایم استقبال میشد. بعضی وقتها که سبک آشنای نویسندهای را به طنز میگرفتم خودش پیام میداد که فلان اثرم را هم بخوان، به درد طنزهایت میخورد! در همین بازی با نثرها و سبکهای مختلف، رسیدم به رمانهای عامهپسند. چندتای آنها را همان زمانها خواندم. دریایی از ایده بودند برای خودشان! دیدم عجب جای کار دارند! سودای نظیرهنویسی طنزآمیز رمانهای عامهپسند به جانم افتاده بود. منتها نه وقتش را داشتم و نه جرئتش را! چون نمیدانستم انعکاس و بازتاب چنین کاری چیست. میتوانست حتا خودکشی ادبی باشد! با اینحال تصورش هم برایم لذتبخش بود و فکرش رهایم نمیکرد.
اوایل دههی ۸۰ دست به کار شدم و گفتم برای دل خودم هم که شده شروع کنم و بنویسمش، حتا اگر جایی منتشرش نکنم. یک طرح کلی داستانی بر اساس آنچه تا آنزمان خوانده بودم در ذهنم ریختم. هر چه زمان میگذشت، کار برایم از حالت تفننی اولیه خارج میشد. شروع کردم به بررسی رمانهای عامه پسند. تمرکزم را روی آنهایی گذاشتم که به چاپهای متعدد رسیده بودند و در کنار آن، هر رمان دیگری را که فکر میکردم به کارم میآید خواندم و یادداشت برداشتم. سعی کردم ببینم موتیفهای این جور رمانها چیست. از نظر قالب، زبان، زاویهی دید، لحن، عبارات، شخصیتپردازی و پیشبرد ماجرا، و حتا فرم نگارشی با هم چه شباهتهایی دارند. حتا بعضی جملهها را یادداشت کردم چون به کارم میآمد!
طرحی را که برای رمانم ریخته بودم گسترش دادم و سعی کردم در طرح داستان و زبان و لحن، به حالوهوای رمانهای عامیانه نزدیک شوم. سعی کردم کار علیرغم برخورداری از لحن و شخصیتپردازیِ اغراقشده، از منطق روایتی برخوردار باشد، لحنش طبیعیتر باشد و به عنوان یک رمان عامهپسند (و نه یک اثر طنزآمیز صِرف) بتواند مورد نظر قرار گیرد. یعنی رمان عامهپسندی باشد که هم برای مخاطبان کتابهای عامهپسند جذاب و خواندنی است و هم برای منتقدانشان و هم برای علاقهمندان به طنز!
حول و حوش سال ۸۸ بود و نمیتوانستم ذهنم را تماماً بر آن متمرکز کنم. با اینحال زمانهایی بود که میدیدم دارم با کوشآداسی نفس میکشم و میخندم و لحظات تلخ و تاریک آن روزها را تاب میآورم! دخترم که از بالای سرم رد میشد و به طور پراکنده سطرهایی از نوشتههایم را میخواند، میخندید و می گفت: “این خیلی خوبه، چرا منتشرش نمیکنی؟!” تقریباً همو بود که سودای انتشار کتاب را به سرم انداخت و فکر کردم کار را به قضاوت جمعی بگذارم.
از آوردن نام اصلیام بر پیشانی کتاب هراس داشتم چون نمیدانستم عکسالعملها چیست. فکر کردم آن را به عنوان یک کتاب عامهپسند از یک نویسندهی گمنام به قضاوت عمومی بگذارم، بدون این که به روی خودم بیاورم که کتابهای اینچنینی را به طنز گرفتهام! با ناشری که کتابهای عامهپسند هم چاپ میکرد تماس گرفتم. گفتم مالمیرآبادی هستم و رمان عامهپسندی نوشتهام. پرسید چند صفحه است؟ گفتم صد و خردهای. گفت ما زیر ۳۵۰ صفحه چاپ نمیکنیم! قید انتشارش را زدم و خودم را سرگرم کارهای نیمهتمام دیگری کردم. با اینحال دیدم فکر انتشارش دائم با من است و رهایم نمیکند. فکر کردم با یکی دو نفر مشورت کنم. اگر آنها موافق نبودند و کار را تأیید نکردند منتشرش نکنم.
با رضا شکراللهی تماس گرفتم و قضیه را عنوان کردم. گفتم تمامی سعیام را به خرج دادهام تا یک رمانِ بیارزش(!) بنویسم و فکر میکنم تا حد زیادی موفق شدهام، ولی نمی دانم چه کارش کنم! با تعجب دیدم که تشویقم کرد. کار را برایش فرستادم. پیشنهادهایی برای بازنویسی رمان داد و پیشنهاد مرا برای ویرایش محتوایی کتاب هم پذیرفت. مجدداً نشستم و در طی حدود چند ماه آن را بازنویسی کردم. ریتم را توصیفیتر و ضرباهنگ را کندتر کردم. در نهایت و پس از ویرایش، به نظرمان آمد که طنز غیرمستقیم و تا حدی زیرپوستی اثر، که البته تعابیر و واژگان طنزآمیز و حشوهای زائد تعمدی و تناقض در برخی توصیفات ذهنی نیز به کمک تعمیق آن میآید، میتواند نقطه اتصال طیف خوانندگان گاه متضاد اثر باشد.
کار را به نشر ققنوس سپردم. مدتی بعد از نشر ققنوس تماس گرفتند و گفتند که کتاب سردرگمشان کرده و نمیدانند تکلیفشان با آن چیست، چرا که نظرات کارشناسانشان، به طرز عجیبی، درست ۱۸۰ درجه با یکدیگر متفاوت است! برخی صددرصد تأیید کردهاند و برخی صددرصد تقبیح! پاسخ دادم که احساس ناشر را کاملاً درک میکنم و به آن احترام میگذارم، چون خودم هم نمیدانم تکلیفم با کتاب چیست! با اینحال علیرغم اینکه نظر نهایی ققنوس پذیرش چاپ کتاب بود، خودم در انتشارش دچار تردید شدم. با یکی دو نفر دیگر هم مشورت کردم که نظرشان میتوانست بازتابی از فضای جدی ادبی امروز باشد، که مثبت بود و نشر ققنوس هم ریسک انتشار کتاب را پذیرفته بود و در نتیجه، کار تمام شد!
در نهایت نمیدانم خریدار با ریسک تهیه و خواندن کتاب چهطور کنار میآید؛ کسی که به اعتبار نامهایی کتاب را میخرد و میخواند و معلوم نیست در کجای جبههای جا بگیرد که کارشناسان نشر ققنوس در آن جا گرفته بودند. ولی امیدوارم که به ریسکش بیارزد، بهخصوص برای مخاطبی که پول و وقتش را پای این به قول آقای شکراللهی «کار عجیب» میگذارد!
۴ نظر
نوشتن بدترین داستان دنیا خودش یک ایده ى فوق العاده است.
شخصاً همیشه تمایل داشتم فیلمى بسازم که در ذات خودش بدترین اثر جهان باشد! فکر مى کنم با این پیش فرض تلاش هایى هم شده است، ولى علّت توفیق کم خالقان این نوع آثار این است که فرض را بر بى ساختارى گذاشته اند و کار را پیش برده اند، در حالى که حتى پرهرج و مرج ترین و بى اصول ترین آثار موفق عالم هنر، از یک سرى منطق و نظم درونى برخوردار اند که آن ها را ساختارمند و قابل فهم مى کند…
این درست است که براى نوشتن بدترین داستان جهان باید روابط علّت و معلولى و توالى منطقى رویدادها را کنار گذاشت، ولى به کار گیرى نوعى ساختمان که داراى چفت و بست و قیدهاى قراردادى باشد، کاملاً لازم است. معتقدم حتى ساختارشکنانه ترین آثار نیز از قراردادهاى درون متنى که آن ها را قابل خوانش و تفسیرپذیر مى کند، بهره مند اند.
البتّه من کار خانم صدر را نخوانده ام، و نظرم معطوف به نویسنده هاى اوان گارد است. ولى احتمالاً این نظر بى ربط با تلاش ایشان نیست…
اتفاقاً آرمان جان، مهمترین گرفتاری خانم صدر، و بعد از او من، همین بود که بتوانیم این قردادهای درونمتنی را درگ و اجرا کنیم و نیز عنصر اغراق را در همین مباحث به کار بگیریم. حالا اینکه نتیجه چه از آب درآمده، قضاوتش با خوانندگانی حرفهای چون توست.
تشکر آقای شکراللهی عزیز که معرفی می کنید.حتما اگر به جنوب برسد می خوانم.الان سه گانه نیویورک با داستان ارواح و ویرایش خوب شما را می خوانم.موفق باشید.
چه زیبا قلم میزنید سپاس از شما .