کاوه فولادینسب: ششهفت سال پیش، یکی از دوستانم ـ وقتی اولین کتابش منتشر شد ـ به شوخی روی صفحهی فیسبوکش نوشت: «اولوالعزم شدم رفت.» چنین حرفی آن روزها هنوز چیزی بود در حد شوخی و برای خنده. اما امروز اوضاعِ دیگری حکمفرما ست؛ هجمهی نشر، ولع کتابدار شدن. حالا مدتی ست که به لطف ناشران (و اقتصاد آزاد مبتنی بر بازارشان)، کارگزاران ادبی (و بازارگرمیشان) و نویسندگان و شاعران جوان (و ارادهی عجولانهشان برای کسب نام و نان و هرچه هست، درهم) ادعای اولوالعزمی پس از چاپ کتاب دیگر شوخی نیست و تبدیل شده به واقعیتی هولناک که همهی اصالت امر نوشتن را خلاصه میکند در انتشار کتاب، و برای خودش ساختاری سلسلهمراتبی دستوپا کرده که در آن کتابهای یک نویسنده بیشباهت به ستارههای روی دوش یک افسر نیست، و هرچه ستارهها بیشتر، قدر و منزلت هم بیشتر؛ فارغ از آن که کار فرهنگی کجا و نظامیگری کجا.
اشتباه نشود؛ ناشر بدون توجه به اقتصاد و بازار (آن هم در فقدان حمایتهای بیچشمداشت دولتی؛ دولت رفاه، دولت تسهیلگر)، و کارگزار ادبی بدون توجه به وظیفهاش در حمایت از آثار ادبی، و نویسنده و شاعر بدون اراده به کسب نام و نان، چیزی ـ چیز بزرگی ـ کم دارند و حتا به مرور زمان ممکن است کارکردشان یا دستکم انگیزهشان را از دست بدهند. اما این تمام ماجرا نیست…
ایراد کار حوزهی فرهنگ و بازار نشر ایران (مثل تمام حوزههای دیگر، از سیاست گرفته تا اقتصاد و از الگوی مصرف گرفته تا سبک زندگی) افراط و تفریطی ست که با خطکشی نامریی، هستی را به دو ساحتِ له و علیه تقسیم میکند و مثل مدیری خودرأی، همانطور که از روی صندلیاش بلند میشود، میکوبد روی میز و بااطمینان میگوید «این است و جز این نمیتواند باشد.»
چاپ کتاب ـ تردیدی نیست ـ اتفاق مبارک و مهمی ست؛ هنوز هم کتاب (در شکلهای مختلفش، از چاپی گرفته تا الکترونیک و صوتی) مهمترین و ماندگارترین وسیلهی انتقال اندیشه و احساس و تجربههای بشری ست. در ایران امروز اما هجمهی نشر و ولع کتابدار شدن، بهخصوص با جوانترها کاری کرده که برایشان وسیله جای هدف را گرفته و بیشتر آدمها ـ خوشبختانه هنوز نه همهشان ـ به شیوهای ماکیاولیستی دنبال این هستند که زودتر کتابدار شوند و این رکورد که ثبت شد، بی لحظهای درنگ بروند سراغ دو کردنِ یک و سه کردنِ دو؛ ستارههای سرِ دوش.
ادبیات که تعطیلکردنی نیست… همانطور که البته آفتهایش هم ندیدنی نیست
همینجا ست که کار بیخ پیدا میکند: وقتی وسیله تبدیل شد به هدف (بگذارید اسمش را بگذارم هدف مبتذل) و انتشار کتاب جای خلق ادبی و امر اصیل نوشتن را گرفت، هدف متعالی نه ذرهذره که ناگهان به محاق میرود و دیگر معیار کار نویسنده و شاعر ـ نه برای ناشر، نه برای کارگزار ادبی، و نه حتا برای خودش ـ کیفیت ادبی و عمق اندیشه و زلالی احساس نخواهد بود؛ بازار فروش خواهد بود و لایکهای مجازی و امکان فروش چاپ اول و گمانهزنی رسیدن به چاپهای دوم و سوم، که در ساحت فرهنگ نظامیشده، این خود ستارهبازی دیگری است.
در آنسوی ماجرا هم البته کسانی ایستادهاند که میگویند در این حال و اوضاع باید درِِ ادبیات داخلی را تخته کرد و فقط ترجمه خواند. چنین اظهارنظری ـ به قول اخوانثالث که یادش تا همیشه گرامی ست ـ بیشتر از آن که نادرست باشد، مضحک است؛ آنقدر که مرغ پخته را هم به خنده میاندازد. ادبیات که تعطیلکردنی نیست… همانطور که البته آفتهایش هم ندیدنی نیست.
در این فضای متشنجی که بیشتر به بازار مکاره شبیه شده، لازم است مدام این نکته یادآوری شود که کتاب صرفاً وسیلهای ست برای انتقال، و نه هدف نهایی… این یادآوری دو فایدهی احتمالی هم دارد: اول این که ممکن است اعتمادبهنفس متوهمانهی خیلی از کتابدارها را ـ که بسیاریشان قلمبهدستان خوبی هم نیستند ـ برطرف کند، و دوم این که شاید اعتمادبهنفس ازدسترفتهی خیلی از «نویسنده»هایی را که به هر دلیلی ـ از کمرویی گرفته تا ناآشنایی به سازوکارهای ورود به بازار ـ هنوز کتابی منتشر نکردهاند، به آنها بازگرداند.
پ.ن:
«زیر هجمهی نشر» یادداشتی ست در بارهی بلبشوی ادبیات داستانی امروز ایران که در روزنامهی آرمان منتشر شده. البته چون متن چاپشده با متنی که من نوشته و برای روزنامه ارسال کرده بودم، تفاوتهایی ـ یا بهتر بگویم، نسبت به آن کمبودهایی دارد! ـ اصل متن را هم همینجا [فیسبوک] میگذارم.
بدون نظر