نگاهی به واکنشها در پیوند با نامههای فروغ و تجمع در پاسارگاد
دکتر محمود فلکی: در هفتههای اخیر دو خبر «موضوع» روز شد و عدهای در مورد این خبرها نظرات و احساسات مختلفی ارائه دادند که به جنجال شبیه بود، اما کمتر به ریشهی مسئله پرداختند. این دوخبر در عین تفاوتشان در یک معضل که عمدتاً از فرهنگ استبدادی سرچشمه میگیرد، مشترکاند.
خبر اول: نامههای عاشقانهی فروغ فرخزاد به گلستان
خبر دوم: تجمع عدهای از مردم در پاسارگاد
۱) بسیاری بر این باور بودند که نباید نامهی خصوصی فروغ منتشر میشد، چرا که نباید به حریم خصوصی هنرمند تجاوز کرد. من مطمئن نیستم که اگر به جای فروغ نامهی شخصیِ آدمی که با او مشکل یا دشمنی دارند منتشر شده بود، این عده باز هم چنین واکنشی نشان میدادند. البته که حفظ حریم خصوصی بسیار اهمیت دارد و این حریم در غرب امر مقدسی است؛ اما این مسئله در مورد شخص معروف و مطرحی که سالها از مرگش میگذرد، فرق میکند. آثار و زندگی چنان شخصیتی حضوری همگانی مییابد. حالا تجسم کنید که نامهای یا نوشتهای از حافظ یا فردوسی یا شخصیت مهم دیگری پیدا شود و از این طریق گوشهی دیگری از زندگی و اندیشهی آنها برای ما آشکار شود. آیا همه، بهویژه اهل ادب و فرهنگ و پژوهشگران، از این بابت جشن نمیگیرند؟
شخصیتی که محبوب باشد، برای دوستدارانش ناخوشایند است که چهرهی واقعی یا گوشهی ناآشنای شخصیت او آشکار شود؛ چرا که با چهرهای که از او ساختهاند ظاهرن متفاوت مینمایاند . آنها دوست دارند که همچنان با رؤیا پردازی نسبت به آن فرد محبوب و با خیالش دل خوش باشند. این نوع برخورد برمیگردد به عدم شکلگیری فردیت و نیاز به بتسازی یا اسطورهسازی و نوعی تقدسنمایی که عمدتاً از مظاهر جامعهی استبدادزده است. تا زمانی که فرد این فرصت را نیافته تا به فردیت یا منِ رها دست یابد، تا با ارادهی معطوف به خود، مستقل بیندیشد و عمل کند، نمیتواند به لزوم اسطورهزدایی برسد. انسانهایی که سدهها زیر ستم و فشار استبدادی زیستهاند، هرگز فرصت یا امکان دستیابی به فردیت کیفی یا “منِ رها” را نداشتهاند و برای همین است که با قهرمانپروری، کیش شخصیت و افسانهپردازی یا با رؤیاهاشان به جبران خلأ بزرگ «من» میپردازند. آغاز رشد در یک فرهنگ در جهت روشنگری با اسطورهزدایی از هر نوعش نشاندار میشود، و این کار هم نیاز به شهامت دارد و هم به رشد اندیشه.
اگر احساسات را کنار بگذاریم، میبینیم که انتشار نامههای فروغ در جهت روشن کردن بخشی از زندگی یک هنرمند بسیار اهمیت دارد. از یکسو این نامهها این واقعیت را پیش رو مینهد که فروغ هم مانند هر هنرمند دیگر یا هر انسانی نیازهای طبیعی و روزمرهای دارد و وجودی افسانهای نیست. او هم میتواند عشقش را بیپروا بیان کند و حتا “قربان بند کفش” یارش برود. از سوی دیگر نشاندهندهی صداقت فروغ در بیان احساسات خود است. و مهمتر از همه، گوشههای دیگری از ذهنیت فروغ را در جهت شناخت بهتر و دقیقتر او در معرض دید همگان قرار میدهد. به طور نمونه به پارهای از یک نامهی او توجه کنید:
“ الان یکمرتبه یاد سیروس افتادم. راستی مثل فاحشهها شده و خودش هم میداند که شده و از این قضیه درد میکشد و میداند که من هم میدانم که درد میکشد و اینست که سعی میکند بگوید نه خیلی هم از وضع خودش راضی و به این جنسیت مشکوک خودش مغرور است و همینجاست که دیگر کارهایش دردناک میشود. از آن آدمهائیست که فکرمیکنم یک روز در نهایت خونسردی باید خودش را بکشد. با وجود اینکه رفیق و همصحبت خیلی خوبیست اما واقعاً بعضیوقتها جلوی مردم حسابی خجالتم میدهد. به هرکس و همهچیز بند میکند و میخواهد همراه همۀ مردها راه بیفتد و شب را با آنها بگذراند و خیلی بد است. من بعضیوقتها فرار میکنم تا نباشم و نبینم. درست مثل فاحشهها شده و اصرار هم دارد که اینطور باشد.” (نشریه خوابگرد- ۲۵ مهر ۹۵)
فروغ در اینجا نظرش را بهصراحت نسبت به همجنسگراییِ شخص معینی مینویسد. او جنسیت سیروس را “مشکوک” و عمل او را از اینکه “میخواهد همراه همهی مردها راه بیفتد و شب را با آنها بگذراند”، “خیلی بد و دردناک” میداند و از این بابت او را تا حد یک “فاحشه” برآورد میکند.
من در اینجا نمیخواهم به تحلیل این مسئله بپردازم، تنها خواستم با ذکر این نمونه نشان دهم که انتشار این نامهها در روشن شدن اندیشهی هنرمندی که از مدرنترین شاعران ایران به حساب میآید، چقدر اهمیت دارد. همانگونه که بارها گفته و نوشتهام، در اینجا بار دیگر مشخص میشود که هنرمندان یا اهل اندیشهی جامعهی ایرانی چه در زمان فروغ و چه اکنون ـ از چند استثنا که بگذریم ـ در برزخ بین سنت و زندگی مُدرن گیر کردهاند.
البته این سخن نه به معنای نفی ارزش شعرهای فروغ است و نه مقام او را به عنوان شاعری برجسته کم میکند. فروغ نسبت به شاعران همدورهاش مانند شاملو و اخوان و سپهری و دیگران، چه به لحاظ شعری و چه از منظر اندیشگی، مدرنتر است. با وجودِ این هم در مورد او و هم در مورد دیگران همیشه نکتههایی وجود دارند که اگر به آنها توجه نشود، دیدار دقیق ذهنیت آنها میسر نمیشود.
این حالت زیست در برزخ بین سنت و مدرن را در آثار اکثر اهل قلم و اندیشهی ایرانی میتوان مشاهده کرد. در برخی از شعرهای فروغ هم هنوز نگاه سنتی قهرمانپروری و باور به موجود نجات دهنده جلوهی روشنی دارد، که نشاندهندهی این واقعیت است که شاعر هنوز کاملاً به خودیابی نرسیده و به خود به عنوان انسانی مستقل و آزاد متکی نیست و نیاز یا باور به “ناجی” دارد: “کسی میآید که مثل هیچکس نیست…”، کسی میآید و “همه چیز را تقسیم میکند.”
مواردی از این دست را میتوان آموزههایی دانست تا دیگر با زیست در رؤیاها یا خیالاتمان دچار توهم نباشیم و با واقعیت بهتر کنار بیاییم. در این صورت بتسازیها میتواند رنگ ببازد و تحلیلهای ما نسبت به بسیاری از مسائل دقیقتر و علمیتر شود.
۲) تجمع عدهای از مردم در پاسارگاد و طواف دور آرامگاه کورش عدهای را سر شوق آورد و برخی هم از آن انتقاد کردند و حتا در آن نوعی فاشیسم دیدند. به گمانم هم گروه اول که برای چنین حرکتهایی ذوقزده میشوند و هم آنها که در آن فاشیسم میبینند دچار اشتباهاند. برای روشن شدن این مسئله، در اینجا، نکاتی را که پیشتر هم در جستاری دیگر به بحث گذاشتهام تکرار میکنم:
اگر قرار است با اندیشهی مدرن با جهان مدرن حرکت کنیم، آنگاه باید بگویم که اندیشهی مدرن با کنده شدن از “بت”ها و اسطورهها راه را به سوی پیشرفت باز میکند؛ یعنی یک انسان مدرن نیاز به هویتیابی در “دیگری” ندارد. وابستگی به “دیگری” و هویتیابی در “دیگری” (هر شخصیت یا پدیدهای که باشد) هرگز راه را برای خودیابی و رسیدن به فردیت نمیگشاید. بر عکس، راه را بر هر چه استقلال اندیشه و رأی میبندد. جامعهای که خود را در شخصیتهای تاریخی، دینی یا اجتماعی هویت میبخشد، در دوران کودکی اندیشهی انسانی میزید. کودکان عاشق “قهرمانان”اند. تا زمانی که انسان ایرانی از اسطورهها و بتها (از هر نوعش) نگسلد و به خود یا منِ رها نرسد، راه به جایی نخواهد برد. بنابراین سخن من در این راستا تنها به خاطر گشودن این بحث برای اندکی تأمل در این مسیر است، نه برای کوبیدن این یا آن شخصیتِ هنری یا تاریخی یا دینی.
در سالهای گذشته، افزون بر زرتشت، کورش، پایهگذار امپراتوری ایرانی، در مرکز توجه و احترام بسیاری از ایرانیها قرار گرفت، که بازتابی است از ناخشنودی بسیاری از حکومت. تا اینجا این گرایش به لحاظ روانی درکپذیر است، اما متأسفانه این گرایش باز هم بر پایهی همان نیاز به هویتبخشی خود در “دیگری” و در راستای بزرگنمایی و رؤیاپروری شکل گرفت.
اینکه کورش در قیاس با دیگر شاهان، سیاستمداری با تدبیر و با “رحم” بود، و یهودیانی را که از سوی شاه بابِل به اسارت برده شده بودند، آزاد گذاشت تا اگر خواستند به زادگاه خود باز گردند، بر همگان روشن است. البته عدهای از یهودیان که در بابِل ریشه دوانده بودند در همانجا ماندگار شدند. اما کسی نمیپرسد که چرا کورش به کشورگشایی و فتح کشورها و تسلط بر ملتهای دیگر دست زده است؟ چرا حملهی دیگران به ایران محکوم، ولی حملهی کورش و دیگران به کشورهای بیگانه افتخار آمیز است؟ البته میدانم که مناسبات آن زمان آنگونه کشورگشاییها را طلب میکرده، ولی اگر هجوم به ما محکوم و مذموم است، پس هجوم به دیگری هم از نگاه “دیگری” محکوم است و کشورگشا به عنوان “متجاوز” دیده میشود. از این گذشته، همهی شاهان در درجات مختلف مستبد بودهاند. بدون استبداد و سرکوب نمیتوانستهاند راه به جایی ببرند. ساختار حکومتهای شاهی در ایران یا به طور کلی در شرق بر پایهی استبداد شکل میگرفت، و در مواردی هنوزشکل میگیرد.
اما از اینها که بگذریم، اینجا و آنجا مشاهده میشود که گفتاوردهایی از کورش بیان میشود که اکثراً ساختگیاند و با واقعیت تاریخی میانهای ندارند. بهجز این گفتاوردهای ساختگی، معروفترین گفتاورد کورش منشور معروف به “حقوق بشر” است که با تحریف و جعل بازتاب مییابد.
از زبان کورش تنها دو مدرک وجود دارد. یکی کتیبهای در پاسارگاد به سه زبان پارسی باستان، بابلی و عیلامی است که بر آن تنها یک جمله نوشته شده است: “من کورش هستم، پادشاه هخامنشی.”[i] دیگری همان منشور معروف در بابل است. اگر چه در این منشور نکاتی بر رواداری نسبی کورش مشاهده میشود که ارزشهای ویژهی خود را داراست، ولی با آنچه که در برگردان جعلی از سوی بخشی از ایرانیها تبلیغ میشود، فاصلهای جدی دارد. بخشی از ترجمهی جعلی پارسی این منشور که اغلب بازتاب مییابد یا نقل قول میشود، چنین است:
“اینک که با یاری مزدا سلطنت ایران و بابل و کشورهای چهارگانه را بر سر گذاشتهام، اعلام میکنم که تا روزی که زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من میدهد، دین و آیین و رسوم ملت هایی را که من پادشاه آنها هستم محترم خواهم شمرد… هرگز ساطنت خود را بر هیچ ملت تحمیل نخواهم کرد و هر ملت آزاد است که مرا پادشاه خود بداند. من برای سلطنت آن ملت مبادرت به جنگ نخواهم کرد… من تا روزی که زنده هستم نخواهم گذاشت که شخصی دیگری را به بیگاری بگیرد… هر کس آزاد است هر دینی که را میل دارد بپرستد…من تا روزی که به یاری مزدا سلطنت میکنم نخواهم گذاشت که مردان و زنان را به عنوان غلام و کنیز بفروشند… رسم بردگی باید بکلی در جهان برافتد…”
در این برگردان جعلی چند بار نام “ایران” و “مزدا” میآید که اصلاً در متن اصلی وجود ندارد. اینکه آیا اساساً کورش به آیین زرتشتی پایبند بوده جای تردید فراوان است و هنوز دانشمندان در این زمینه نتوانستند پاسخ مناسبی پیدا کنند. حتا در کتیبههای دیگر شاهان هخامنشی نامی از زرتشت آورده نمیشود. بهجز برگردان این منشور به زبانهای اروپایی، که دقیقتر است، یکی دو ترجمهی دقیق از ایرانشناسان ایرانی مانند عبدالمجید ارفعی و شاهرخ رزمجو نیز در دست است که نشان میدهند جملههایی مانند “هر کس آزاد است هر دینی را که میل دارد بپرستد” و “رسم بردگی باید به کلی در جهان برافتد” و جملههای دیگری از این دست در متن اصلی به هیچ وجه وجود خارجی ندارند و کاملاً ساختگیاند.
در زمان کورش و به طور کلی هخامنشیان هنوز نام ایران به عنوان یک سرزمین مستقل و واحد به کار برده نمیشد. در آن زمان، آنگونه که در کتیبهی آرامگاه داریوش وجود دارد، آنها خود را “آریایی” (به زبان پارسی کهن “ariyačiça”) مینامیدند. البته در کتیبهی داریوش، از “پارسه” (pārsa)، که به “پارس” یا Persian تبدیل شده، در کنار سرزمینهای دیگری که تحت فرماندهی داریوش هستند، نام برده میشود. تنها در زمان ساسانیان است که نام ایران (به پارسی میانه یا پهلوی erān یا erān-šahr) به عنوان یک کشور مستقل و واحد برده میشود، و شاهان ساسانی زیر این نام هویت سیاسی مییابند.
در این منشور همچنین نه از “مزدا”، بلکه از “مردوک“، ایزد ایزدان بابل سخن گفته میشود، که در برگردان دقیقتر این منشور چندین بار از او نام برده میشود، در حالی که حتا یک بار نامی از مزدا به میان نمیآید:
” ۱۳٫ او (= مردوک) کورش، پادشاه شهر اَنشان Anšan را به نام بخواند (برای آشکار کردن دعوت وی) و او را به نام بخواند (از بهر) پادشاهی بر همه ی جهان.
- (پس) او را فرمود که به سوی شهر وی، بابل، پیش رود. (مردوک) او (= کورش) را برانگیخت تا راه بابل را در سپرد (و خود) همانند دوست و همراهی در کنار وی همواره گام برداشت.
- درماندگی هاشان را چاره کردم و ایشان را از بیگاری برهانیدم. مردوک، خدای بزرگ از کردارهای من شاد شد و
- (آنگاه) مرا، کورش، پادشاهی که پرستندهی وی است و کمبوجیه، فرزند زاده شده ی من و همگی سپاهیانم را
- با بزرگواری، افزونی داد و ما به شادمانی، در آشتی تمام، کردارهایمان به چشم او زیبا جلوه کرد و والاترین پایهی [ خدائیش ] را ستودیم. به فرمان او (= مردوک) همه ی شاهان بر اورنگ شاهی برنشسته…”[ii]
یکی از عللی که کورش مردوک، خدای بابلی را میپذیرد و ستایش میکند به سیاست کورش و دولتمردان شاهنشاهی هخامنشی و بعدها تا حدود زیادی در نزد ساسانیان بستگی مییابد. آنها هر کجا را که تسخیر میکردند، به دین و آیین آن سرزمینها احترام میگذاشتند، آنها را وادار به پذیرش دین خود نمیکردند، و حتا در مواردی خدای آنها را، حتا اگر برای ظاهر سازی هم که شده بود، میپذیرفتند تا بدینگونه، مردم سرزمین مغلوب را در جهت منافع خود حفظ کنند. مانند داریوش بزرگ که معبد معروف آمون را در مصر ساخت و درحالی که در متن کتیبهی بیستون “اهورا مزدا” را به عنوان یزدان یا ایزد ایزدان ستایش میکند، همان متن را در بابل تکرار میکند؛ منتها به جای “اهورا مزدا”، “بِل“، یکی از خدایان بابلی را نام میبرد، و در مصر لقب فرعون را بر خود مینهد.[iii]
این نوع سیاست مدبّرانه باعث میشد که شاهان در ارتش خود خلقهای گوناگون را سازمان بدهند و مردم مغلوب را آرام و تابع نگهدارند. در مورد پذیرش دین و آیین سرزمین مغلوب حتا هرودُت، تاریخدان یونانی، که در مجموع چهرهی خوبی از شاهان هخامنشی به دست نمیدهد، اذعان میدارد که “ایرانیها در قیاس باخلقهای دیگر، آداب و رسوم بیگانه را سریعتر میپذیرفتند.”[iv]
در هر حال اگر کسی بخواهد میتواند از کورش به عنوان شاهی عادل یا سیاستمداری مدبر نام ببرد یا به تحسین او بپردازد؛ اما شایسته نیست که با دروغ و تحریف، چهرهی دیگری از یک شخصیت تاریخی ساخته شود. اگر او را سمبل آزادی و رواداری بدانیم و الگویی در جهت اجرای سیاست او در جهان امروز قرار بدهیم، باز هم از یکسو نشانهی هویتبخشی کاذب در دیگری است، و از سوی دیگر، نشاندهندهی نیاموختن از تاریخ است؛ چرا که شاه، هر که باشد، مظهر استبداد و خودکامگی بود که با جهان مدرن و با دموکراسی نمیتواند همخوان باشد. آنچه جامعهی ما نیاز یا کم دارد “مستبد مهربان” نیست، بلکه استقلال رأی و آزادی فردی و اجتماعی یا همان مردمسالاری واقعی است.
نوامبر ۲۰۱۶
…
پانویسها:
۱ ن.ک. رومن گیرشمن: ایران از آغاز تا اسلام. ترجمهی محمد معین. چاپ سوم. تهران، ۱۳۷۸، ص ۱۵۸٫[i]
[ii] فرمان کورش بزرگ – به کوشش عبدالمجید ارفعی، فرهنگستان ادب و هنر ایران، شماره ی ۹، سال ۱۳۶۶٫
[iii] Wiesehöfer, Josef: Das frühe Persien. Geschichte eines antiken Weltreichs. 4. Aufl. München 2009, S. 51.
[iv] Herodot: Neun Bücher zur Geschichte. Neue überarbeitete Ausgabe nach der Übersetzung von Ch. Bähr (Berlin-Schöneberg 1898). Wiesbaden 2007, S. 101.
دکتر محمود فلکی شاعر، داستاننویس، منتقد و پژوهشگر مقیم آلمان است.
۸ نظر
لطفاً این بخش از نوشته را ویرایش کنید؛
« من مطمئن نیستم که اگر به جای فروغ نامهی شخصی آدمی که با او مشکل یا دشمنی دارند، این عده باز هم چنین واکنشی نشان میدادند.»
بله واقعا مسئله ی کوروش هم مکافاتی شده. افراطی که خود واکنشی است به افراط های دیگر.
اما من اگر جای شما باشم اینقدر هم بر فردیت تاکید نمی کنم. تنها کافی است تراژدی بزرگ زمانه ی ما یعنی مسئله ی تنهایی (loneliness) را در نظر داشته باشید تا اینقدر هم بر فردیت تاکید نکنید. هر چیز متعادلش خوب است.
مطلب بسیار خوبی بود خصوصا در مورد کوروش.
در مورد بخش مربوط به فروغ نظری ندارم اما در مورد کورش باید بگم که موافقم. در زمانه کنونی دیگر رژیم سلطنتی دردی از مردمش دوا نمی کند. چندان نمی شود به تاریخ استناد کرد چون هر کسی چیزی نوشته و معلوم نیست چقدر به واقعیت آن زمان نزدیک است. همیشه برایم سوال بوده که چگونه می توان شهر یا کشوری را بدون جنگ و خونریزی تصاحب کرد؟ واقعا کورش بدون اینکه خونی از بینی حتی یک نفر بیرون بزند توانسته است جایی را بگیرد؟ چگونه چنین چیزی ممکن است؟ متاسفانه وقتی بخواهیم از کسی بت بسازیم نتیجه اش همین می شود.
اره ..
شما مردم بایدم بگید که پادشاهی برای ما مفید نیست چون پادشاهی شما رو به حال خودتون گذاشته بود و آزاد بودید و با همان درجه حیوانیت خودتان زندگی میکردید
امااین رژیم به شما انسانیتی که میخواستید رو بخشیده و شما رو به درجه (آدمیت) ی که میخواسستید رسانده…..
فقط میتونم بگم ننگ بر ما ایرانیان که امثال شما روشنفکر و دکتر و الیتش باشین!
و از آلمان! افتخارات تاریخی ایران پاک رو (که ظاهرن وطن شما نیست) خوار بشمرید…
متاسفم براتون دکتر
حروم زاده ها شما ایرانی نیستید وقتی بزرگان کشورتون رو زیر پا میزارید و همیشه دره کونه بیگانه ها بودید
بی شرف وطن فروش