گلوله برفی نام داستان بلندی است نوشتهی زهرا مهدوی که انتشارات اچانداس آن را امسال منتشر کرده است. برای آشنایی با این کتاب، برشی از ابتدای آن را بخوانید. برای تهیهی نسخهی کاغذی یا الکترونیک آن میتوانید به این لینک مراجعه کنید. برای خرید نسخهی الکترونیک کتاب گلوله برفی در ایران میتوانید مبلغ ۵ هزار تومان به یک مؤسسهی خیریه پرداخت کنید و کپی فیش واریز را به ایمیل ناشر بفرستید: [email protected]
برشی از کتاب گلوله برفی نوشتهی زهرا مهدوی
چشمهام را میبندم و دستهام را به هم قلاب میکنم و میکشم بالای سرم و چشم که باز میکنم دوباره میافتم توی همان قابِ عکس گمشدهی روی دیوار و قطعههای پازلی را جابهجا میکنم که همیشه هم حوصلهاش را ندارم، که ناتمام است. همبازیهام همین دوروبَر باید باشند.
این یکی شیرین است. ما با هم خالهبازی کردیم و بزرگ شدیم، مدرسه رفتیم و هر سال توی حیاط مدرسه آدم برفیهایی ساختیم با اسمها و شکلهای جوربهجور. سال آخر دبیرستان یک آدم برفی بزرگ درست کردیم و روز به روز با برفهای نو بازسازیاش کردیم و زیر گلویش نوشتیم «شاه» و یک شالگردن که مال هیچ کداممان نبود دور گردنش پیچیدیم و تا میتوانستیم از دو طرف کشیدیم تا «شاه» پیدا نباشد، کلاه و دستکش دستش نکردیم تا یخ بزند و بمیرد. به همین سادگی شاه را دوست نداشتیم. نه کسی غیر از خودمان توانست اسم «شاه» را ببیند و نه تا عید آن سال هوا آنقدر گرم شد که با گِل و شُل کثیفش کنیم و دلمان خنک شود. و سالهای بعد توی دانشگاه که با هم بودیم، یاد گرفتیم که نباید منتظر بمانیم تا هوا آنقدر سرد بشود تا شاه بمیرد. یا آنقدر گرم بشود که ما بتوانیم با گِل کثیفش کنیم. همان سالها بود که هر دومان با همهچیز در افتادیم.
تکهها آنقدر فرسوده شدهاند که انگار هیچ جوری با هم چفت نمیشوند، با هم کنار نمیآیند تا بشود چیزی که من یادم میآید. با تکهپارههای جوربهجور و دربهدر این بار چه میکنم من؟ بازی میکنم؟ ورق میزنم فصل فصل خودم را؟ اصلاً کجایند برگ برگ آنچه من نوشته ام یا میخواهم بنویسم؟ این برگ را هم پاره کنم و دور بریزم؟ این که هنوز نه شروع است و نه پایان. این فقط یک سرگشتگی بیانتهاست. اگر نتوانم تمامش کنم، همه را پاره پاره میکنم. چه حسی باید لابهلای این حروف و کلمات بریزم تا حالی دیگران کنم که گم شدهام توی این بازی؟ چای میریزم، سیگار روشن میکنم و میگذارم گوشهی زیرسیگاری و پیِ بازیام را میگیرم. این بار میخواهم تا آخرش بروم.
این یکی، گلوله برفیِ من است. نوزده ساله بودهام که ساختمش و حالا به بغضی میماند که نترکیده باشد به وقت خودش، سفت شده باشد و گره در گره؛ گُم مانده باشد جایی و گاه و بیگاه بگیرد راه نفسم را و بخواهد که خفهام کند و پارهای وقتها هم نه؛ پنهان میماند و خارشی نرم؛ جا میگذارد ته گلویم و من با تکسرفهای آرام میشوم.
گلوله برفی میگوید «خانم، چرا سیگار میکشی؟»
صدا دور و دورتر میشود اما خَش برنمیدارد، گرم نمیشود، نمیشکند، گلوله برفی دیگر هیچ وقت گرم نمیشود.
«شما را دیدهاند توی دانشکدهی بهداشت، سیگار میکشیدی، با آهنگهای رشید بهبودُف، بشکن میزدی و بلند میخندیدی، آن هم با روسری…»
ولکن نیست، چشم به هم میزنم فقط گلوله برفی است از آن همه اسباببازی که جا خوش میکند لای دستهام. بازی با گلوله برفی گیجم میکند، سردم میکند.
گلوله برفی را پرت میکنم، میخورَد به دیوار و برمیگردد. میگیرمَش دوباره پرت میکنم. میخورَد به سیگار پدر و برمیگردد، میخورَد به گُلِ قلیان مادر و برمیگردد. میخورَد به تابلوی خورشیدخانم و دوباره میآید. میخواهم بازی کنم. چَم وخَم خیالم جان میدهد برای دویدن، نفس تازه کردن و دوباره دویدن.
پدر عمامهاش را پرت کرد گوشهای. دستهاش را برد بالای سرش. دوباره پایین آوَرد و نرم گفت «دختر جان، من که نمیتوانم عمامهام را زیر بغل بزنم و بروم توی خیابان، جاربزنم که آی مَردُم، من نمیخواستم این را. تنها راه درس خواندنِ من، رفتن به حوزه بود. تو هم چادرت را توی خیابان جلو بکش.» مادر قلیانش را گذاشت کنار. دستهای پدر دوباره رها شد و فرود آمد روی سرش. فریاد زد «نه، اینجا نمیشود، چقدر بشنوم که شیخ، چطور پشتِ سرت نماز بخوانیم وقتی دخترت دبیرستان میرود و سر کلاس دبیران مرد روسری ندارد! آی مَردُم، من که خمس و زکات نخواستهام، نماز هم نخوانید.» مادر بلند شد، دستهاش را گرفت، بوسید، آبقندِ آماده را کمکم به خوردش داد و من را از اتاق بیرون کرد. باز صدای فریاد پدر آمد. آیه نازل میکرد: «تو باید بروی تهران، باید بروی دانشگاه، آنجا هر غلطی دلت خواست بکن، اصلاً لخت برو توی خیابان. به من چه!» از پشت پنجرهی اتاق نگاه کردم. ازهیچ چیز نترسیدم دیگر، وقتی آرام گرفت.
گفت: «تو اگر بروی، رستگار میشوی.»
لُخت بودم؟ نه. فقط روسری نداشتم. تابستان سه واحد انگلیسی اجباری گذراندم. ترم اول هنوز شروع نشده بود، روسری را وقت ثبتنام که وسواس گرفته بودم جای شغل پدر بنویسم روحانی یا معمّم، به حرمت پدر سرم گذاشتم. استادِ زبان، آمریکایی بود…
***
تهیهی کتاب
کتاب گلوله برفی واجد شرایط «کمک به مؤسسهی خیریه» در فروشگاه آمازون امریکاست.
فروشگاههای آمازون در آمریکا، کانادا، بریتانیا، فرانسه، آلمان، ایتالیا، اسپانیا، هند، ژاپن
فروشگاه: بوک دیپازیتوری (ارسال رایگان به همهی کشورها) و سایر فروشگاههای معتبر کتاب
از طریق پیپل نیز میتوانید برای خرید نسخهی چاپی اقدام کنید.
برای خرید نسخهی الکترونیک کتاب گلوله برفی در ایران میتوانید مبلغ ۵ هزار تومان به یک مؤسسهی خیریه پرداخت کنید و کپی فیش واریز را به ایمیل ناشر بفرستید: [email protected]
۱ نظر
دلخوشم از روی تو