پیش از هر چیز بگویم که این یادداشت و این نکتهها را، دربارهی داستانهای نهایی این دورهی جایزهی بهرام صادقی، به این دلیل مینویسم که بهرغم اینکه گاهی در این سالها داور جوایز داستان کوتاه بودهام (برای کتاب که هیچوقت نبودهام، مگر اینکه کسی بخواهد شرکت در نظرخواهی مرحلهی اول جایزهی گلشیری همراه با سی و چهل نظر دهندهی دیگر در بعضی سالها را داوری حساب کند، که البته خودم نمیکنم)، و بیشتر از آن در دههی هشتاد، بهندرت از اینهمه داستان خوب سرِ ذوق آمده بودم و این اندازه امیدوار شده بودم به آیندهی داستان کوتاه نویسیمان (که به گمان من زمینهی رماننویسی سالهای بعد از آن هم هست).
آنها که این جایزه را دنبال کردهاند، میدانند که من فقط داور دورهی نهایی بودهام و فقط بیست داستان آخر را خواندهام. پارسال هم همینطور. پس دربارهی داستانهای مرحلهی اول و قبل از نهایی نظری نمیتوانم داشته باشم. اما میتوانم بگویم که بیست داستان مرحلهی نهایی دورهی سوم بهمراتب از داستانهای مرحلهی نهایی دورهی قبلی (دوم) بهتر بود و، ناگزیر، انتخاب شدن بهعنوان سه یا هفت و هشت داستان اول هم حتا سخت. پس دوستانی که داستانهای خوبی نوشته بودند، تعجب نکنند که چرا نامشان در میان برندهها و تقدیرشدهها نیست. من حتا پیشنهادم به داوران دیگر این بود که برگزیدگان هر داور هم جداگانه معرفی بشوند تا دوستان شرکتکننده ببینند که خیلیهاشان در فهرست یک یا دو داور بودهاند، اما در جمعبندی نهایی نتوانستهاند در میان منتخبان باشند.
به هر جهت همین خوب و گاهی بسیار خوب بودن بیشترِ داستانهای نهایی بود که مرا واداشت تا این یادداشت کوتاه را بنویسم تا شاید در حد خودم قدرشناسی کرده باشم از داستانهای خوب این دوره، بهخصوص آنها که نتوانستند جایی در میان منتخبان داشته باشند. امیدوارم دوستان داور دیگر هم همت کنند و یادداشتی دربارهی داستانها بنویسند، به نشانهی قدردانی از داستانهایی که دوست داشتهاند و یا نداشتهاند. این را هم بگویم که من، جز یکی از دوستان نویسندهی رسیده به مرحلهی نهایی (که جزو منتخبان هم نیست)، هیچکدام از نویسندههای دیگر را نمیشناختم و این هم خوشحالکننده است که هر بار در این داوریها به نامهای تازهای برمیخورم.
اما اینجا فقط دربارهی هفت، هشت داستان، که برایم خوشایندتر بودهاند و جزو برگزیدههای خودم، میخواهم بنویسم و نه همهی آن بیست داستان. همانطور که گفتم، در تمام این بیست داستان، کار بد نخواندم و چندتایی از داستانها متوسط و بقیه خوب یا خیلی خوب بودند. اما حتا بعضی از خوبها هم گاهی ایراداتی از نظر من داشتند که طبعاً در رتبهبندی خودم آنها را پایینتر گذاشتم. اما نگاهی دو سه خطی به آن هفت، هشت داستان:
زمستان شغال: ساختن فضاهای غریب و کابوسی شاید چندان سخت نباشد، اما جفتوجور کردن وقایع و چفتوبست داشتن تمام آن وقایع کار دشواری است که این داستان بهخوبی از پس آن برآمده بود. من حتا نوعی نگاه بورخسی هم در آن دیدم، با دوتایی شدنِ هم شخصیتها و هم ماجراها. طبیعی است که با این اوصاف، زمستان شغال داستان سختخوانی است، اما سخت هم حتماً نوشته شده و با تمرکز و پختگی کافی. پختگیای که در نثرش هم میشد رد آن را دید، چون بسیار کارشده و متفاوت بود. یعنی از نثر متعارف فاصله گرفته بود، اما این فاصله گرفتن هم در خدمت داستان بود و هم خوب اجرا شده بود.
تاسیان: نه فقط فرم کامل و قصهگویی بینقص داستان، که ماجراهای غریب و شگفت آن (دیدن پدری خلافکار و حتا آدمکش، و همینطور مادری پریشانشده از کارهای شوهر و مصائب بیرونی همچون جنگ) بسیار جذاب بود. درآمیختن مسائل شخصی و عمومی و نشان دادن همهی آن چیزهایی که میتوانند یک خانواده را و ذهن آدمهایش را ویران کنند، کار کمی نبود که این داستان در نهایتِ ایجاز انجام داده بود.
خاطرات عینک دودی: این داستان برای من یادآور بعضی از بهترین کارهای کارور بود. روایتی بهظاهر ساده با نثری متعارف و بدون وقایع غریب، که اما ناشناختهترین غرایب یک آدم را نشان میداد. غرایبی که در درونش پنهاناند و حتا خودش هم از آنها و علتشان بیخبر است، اما میتوانند در نهایت او را به آدمی تنها تبدیل کنند در جهانی که همهچیز به اشیاء و مُد فرو کاسته میشود.
هوش سبز: داستانی است دربارهی فراموشی و خاطرات و کنار آمدن و نیامدن با آن. گذشتههای نسبتاً دور را به امروز گره میزند و ایران را به خارجه. پریشانی فردی را به پریشانی خانوادگی و شباهتی را که میان مکانها و آدمها هست، بهرغم همهی تفاوتهاشان. هوش سبز داستانی است دربارهی درون و دربارهی عاطفهها، با ماجراهایی که کموبیش شاید شنیده باشیم، اما نه با این نگاه و نه در چنین ترکیببندیای میان اجزایش. شاید تنها ایرادی که بتوانم من به این داستان بگیرم، حجم و صحنههای کم آن است برای داستانی که کشش طولانیتر شدن دارد و ذهن ما را برانگیخته میکند تا چیزهای بیشتری دربارهی شخصیتهایش بدانیم تا زمان بیشتری باهاشان همراه شویم، که البته اینطور نشده و داستان کوتاهتر از آن است که باید. به نظرم ذهن نویسندهی این داستان با وجود آن همه ماجرایی که در یک داستان آورده (و دورهی زمانی طولانی هم) میتواند رماننویس باشد و خوب است که نویسندهاش بیشتر به رمان نوشتن فکر کند.
آمیخته به بوی ادویهها: یکی از متفاوتترین داستانها بود در میان این بیست داستان. داستانی بود عاشقانه که با زبان و روایتی عاشقانه هم گفته میشد. مثل فیلمهای موزیکال، که چندان بنای واقعیتنمایی ندارند و تمام بر خودِ عناصر اصلی، یعنی دو عاشق، تکیه میکنند (از خانواده و دوستان تقریباً چیزی نمیشنویم)، این داستان هم تمام بر گفتن احساسات و ماجراهای دو عاشق در زمینهی دو شهر متفاوت محل زندگی شان، یعنی تهران و قاهره، گذاشته شده بود. نشان دادن اهمیت پسزمینههای فرهنگی در ارتباط میان دو عاشق و نسبت آدمها با مکانهای فرهنگی زندگیشان، از جنبههای برجسته و موردعلاقهی من بود. شخصاً فکر میکنم خوب است که داستاننویسی ما هر چه متنوعتر باشد و به یکی دو جریان منحصر نشود. بهخصوص داستان عاشقانه که میتواند ضمن رمانتیک بودن، جدی هم باشد و به جنبههای عمیقتر هر رابطهای هم فکر کند و نشان بدهد مثلاً فرهنگ متفاوت چهقدر در شکلگیری یا پاشیدن هر رابطهای مهم است.
یک تکه کاج: روایت خونسرد و بدون احساساتی شدنِ مرگ یک پسر جوان در اثر سرطان کار آسانی نیست که این داستان انجام داده. نمایش روزبهروز و بدون احساساتی شدن مرگی که در پیرامونش زندگی جریان دارد و حتا میتوانست با عشق پرشور هم باشد، کاری است که آرامآرام احساسات پنهان ما را برانگیخته میکند و دوباره هم مرگ را برامان تازه میکند و هم زندگی را.
کارِ گل: روایتی پخته و رئالیستی است از زندگی و عشق نامتعارف یک آخوند. روایتش چنان ساده و روان است که دلم میخواهد آن را با کارهای احمد محمود مقایسه کنم (تفاوتهای داستان رئالیستی و مدرن را میتوانید در کتابهایی مثل «مدرنیسم و پسامدرنیسم در رمان»، ترجمهی دکتر حسین پاینده، و «مدرنیسم» ترجمهی رضا رضایی بیابید). شخصیتِ آخوندِ داستان متفاوت است با آنچه عموماً در ذهن داریم و بهمان نشان دادهاند در کارهای تلویزیونی و سینمایی. جنبههای ناآشنای زندگی چنین شخصیتی (مثلاً خریدن تریاک برای مادرِ معتادش، یا تربیتِ کودکی و نوجوانیاش که با روحانی بودن فعلیاش در تضاد است) هم خوب و باورپذیر در کنار هم قرارگرفته و هم در ضرباهنگی تند روایت شده است. پایان قضاوقدری داستان البته از نظر من جالب نیست (که مثلاً مرگ مادر معتاد مرد تقاص عشقِ بهظاهر گناهآلود او به یک دختر بازیگر تئاتر باشد، عشقی که من نفهمیدم کجاش گناهآلود بود). این طبعاً نظرِ من است، وگرنه شاید دیگران همین پایان را جور دیگری تفسیر کنند و چه بسا بپسندند.
پرتقالهای خونی: این داستان که عنوان بهترین در نظرخواهی اینترنتی را هم به دست آورده، به نظر من هم داستان خیلی خوبی بود، با فضاسازی خیلی خوب و ماجرایی که خیلی خوب شروع میشد و وعدهی آشکار شدن اتفاقهای مهمی از گذشته را میداد. زنی که بعد از سالها به شهر زادگاهش برگشته بود و حالا نه فقط با گذشتهاش قرار بود مواجه شود، که با محیط غریب کنونیاش هم ناگزیر درگیر میشد. اما در نهایت داستان چنان ناگهانی و بدون بازکردن بعضی گرهها تمام شد (مثل کارهایی که پدر در گذشتههای دور انجام داده بود و باعث بدبینی و رفتار غریب مردهای نگهبان میشد)، که من فکر کردم این میتواند فصل شروع یک داستان بلند یا رمان باشد. اما دستکم فضاسازی غریب گوتیکوار داستان و ورود آرام آن را به گذشتههای پر از حادثه دوست داشتم.
هنوز هم میشود حتماً دربارهی داستانهایی دیگر هم حرف زد، اما من به همین اکتفا میکنم و باقی را میسپارم به همت دوستان و شما.
حسین سناپور
۶ اسفند ۹۵
رسمالخط این یادداشت مطابق با رسمالخط خوابگرد تغییر کرده است. رضا شکراللهی
۲ نظر
سلام
این داستان هارو از کجا میشه خوند؟
همهی داستانهای برگزیده را در این لینک میتوانید پیدا کنید:
https://khabgard.com/category/%D8%AC%D8%A7%DB%8C%D8%B2%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A8%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%85-%D8%B5%D8%A7%D8%AF%D9%82%DB%8C/%D8%A2%D8%AB%D8%A7%D8%B1-%D8%A8%D8%B1%DA%AF%D8%B2%DB%8C%D8%AF%D9%87/