محمدحسن شهسواری: چون رمان من منچستر یونایتد را دوست دارم را بیش از هر چیز حمله به تاریخ میدانم، در این گفتار سعی دارم رمان را بر اساس «نقد تاریخی جدید»، که آن را میشل فوکو پی ریخته، بررسی کنم.
کمی تاریخ نقد
نقد تاریخی جدید در پی به آشتی رساندن دو نقد متنافر به وجود آمد. اولی «نقد تاریخی سنتی» بود. در نقد تاریخی سنتی، تاریخ امری مسلم انگاشته میشد و در نقد ادبی، بر اساس مراجعه به اسناد سعی میشد اثر به تناسبِ دوری و نزدیکی به تاریخ بررسی شود. البته این نقد به جزئیات دیگری همچون اعتقاد به روح دوران، بررسی جزءنگارانهی دورانی که نویسنده در آن نوشته و دورانی که داستانش در آن میگذشته و نیز زندگینامهی خود نویسنده نیز میپرداخت که از آن درمیگذرم.
«نقد نو» که در دههی چهل تا شصت قرن گذشته سرآمد نقد ادبی بود، مسیری کاملاً عکس میپیمود. معتقد بود درک معنای یک متن هیچ گونه ارتباطی با تاریخ ندارد. چون آثار ادبی بزرگ، اشیاء هنری بیزمان و مستقل و خودبسندهای هستند که در قلمرویی فراتر از تاریخ قرار دارند. پس همه چیز متن است بدون نیاز به ارجاع به تاریخ.
نقد تاریخی جدید از یک سو حقیقت پنداشتن یک روایت از تاریخ را (که معمولاً روایت رسمی یا همان روایت کبیر است) توهمی بیش نمیداند. زیرا در این قرائت، روایت شکستخوردگان و طبقات و گروهای فرودست فراموش میشود. یک مثال ساده: نادرشاه برای تاریخ ما یک قهرمان است زیرا کشور را از یوغ بیگانکان درآورد و امپراطوری را بازگردانند. اما برای مردم دهلی با آن فجایع و کور کردنشان، کسی است همچون چنگیز برای ما. همان طور که چنگیز برای مردم مغول قهرمانی بیمانند است.
نقد تاریخی جدید از سوی دیگر نادیده انگاشتن تاریخ در تولید ادبیات را خامدستانه تلقی میکند. اثر ادبی بدون پیشزمینهی تاریخی وجود خارجی ندارد.
نقد تاریخی نو معتقد است تاریخنویسی مبتنی بر تفسیر است و نه حقایق. ما نمیتوانیم واقعاً پی ببریم که در هر برهه از تاریخ دقیقاً چه اتفاقی افتاده اما میتوانیم بفهمیم به اعتقاد مردمان آن زمان چه اتفاقی افتاده. همچنین تاریخ نه خطی است و نه رو به رشد. تولستوی معتقد بود که وقایع تاریخی معدل ارادهی تک تک افراد است. او برخلاف هگل و مارکس اعتقاد داشت که افراد هدف دارند اما تاریخ هدف ندارد.
کمی تاریخ معاصر ایران
نزدیک به دویست سال است (از جنگهای ایران و روس) که تاریخ ما تاریخ جدال میان سنت و تجدد است. مراد من این جا از سنت، امتزاج ایرانیت و اسلامیت است که در شیعه متبلور شده. و مقصودم از تجدد، فرهنگ غرب است. هر قرائتی از تاریخ و بررسی و تفسیر هر واقعهی تاریخ معاصر بدون توجه به این جدال، به نظر من راه به منزلِ درستی نخواهد برد.
در ایران امروز دو گفتمان کلی در این باره داریم. گفتمانهایی که مهمترین وجه ممیز آنها «امید به تغییر یا ناامیدی از آن» است.
گفتمانهای ناامید از تغییر
گفتمان «ناامید از تغییر» خود به دو گفتمان تقسیم میشود.
الف- بهشت گذشته
در این دیدگاه، هر چه متعلق به سنت است خوب و هر آن چه از تجدد وارد مملکت شده بد است. البته حواسمان باشد این با باستانگرایی، که همان تفاخر به گذشته برای تغییر در حال است، فرق دارد. در باستانگرایی تغییر ملاک است اما در گفتمان بهشت گذشته امیدی به تغییر وجود ندارد. وقتی به دو گفتمان دیگر رسیدم بهتر توضیح خواهم داد.
در این گفتمان، برتری بیچون و چرا از سنت است. حتا مثلاً در بیماریها نیز تجدد گناهکار است. اخیراً کتابی میخواندم که منشأ تمام بیماریهای امروز در ایران را گوجهفرنگی، هویجفرنگی، ترهفرنگی، رب، قند و… میدانست. یعنی همهی چیزهایی که از غرب آمده.
ب- بهشت دوردست
در این گفتمان، هر چه متعلق به سنت است دورانداختنی است و همهی چیزهای نیک دنیا هماکنون در غرب است. دیگر این را باز نمیکنم چون خیلی روشن است.
به رغم تفاوتهای کاملا آشکار این دو گفتمان، دو خصوصیت بسیار مشابه دارند. اول این که هر دو متعلق به گروههای فرودست جامعه هستند. مردم کوچه و بازار. همان چیزی که در ادبیات غربی از آن به فولک (Folk) و در ادبیات ما به «عوام» یاد میشود. یعنی هیچ وقت به گفتمان مسلط طبقات فرادست تبدیل نشدهاند. همان طبقاتی که در ادبیات غرب از آن به الیت (elite) و در ادبیات ما به «خواص» مشهور هستند. بنابراین دو گفتمان فوق، به لحاظ کمی، اکثریت ایرانیان را تشکیل میدهند.
خصوصیت دیگر این دو گفتمان این است که به شدت تخریبی و یکسونگر هستند. یعنی به چیزی جز نابودی هر آن چه هست رضایت نمیدهند. رمانتیک، احساسی و شاعرانه هستند. همان چیزی که بسیار گفته شده: میدانند چه نمیخواهند اما نمیدانند چه میخواهند. بنابراین بسیار میتوانند مورد استفادهی دو گفتمان دیگر برای راهاندازی انقلاب و تخریب قرار گیرند ـ که گرفتهاند.
گفتمانهای امید به تغییر
که باز خود به دو گفتمان تقسیم میشوند.
الف- احضار بهشت گذشته
در این گفتمان اصل با سنت است. اما هر چه از تجدد که با آن در تضاد نباشد هم خوب است. مثلاً تفکیک قوا و ایجاد عدالتخانه یا همان مجلس خوب است اما شورای نگهبان باید باشد. حضور اجتماعی زنان اگر با مادری و همسری در تضاد نباشد خوب است. همین طور است پزشکی برای زنان یا معلمی برای دختران. اما حضور دختران در ورزشگاهها نه. حضور زنان در سیاست هم حدی دارد. رئیس جمهور باید از رجال باشد. دادگاههای مدرن و سیستم وکالت خوب است اما در نهایت بدون شک قاهریت با قانون قضایی اسلام است و مفسر آن هم کارشناسان این حوزه. هیئت منصفه (که نمایندهی عرف است) جز در موارد خاص معنایی ندارد.
البته با وسواس بیشتر میشود این دو گفتمان را به دو زیرگفتمان بنیادگرایی شیعه (اسلام منهای ملیت) و باستانگرایی (ایران منهای اسلام) تقسیم کرد که گرچه هر دو طرفداران خاص خود را دارند اما هنوز نتوانسته به طبقات فرادست جامعه آنچنان رسوخ کند و ساختار قدرت را به تمامی در دست گیرد. گرچه اولی اکنون بخشی از جمهوری اسلامی را در اختیار دارد و دومی بخشی از حکومت پهلوی را در دست داشت.
ب- انتقال بهشت دوردست
در این گفتمان، اصل با تجدد است اما از سنت هر چه با آن در تضاد نیست هم خوب است. تفکیک قوا باید کامل صورت بگیرد اما به هر حال بد نیست ملت یک نماد تاریخی را نگه دارد. دعوایی که مثلاً مصدق با شاه داشت. که شاه سلطنت کند اما حکومت نکند. دادگاهها به صورت مدرن دربیاید و در دست روحانیت هم نباشد اما قوانین پایهای اسلام چون ارث هم نباید فراموش شود. مادری نقش بسیار مهم زن است اما نباید مانع اصلی تحرک اجتماعی زنان شود.
در دویست سال گذشته، وقتی معتقدان به دو گفتمان امید به تغییر به اتحاد نسبی دست یافتند، حرکتهای مهم سیاسی و اجتماعی صورت گرفت: مشروطه، نهضت ملی شدن نفت و انقلاب ۵۷٫ اما هر بار که یکی از آنها توانست حکومت را در دست بگیرد آن یکی را کنار گذاشت. در مشروطه، گروه متجدد و در انقلاب ۵۷، گروه سنتگرا. تقریباً غیرممکن است که یکی از این دو گفتمان به تنهایی بتواند حرکت مهمی در جهت تغییر در ایران انجام دهد.
رسانهی گفتمانهای ناامید از تغییر
شاید به نظر برسد که من هنوز وارد نقد رمان من منچستر یونایتد را دوست دارم نشدهام. اما من از همان زمانی که شروع به برشمردن گفتمانهای معاصر کردم وارد نقد این رمان بر اساس دیدگاه تاریخی جدید شدم. بر اساس این دیدگاه:
ـ قدرت هرگز بهتمامی به فرد یا یک طبقه محدود نیست.
ـ چیزی یکپارچه به عنوان روح یک دوران وجود ندارد.
این دو در برخورد با متن ادبی بسیار مهم است. این که اثر ادبی کدام گفتمان موجود در جامعه را نمایندگی میکند. که اتفاقاً من از همین مسیر به رمان یزدانیخرم نگاه میاندازم. نقد تاریخی جدید یکی از مهمترین وظایف خود را برجسته کردن روایتهای تاریخی سرکوبشدهی گروههای در حاشیه مانده میداند. من منچستر یونایتد را دوست دارم واجد یکی از چهار گفتمان از تاریخ معاصر ماست. مثلاً روایت گروه سنتگرا از تاریخ معاصر این است: تحریم تنباکوی میرزای شیرازی. رهبری روحانیون در مشروطه: آیتالله طباطبایی و بهبهانی و علامه نایینی. رهبری آیتالله کاشانی در نهضت ملی شدن نفت و آیتالله خمینی در انقلاب ۵۷٫
اما روایت گروه متجدد: اقدامات عباس میرزا، سپس امیرکبیر، همین طور بسیاری از منورالفکرها همچون تقیزاده و تالبوت و ملکالمتکلمین و… در مشروطه. پس از آن، اولین روشنفکران چپ در دوران پهلوی اول. آن گاه حضور جدی مصدق و سایر ملیون در نهضت ملی شدن صنعت نفت و سپس حضور اثرگذار بسیاری از مکلاها در انقلاب پنجاه و هفت. اما در همین زمان ما دو گفتمان مهم دیگر (بهشت گذشته و بهشت دوردست) را هم در زیرلایههای اجتماع داشتهایم که در این حرکات اجتماعی به دلیل رمانتیک بودن و غریزی بودن، در برهههای مهم تاریخ به صورت پیادهنظام دو گفتمان دیگر درمیآمدند.
گفتمان بهشت گذشته از ابزارهای مخصوص خود، یعنی منبر و روضه در مکانهای مخصوص که هیئتها و مهدیهها و حسینیهها باشد، استفاده میکردهاند. گرچه از برخی از ابزار مدرن مانند نوار کاست در انقلاب پنجاه و هفت هم استفاده کردند.
اما گفتمان بهشت دوردست طبعاً از ابزارهای مدرن استفاده میکردهاند. که مهمترینشان اتفاقاً همین ادبیات بوده. شعر نو و داستان کوتاه و رمان. به دلیل استقلال کمابیش مالی نویسندگان و شعرای ما در تاریخ معاصر (برخلاف تاریخ گذشتهی ما که ادیبان وابسته به دربار یا بزرگان و وزرا بودهاند یا مثلاً در حکومتی مانند شوروی، وابسته به دولت) که همیشه از سوی خود نویسندگان بد تلقی میشده، نویسندگان و شاعران توانستند صدای گروههای سرکوبشده باشند. مثلاً سینما به دلیل پیوند نزدیکش به اقتصاد و طبعاً مراجع قدرت، همیشه صدای گفتمان مسلط بوده. چه قبل و چه بعد از انقلاب.
ادبیات روشنفکری یا فرهیخته از همان زمان هدایت تاکنون در بیشتر موارد صدای گفتمان بهشت دوردست بوده. به همان میزان رمانتیک، تخریبگر و ضد هرگونه عمل خودآگاه و اندیشمندانه. شما به بوف کور نگاه کنید. مردی تنها و برخوردار که جز تباهی و پلشتی در جامعه نمیبیند. بدون هیچ روزنهی امیدی. مشغول به کاری تکراری و بدون خلاقیت است؛ نقاشی روی گلدان. همین طور بیایید تا گلستان و بهرام صادقی و هوشنگ گلشیری و احمد محمود البته در رمانهای بعد از انقلابش. یا شعر شاملو که عالیترین شکل شورش کور علیه وضع موجود بوده است.
لازم است این جا باب بحثی را باز کنم.
همه با چیزی به نام غریزه آشنا هستند. همهی موجودات از بدو تولد کارهایی میکنند که قبلاً در آن آموزش ندیدهاند. ضمن آنکه هنگام مبادرت به آن کار، در مورد چگونگی انجام دادنش فکر نمیکنند. هر عنکبوتی بهمحض به دنیا آمدن میداند که چگونه تار بتند. نوزاد لاکپشت بهمحض درآمدن از تخم میداند که باید به سمت دریا برود. نوزاد انسان هم میداند که برای زنده ماندن باید از پستان مادر شیر بمکد.
غریزه: سائقِ (سوقدهندهی) جسمی ناهشیار است که موجود زنده را به عمل وامیدارد.
پس غریزه دو ویژگی مهم دارد: ناهشیارانه است و موجود را به عمل وامیدارد. از نظر یونگ، کهنالگوها همان غرایز (با همین دو ویژگی مهم) در سطح روان انسان هستند. از نظر او انسان به خاطر نوع زیست خود (که ارتباط مستقیمی دارد به سطح خودآگاه) دارای سائقهایی روانی است که او را به عمل کردن وامیدارد. این کهنالگوها ازلی و ابدی، و برای همهی انسانها در هر نژاد و سرزمین یکسان است. این کهنالگوها هم بر رفتار بشر تأثیر دارند و هم بر شکلگیری شخصیت او.
از نظر یونگ، کهنالگوها از جهت هیجانی بودن به «عقده» شباهت دارند. وقتی فردی در زندگیِ شخصی در مورد خاصی دچار رنج و نقصان مکرر میشود، در مورد آن چیز عقده پیدا میکند. مثلاً از نداشتن پدر یا داشتن پدر زورگو یا فقر یا تحقیر شدن از جانب یک فرهنگ مسلط، بهطور مکرر آزار ببیند. آنچه در مورد عقده مهم است این است که حالت هیجانی دارد. یعنی در عقده، ما دچار انباشت احساسات (عموماً منفی) میشویم که مخلّ روند تفکر منطقی در مورد آن موضوع میشود. مثلاً کسی که دارای عقدهی نداشتن پدر باشد، خود را بدون تفکر منطقی به هر مردی وابسته میکند تا از او حمایت ببیند. یا اگر کسی دارای عقدهی حقارت نسبت به یک طبقه یا فرهنگ یا کشور باشد، بدون تفکر منطقی به همهی آن طبقه یا سرزمین کینه میورزد یا آن را احترام میکند.
یونگ معتقد است که انسانها در مورد کهنالگوها هم همین گونهاند، یعنی هیجانی عمل میکنند. از همین روست که تفکر منطقی بیشتر از آن که سائق ما باشد، اغلب بزککنندهی اعمال ماست. معمولاً ما اعمالمان را تحت تأثیر عقدههای فردی و نیز کهنالگوهای جمعی انجام میدهیم و از تفکر منطقی بیشتر برای توجیه رفتارمان استفاده میکنیم. فرد باید به حد بالایی از خرد و فرهنگ رسیده باشد تا بتواند در درجهی اول عقدهها و کهنالگوهای مؤثر بر روان و رفتار خود را بشناسد و سپس بتواند آنها را مهار کند. در مورد ملتها و فرهنگها نیز همین صادق است. فرهنگها و ملتهای پیشرو کمتر حالت هیجانی دارند.
ادبیات معاصر ما از آن جهت که صدای گروه فرودست بوده، وظیفهی خود را به خوبی انجام داده است (هم مدرنیسم آمرانهی پهلوی را زیر سؤال برده و هم به نقد روایت اقتدارگرای شیعه پرداخته است). ارزشمند است اما متاسفانه از آن جهت که مبتنی بر عقدههاست و هیجانی، آنچنان موجد حرکت خودآگاه و معقولی نبوده. البته طبیعی هم هست. این گفتمان ناامید از تغییر است. البته دو سه رماننویس مثل سیمین دانشور، اسماعیل فصیح و احمد محمودِ قبل از انقلاب، به خصوص در رمان همسایهها، هستند که به گفتمان انتقال بهشت دوردست تعلق دارند.
رمان من منچستر یونایتد را دوست دارم به طور مشخص متعلق است به گفتمان بهشت دوردست. حواستان باشد که این گفتمان میگوید غرب خوب است اما روی خوش به نمایندگان آن در کشور ندارد. چون اساسا هر چیز وطنی را فاقد ارزش میداند. تقریباً همان رویکری که جلالآلاحمد در غربزدگی و در خدمت و خیانت روشنفکران دارد.
رمان یزدانیخرم تقریباً همهی فعالان سیاسی اجتماعی ما را در دو برههی مهم شهریور ۲۰ و مرداد ۳۲ دربرگرفته و همه را تمسخر میکند. آنان را الکن و بیآینده تصویر کرده است. از طرفداران هیتلر بگیرید تا چپها و مذهبیها و سلطنتطلبها و… یعنی معتقدان به هر سه گفتمان دیگر را.
نویسنده با هوشمندی تمام این دو برهه را در نظر گرفته است. چون ـ فراموش نکنید ـ به رغم ضعف دولت مرکزی از بعد از آقا محمد خان، هیچ وقت کل مملکت به دست تجدد اشغال نشد. در واقع شهریور بیست اولین و تا اکنون تنها دورانی است که کشور به طور کامل به دست غرب اشغال شد. در مرداد ۳۲ هم با دسیسهی غرب، حرکت ملی فروخشکید. این دو مقطع از این جهت مهم هستند که در اولی هر چهار گفتمان موجود خفه شده بودند؛ ضعیف و در خود فرورفته. و در دومی هر چهار گفتمان فعال و در صحنه بودند. اما رمان میگوید نتیجه یکی است. نتیجه شکست است. زیرا این گفتمان معتقد است که این ممکلت دوزخی است که نهال امیدی در آن ریشه نمیگیرد.
تاریخ شخصی یزدانیخرم
دو اصل دیگر نقد تاریخی جدید میگوید که هویت فردی از فرهنگ تأثیر میپذیرد و بر آن اثر میگذارد؛ برخلاف نظر ساختارگریان و جبرگرایان که فرد را محصول ساختارهای پیرامون خود میدانند. و دیگر این که هر تاریخی تاریخ شخصی است. و مورخ و منتقد باید به صورت خودآگاه این را در نقد خود بیاورد که متعلق به کدام گفتمان است. که من هم سعی کردم این کار را انجام دهم.
مهدی یزدانیخرم با توانایی خود در استفاده از تکنیکهایی روایی، همچون بردن رمان در شیوهی روایت گفتن (Telling) که بهترین روش برای تجمیع اتفاقات زیاد است، به خوبی توانسته به لحاظ ادبی رمان درجه یکی بیافریند. بنابراین من از جهت وجوه زیباییشناسی رمان من منچستر یونایتد را دوست دارم را یکی از موفقترین رمانهای دههی گذشته میدانم.
اما از سوی دیگر، به گمان من این رمان گفتمان غالب رمانهای ایرانی از هدایت تاکنون را برای خود انتخاب کرده است، که به نظر من به رغم آن که گفتمان گروههای فرودست است، موجب تغییر نخواهد شد. گفتمانهای امیدوار به تغییر (گفتمانی که من خود به آن معتقدم) به ذات ادبیات، آن هم در کشور جهان سومیای مانند ما، نزدیکتر است. [۱]
[۱] مباحث مربوط به تاریخ نقد ادبی برگرفته از این کتاب است:
تایسن، لیس (۱۳۸۷) نظریههای نقد ادبی معاصر، مترجمان: حسینزاده، مازیار و حسینی، فاطمه، ویراستار: حسین پاینده، تهران: نشر حکایت قلم نوین
بیشتر بخوانید: تهرانِ متفاوت در رمان من منچستر یونایتد را دوست دارم [+]
۴ نظر
متاسفانه پلات این مقاله خیلی ایراد داشت و پایانش هم بسیار شتابزده بود. غیر از این، سبک نوشته هم با همان لحن بزرگوار ماب همیشگی، سعی دارد حالتی آموزشی داشته باشد که بیشتر اس ام اسی است تا آموزشی. نویسنده این مقاله می خواهد بگوید ببینید من چه چیزهایی بلدم! بیایید از من یاد بگیرید. در کل کلیه فعالیت های نویسنده این مقاله مدتهاست بیشتر از آنکه ادبی و روشنفکری باشد، در جهت «پرسونال برندینگ» شخص خود حرکت می کند.
یک نکته که به درستی در نوشته بالا به آن اشاره شد این بود که ادبیات معاصر ما مبتنی بر عقدههاست، پس موجد حرکت خودآگاهی نبوده. حتی اگر فرض کنیم که رمان منچستر یونایتد متعلق به گفتمان بهشت دوردست باشد، اما هیچ وقت نمی¬شود باور کرد که مثل دیگر داستانهای ادبیات ما مبتنی بر عقده یا هیجان نباشد. شاید روزی کسی پیدا شد و رمان من منچستر یونایتد را دوست دارم را از دیدگاه یونگ بررسی کرد و همه ما هم فهمیدیم که از چه روی است که چنین با مبارزان ملی سر جنگ دارد(بدون شک تمسخر دیگران باید در عقده¬ای درونی ریشه داشته باشد.). از یک هنرمند(داستان نویس، شاعر و یا نقاش) انتظار ایجاد حرکتی خودآگاه در سطح جامعه را داشتن کمی بالا خواهد بود. این نقد که مثلا هدایت تنها از زخمی گفته که مثل خوره به جانش افتاده و درمانی برایش ارائه نداده بی معنی است. هنرمند وظیفه درمان ندارد و تنها شاید چیزی را نشان میدهد و نکته ای را می¬بیند که دیگران به آن کم توجه هستند. درمان باشد برای آدم دیگری(مثلا در علم پزشکی اگر انگل را نشناسیم چطور درمانش کنیم؟). با همه اینها رمان منچستر حتی راه حلی را هم ارائه نمیدهد. پس چطور میتوناد موجد حرکتی آگاه باشد؟ وقتی داستان¬نویس تفاوتی در وضعیت اجتماعی یا سیاسی کشور بین شهریور بیست و مرداد ۳۲ نبیند(به نظر نویسنده مطلب بالا هم همین طور است) برای خواننده جای تردید هست که در حال مطالعه نقد تاریخی بی¬طرفانه¬ای است یا خیر. حداقل همه ما بر این نکته توافق داریم که دوره استعمارگری با مصدق به پایان رسید. اما با خواندن این رمان از آن همه تلاش دلسوزانه هیچ نتیجه¬ای نمیبینیم و تمسخر تا آن¬جا که پیرمردی که شبیه نخست وزیر است برای خودکشی در روز کودتای نافرجام از خانه بیرون می¬زند تا شاید به دست مخالفی گلوله¬ای توی سینه¬اش جای بگیرد. و حتی موفق به همین کار هم نمی¬شود و به شکلی مضحک سکته میکند…
به نظر من این رمان شروع یک نگاه در ادبیات ایران بود که با سرخ سفید به اوج رسیده. رمانی که معنای تازه ای از ضدیت با تاریخ را نشان می دهد و علیه عقل است
ا استاد لطفا این مقاله را بخوانید .دوئل سلین و ژان پل سارتر / ترجمه اصغر نوری
هجویه سلین علیه سارتر (نسخه کامل)مد و مه/پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۶